#پارت_119
🦋#عشق_بی_رنگ🦋
به قلم #فریده_علیکرم
درو باز کن عاطفه
در پی سکوت من ادامه داد
باز نمیکنی درو
صدای مامان بند دلم را پاره کرد
اگر غیرت داری زنگ بزن به مجید بگو همین امشب بیاد شب جمعه بعدی هم عقد و عروسیشون باشه.
لبم را گزیدم و در را گشودم ، امیر نگاهی به من انداخت و گفت
تو یعنی اینقدر بی حیا شدی؟
اشک از چشمانم جاری شدو گفتم
امیر این قضیه رو من به خواست و گفته تو تمومش کردم چرا با اینکارهات داری زنده ش میکنی؟
عصبانیت امیر شدت یافت و گفت
من دارم زنده ش میکنم؟ من چی کار کردم؟
چرا بهش اهمیت میدی؟
اون مرتیکه بی ناموس بلند شده راه افتاده اومده جلوی در خووه ما من چه اهمیتی بهش دادم؟
اومدنشوندیده بگیر
امیر چند گام نزدیک من امد ناخواسته به عقب رفتم و گفتم
مگه من گفتم بیاد اینجا؟ من که با تو میرم وبا تو میام. من که همه جوره زیر نظر توأم؟
اون دختره بیشعور شهره رو از همین الان قیچیش میکنی.
متحیر گفتم
اون دیگه چرا؟
پل ارتباطی تو با این پسره شهره س
چرا چرند میگی؟
خودت خوب میدونی که من چرند نمیگم.پیامهایی که پاک کرده بود و .....
مامان رو به امیر گفت
ما که عاطفه رو به این پسره اسمون جلنمیدیم. خاستگارشم الان ادم خوبیه،خانواده داره و دستش به دهنش میرسه. زنگ بزن بهش بگوامشب شام بیایید خانه ما .
امیر نگاهی به من انداخت.کمی مرا ورانداز کردو سپس سر تاسفی تکان داد و به سمت کاناپه ها رفت.
و روی کاناپه لمید.
مامان به دنبال او راهی شدو گفت
زنگ بزن دیگه
امیر سرش را به علامت نه بالا دادو گفت
من نمیگذارم عاطفه رو به زور شوهرش بدهید.
مامان با خشم و جیغ به من گفت
دیگه چی کارت کنم؟ از دستت خسته شدم. بی ابروم کردی ، بی حیثیتم کردی .
بعد از اینهمه جرو بحث بالاخره صدای بابام در امد که گفت
رویا
مامان ارام شدو رو به او گفت
بله
یه چایی نبات به من میدی؟
امیر پوزخندی زدو گفت
بابا ، ببخشید اگر با سرو صدامون باعث شدیم نعشگیت بپره.
بابا صاف نشست و گفت
دیگه چی کارتون کنم بابا؟ تو و عاطفه از اینور مثل سگ و گربه میپرید بهم و از اونور دوباره با هم جیک تو جیکید ،بیرون میرید باهمید،سرکار میرید باهمید؟ دیشب همین عاطفه رو از پنجره دیدم وایساده بود بین تو وزیبا ، که مبادا تو دست رو زنت بلند کنی.
مکثی کردو ادامه داد
قبلا هم به عاطفه گفتم ، الانم جلوی تو میگم.
صورتش را به سمت من چرخاندو گفت
اختیار من،مامان، تو این خونه ، شرکت همه و همه دست امیره.
سرم را از اینهمه تبعیض پایین انداختم و سکوت کردم.
مامان از اشپزخانه با دو لیوان چای خارج شد. یکی را به امیر و دیگری را به بابا داد.
خیره به امیر ماندم. زیر بینی اش در اثر ضربه مرتضی خون خشکیده بود.
مامان نزدیکم امدو گفت
اون پسره رو میخوای یا نه؟
متعجب از حرف مامان گفتم
کدوم پسره؟
مامان لبهایش را نازک کردو گفت
اون پا پتی و نمیگم . مجیدو میگم.
با ناراحتی به مامان گفتم
نمیدونم هرچی شما صلاحتونه.
مامان رو به امیر گفت تا این پسره پشیمون نشده زنگ بزن بگو بیاد.
امیر اخم کردو با کلافگی گفت
چی میگی مامان؟ده بار تا حالا بهت گفتم
من نمیزارم عاطفه رو به زور شوهر بدهید.
تو که چند ماه دیگه میری سر خونه زندگی خودت.
اشاره ایی به بابا کردو گفت
اونم که ول معطله ، من با این پتیاره چیکار کنم؟
نمی رم که بمیرم. همون طبقه بالام دیگه.
مامان با ترش رویی از من رو برگرداند. و من هم به حیاط رفتم.
ماشین امیر را داخل اوردم . کیفم را برداشتم و به سمت خانه رفتم.
۱۱۹
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_118 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_119
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
نزدیکم امد شانه هایم را تکاند و گفت
_چند نفر مزاحم ناموس من شدند؟
ناله ایی کردم و گفتم
_من بدنم درد میکنه ، ولم کن
_به جهنم که درد میکنه ، عوضش یاد میگیری گ*ه اضافه نخوری
خود را رهانیدم و روی صندلی نهار خوری نشستم سرم را لای دستانم گرفتم ،فرهاد با فریاد گفت
_رفتم پیداش کردم، زدمش، البته تورو بیشتر زدم،چون طرف حساب من تو بودی ، نه اون
سپس با فریاد گفت
_سرتو بیار بالا منو نگاه کن
استرس موهایم را داشتم باز بود و میترسیدم هرلحظه موهایم را بکشد . سرم را بالا اوردم موهایم را جمع کردم روی شانه راستم کشیدم کمی دور هم پیچیدمو داخل بلیزم کردم.
_اون تورو کجا دیده بوده؟
ملتمسانه گفتم
_فرهاد بخدا اون منو ندیده ، خواهش میکنم بس کن
_بس کن یعنی خفه شو؟
_نه نه منظورم این نیست من میگم بیا ادامه ندیم ، من یه اشتباهی کردم تو هم منو به این روز انداختی همه چی ام ازم گرفتی دارم اینجا توی خونه ت کار میکنم و برات غذا درست میکنم ، بس کن دیگه.
_نه تموم نشده عسل، اون حروم*زاده توی بی پدرو کجا دیده بوده؟
_بخدا هیچ جا من پامو از دانشگاه بیرون نگذاشتم با تو رفتم ، با تو هم برگشتم
_اون تمام مشخصات ظاهری تورو میدونست عسل.
_به خدا من نمیدوم فرهاد
فرهاد با تهدید دستش را تکان دادو گفت
_من ته توی کلاسهاتو در میارم وای به حالت اگر یه جلسه غیبت داشته باشی عسل، خونت و میریزم.
تهدید فرهاد مرا یاد اولین روز دانشگاه انداخت زمانی که با مونا سرگرم صحبت بودم و استاد اندواری به کلاس راهمان نداد، ترس وجودم را برداشت.
فرهاد توی صورتم خم شدو گفت
_چی شد ؟ چرا رنگت پرید؟
من سکوت کردم دستانم ناخواسته میلرزید ، لعنت به من ، ای کاش از اول پا به دانشگاه نگذاشته بودم.
فرهاد دستم را گرفت و گفت
_چرا دستات میلرزه؟
به چشمانم خیره ماند و گفت
_غیبت داشتی ، الان ترسیدی من بفهمم اره؟
خیره در چشمان هم ساکت ماندیم نگاهم را از چشمانش برداشتم و به میز انداختم ، سیلی ناگهانی باعث شد من از روی صندلی نقش زمین شوم ، فرهاد مرا از موهایم بلندکردو گفت
_غیبت داشتی؟
دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم
_موهامو ول کن ، اروم باش بزار بهت بگم
فرهاد رهایم کرد از ترس زبانم بند امده بود دستم را روی صورتم که از شدت ضربه فرهاد میسوخت کشیدم ،
فرهاد با مشتی که به کتفم زد مرا به یخچال کوباند یک قدم نزدیک تر امدو گفت
_بگو دیگه لال مونی نگیر
اشکهایم سرازیر شدو گفتم
_باور میکنی؟
_تو بگو ، راست و دروغشو خودم تشخیص میدم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_119
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
هم زمانی که حرکت کرد سمت در، از اتاق بریم بیرون، زیر لب زمزمه کرد
چه دل خوشی داری تو
گفتم
دلمون خوش باشه بهتره یا همش ناراحت باشیم و غصه بخوریم
دستگیره در اتاق رو کشید، در رو باز کرد، با هم اومدیم بیرون، وارد اتاق مادر شوهرم شدیم
نشستیم سر سفره، صبحانه رو خوردیم،
مادر شوهرم زنگ زد به جاریم
مهری جون کجایی؟
تا نیم ساعت دیگه خوبه، پدر مادرم هنوز خوابند
تماس رو قطع کرد به پدر شوهرم گفت
شما نمیاید
نه برید شما من جایی کار دارم
با پدر شوهرم خدا حافظی کردیم، اومدیم سمت ماشین، اول رفتیم زیارت شاهچراغ، خاله تا چشمش به حرم احمد بن موسی علیه السلام افتاد، دستش رو گذاشت رو سینهش و از ته دل سلام داد، نگاه کردم دیدم از گوشه چشمش اشک میره،. زیر لب گفت
قربون بابایه غریبت، موسی ابن جعفر برم
نگاهی به حال معنویش انداختم بهش غبطه خوردم گفتم
التماس دعا دارم خاله
برگشت یه نگاه محبت آمیزی بهم انداخت
_چشم برات دعا می کنم
احمدرضا رفت قسمت مردانه، ما هم از قسمت زنانه وارد حرم شدیم، بعد از زیارت مادر شوهرم شروع کرد به نماز خوندن، خاله اروم در گوشم زمزمه کرد،
این احمدرضا، اون احمد رضا دو سال پیش، نیست، چیزی شده؟
سرم رو انداختم پایین
به خاطر اینکه نمیتونیم بچه دار بشیم، بعضی وقتها خیلی میره توی خودش
خاله نگاه تعجب آمیزی به من انداخت
کار شما برعکسِ، اشکال از توعه که بچه دار نمیشی، اونوقت، تو عین خیالت نیست، بعد احمدرضا اینقدر ناراحته؟
نچی کرد
ولی من فکر می کنم یه چیز دیگه است که تو به من نمیگی
نه خاله همینی که دارم بهتون میگم هست
ولی من موهام رو توی آسیاب سفید نکردم، اینجوری که تو داری میگی نیست من فکر می کنم اشکال از احمدرضا باشه، و تو حس از خود گذشتگیت گل کرده، اشکال رو انداختی گردن خودت
یاد قولی که به احمدرضا دادم افتادم، خیلی جدی گفتم
خاله من چه دورغی دارم بگم، من راستش رو میگم، باور کنید من نمیتونم بچه دار بشم
چند ثانیه ای بهم خیره شد، بعد گفت
حر ف اخر دکترها چیه؟
میگن درمان کنید، ان شاالله خوب میشی
خب پس جای امید واری هست
بله خاله
از جاش بلند شد، یه مهر برداشت گذاشت جلویش، قامت نماز بست
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾