#پارت439
💕اوج نفرت💕
حضور عموآقا باعث شد تا متوجه بشم چقدر یه بزرگتر می تونه برای پیش بردن کارها تو خاستگاری نقش موثری داشته باشه.
تقریبا تموم حرفها زده شد. علیرضا و ناهید یکبار دیگه با هم صحبت کردن هر دو لبخند به لب از اتاق بیرون اومدن .
عمو اقا که از قبل با علیرضا هماهنگ بود با پدر ناهید قرار مدار های آزمایش خون و عقد و محضر رو هم گذاشتن. پدررناهید به شوخی گفت
_اردشیر خان شما خودت محضر نداری وکیل درجه ی یک
عمو اقا خندید
_نه من انقدر که شرکتی و محدود کار کردم همه چیز رو به جز قوانینی که هر روز درگیرشم فراموش کردم.
مادر ناهید گفت
_نگار جان شما چقدر کم حرفی
لبخند تلخی زدم. حرف های عمو اقا حسابی بهم استرس داده. چون میدونم ساعات خوشی رو پیش رو ندارم.
_دیگه وقتی بزرگ تر ها حرف میزنن من چی بگم.
_بالاخره خواهر دامادی
به علیرضا نگاه کردم
_اگه همدیگرو پسندیده باشن و به تفاهم رسیده باشن . ان شالله مبارکه
لبخند پهنی زد و بالاخره دست از سوال پرسیدن برداشت.
همه چیز خیلی زود اتفاق افتاد و قرار شد که تا آخر هفته همه ی کار ها رو انجام بدن. خرید قبل از عقد هم برن.
در نهایت مجلس دوم خاستگاری هم تموم شد. و به خونه برگشتیم.
جلوی در آسانسور عمو اقا گفت
_الان دیگه دیر وقته. ولی صبح میام پیشت
علیرضا گفت
_زیاد سخت نگیرید اردشیر خان نگار قول داده بار اخرش باشه
هرچی التماس داشتم تو نگاهم ریختم و به عمواقا خیره شدم
نفس سنگینی کشید و گفت
_قولی که به من میده فرق میکنه صبح میام پایین .
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕