#پارت441
💕اوج نفرت💕
نگار من با ناهید خانم صحبت کردم قرار شد فردا برم محضر نامه ی آزمایشگاه بگیرم. تا فردا بریم آزمایشگاه دوست ندارم تنها بریم. اونم زیاد راضی نبود با زن داداش هاش بریم خودش پیشنهاد داد تو همراهمون بیای. میای؟
_اره حتما خیلی هم خوشحال میشم.
_ تا محرم شیم هر جا رفتیم بیا حتی برای خرید عقد
_مطمعنی ناراحت نمیشه.
_اره من گفتم خودشم راضی بود.
با نگاه گاز اشاره کردد
_دم نکشید؟
ایستادم
_الان برات میریزم.
لیوان چایی رو جلوش گذاشتم.
_آسمت بهتره شده؟
_آسمم عصبیه فعلا که اوضاع بر وفق مراده
سرم رو پایین انداختم. نفس سنگینی کشیدم. مطمعنم اگه متوجه ادامه ی محرمیت من و احمدرضا بشه دیگه اوضاع براش بر وفق مرادش نیست
_خسته ای برو بخواب
به چشم هاش نگاه کردم. عذاب وجدان دارم اما اگر بگم شرایط رو برامون سخت میکنه. ایستادم
_شب بخیر
سمت اتاقم رفتم. فوری گوشی رو برداشتم به صفحش نگاه کردم. با دیدن پیام فوری انگشتم رو روی ایکونش زدم بازش کردم
_نگار خواهش میکنم با من کنار بیا تو از خیلی اتفاقات بی اطلاعی من نمیتونم شیراز بمونم. باید برگردم تهران
ناراحت به پیامش نگاه کردم و چند بار خوندمش
انگشتم رو روی صفحه حرکت دادم و تایپ کردم
من تهران نمیام. اونجایی زندگی میکنم که برادرم باشه. هیچ وقت یادم نمیره بی کسیم باعث چه اتفاق هایی تو خونه ی شما شد. اگر هم دوباره حرف برگشت به تهران رو بزنی به همه میگم
گوشی رو روی حالت سکوت گذاشتم و روی عسلی کنار تختم رها کردم.
باید جلوش محکم بایستم. به هیچ کدوم از اعضای خانوادش اعتمادی نیست نه مادرش نه مرجان با تمام خوبی هایی که در حقم کرده بود.
کلید برق بالای تخت رو زدم روی تخت دراز کشیدم.
من احمدرضا رو دوست دارم ولی نباید با هر شرایطی تن به زندگی باهاش رو بدم . نباید تا صبح باهاش حرف بزنم یا جواب پیامش رو بدم. باید متوجه بشه که از موضعم کوتاه نمیام
چشم هام رو بستم نوری که تو تاریکی اتاق از گوشیم بلند شد باعث شد تا چشم هام رو باز کنم. نیم نگاهی به شماره ی احمدرضا انداختم گوشی رو برعکس روی میز گذاشتم تا متوجه تماس هاش نشم
پشت به گوشی دوباره خوابیدم
صدای در اتاقم بلند شد فوری گوشی رو زیر بالشت پنهان کردم
_بله
در باز شد و علیرضا در حالی که سرش رو گرفته بود داخل اومد
_نگار بلند شو یه قرص بده من بخورم حالم داره بهم میخوره
لامپ اتاق رو روشن کردم و نگران گفتم
_چرا اخه چی شدی یهو
بلند شدم و سمتمش رفتم
_دارو هارو کجا گذاشتی؟
_تو کشوی پایین گاز الان بهت میدم.
از کنارش رد شدم وارد اشپزخونه شدم کشو زو بیرون کشیدم و دنبال قرص مسکن گشتم. نا امید بهش نگاه کردم
_نداریم.
چشم هاش رو بست
_یه کاری کن دارم میمیرم.
جلو رفتم و دستم رو پیشونیش گذاشتم از عرق سرد پیشونیش تعجب کردم
_تو چرا عرق سرد کردی
_داره حالم بهم مبخوره
_برم بالا قرص بگیرم
کلافه سمت مبل رفت
_برو فقط یه کاری کن ارووم شم
_باشه عزیزم بشین رو مبل الان میرم فوری به اتاقم رفتم مانتوم رو پوشیدم و شالم رو روی سرم انداختم.
از خونه بیرون رفتم برای سریع تر رسیدن از پله ها بالا رفتم نفس نفس زنون پشت در ایستادم دستم سمت زنگ نرفته بود که یادم افتاد احمدرضا اینجاست.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕