2_5305667985166323096
5.65M
ناحله الجسم یعنی ....😭
🌴 مداحی آذری و فارسی
🌴 رضا هلالی و هادی کاظمی
#فاطمیه
#ایام_فاطمیه
#حضرت_زهرا سلام الله علیها
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
#موزیک_ویدئو 🎬 مادر تاریخ
※صف به صف، سینه به سینه، علمت را مادر
میرسانیم به دستان حسینی دیگر!
• باصدای 🎤 ماهور مظفری
لینک نسخه با کیفیت در سایت منتظر
#فاطمیه
#ایام_فاطمیه
#حضرت_زهرا سلام الله علیها
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
نمیدانم از دلتنگی عاشق ترم
یا از عاشقی دلتنگ تر!
فقط میدانم در آغوش منی
بی آنکه باشی...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
ببخشید الهه جان من باید برم
_بشین حالا تازه اومدی کجا میخوای بری
به احمد رضا گفتم، یک ساعت، میشنیم میام، نمی خوام پیشش بد قول بشم
باشه پس دفعه دیگه ساعت نزاری ها میای با هم دوتایی میشینیم کلی با هم صحبت میکنیم
الهه جان فکر نکنم دیگه بتونم بیام
چرا؟
چونکه داریم کلا از اینجا میریم شیراز
با تعجب گفت
عه چرا شیراز
مادر شوهرم شیرازیه، پدر و مادرش با هم مریض شدن، با پدر شوهرم تصمیم گرفتن کلا برن شیراز زندگی کنند که مراقب پدر مادرشم باشند ، ما هم میخوایم باهاشون بریم
_تو چرا قبول کردی بری؟
چیکار کنم، من جز تو کسی رو اینجا ندارم، مجبورم برم
خب به خاطر من نرو
دو روز دیگه که تو شوهر کردی رفتی، چی؟
راستی راستی میخوای بری
آره میخوام برم
دست انداخت گردن من، همدیگر رو بغل کردیم، زدیم زیر گریه
الهه رو از خودم جدا کردم، گفتم
الهه جان، ان شاالله تو هم خوشبخت بشی، سعی میکنم بیام بهت سر بزنم، بعدم ما بعد از امتحانات میریم
عه پس یک ماه دیگه اینجا هستی؟
آره هستم، حالا اگر اجازه بدی من برم
_برو عزیزم
از اتاق اومدیم بیرون رو کردم به مادر الهه
مهبوبه خانم خدا حافظ
خداحافظ عزیزم سلام برسون
چشم
کفشهام رو. پوشیدم، دست خدا حافظی برای الهه تکون دادم
خدا نگهدار
اومدم خونه، به مادر شوهرم کمک کردم وسایلهاش رو جمع کرد، زنگ زدن یه کامیون اومد، وسایل رو بار کامیون زدن، آدرس دادن گفتن شما برو ما میایم
رو. کردم به مادر شوهرم
ببخشید شما که اینجایید، این وسایلها رو شیراز کی تحویل میگیره؟
_محمد رضا و زنش اونجا هستن...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
فردا صبح پدر شوهر و مادر شوهرم رفتن، علی رضا هم پیش ما موند تا امتحاناتش رو بده با ما بیاد شیراز، ناهار درست کردم، رو. کردم به احمد رضا
میخوام سوغاتی های فرزنه و فرزاد رو برم در مدرسه بدم بهشون، من رو میبری
آره عزیزم میبرمت
حاضر شدم نشیتم توی ماشین، کنار مدرسه فرزانه، احمد رضا ماشین رو پارک کرد، صدای زنگ مدرسه بعدم هیاهوی بچه ها اومد، فهمیدم تعطیل شدن، از ماشین پیاده شدم، اومدم کنار مدرسه، در مدرسه باز شد یه تعداد بچه اومد بیرون، چشمم افتاد به فرزانه داره به خیال راحت میاد، براش دست تکون دادم، صدا زدم
فرزانه
تا من رو دید، اونم دست تکون داد، به سرعت اومد نزدیکم، بغلش کردم سفت فشارش دادم
خوبی عزیزم
ممنون خوبم، ببخشید عمه راسته که با شوهرت رفته بودی مشهد
لبخند زدم
آره عزیزم، اگر گفتی برای تو سوغاتی چی آوردم
شونه انداخت بالا
نمی دونم
دستش رو. گرفتم آوردم کنار ماشین، در ماشین رو باز کردم برگشتم سمت فرزانه
چشم هات رو ببند
جعبه چرخ خیاطی رو گرفتم جلوش
حالا چشم هات رو باز کن
باز کرد، تا چمش به جعبه چرخ خیاطی افتاد از خوشحالی جیغ کشید
وااای عمه برام چرخ خیاطی خریدی
آره عزیزم از همونی که خودت دوست داشتی برات خریدم، میتونی جعبه رو باز کنی ببینی
در جعبه رو باز کرد خنده پهنی زد و سرش رو گرفت بالا با ذوق گفت
عمه رنگش صورتیِ، من رنگ صورتی رو خیلی دوست دارم
مبارکت باشه برای فرزاد هم ماشین آتش نشانی خریدم، تو نمیتونی دوتاش رو با هم ببری بیا بریم تو ماشین ما ببریمت تا نزدیک خونه، اونجا دیگه خودت برو
گفت باشه
سوار ماشین شد رو به احمد رضا گفت
سلام عمو
سلام عمو جان، چه دختر مودبی بیخود نیست مریم تو رو خیلی دوست داره بسکم که خانمی
ممنون عمو
سر کوچه نگه داشتیم فرزانه پیاده شد سوغاتی هاشون رو برداشت، طفلی به زور داره میبره، ما هم موندیم نگاش کردیم تا بره توی خونه، زنگ در حیاط رو زد، در رو براش باز کردن، وارد خونه شد ما هم اومدیم خونمون، من و علی رضا امتحاناتمون رو دادیم تموم که شد وسایل هامون رو جمع کردیم، من که جهاز نداشتم اکثر وسایل رو مادرشوهرم برده بود، فقط چند وسیله برای ما گذاشته بود اون چند وسیله رو نیسان گرفتیم، گذاشتیم توی نیسان به رانندش، آدرس دادیم رفت، ما هم سه تایی رفتیم شیراز...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
وی ای پی رمان حرمت عشق
رمان کامله😍
۷۸۹ پارت داره
۵۰ هزار تومن
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳
انصار لواسانی
بعد ارسال فیش اسم رمان رو حتما بگید
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@shahid_abdoli
فیش رو همون روز ارسال کنید
بعد از واریز هم فقط خودتون میتونید بخونید و نباید لینک رو به کسی بدید❌
#وقتی_زن_پسر_عمهم_شدم 💯
بعد ازدواج خواهر کوچیکم، تب مالت گرفتم و افتادم. مردم روستا فکر میکردن از حسودی مریض شدم وقتی عمهم برای پسرش که تازه از خارج اومده بوده و تا حالا اصلا ندیده بودمش اومد خواستگاریم، پدرم مجبورم کرد زنش بشم گفت اگر شوهر نکنی آبروی من میره. زن بهرام شدم ولی دقیقا هر شب شوهرم یه تحریکعمهم....😢
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
.
🔺وزارت دفاع سوریه:تروریست ها قصد دارند وارد برخی روستاها و مناطق شده و از مردم بخواهند که اجازه دهند دقایقی فیلمبرداری کنند و سپس منطقه را ترک کنند تا در چارچوب جنگ کثیف رسانه ای این کلیپ ها را در صفحات خود منتشر کنند تا تسلط خود را بر آن مناطق نشان دهند. و بر روحیه مردم و ارتش ما تأثیر بگذارد.
#وعده_صادق #سوریه #حلب
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
مدرسه با خیریه تماس گرفته و دختری ۹ ساله رو معرفی کردده که بینایی چشمش به شدت پایین اومده و در توان خانواده نیست ببرنش دکتر.پدر خانواده قلبش درد میکنه و زده به پاش و نمیتونه پاش رو جمع کنه، شغلش هم جمع کردن زباله ست. مادر خانواده کم شنواست و یه خواهر ۷ ساله هم داره.
مستاجرن و به شدت از نظر مالی تو مضیغه هستن.
دخترشون رو بردیم دکتر، گفتن این دختر اصلا مشکل بینایی نداره و به دلیل فقر و فشار مالی که متوجهش شده دچار بیماری روحی شده و مغز بهش دستور میده تا نبینه. چشمهاش سالمه و باید روانکاوی بشه.
عزیزان دست ما خالی و مثل همیشه برای کمک به این خانواده امید به یاری شما داریم. از ۵ تومن تا هر مبلغی که در توانتون هست.
بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
5892107046739416گروه جهادی شهدای دانش آموزی زیرنظر پایگاه بسیج شهید عبدلی حوزه بسیج ۲۸۸نجمه اسلامشهر فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @shahid_abdoli لینکقرارگاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافهتر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹
یه داستان برام تعریف کن
+ چی دوست داری بشنوی؟
- صداتو .....
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ارتش اسرائیل:
🔹همزمان با بمباران سنگین درعا ارتش نیروی زمینی ما در حال پیشروی به سمت تل الحره در شمال غربی درعا، دیر میکر و تپه های استراتژیک آن است. تحریر الشام و تروریست ها بهتر است با ما درگیر نشوند
#وعده_صادق #سوریه
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
یکی از جاهایی که واقعا آرزوی دیدنش رو داشتم شیراز بود، خیلی دوست داشتم از دروازه قرآن رد بشم، دلم پر میزد برای زیارت شاه چراغ، حضرت احمدابن موسی علیه السلام، ولی هیج وقت فکرش رو نمیکردم اینطوری بیام شیراز، همیشه یه سفر زیارتی توی ذهنم بود، خدا رو به خاطر این اتفاق خوب از صمیم قلبم شکر کردم، وارد خونه پدر بزرگ احمد رضا شدیم، باور نمیکردم ، اینقدر خونشون بزرگ باشه، چه درختهایی به مامانم سر به فلک کشیده، ساختمونش قدیمیه ولی چقدر قشنگ و دوست داشتنیِ، و به قولی موجش مثبتِ، مادر شوهرم اومد استقبالمون
بَه بَه خیلی خوش امدید،
من و احمد رضا هم هردو مون با هم گفیتم
سلام مامان، از این هم صدایی که بدون هماهنگی قبلی بود، خندمون گرفت، زدیم زیر خنده، مادر شوهرم با لذت به ما دوتا نگاه کرد، بعد از سلام و احوالپرسی، ما رو برد داخل اتاق پدر و مادرش، چشمم افتاد به دو تا پیر زن پیر مرد نورانیِ، بسیار دوست داشتنی، که از همون نگاه اول مهرشون افتاد به دلم، نزدیکشون شدم، سلام و احوالپرسی خیلی گرمی با من کردند، دست نبود جو مهربونیشون من رو گرفت، دست هر دوشون رو بوسیدم، این کار من خیلی به چشم پدر شوهر و مخصوصا مادر شوهرم اومد، با پدر شوهرمم که اونجا بود، سلام احوالپرسی کردم، مادر شوهرم گفت
مریم جان بیا بریم اتاق هاتون رو بهتون نشون بدم، رو کردم به احمد رضا
پاشو تو هم بیا
همراه مادر شوهرم رفتیم، خونشون از این خونه های قدیمی، شیه امارتهای ناصر الدین شاهی که ردیفی اتاق داشت، بود، دو تا اتاق تو در تو که یکیش بزرگتر و یکیش کوچکتر بود، داد به ما، مادر شوهرم یه اتاق دیگه که چسبیده بود به اتاق بزرگ بود، رو به احمد رضا نشون داد، گفت
احمد رضا جان اون اتاقم خودت یه دستی بهش بکش، بکنش آشپز خونه و حمام، که دیگه مریم برای پخت و پز اذیت نشه
دلم میخواست همه وسایلهای زندگیم نو باشه، گرچه می دونستم اگر پدر مادر احمد رضا بفهمن من همچین ارزویی دارم سریع برام تهیه میکنن ولی به خودم گفتم، وقتی من این همه ارث پدری دارم، چرا اینها بخرن، بیچاره مامانم، یه عالمه بابام برامون ارث گذاشته بود، ولی همیشه چشمش به دست مینا بود ببینه مینا چیزی بهمون میده، آخ مینا آخ مینا بالاخره یه روز دستم بهت میرسه ببین اون روز من تو رو چیکار کنم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
شماره داداشم رو. گرفتم، هر چی زنگ خورد بر نداشت، از تلفن خونه پدر بزرگ احمد رضا زنگ زدم، تا گفتم سلام داداش قطع کرد
بهش پیام دادم
سلام. داداش، وقتی بابا به رحمت خدا رفت، پول نقد زیادی داشت، شما برداشتی گفتی با پولش مغازه خریدم که هم مال خواهرم حفظ بشه هم سهم سودش رو میخوام برای مریم پس انداز کنم، الان من به اون پس اندازم نیاز دارم، یه شماره حساب برات میفرستم، پولم رو بریز به حسابم، میخوام برای خودم جهاز بخرم
پیام من رو خوند ولی جواب نداد
یک ساعت بعدش دوباره پیام دادم، بازم جواب نداد
براش نوشتم الا پیام میدم حاج علی بهش میگم برادرم ارثم رو نمیده، این رو نوشتم، انگار آتیشش زدم، زنگ زد بهم هرچی از دهنش در اومد بهم گفت، آخرشم گفت من کوفت هم به پسر حاج رضا نمیدم چه برسه به ارث، منم زنگ زدم به حاج علی، شوری روستامون جواب داد
الو سلام
سلام ببخشید من مریم هستم خواهر محمود آقا
خوبی مریم خانم
ممنون، ببخشید حاج علی من با همسرم اومدیم شیراز میخوایم اینجا زندگی کنیم، زنگ زدم به داداشم میگم یه کم از پوالهای ارث پدریم که پیشش هست بهم بده میگه نمی دم، میشه شما بهش بگید بهم بده، اخه میخوام جهازم رو بخرم
احمد. رضا اومد جلوم، با اشاره سر و دستش گفت
به کی زنگ میزنی؟
لب خونی کردم
میگم بهت
حاج علی گفت
باشه چشم دخترم من با داداشت صحبت میکنم
ممنونم کی بهم خبر میدید؟
باهاش صحبت کنم بهت خبر میدم
بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کردم، احمد رضا با لحن معترضانه ای گفت
به حاج علی شوری، برای چی زنگ زدی؟
_به داداشم گفتم یه کم از ارثی که از بابا به من رسیده بهم بده، گفت نمی دم، منم زنگ زدم به حاج علی گفتم بهش بگه...
عصبانی شد، نگذاشت حرفم تموم شه داد زد
ما چه نیازی به پول و ارث داریم، چرا به من نگفته زنگ زدی؟
پدر شوهر مادر شوهرم اومدن تو اتاق، مادر شوهرم رو کرد به احمد رضاکرد، دستش رو. گذاشت روی بینیش
هیس، چرا داد میزنی، پدر بزرگ مادر بزرگت مریضن
احمد رضا با دستش من رو نشون داد
از این خانم بپرس
پدر شوهرم رو کرد به من
چی شده دخترم_
منم همه چی رو براش گفتم
یه تاملی کرد
ببین دخترم کاملا حق با تو هست، ولی این راهش نیست...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
شماره داداشم رو. گرفتم، هر چی زنگ خورد بر نداشت، از تلفن خونه پدر بزرگ احمد رضا زنگ زدم، تا گفتم سلام داداش قطع کرد
بهش پیام دادم
سلام. داداش، وقتی بابا به رحمت خدا رفت، پول نقد زیادی داشت، شما برداشتی گفتی با پولش مغازه خریدم که هم مال خواهرم حفظ بشه هم سهم سودش رو میخوام برای مریم پس انداز کنم، الان من به اون پس اندازم نیاز دارم، یه شماره حساب برات میفرستم، پولم رو بریز به حسابم، میخوام برای خودم جهاز بخرم
پیام من رو خوند ولی جواب نداد
یک ساعت بعدش دوباره پیام دادم، بازم جواب نداد
براش نوشتم الا پیام میدم حاج علی بهش میگم برادرم ارثم رو نمیده، این رو نوشتم، انگار آتیشش زدم، زنگ زد بهم هرچی از دهنش در اومد بهم گفت، آخرشم گفت من کوفت هم به پسر حاج رضا نمیدم چه برسه به ارث، منم زنگ زدم به حاج علی، شوری روستامون جواب داد
الو سلام
سلام ببخشید من مریم هستم خواهر محمود آقا
خوبی مریم خانم
ممنون، ببخشید حاج علی من با همسرم اومدیم شیراز میخوایم اینجا زندگی کنیم، زنگ زدم به داداشم میگم یه کم از پوالهای ارث پدریم که پیشش هست بهم بده میگه نمی دم، میشه شما بهش بگید بهم بده، اخه میخوام جهازم رو بخرم
احمد. رضا اومد جلوم، با اشاره سر و دستش گفت
به کی زنگ میزنی؟
لب خونی کردم
میگم بهت
حاج علی گفت
باشه چشم دخترم من با داداشت صحبت میکنم
ممنونم کی بهم خبر میدید؟
باهاش صحبت کنم بهت خبر میدم
بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کردم، احمد رضا با لحن معترضانه ای گفت
به حاج علی شوری، برای چی زنگ زدی؟
_به داداشم گفتم یه کم از ارثی که از بابا به من رسیده بهم بده، گفت نمی دم، منم زنگ زدم به حاج علی گفتم بهش بگه...
عصبانی شد، نگذاشت حرفم تموم شه داد زد
ما چه نیازی به پول و ارث داریم، چرا به من نگفته زنگ زدی؟
پدر شوهر مادر شوهرم اومدن تو اتاق، مادر شوهرم رو کرد به احمد رضاکرد، دستش رو. گذاشت روی بینیش
هیس، چرا داد میزنی، پدر بزرگ مادر بزرگت مریضن
احمد رضا با دستش من رو نشون داد
از این خانم بپرس
پدر شوهرم رو کرد به من
چی شده دخترم_
منم همه چی رو براش گفتم
یه تاملی کرد
ببین دخترم کاملا حق با تو هست، ولی این راهش نیست...
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
، این جلسه باید شما رو هیپنوتیزم کنیم، تا یه فعل و انفعالاتی رو در بدنت با این روش انجام بدیم، گفتم چرا من؟ همه آزمایشها نشون میده همسرم مشگل داره من مشگلی ندارم، گفت دکترها یه نظری دارند ما هم یه نظر داریم، اکر میخوای به نتیجه برسی باید به حرف ما گوش کنی، منم که غرق در رویای مادر شدن بودم، وبهشونم اعتماد پیدا کرده بودم، قبول کردم، اون خانم گفت اول قهوه تون رو میل کنید تا برادرم کارش رو شروع کنه، قهوه رو خوردم، به دستور اون آقا نشستم رو به روش و به کارهای فکری و ذهنی که اون میگفت، از جمله اینکه به هیچی فکر نکن جز اینکه من میگم، منم گوش میکردم و انجام میدادم، یه لحظه بچه ای رو در آغوش خودم تصور کردم، یعدم فکر و ذهنم کاملا خالی شد و من دیگه چیزی نفهمیدم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
فقط بیا بخون ببین دعا نویس چه بلایی سر این خانم و زندگیش میاره😱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
گفتم، پس راهش چیه بابا، من دوست دارم، خودم جهازم رو بخرم
_مریم جان، ما و تو نداریم، اصلا من دختر نداشتم، الان فکر میکنم برای دختر خودم دارم جهاز میخرم، از همین امروز پول میدم به حاج خانم برید بازار، هرچی که نیاز زندگیت هست بخرید و بیاید
پیش خودم گفتم، بابای منم ارزو داشته برای دخترش جهاز بخره، الانم اون همه برام ارث گذاشته، من که پول دارم چرا باید اینها برام خرید کنند گفتم
آخه
پدر شوهرم دستش رو به نشانه دیگه هیچی نگو اورد جلو
آخه ماخه نداریم، من بهت میگم بیا برو جهاز بخر تو هم مثل یه دختر خوب حرف گوش کن میکنی، میگی چشم
نگا کردم به احمد رضا دیدم ازم انتظار اطاعت و حرف شنوی پدرش رو داره، علی رغم میل باطنیم گفتم
چشم بابا
پدر شوهرم لبخندی زد
آفرین، حالا شدی دختر خوب
گفتم بابا جهاز زو شما بخرید، ولی من ارثم رو میخوام، اون رو باید چیکار کنم
_باشه دخترم، شما صبر کن اونم به سر فرصت انجام میدیم
عصر مادر شوهرم بهم گفت
پاشو حاضر شو بریم بازار
رو. کردم به احمد رضا
تو هم بیا بریم
احمد رضا گفت
من نمیتونم بیام، باید با بابام برم سر زمین کشاورزی، تو با مامانم برو
از اینکه گفت نمیام دلخور شدم، ولی به رو نیاوردم
با مادر شوهرم رفتیم بازار، چقدر برام جذاب بود، مادر شوهرم گفت
مریم جان از وسایل اشپز خونه شروع کنیم
باشه مامان هر چی شما بگید
_ دوست داری ست آشپزخونت چه رنگی باشه؟
سفید، صورتی
_به به چه عروس خوش سلیقه ای هم دارم
از این حرفش خیلی خوشحال شدم،
رفتیم داخل یه مغازه که وسایل آشپز خونه میفروخت، مادر شوهرم گفت
سرویس ادویه و برنج و اینا میخواستیم
آقای فروشنده دو تا جعبه بزرگ از وسایل حبوبات و سطل آشغال و جا برنجی و... بهمون نشون داد، گفت این خارجی و اینم ایرانی، خارجیش گرونتره و ایرانیش ارزونتر همه کدوم رو میخواهید بیارم براتون
مادر شوهرم رو.کرد به من،
کدومش رو میخواهی
ایرانیش رو میخوام
مادر شوهرم لبخندی زد
باور کن مریم توی دلم همش خدا خدا میکردم که نگی خارجی، چرا ما باید پولمون رو بریزیم توی جیب این خارجی ها
_مامان من، همه جهازم رو ایرانی میخوام
مادر شوهرم بغلم کرد فشارم داد، گفت
قربون تو دخترم برم، اصلا تو دختر خود، خودمی
وااای که چه حس خوبی بهم دست داد، یه لحظه فکر کردم، واقعا انگار مامان خودم کنارمِ، و داره برام جهاز میخره،
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
کل وسایل آشپز خونه رو خریدیم
مادر شوهرم گفت
مریم جان بریم خونه فردا صبح دوباره میایم
اومدیم خونه، رو. کردم به مادر شوهرم.
ایکاش احمد رضا زودتر آشپز خونه رو درست کنه من این وسایلها رو بچینم
باشه بزار شب بیان میگم همین فردا لوله کشیش رو انجان بدن
شب مادر احمد رضا رو کرد به حاج رضا
این آشپز خونه رو فردا درستش کنید، میخوایم وسیله که میخریم، فوری بچینم
حاج رضا گفت
چشم
صبح با سرو صدای چند مرد از خواب بیدار شدم، از رخت خواب بلند شدم، اومدم کنار پنجره، نگاه کردم
عه پدر شوهرم رفته لوله کش و بنا آورده، احمد رضا رو صدا کردم، یه کش و غوسی به بدنش داد، بهش گفتم
سلام صبح بخیر، بیا ببین، بابا رفته کارگر و بنا آورده
سلام صبح تو هم بخیر
بلند شد اومد کنار پنجره، نگاه کرد، گفت
دستش درد نکنه، من برم ببینم کمک میخوان
احمد رضا لباس پوشید رفت، منم چادر سرم. کردم رفتم، اتاق مادر شوهرم، در زدم، صداش اومد
بیاید تو
در رو باز کردم
سلام
سه تایی، پدر بزرگ مادر بزرگ و مادر شوهرم جواب سلامم رو گرفتن، مادر شوهرم گفت
مریم من برای ناهار آبگوشت گذاشتم، که میریم خرید دلمون شور ناهار رو نزنه، صبحونت رو بخوری رفتیم
اسم خرید اومد، خنده پهنی زدم، گفتم
بزار احمد رضا رو صدا کنم، با هم بخوریم
در رو باز کردم، صدا زدم
احمد رضا، یه دقیقه بیا کارت دارم
اومد دم در اتاق
جانم چیکار داری؟
_بیا باهم صبحانه بخوریم
اومد تو اتاق، صبحونه رو خوردیم، من و مامان رفتیم بازار، احمد رضا هم موند بالای سر کارگرها
ده روز میرفتیم خرید، آشپزخونه هم حاضر شد، همه رو چیدیم
روزها یکی پس از دیگری پشت سر هم میومدن و میرفتن ما هم زندگی خیلی خوب و اروم و بی سرو صدایی داشتیم، هر وقت هم حرفی از ارثم میزدم، حاج رضا میگفت عجله نکن،
سر سفره ناهار، چشمم افتاد به احمد رضا، دیدم خیلی توهمه، آروم زدم به پاش، برگشت من رو. نگاه کرد
با اشاره لبخونی کردم
چی شده؟
سرش رو انداخت بالا
هیچی
برای هیچی اینقدر گرفته ای
حالا میگم
سفره ناهار رو جمع کردم، ظرفها رو شستم و. مرتب کردم، نشستم کنار احمد رضا، آروم گفتم
بگو چرا توی هم و گرفته ای...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
وی ای پی رمان حرمت عشق
رمان کامله😍
۷۸۹ پارت داره
۵۰ هزار تومن
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳
انصار لواسانی
بعد ارسال فیش اسم رمان رو حتما بگید
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@shahid_abdoli
فیش رو همون روز ارسال کنید
بعد از واریز هم فقط خودتون میتونید بخونید و نباید لینک رو به کسی بدید❌
شوهرم خیلی زیبا بود و همین باعث دردسر زندگیم بود بهش شکداشتم. شکم هم بیجا نبود. هر شب با لبخند به گوشی نگاه میکرد و پبامبازی میکرد.صبحم با صدای پیامکش بیدار میشد و در حالی که مجذوب گوشیش بود می رفت سرکار. باید میفهمیدم کجای زندگی ایستادم. گوشیش رمز داشت و نمیتونم چکش کنم. یه روز که از خونه رفت بیرون دنبالش رفتم هنوز به شرکت نرسیده بود که متوجه شدم....
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
#سوریه دارای تنوع چند فرهنگیست،
به قدرت رسیدن تروریست ها یعنی از بین رفتن این تنوع فرهنگی!!!
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
.
🔺اظهارات گستاخانه نتانیاهو: جولان بخش جدایی ناپذیر اسرائیل خواهد ماند
🔹 بنیامین نتانیاهو، نخستوزیر رژیم صهیونیستی در اظهاراتی گستاخانه ادعا کرد که بلندیهای جولان بخشی جداییناپذیر از اسرائیل خواهد ماند.
🔹وی مدعی شد: امروز همگان حضور ما در جولان را درک کردهاند.
🔹 نخست وزیر رژیم اسرائیل همچنین به اشغال خاک سوریه اعتراف کرد و افزود: اسرائیل منطقه حائل در جولان را به تصرف خود درآورده و نیروهای نظامی دستور گرفتهاند برای "حفاظت از امنیت اسرائیل" هر اقدامی را که لازم باشد انجام دهند.
#وعده_صادق #سوریه
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بزرگترين معجزه زندگى🍀
✾࿐ᭂ༅•❥🌺❥•༅ᭂ࿐✾
با تراکتورم داشتم زمین رو شخم میزدم که صدیقه دختر مشد عباس با یه بقچه اومد نزدیکم و گفت
حسن برات چاشت آوردم
همینطوری که روی تراکتور نشسته بودم گفتم
دستت درد نکنه چرا زحمت میکشی
صدیقه جواب داد
چه زحمتی برای بابام میارم دیگه برای تو هم میارم
دورو برم رو نگاه کردم گفتم
امروز که بابات نیومده...
یه لحظه تو دلم گفتم این صدیقه دلش پیش من گیر کرد که هر روز برای من چاشت و عصرانه میاره حرفم رو ادامه ندادم و مکثی کردم و به خودم گفتم خوبه از خودش بپرسم اگر صدیقه من رو بخواد خب منم اون رو میخوام رو کردم سمتش و گفتم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d