ریحانه 🌱
#پارت_145 #عشق_بی_رنگ 🦋به قلم #فریده_علیکرم🦋 دستشرا تکانی دادو گفت بلند شو کارت دارم. بی اهمی
#پارت_146
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
گم تویی که با من حرف نداری پس با کدوم بی پدری حرف داری؟
دست به سینه مقابلش ایستادم وگفتم
الان دوست دارید جوابتون چی باشه؟
به من خیره ماندو من ادامه دادم.
منتظری از من چی بشنوی اقا مجید؟
من از سر بدبختی و ناچاریمه که الان روبروی شما ایستادم. و حرفهای شمارو تحمل میکنم.
اخمی کردو گفت
مگه من چی گفتم؟
سرم را پایین انداختم وگفتم
به من میگی نوبت من که شد....
حرفم را برید و گفت
ببینم مگه پوریا محرمت بود؟
نگاهی به چشمان مجید انداختم و سکوت کردم ادامه داد
با اون مکانیکه محرم بودی؟ دل میدادی قلوه میگرفتی .
اهی کشیدم و سرم را پایین انداختم. مجید ادامه داد
اما الان محرم منی و این شال مشکی و از سرت بر نمیداری
شالم را در اوردم وگفتم
الان مشکلتون حل شد؟
نگاهش را از من گرفت قطرات اشک روی گونه م لغزید سریع انها را پاک کردمو شالم را به گوشه ایی پرت کردم وگفتم
من جلوی پوریا بی حجاب نبودم اگر هم باهاش اینور و اونور میرفتم چون پسر خالم بود و با ما بزرگ شده بود. اگر علاقه ایی به اون داشتم مطمئن باشید الان داشتم باهاش زندگی میکردم. اون پسره به قول شما مکانیک هم ......
دستش را بالا اوردوگفت
ادامه نده.
خیلی کنجکاوی که بدونی چرا ادامه ندم؟
پشت به من کردو از اتاق خواب خارج شدو گفت
یه شال رنگی سرت کن بریم بیرون
شال سفیدی از رخت اویز برداشتم و باز کردم کناره هایش گیپورمشکی داشت روی سرم انداختم مجید وسط خانه ایستاده بود.
مانتویم را از روی کاناپه ها برداشتم در راباز کردو من جلوتر از او راه افتادم.
از خانه خارج شدیم مرا به فروشگاه برد برایم چند دست مانتوی اداری خرید و سپس مرا مقابل یک مزون برد و گفت
برای پنج.شنبه دوست داری چی بپوشی؟
کمی به ویترین خیره ماندم پوشیدن لباس عروس ارزوی کودکیم بود بغضم را کنترل کردم. من از این مرد بدم می امدو دوست نداشتم با لباس عروس کنار او حضور داشته باشم ارام گفتم
من از این لباس ها خوشم نمیاد .
پس چی میخوای بپوشی؟
نگاهی به او انداختم و گفتم
توی کمد یه کت و شلوار کرم بود اونو میپوشم.
کت و شلوار بپوشی؟
سپس سرش را با ناراحتی تکان دادو گفت
یعنی هیچ ذوق و شوقی نداری؟
به او خیره ماندم مکثی کردم و گفتم
جشن نمیخواد همین که بریم محضر کافیه.
بدون اینکه حرفی بزند ماشین را روشن کردو در سکوت رانندگی کرد.
وارد جاده کن شد و مقابل رستورانی ایستادو گفت
پیاده شو بریم شام بخوریم
نگاهی به او انداختم و گفتم
میشه شام بگیری بریم خونه ؟
میریم خونه میگی بریم بیرون اومدیم بیرون میگی بریم خونه چته تو؟
در را باز کردم و پیاده شدم.
وارد رستوران شدیم روی یک تخت نشستیم ارام گفتم
میشه گوشیتو بدی من یه زنگ به امیر بزنم
بلافاصله گوشی اش را از جیبش در اورد و مقابل من گرفت
نگاهی به ان انداختم وگفتم
قفلش و باز کن
گوشی من قفل نداره.
صفحه را باز کردم شماره امیر را گرفتم نام او بالای صفحه امد مدتی بعد گفت
جانم مجید
ارام گفتم
سلام.
تویی عاطفه؟ نیستی ببینی چه شری به پا کردی
چی شده؟
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_146
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
فرهاد وارد آشپزخانه شد، ظرف قرص را از من گرفت و روی میز نهار خوری خالی کرد، ورق خالی اش را برداشت و گفت
_این دو تا داشت؟
خودم را به گیجی زدم و گفتم
_این مگه مسکن نبود؟
_نه، این ارامبخشه.
_من خوردمشون
چشمان فرهاد گرد شدو گفت
_این خیلی قویه تو کی اینو خوردی؟
فکری کردو ادامه داد
_همون روز که بیست و چهارساعت خواب بودی اره؟
سر تایید تکان دادم وگفتم
_نمیدونستم چیه ، دیدم تو میخوری منم خوردم.
از اشپزخانه خارج شدو گفت
_چای بزار لااقل
چایساز را روشن کردم، پیراهن استین بلند تا زیر زانو قرمزم را پوشیدم هنوز رد کمرنگ کمربند فرهاد روی بدنم مونده بود.
موهایم را که مرجان فر کرده بود دورم ریختم، فرهاد وارد اتاق شدو گفت
_باز تو منو تنها گذاشتی اومدی تو اتاق خواب
چرخیدم مرا نگاه کردو لبخند روی لبش نشست.
با حالت تدافعی گفتم
_دارم لباس عوض میکنم.
نزدیکم شد.دستم را گرفت، بدنبال او راه افتادم
صبح از خواب که برخاستم فرهاد در خانه نبود ، قلطی زدم و برخاستم برای نهار قیمه گذاشتم و مشغول گرد گیری شدم، از پنجره نگاهی به حیاط انداختم، با کمال ناباوری مرد سیاه پوشی را دیدم که از مقابل درب حیاط گذشت و پشت باغچه زیر درخت نشست ، هینی کشیدم ترس تمام وجودم را گرفته بود، به سمت در رفتم خوشبختانه کلید رویش بود ، در راقفل کردم.
دوان دوان به سمت تلفن بازگشتن. گوشی را برداشتم هیچ صدایی نمی امد نگاهم همچنان به بیرون حیاط بود دستانم میلرزید چند بار کلید قطع کن را زدم اما متاسفانه تلفن قطع بود گوشی را انداختم به سمت اتاق خواب دویدم یادم افتاد درب اتاق خواب شکسته ، صدای بالا و پایین شدن دستگیره مرا ترساند ، به اتاقی که برای پدر و مادر فرهاد بود پناه بردم قلبم محکم میکوبید از ترس تعادل نداشتم، صدای چرخش کلید جانم را لرزاند .
اشکهایم سرازیر شدو به در خیره ماندم ، خوشبختانه چون کلید روی در بود در از ان طرف باز نمیشد به اتاق رفتم و در را قفل کردم.
قفل در به من حس امنیت نمیداد نفسم به سختی بالا و پایین میشد.
درب کمد دیواری را باز کردم پشت لباس های اویزان شده مخفی شدم با صدای شکستن شیشه نفسم را حبس کردم.و چشمانم را بستم در دلم خدا را صدا میزدم.
صدای مرد غریبه را میشنیدم
_عسلی، کجایی خوشگل خانم؟
سیخ به دیواره کمد تکیه دادم صدای قلبم را میشنیدم.
حدود چند دقیقه به سکوت میگذشت، دستگیره در بالا و پایین شد.
علاوه بر قلبم حالا سرم هم میتپید.
چند بار دستگیره بالا و پایین شدو صدا دوباره امد
_الو، اینجا که کسی نیست. نه بابا همه جاروگشتم.فک کنم خونه نیستند. بابا نیست در هم قفل بود شیشه رو شکستم امدم تو .
کمی سکوت حاکم شد و سپس ادامه داد
_پس چجوری باید میومدم داخل ، میگم قفل بود. مطمئنم کسی خونه نیست. همه جارو گشتم ، طبقه بالا درش از کجاست؟ فقط اینجا یه در قفله، بشکنمش؟ بعد نگی چرا شکستی؟
باصدای مهیبی که امد، دستم را مقابل دهانم گذاشتم.
صدا تکرار شد،اشک از چشمانم جاری شد، ضربه تکرار شد صدای کوبیده شدن در به دیوار اکو شد.
از ترس اشکم بند امد، نفس هم نمیکشیدم
صدا نزدیک شدو گفت
_اینجا هم کسی نیست.
صدا حالت ترس گرفت و گفت
_اومد؟ توگفتی اگر با اخرین سرعت بیاد حداقل نیم ساعت میکشه، شهرام دیگه کیه؟
صدای دویدنش را شنیدم سرجایم نشستم از گرما خیس عرق بودم.
فکری به ذهنم خطور کرد، چشمانم از حدقه بیرون زد.
نکند که همه اش نقشه باشد تا من خودم را نشان بدهم ، با خودم گفتم
من تاصدای شهرام را نشنوم ، از اینجا خارج نمیشوم.
هیچ صدایی نمی امد.
صدای دور و مضطرب شهرام بگوشم خورد
_عسل؟ کجایی؟
درب کمد را باز کردم هوای تازه به صورتم خورد.
خواستم سراسیمه از کمد خارج شوم با صورت به زمین خوردم و برخاستم.
صدای شهرام نزدیک تر شد. فریاد زد
_عسل
انگار لال شده بودم. سرم را بلند کردم صورتم داغ شد دستم را به صورتم کشیدم با دیدن خون چشمانم سیاهی رفت...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مدیر کانال زوج خوشبخت تربیت فرزند مگه شما پایین این رمان نمی خونی که زده کپی حرام پس چرا باز در کانالت میگذاری، و همینطور در چند کانال واتساپ، خانمی هستی یا آقا این کار رو نکن چون نویسنده راضی نیست
#کپی_رمان_عسل_حرام
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_146
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
رسیدیم به آموزشگاه نگاه به ساعتم کردم، ده دقیقه از خونمون کشیده تا رسیدیم به اینجا
از در آموزشگاه وارد سالن شدیم، رفتیم سراغ خانم میانسالی که پشت میز نشسته بود، سلام و احوالپرسی کردیم، مادر شوهرم گفت
دخترم رو آوردم ثبت نام کنم برای کلاس خیاطی
وقتی گفت دخترم، یه حس خوبی بهم دست داد
قبل از اینکه خانم مدیر آموزشگاه جواب مادر شوهرم رو بده یکی از کاراموزها یه لباس آورد گذاشت روی میز گفت
خانم شمسی یقه ای که دوختم درسته؟
خانم شمسی لباس رو ورانداز کرد
_بله درسته
خانم کارآموز لبایش رو برداشت رفت
خانم شمسی رو کرد به مادر شوهرم
ببخشید خانم، کار اموز سوال داشت، بفرمایید بنده در خدمتم
مادر شوهرم، با اشاره سرش من رو نشون داد
دخترم رو اوردم ثبت نام کنم
خانم شمسی از کشو میزش یه فرم در آورد، گرفت سمت مادر شوهرم
این فرم رو بگیرید پر کنید پشتشم مدارک لازم، شهریه کلاس و زمان ثبت نام رو نوشتم،
مادر شوهرم فرم رو. گرفت جلوی من، دوتایی خوندیم، رو کردم بهش
زمان ثبت نام دو ماه دیگه است، ایکاش الان قبول میکرد
مادر شوهرم رو کرد به خانم شمسی
الان نمیشه ثبت نامش کنید
نه، این سری باید دوره شون تموم شه تا اموزش سری بعد رو شروع کنم
از خانم شمسی تشکر کردیم اومدیم خونه، لباسهامون رو عوض کردیم، مشغول نظافت خونه بودیم که صدای باز شدن در اومد، سریع اومدم پشت پنجره، پدر شوهرو علیرضا اومدن، روسری چادرم رو سرم کردم، همه جا رو گرد گیری کرده بودم، یه تلوزیون مونده بود اونم تند تند تمیز کردم، وارد خونه شدند، سلام کردم، هرکاری کردم که از علیرضا بپرسم که گچ پات رو اوردی بهتری، یا نه دست و دلم نرفت
مادر شوهرم از آشپز خونه اومد بیرون، لبخندی رو به علیرضا زد، گفت
خدا رو شکر راحت شدی مادر، دکتر چی گفت؟
ممنون مامان، پانزده جلسه برام فیزیو تراپی نوشت...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_146
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
پدر شوهرم صدا زد
مریم، بابا بیا کارت دارم
رفتم جلو
جانم بابا
بشین
نشستم کنارش
برای مهریهات، برنامهای داری؟
نه بابا هیج برنامهای ندارم
من یه پیشنهاد برات دارم
بله بفرمایید
یه زمینِ کنار زمین ما هست صاحبش میخواد بفروشه، بریم این زمین رو بخریم برات، خودمم میدم دست یه آدم معتبر کشاورزی کنه، مزد خودش رو برداره، سودش هم باشه برای تو، اینطوری هم پولت راکت نمیمونه، هم روی قیمت زمینت میاد
باشه بابا جون، هر کاری رو که صلاح میدونید انجام بدید.
زمین رو میزنم به نام خودت، بقیه مهریه را هم حساب می کنم بهت میدم
من بقیه اش رو نمیخوام، بخشیدم، همه زمین رو که برام بخرید ازتون ممنون میشم
سری تکون داد، و ساکت شد، من متوجه شدم که میگه نه بقیه را هم بهت میدم
پدر شوهرم ادامه داد
ماشین احمد رضا به نام منه، ولی من داده بودم به خودش فقط به اسم من بود، اونم یه روز بریم بزنم به نامت.
یه غم زیادی روی دلم نشست، آهی بلند از ته دلم کشیدم، به خودم گفتم الهی برات بمیرم عزیزم، خودت رفتی اموالت رو دارن تقسیم میکنن
تلفن خونه زنگ خورد، گوشی رو برداشتم
الو بفرمایید
از آموزشگاه زنگ میزنم، دوره جدید اموزشی ما از شبنه شروع میشه، ساعت هشت صبح تشریف بیارید، در ضمن یه لیست وسایل اولیه رو هم که تو فرم نوشتیم تهیه کنید بیارید.
خوشحال گفتم چشم خانوم حتما
خدا حافظی کردم گوشی رو گذاشتم روی دستگاه تلفن، رو کردم به مادر شوهرم
از آموزشگاه بود، میگه کلاس خیاطی از شنبه شروع میشه، مامان من باید برم وسایل خیاطی رو بخرم
مادر شوهرم گفت خیلی خوبه عزیزم، برو بخر
علیرضا گفت
حاضر شو خودم میبرمت خرید کنی
سریع گفتم
نه نه نمیخواد زحمت بکشی خودم میرم
پدر شوهرم گفت
اتفاقا با علیرضا رضا بری خیلی بهتره، چون یا باید آژانس بگیری، یا بری سوار تاکسی شی، علیرضا میبرتت دیگه
ذوق خریدم رفت، اصلا و ابدا دوست ندارم با علیرضا برم، نشستم روی مبل گفتم
اصلا ولش کن، تازه امروز چهار شنبه است، حالا وقت دارم بعدن میرم میخرم
پدر شوهرم گفت
از قدیم گفتن، کار امروز رو به فردا ننداز، پاشو بابا حون، پاشو حاضر شو با علیرضا برو بخر بیا
نمی تونم اصرار پدر شوهرم رو ندید بگیرم، روی حرفش، حرف بزنم، با بی میلی، چشمی گفتم و بلند شدم، اومدم اتاق خودم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾