#پارت_111
🦋#عشق_بی_رنگ🦋
به قلم #فریده_علیکرم
میشه.
در اتاق را قفل کردم اگر به زیبا پیام هم میدادم امیر متوجه میشد برای همین دراز کشیدم و خوابیدم .
ساعت هشت صبح بود که برخاستم گونه م از سیلی دیشب کبود شده بود و سرم هم در اثر ضربه امیر کمی متورم شده بود.
کمی کرم پودر به صورتم زدم و لباس پوشیده از اتاق خارج شدم. خوشبختانه کسی در سالن نبود به اتاق امیر رفتم غرق خواب بود
بالای سرش نشستم دستم را روی شانه ش گذاشتم و گفتم
امیر
تکانی به او دادم چشمانش را باز کردو گفت
ساعت چنده؟
هشت و نیم
زیبا کجاست؟
دیشب که من اومدم بالا برگشتم دیدم رفته
امیر تیز نشست و گفت
چی؟
من بهت نگفتم چون ترسیدم همه چیز بدتر شه.
خاک برسرت کنند ، چرا به من نگفتی؟ میرفتم دنبالش
اگر با اون حال مستیت میرفتی سراغش که ابروت جلوی پدر و مادر زیببا میرفت. تو عصبی بودی مامان زیر گوشت نشسته بود من صلاحتو خواستم الان زیبا هم اروم تر شده تو برو دنبال زیبا منم میرم شرکت.
من الان کار دلرم نمیتونم برم دنبال زیبا ، با مجید باید ساعت ده شهرداری باشم .
میخوای من به جات برم؟
نگاه خیره ایی به من انداخت و گفت
تو با مجید بری بتوپی بهش و بی احترامی کنی؟
نه دیگه قرارمون این شدکه من بیشتر رو مجید فکر کنم. بلند شو تا دیر نشده برو دنبال زیبا
امیر ایستاد از اتاق خارج شدم تا لباسهایش را تعویض کند. کت و شلوارش را پوشیدو باهم از خانه خارج شدیم. مرا به شرکت رساند و خودش به سراغ زیبا رفت.
مجید مثل خروس بی محل روی کاناپه ها با همان حالت زشت همیشگی اش نشسته بود.
متوجه حضور من نشده بود من هم بی اهمیت به او سمت اتاقم رفتم. خانم منشی رو به من گفت
سلام خانم عباسی.
سلام صبح شما بخیر
ممنون، از دارایی براتون نامه اومد گذاشتم روی میزتون، اقای محققی هم منتظر برادرتون هستند.
داخل اتاق هستند؟
خیر روی کاناپه ها نشستند.
به سمت کاناپه ها چرخیدم. مجید سرش را به سمت من گرداند و گفت
یعنی شما منو با یک متر و نود قدم ندیدید؟
سرفه ارامی کردم وگفتم
سلام
کمی مکث کردم و ادامه دادم
اینقدر ریز نشسته بودید که روی کاناپه ها قابل رویت نبودید.
مجید صاف نشست و گفت
اخوی گرانمایتون تشریف نیاوردند؟
نخیر ایشون کار دارند.
برخاست و به حالت جدی گفت
من کلی دوندگی کردم. با هزار نفر هماهنگ کردم که امرو تو شهرداری مجوز ساخت مجتمع و اوکی کنم. امیر میدونست که این جلسه خیلی مهمه.
بله، امیر گفت من بجاش بیام.
دندانهایش را کمی روی هم سایید و گفت
تو شرکت شما حق امضا دارید؟
سر تایید تکان دادم، مجید چند قدم به سمتم راه افتاد و گفت
پس بریم تا دیر نشده.
او جلو راه افتاد و من هم بدنبالش پله ها را پایین رفت و گفت
شما که ماشین نداری؟
نه، امیر خودش منو رسوند.
سعید هم باید با ما بیاد.
وارد شرکتشان شد و دقایقی بعد در حالی که کیف سامسونتش هم در دستش بود از شرکت خارج شدو بدنبالش سعید هم امد.
به من که رسید سلام و احوالپرسی کردو سوار اتومبیل مشکی رنگ مجید شدیم.
مخفیانه نگاهی به سعید انداختم . قدش از برادرش کمی کوتاه تر بود اما از روی همین کتی که بر تن داشت میشد تشخیص داد که ورزشکار است اندام ورزیده و بازوها و سینه های روفرمش نشان از سالها تلاش و ورزشش بود. از نظر چهره به مجید کمی شباهت داشت.چهره اش از مجید بهتر بود و این شاید به دلیل ادب و متانتش بود که زیبا تر به نظر میرسید.
مقابل شهرداری متوقف شد و پیاده شدیم. بدنبال انها روان شدم.
در زد و وارد اتاق طهردار شدیم. با اندو احوالپرسی کرد و مجید من را بعنوان جانشین اقای عباسی به شهردار معرفی کرد.
بعد از کمی بحث که به نفع مانبود. مجید
۱۱۱
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_110 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_111
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
نگاهی به اطرافم انداختم وارد اتاق خواب شدم و در را بستم چشمم به کلید افتاد در را قفل کردم فرهاد دستگیره را پایین کشید لگدی به در زدو گفت
_باز کن درو
_غلط کردم فرهاد
فرهاد لگدی به در زدو گفت
_باز کن درو بیشرف باز کن تا بهت نشون بدم سزای زنی که سرو گوشش بجنبه چیه؟
باهق و هق گریه گفتم
_بخدا من فقط بهش گفتم به من زنگ نزن
لگد دیگری به در زدو گفت
_دروغ گو بیا اس ام اس هاشو بخون، میری بیرون لوندی میکنی اره؟ باز کن
درو میشکنم میام تو اونموقع بدتر میزنمت.
_اجازه بده بهش زنگ بزنم رو ایفن میگم من چی به تو گفتم دیروز
فرهاد با فریاد لگدی به در زدو گفت
_خفه شو ، خفه شو ، دهنتو ببند، کثافت ،جلوی روی من باهاش حرف بزنی
اشغال پدر*سگ، فکر کردی من بی همه چیزم؟
لگد بعدی اش در را تکان داد وگفت
_عسل بخدا میکشمت
از در فاصله گرفتم از ترس زبانم بند امده بودسابق هم در شمال من مزه کمربند فرهاد را چشیده بودم. اما الان وضعیت خیلی بدتر بود هم تهمتی که به من زده بودند بیشتر شبیه واقعیت بود و هم شهرام نبود که جلودارش شود.
لگد بعدی اش در را باز کرد. کمربندش در دستش بود و چهره اش از عصبانیت سیاه شده بود ملتمسانه گفتم
_فرهاد تروخدا اروم باش
فرهاد نزدیکم امدو گفت
_حروم* زاده میخوای زنگ بزنی بهش؟
عاجزانه گفتم
_میخواستم ارومت کنم،
_چرا همون دیروز بهم نگفتی؟
_ترسیدم. به خدا....
کلامم را قطع کردو گفت
_فقط خفه شو بی پدر و مادر
اشک امانم را بریدوملتمسانه گفتم
غلط کردم. گه خوردم. ببخشید. هرچی تو بگی دیگه دانشگاه نمیرم و میشینم تو خونه
همه تینها که گفتی درسته و سرجاشه اما درسی بهت میدم دیگه جرات نکنی اینکارها رو تکرار کنی .
سپس موهایم راگرفت و گفت
_یک ماه شد از دانشگاه رفتنت که اینطوری گند زدی؟
موهایم را گرفتم و با صدای لرزان گفتم
_من گند نزدم ، من دلم برای مونا سوخت
محکم هلم دادبه دیوارخوردم و گفتم
_میخواستم بهش کمک کنم
پوزخندی زد و گفت
الانم بگو اون بیاد کمکت کنه
باهق و هق گریه گفتم
تروخدد ببخشید
_چرا به من نگفتی که بهت زنگ زده ؟
_تو اصلا اجازه میدی من باهات حرف بزنم؟ تو با این بد اخلاقیات داری منو دروغ گو میکنی.دوست داشتم بهت بگم مزاحمم شده که تو ازم حمایت کنی ولی ترسیدم، گفتم الان اگه بهت بگم اینجوری دعوا درست میکنی یا نمیزاری برم دانشگاه.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁