eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
517 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
#پارت_129 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم گوشی م را کنار کشیدم وگفتم فکر نمیکنم به شما ارتباطی د
به قلم به سختی لبخند زدم و گفتم مثلا الان دارایی جلسه دارم. ابرویی بالا دادو گفت پس جلسه چی میشه؟ یه اشنایی دارم گفتم اون جای من بره نیم ساعت دیگه خودم میرم یعنی سهم من از تو بعد از اینهمه مدت نیم ساعته؟ لبخند تلخی زدم و گفتم میگی چی کار کنم بدجور زیر ذره بین امیرم. مرتضی اهی کشیدو گفت تو فکر میکنی اخرش چی میشه ؟ در سکوت به مرتضی خیره ماندم، مرتضی ادامه داد تو تا کجا پای من وای میسی؟ به چشمان او خیره ماندم، مرتضی ادامه داد تا کجا هستی عاطفه ؟ لبم را میگزیدم و پایم را تند تکان میدادم مرتضی اب دهانش را قورت دادو گفت از سکوتت باید متوجه چی بشم؟ سرم را پایین انداختم مرتضی ادامه داد جواب من یک کلمه س عاطفه اگر کم اوردی و به هر دلیلی پشیمونی به من بگو ، بی سرو صدا میرم. نگاهی به مرتضی انداختم و گفتم من کم نیاوردم مرتضی ، خانواده من با این ازدواج مخالفن. این حرفهارو ول کن، من و تو اگر دلامون باهم یکی باشه و همدیگرو بخواهیم مشکلاتمون حل میشه. پوزخندی زدم وگفتم این حرفها رو میزنی چون بیرون گود نشستی تو خونه ما نیستی ..... کلامم را قطع کردوبا دلخوری گفت من بیرون گودم عاطفه ؟ دیگه باید چیکار کنم که نکردم؟ نه، منظورم این نیست که تو کوتاهی کردی، تو خونه دارن منو روانی میکنن، راه میرم سرکوفت میزنند. میشینم کنایه میزنند. غذا میخورم متلک بارم میکنند. منو بایکوت کردند مرتضی اختیار هیچیمو ندارم، مدام تهدید پشت تهدید ، اونروز که با امیر دعواتون شد جلوی چشم خودم امیر دلشت زنگ میزد به ارازل اوباش که بیان یه خط رو صورتت بندازن همون روز که زنگ زدی به من گفتی ازت بدم میاد ..... مجبور شدم. من خودم متوجه شدم که مجبورت کردند، ولی خواهشی که ازت دارم از جانب من تصمیم نگیر، ببین عاطفه من تورو دوست دارم. به خاطر تو حاضرم از جونم بگذرم. از تهدیدها و کارهای داداشتم نمیترسم. سکوت من در مقابل امیر فقط و فقط بخاطر توإ. من نمیخوام تو بخاطر من اسیب ببینی من خودم دوست دارم بخاطر تو اسیب ببینم تو دخالت نکن. تویه چیزی میگی مرتضی.... بهانه نیار عاطفه جواب من یک کلمه س . مکثی کرد و ادامه داد منو میخوای یانه؟ صدای زنگ تلفنم رشته افکارم را برید. گوشی ام را در اوردم با دیدن شماره امیر لرز به اندامم افتاد. دست و پایم شروع به لرزیدن کرد و با رنگ پریده رو به مرتضی گفتم امیره؟ لبش را گزید و گفت خونسرد باش ، اروم جوابشو بده. خیره به مرتضی گفتم اگر تو دارایی باشه چی بگم کجام؟ نگاهی به پشت مرتضی انداختم و با ناباوری تمام مجید را دیدم که به سمت ما می امد. خیره در چشمان اوماندم مرتضی رد نگاه مرا دنبال کرد و گفت میشناسیش؟ ارام گفتم فرار کن مرتضی کیه ؟ ازت خواهش میکنم از اینجا برو ، موندنت برای من خیلی سنگین تموم میشه. مرتضی برخاست و گفت مطمئنی؟ نگاهی به مجید انداختم، حدود بیست گام با ما فاصله داشت . سراسیمه رو به مرتضی گفتم برو دیگه. مرتضی گوشی و سوئیچش را برداشت و به سمت خروجی حرکت کرد. نگاه مجید به دنبال او بود. برخاستم ، چند گام به سمت اورفتم وگفتم اینجا تشریف اوردید؟ پوزخندی زدو گفت از صبحه دنبالتم. دنبال چی من بودید؟ یه شکهایی کرده بودم اومدم مطمئن شم. الان مطمئن شدید؟ نگاه خیره ایی به من انداخت و گفت اون کی بود؟ به شما مربوط نیست. بله به من مربوط نیست اما قطعا به امیر مربوطه. بهش زنگ زدم وگفتم تو کافه کنار دارایی با اقایی نشستی، تو راهه الانهاست که برسه. مضطرب به سمت خروجی کافه رفتم مجید هم بدنبالم روان شدو گفت شاخه گلتو جا گذاشتی . بی اهمیت به حرف او در را گشودم ماشین مرتضی در مقابل کافه نبود. نفس راحتی کشیدم وبی اهمیت به مجید از کافه خارج شدم و به سمت دارایی رفتم. موبایلم دوباره زنگ خورد نگاهی به شماره انداختم با دیدن اسم امیر صفحه را لمس کردم وگفتم بله امیر بافریاد گفت کدوم گوری هستی تو ؟ ارام گفتم دارایی https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_129 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم ش
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ مرجان و شهرام رفتند هرطور شده باید فرهاد را راضی میکردم اما چطوری؟ دوباره به ژست عصبی قبلش برگشته بود، سرجای همیشگی اش نشسته بود و سیگار میکشید، دو لیوان چای ریختم کنارش نشستم و گفتم _میشه یه سوال بپرسم؟ _بگو _اون کیه از شمال بهت زنگ میزنه؟ فرهاد فکری کردو گفت _چطور؟ _برای خونه عمه م اتفاقی نیفتاده باشه؟ _نه، بعد هم بیفته اون خونه کلنگی چه اهمیتی داره خونه به این بزرگی و شیکی داری. کمی سکوت کردو گفت _پدرو مادرم که فوت کردند بابام این خونه رو داشت با یه حساب بانکی که اونم ارثیه ش از پدر بزرگم تو شمال بهش رسیده بود.چون بابام قبلأ برای شهرام اون خونه رو که الان توش زندگی میکنند خریده بود سه دنگ اینجا رو زد به نام من ، الان اینجا سه دنگش بناممه سه دنگ دیگش هم مال من و شهرامه، یه خورده صبر کن اوضاع کارخونه بهتر بشه سهم شهرام رو ازش میخرم سه دنگ اینجارو میزنم بنام تو از حرفش جاخوردم ادامه داد _ در عوض تو هم خونه عمتو فراموش کن، من اصلا از اون روستا خوشم نمیاد،تحقیق کردم دارن راه سازی میکنن دو سه سال دیگه اونجا ارزش پیدا میکنه بفروشش همینجاها یه خونه بخر بنام خودت. کمی فکر کردم و گفتم _من اونجارو دوست دارم صدای فرهاد بالا رفت و گفت _تو بیخود کردی. چشمانش را ریز کردو گفت _چرا دوست داری؟ _خوب زادگاهمه _زادگاهت که تبریزه فکری کردم و گفتم _اونجا بزرگ شدم، خاطره دارم. _اون خاطرات بدردت نمیخوره، تو خونت همینجاست سه چهار ماه دیگه میزنم به نامت. _من نمیخوام اینجا به نام من بشه من خونه عممو دوست دارم فرهاد سرش را به سمت مخالف من برگرداند و سکوت کرد. من ادامه دادم _چرا من هرچی و که دوست دارم تو سعی میکنی همونو ازم بگیری؟ فرهاد با اخم گفت _خفه میشی یا بزنم تو دهنت؟ از نگاهش ترسیدم، فرهاد ادامه داد _الان نمیتونی اروم بشینی سرجات؟ دنبال چی هستی؟ دنبال این میگردی پاشم بزنم لهت کنم؟ سرم را پایین انداختم ، چایش را نوشید. برخاستم فرهاد مچ دستم را گرفت مرا سرجایم نشاندو گفت _تو دیگه هیچ وقت به اون دهات لعنتیت پاتو نمیزاری، دیگه هم حرفی از خونه عمه م و شمال نمیزنی ، فهمیدی؟ من سکوت کردم فرهاد ادامه داد _فهمیدی یانه؟ به چشمانش خیره ماندم و گفتم _من اونجا رو ...... فرهاد با فریاد کلامم را بریدو گفت _عسل ،داری روانی م میکنی، همین که گفتم .فهمیدی یا حالیت کنم؟ سکوت کردم فرهاد یقه ام را گرفت و گفت _لال مونی نگیر عسل دستش را گرفتم و از ترس شروع دعوا گفتم _باشه ، چشم _بگو فهمیدم نگاهم ناخواسته سرشار از تنفر شد اینهمه حقارت آزارم میداد ، باخودم گفتم مگه چیکار میخواد بکنه، لحظه ایی صحنه کتک خوردنم با کمربند برایم تداعی شدو سریع گفتم _فهمیدم _به من هم اونطوری نگاه نکن _چشم یقه ام را رها کرد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) نزدیک شدم، چقدر گرفته و نارحتند، انگار آشنایند، آره یکیشون پسر عمه پری هست، دلم ریخت، یا فاطمه زهرا یعنی چی شده؟؟ با اضطراب و دلشوره رفتم جلو، از توی خونه سرو صدای، جیغ و گریه میاد. بغض گلوم رو گرفت، دیگه نتو نستم حرف بزنم وجیهه خانم دستم رو گرفت، گفت بسه دیگه فعلا یه کم استراحت کن، حالت جا اومد تعریف کن اشکهام از چشمم سرازیر شد، چند لحظه که گذشت، آروم گرفتم، رو. کردم به وجیهه خانم اعصابم نمیکشه جزئیاتش رو بگم آره نمیخواد بگی آهی کشیدم، ادامه دادم ماشینشون تصادف میکنه، سه نفر کشته میشن، یکیشون احمد رضا بوده. علی رضا هم مجروح میشه میبرنش بیمارستان وجیهه خانم، فقط خدا میدونه به من چی گذشت، اصلا نمیتونستم باور کنم، توی مراسماتش مرتب فشارم میفتاد، بی حال میشدم، گاهی هم از هوش میرفتم، اینقدر بهم سرم زده بودند که به سختی رگ پیدا میکردن، برادرم شب هفتش اومد، بهم گفت، بعد از چهلمش میام میبرمت، قدرت تصمیم گیری نداشتم، مات زده فقط نگاهش کردم، اخرین باری که بیهوش شدم، بردنم درمانگاه بهم سرم بزنن، مادر شوهرم اومد پیشم، حالم که جا اومد، نشست کنار تختم، دستم رو گرفت، با بغض گفت، انا لله و انا الیه راجعون، مریم جان همه ماها رفتنی هستیم، نمیر خداست، پیامبران، امامان، هم در سن بالا و پایین همه رفتن، دختر پیامبر ما در سن جوانی از دنیا رفت، بغض اجازه نداد که حرف بزنه، چند ثانیه ای لبش رو گاز گرفت، ادامه داد، پسر منم رفت، منم ناراحتم،غصه دارم، داغ دیدم اشک از چشمانش فرو ریخت، مکثی کرد، اشکهاش رو. پاک کرد ادامه داد منم گریه میکنم، ولی بیقراری بیش از حد، یه وقت ناشکری میاره، سعی کن به خودت مسلط بشی، به سختی گفتم نمی تونم دست خودم نیست چرا میتونی، براش قران بخون، احمد رضا بچه‌ام خیلی خوب بود، من مطئنم جاش خوبه گله مند گفتم مامان چرا نمیاد به خوابم چون زیاد گریه میکنی، مادر شهیدی میگفت من خیلی گریه میکردم و التماس میکردم که بچم بیاد به خوابم، اما نمی‌یومد، رفته بود به خواب یکی از خانم های فامیل‌مون، اون خانم به شهید گفته بود، مادرت خیلی دلتنگته بیا بریم ببینتت، گفته بود نه نمیام مادرم خیلی گریه میکنه من اذیت میشم، الانم تا تو اینقدر بی قراری میکنی اون به خوابت نمیاد دوباره بغض گلوم رو گرفت چیکار کنم مامان دست خودم نیست سجدهای طولانی انجام بده، سجده صبر انسان رو زیاد میکنه، نماز که میخونی ذکر سبحان ربی الاعلی و بحمده رو بیشتر بگو، مثلا هفت بار بگو، بعد از نمازت که میخوای سجده شکر بجا بیاری طولانیش کن نفس عمیقی کشیدم گفتم چشم دستم رو فشار داد آفرین دخترم، 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾