ریحانه 🌱
#پارت_196 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم مدتی در شهر بالا و پایین شدیم مجید سه پرس غذا از بی
#پارت_197
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
سپس سیگارش را از جیبش در اورد نگاهی به او انداختم و چای را در فنجان ریختم مقابلش نهادم و نشستم.
مجید کامی از سیگارش گرفت و گفت
بیتا کو؟
رفت بخوابه
مکثی کردم و ادامه دادم
تکلیف من چیه از فردا؟
خیره نگاهم کرد و من ادامه دادم
بابام که حسابدار استخدام کرد و مادر شماهم دوست نداره منتو شرکتش کار کنم.
حرفم را برید و گفت
البته که شرکت مال خودمه مجوزش هم به ناممه
نگاهم را از مجید گرفتم و گفتم
حالا من چیکار باید بکنم؟ با شما بیام ؟ یا بمونم خونه؟
پوزخندی زدو گفت خونه بمونی که مامانم میکشت!
هردوساکت شدیم مجید ادامه داد
بخدا نمیدونم .
اهی کشیدم وگفتم
خوب اگر شرکت مال خودته که مشکلی نداره من بیام درسته؟
لبش را داخل دهانش برد ابروهایش را بالا دادو گفت
میترسم تو بیای اونجا مامانم سر لج بیفته. تخت جمشید و متوقف کنه ، میدونی عاطفه من واسه اونجا خیلی زحمت کشیدم به هزار نفر رو زدم و سیبیلشون و چرب کردم تا تغییر کاربری اون زمینها رو بگیرم.
سپس سرش را پایین انداخت و گفت
اونجا که تموم بشه، زندگیمونو توپ تکون نمیده ، میشم یه ابر قدرت. تا حالا هر چی پروژه بوده من کار کردم مامانم دستمزدمه داده،اما تخت جمشید و با وام و تمام پس اندازم نصف با مامان شریکم ، یعنی در واقع من و بابات و مامانم هر سه باهم شریکیم .
خوب اگر شریک هستید چرا میترسی مامانت متوقفش کنه ؟
چون من وبابات اونقدر پول نداریم که اگر مامانم بکشه کنار بتونیم ادامه بدیم. مامان هم الان لج کرده داره سعید و واسه من شاخ میکنه که مثلا هر لحظه میتونه منو حذف کنه و سعید و بگذاره جام .
فکری کردم وگفتم
اینطوری که نمیشه، شما سه نفری باهم شریکید. اون مگه میتونه تورو کنار بگذاره؟
اره میتونه همین فردا که قراره اونجا اهن خالی شه بگه من فقط یک سوم سهم خودمو میدم. نه من پول دارم سهممو بدم نه بابات.
پس این چه شراکتیه که همه هزینه ها با اونه ولی دونفر دیگه هم سهم میبرند
برای شروع کار ماهم هزینه کردیم، الان مامان ادامه میده کار که به نیمه برسه، شروع میکنیم به پیش فروش،هر کدوم صد واحد پیش فروش کنیم مشکلمون حل میشه. من تا اونموقع باید با مامان مدارا کنم
چقدر طول میکشه؟
سر تاسفی تکان دادو گفت
یک سال تا یک سال و نیم
ابرویی بالا دادم وگفتم
چقدر زیاد؟
اون منطقه هواش سرده، چند ماهه دیگه که زمستون میشه کار تعطیل میشه تا هوا گرم بشه .
هردو ساکت شدیم، داشتم حرفهایم را در ذهنم مرور میکردم و دو دوتا چهارتایی باخودم میکردم که پیشنهاد کاری زیبا رو با مجید مطرح کنم که خودش گفت
من از ساعت هشت معمولا تا چهار بعد از ظهر سرکارم، بعضی موقع ها تا غروب کارم طول میکشه.تو خودت چه پیشنهادی واسه سرگرم کردن خودت داری؟
دستانم را بهم ساییدم، با برخوردهایی که از امیر و بابا دیده بودم استرس دلشتم که عنوان کنم به دنبال کارم ترس از برانگیخته شدن و واکنش مجید ضربان قلبم را بالا برده بود. دل را به دریاحم زدم وگفتم
راستش زیباتو ازمایشگاه کنار مطبش برام یه کار حسابداری پیدا کرده، بهش گفتم باید به شما بگم بعد بهش خبر بدم.
مجید کمی به من خیره ماندو سپس با رضایتم مندی گفت
خوب اینکه خیلی عالیه
متعجب ماندم و لحظه ایی خاطره دوران دانشجویی م برایم تداعی شدکه چقدر به امیر و بابا اصرار کردم برای بهتر فهمیدن فنون حسابداری مدتی را در کارخانه ایی به عنوان کار ورز مشغول شوم، و هربار با واکنش تند و خشن بابا وامیر مواجه شده بودم. و حالا مجید چه راحت اجازه کار کردنم را صادر کرد.م
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_197
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
#پارت197
کیفم را برداشتم گوشی ام را در اوردم و دراز کشیدم، موهایم رااز بافت ازاد نمودم تلگرامم را باز کردم.
مرجان پیام داده بود
_عسل نگرانتم، انلاین شدی جوابمو بده.
بلافاصله تایپ کردم
_من خوبم.
گوشی از دستم کشیده شد هینی کشیدم.
فرهاد گفت
_خوابت میاد اره؟
_میخواستم بخوابم
_داری با گوشیت بازی میکنی
_همین الان برداشتم
فرهاد گوشی ام را چک کردو گفت
_میبینی، دو دفعه تاحالا سر گوشیت با کمربند کتک خوردی الان هیچی توش نیست.
نگاهم را از روی فرهاد برداشتم و به جهت مخالف نگاه کردم.
فرهاد ادامه داد
_سیستمت اینطوریه، یه کتک مفصل امروزخوردی ، البته مشابهشو چند بار دیگه هم میخوری، این برای کاری که کردی کافی نبود ، اما در عوض از این به بعد کره ماه هم که برم پاتو کج نمیزاری.
گوشی ام را روی عسلی سمت خودش گذاشت و گفت
_از این به بعد میبینی چه بلاهایی سرت میارم.
روی تخت دراز کشید موهایم را سمت خودم جمع کردم
پتو را روی خودش کشیدو گفت
_من احمق و بگو چقدر دلم واسه توی نکبت تنگ شده بود.
چقدر سوغاتی برات خریدم بی لیاقت.
پتو را روی خودم کشیدم وپشتم را به فرهاد کردم
محکم به بازویم کوبید ناله ایی کردم و گفتم
_نزن، دستم درد میکنه ها
_دارم باهات حرف میزنم پشتتو میکنی به من؟
خودرا رهانیدم و به پشتم خوابیدم دستم روی شکمم بود و دردش کم شده بود
چشمانم را بستم و خوابم برد .
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁