eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
519 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
#پارت_141 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم اشکهایم را پاک کردم و به دنبال بابا از اتاق خارج شدم
به قلم امروز میگیرمت چون دوستت دارم. اگر یه روزی احساس کنم دوستت ندارم به همین راحتی که دارم میگیرمت طلاقت میدم. اشک از چشمم جاری شدو حرفی نزدم. ارام قطرات اشکم را پاک کردم. مقابل محضر پشت بابا ایستاد و گفت پیاده شو. در را باز کردم و پیاده شدم وارد محضر شدیم پاهایم میلرزید فکر اینکه مجید بخواهد حتی دست مرا بگیرد برایم مشمئز کننده بود. حرفهایشان با محضر دار را میشنیدم.و فقط خیره بودم اخوند محضر دار رو به من گفت تشریف بیار عروس خانم برخاستم و نزدیک انها رفتم قبول داری که به صداق پنج تا سکه بهار ازادی صیغه مادام العمر این اقا بشی؟ ابروهایم را بالا دادم وگفتم مادام العمر؟ بله ، نودو نه ساله. نخیر قبول ندارم. بابا نگاهی به من انداخت و گفت یعنی چی قبول ندارم. مگه قرار نشد پنج شنبه عقد بشیم؟ مجید خندید و گفت چه فرقی داره حالا. اخوند محضر دار گفت تا پنج شنبه بخونم؟ ارام گفتم بله مجید پوزخندی زدوگفت پنج شنبه تا چه ساعتی؟ ببخشید من یاد سیندرلا افتادم ساعت دوازده شب یه دفعه لباسهاش عوض شد. اخوند محضر دار خندیدو گفت پنج شنبه تا همین ساعتشش بعد از ظهر که الان داریم میخونیم. بازگشتم و سرجایم نشستم. ایه ایی را خواند و از هردویمان امضا گرفت بابا بلافاصله به مجید دست دادو گفت ایشالا مبارک باشه و خوشبخت بشید. سپس از محضر خارج شد. مجید دستش را به سمت من دراز کردو گفت پاشو بریم. بی اهمیت به دست او برخاستم و راه افتادم. سوار ماشین شدم جاده را به سمت خانه شان میرفت، مقابل در خانه شان ارام گفتم میشه منو ببری خونه خودمون تا پنج شنبه؟ ارام و با خونسردی گفت تچ پس لااقل خونه نریم. بریم بیرون. خندید و به شوخی به بازوی من زدو گفت نترس بابا اینقدر ها هم بی جنبه و ندید بدید نیستم که. از حرف بی شرمانه او احساس کردم صورتم داغ شد . در را باز کرد و ماشین را داخل حیاط برد. قبلا به حیاط انهارفته بودم ارام در را باز کردم و پیاده شدم. در خانه شان را باز کردو گفت خوشبختانه سعید خونه نیست. مضطرب گام برداشتم و وارد خانه شان شدم نگاه اجمالی به خانه انداختم و متحیر انهمه تجملات ماندم. خانه پدری من شیک ولاکچری بود امااینجا واقعا متفاوت تر بود سالن پذیرایی بزرگی در مقابلم بود ورودی خانه را پیمودیم اشپزخانه در کنج خانه قرار داشت و از همه طرف به انجا دید داشت ترکیب رنگ دیوارها و لوستر ها مبل و مان همه سبز مغز پسته ایی بود و طلایی اما تمام فرش های خانه صورتی رنگ بود https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ از کنارش رد شدم و سرجایم نشستم. شهرام نزدیکم امدو گفت _اینقدر حرص بیخودی نخور برخاستم کنار پنجره رفتم، سیگار دیگری روشن کردم و گفتم _حرص بیخودیه؟ یکبار دیگه هم بهش گفتم عسل جان، حلقه ازدواجشو ادم از دستش در نمیاره شهرام تچی کردو گفت _خاستگاره دیگه، ما ریتا رو هم داشتیم. تو عروسی پسر عمه مامان از فامیلهای عروس واسه مرجان خاستگار پیدا شده بود، یادته؟ به خود مامان گفته بودند دخترتون قصد ازدواج نداره مامان جواب داده بود عروسمه، بچه هم داره شهرام برخاست نزدیکم امدو ارام گفت _اینقدر دادو قال بیخود نکن، یه چیزی راهم که عسل حالیش نیست تو با این واکنش های مسخره ت داری حالیش میکنی. _تو حال منو نمیفهمی ، زن من یه ادم ساده روستایی زیباست، هر لحظه ممکنه ابرویی که سر ستاره و کاراش از من رفت دوباره به واسطه این بره. _اشتباه میکنی، به عسل اعتماد کن، بفرستش بره باشگاهی کلاسی چیزی تو جامعه بگرده چند تا چیز یاد بگیره. _اصلا حرفشم نزن.این ادم بیرون رفتن نیست، خیلی احمق وسادس _تا کی میخوای اینطوری مراقبش باشی _تا وقتی یکم بزرگتر شه _با شرایطی که تو براش ساختی ، عسل هیچ وقت بزرگ نمیشه، فقط سنش بالا میره، مرجان مراقبشه صبح ها میره باشگاه بگو عسل رو هم ببر. روزهای فرد بعد از ظهرها میره کلاس دف بگو عسل را هم ببره،لای مردم بچرخه بزرگ شه. قاطعانه گفتم _نه _پس همینطوری اذیتش کن، بالاخره که خیلی مسائل رو میفهمه، اونروز حالتو میگیره شاکیانه گفتم _من دارم اذیتش میکنم؟ _اره _چیکاش کردم؟ چشمان شهرام گرد شدو گفت _واقعا نمیفهمی؟دادو بیداد که کار همیشته، کتکش هم که میزنی _من تازگی ها زدمش؟ _اره ، جمعه دربند بودیم خودت به من گفتی حاضر جوابی کرد چنان سیلی بهش زدم ، اومدم دیدم سرگیجه داره بعدم از حال رفت زنگ زدم اورژانس اومد. اخم کردم وگفتم _به من میگه دوست داشتم غش کنم، غش کردن من به تو ربطی نداره. هردو ساکت شدیم،ادامه دادم _قلیون کشیده بود. شهرام اهی کشید و گفت _نخیر قلیون نکشیده بود. هرچی مرجان اصرار کرده گفته نه فرهاد بفهمه ناراحت میشه. _پس چش بود. شهرام کمی به من خیره ماند کنجکاو شدم و گفتم _جان ریتا، چش بوده؟ _مرجان ازش پرسیده، من موندم فرهاد با اینهمه غرورش چی شده که اونکارو کرده اخم کردم و گفتم _کدوم کار؟ _همون گندی که خونه عمو زدی خون در صورتم جمع شد، شهرام ادامه داد _یاد اوری اون غلطی که تو کردی باعث شده از حال بره. سرم را پایین انداختم سیگار دیگری در اوردم شهرام پاکت سیگار را از دستم گرفت از پنجره به حیاط پرت کردو گفت _اینقدر سیگار نکش لعنتی سپس برخاست نیمه نگاهی به عسل انداختم، دوباره عذاب وجدان بسراغم امد برخاستم نزدیکش رفتم، دستم را به سمت دستش بردم که ناخواسته خودش را جمع کردو ارام گفت _تروخدا جلو اینها ابرو ریزی نکن، خواهش میکنم. دستش را گرفتم و گفتم _دوست داری بریم تو حیاط یکم باهم صحبت کنیم... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) مادر شوهرم رو. کرد به حاج رضا آروم لب زد این چه حرفیه بهش میزنی مگه دکتر قبول میکنه پدر شوهرم آروم گفت بزار بیاد بیرون باهاش صحبت میکنیم قانعش میکنیم صبر کنه احمد رضا از حموم اومد بیرون، با عصا رفت سمت تختش، مادر شوهرم رفت نشست لب تخت نشست کنارش به موقع رسیدیم ها اگر آب میرختی روی پات، از بالا گچ آب میرفت توی پات، بعد مجبور بودی بری بیمارستان این گچ رو. در بیارن، دوباره پات رو. گچ بگیرن، شایدم دکترت بگه چون زودتر باز کردی باید بیشتر توی گچ بمونه. علیرضا با ناراحتی و بی حوصلگی سر تکون داد گفت خسته شدم مامان دلم خیلی براش سوخت مادر شوهرم رو. کرد به من مریم جان یه لیوان آب پرتقال از توی یخچال بیار برای علیرضا چشمی گفتم، رفتم اشپز خونه از پخچال پارچ آب پرتقال رو برداشتم یه لیوان پر کردم، گذاشتم توی سینی رفتم کنار تخت علیرضا، گرفتم جلوش بفرمایید هم. زمانی که دستش رو اورد سمت لیوان که برداره، نگاه معنی داری به من انداخت، گفت ممنون، زحمت کشیدی دلم هری ریخت، بدون اینکه جواب تشکرش رو بدم، سینی رو. گذاشتم روی میز پذیرایی رو کردم به مادر شوهرم ببخشید با من کاری ندارید، من برم اتاقم نه عزیزم کاری ندارم، برو اومدم توی اتاق خودم، در رو باز کردم وارد شدم، در رو بستم، خودم رو جسبوندم به پشت در، قلبم چه جور میزنه، به خودم. گفتم، یعنی چی؟ چرا علیرضا من رو اینطوری نگاه کرد، یعنی منظوری داشت، یا من بد برداشت کردم، این که خیلی احمد رضا رو دوست داشت، منم توی این خونه همه چی از علیرضا دیدم جز، چشم چرونی، لبم رو گاز گرفتم، چشمم رو بستم، به خودم گفتم، حتما من اشتباه کردم، ولی صدای تشکر معنی دار علیرضا، توی گوشم اکو شد ممنون زحمت کشیدی نفس بلندی کشیدم، پوفی دادم بیرون نمی دونم، نمی دونم، من بد برداشت کردم یا علیرضا منظوری داشت، باید صبر کنم ببینم، تکرار میکنه، اگر باز هم از این رفتارش رو تکرار کرد، اونوقت باید یه فکری بکنم. لباسهام رو عوض کردم، روی تختم دراز کشیدم، انواع و اقسام فکرها و، واکنش های خودم اومد تو ذهنم، توی همین افکار بودم، صدای مادر شوهرم اومد مریم جان بیا ناهار، چشم مامان الان میام روسری و چادرم رو سرم کردم، به خودم گفتم، الان میرم تمام تلاشم رو میکنم که اصلا نگاهم رو به علیرضا ندم، باهاشم هیچ حرفی نمیزنم، باید باهاش سنگین بر خورد کنم، دوباره گفتم، پیش داوری نکن، صبر کن اگر تکرار کرد، اون موقع دیگه تحویلش نگیر... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾