#پارت438
💕اوج نفرت💕
بعد از طی کردن مسیر جلوی خونه ی پدر ناهید پیاده شدیم علی رضا در صندوق عقب رو باز کرد تا گل و شیرینی که خریده بود رو بیرون بیاره متوجه عمواقا شدم که سمتم میاومد تو یک قدمیم ایستاد.
_به من نگاه کن
تو چشم هاش خیره شدم.
_صبح با کی بودی؟
_گفتم که حرم بودم
_من این موها رو تو اسیاب سفید نکردم تو چشم های من نگاه کن بگو صبح با احمدرضا نبودم.
از اینکه اسمش رو به زبون اورده بود کمی جا خوردم به علیرضا که حواسش به دسته گلش بود نگاهی کردم
_یک کلام جواب من رو بده باهم بودید
سرم رو پایین انداختم نمیتونم تو چشم هاش نگاه کنم و چیزی رو ازش پنهان کنم.
_من حرم بودم.
دستش رو زیر چونم گذاشت و اروم بالا اورد ناخواسته چشم هام پر از اشک شد.
نفس سنگینی کشید و دستش رو انداخت و زیر لب گفت
_آمد به سرم از آنچه میترسیدم.
خواست بره که دستش رو گرفتم چرخید سمتم با التماس گفتم
_ به علیرضا نگید.
_باید بدونم بینتون چی گذشته باید بهم بگی تا چه حد پیش رفتین.
چشم هاش رنگ تهدید گرفت
_فهمیدی
علیرضا بهمون نزدیک شد برلی اینکه متوجه موضوع حرفمون نشه فوری گفتم
_باشه میگم فقط...
_بین خودمون میمونه
سمت میترا رفت
علی رضا کنارم ایستاد
_نگار تو شیرینی رو بیار من گل رو
بدون اینکه نگاهش کنم جعبه س شیرینی رو ازش گرفتم
_ببینم تو رو . گریه کردی!
نگاهش بین من و عمواقا که داشت بچه رو از میترا میگرفت جابجا شد
_چی بهت گفت؟
چی بگم که بی خیال پرسیدن بشه. خودم رو مظلوم کردم
_دعوام کرد
_چرا
_مربوط به صبح و گوشی جواب ندادنم بود
_همین
سرم رو پایین انداختم
_بازم به جذبه ی عموت. شاید یکم ازش حساب ببری این اخلاقت رو ترک کنی من که میگم انگار نه انگار.
دستش رو پشت کمرم گذاشت و کمی به جلو هدایتم کرد باهاش همقدم شدم. خدا رو شکر علیرضا ختم به بخیر شد ولی از دست عمواقا نمیشه در رفت. کاش شماره ی احمدرضا رو داشتم بهش میگفتم تا خودش کاری کنه.
علیرضا زنگ در خونه ی همسر ایندش رو زد . بعد از چند ثانیه در باز شد و داخل رفتیم
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕