ریحانه 🌱
#پارت_209 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم سپس برخاست سیگارش را از پنجره به بیرون انداخت کنار
#پارت_210
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
برخاست دستم را گرفت و گفت
پاشو عشقم، بریم بخوابیم. منو داری غم نداشته باش.
برخاستم و گفتم
بیتا کجاست؟
پایین میخوابه
مطمئنی؟
اره ، متین پیام داد بهم گفت پیش من خوابش برده.
فکری کردم وگفتم
برو بغلش کن بیارش
ولش کن خوابیده دیگه
نه عزیزم، بیتا دختره، درستش اینه که توی اتاق خودش بخوابه نه کنار عموی مجردش.
مجید کمی به من خیره ماند. سپس دستم را رها کرد و از خانه خارج شد. لحظاتی بعد بیتا را در اتاقش خواباند کنارم دراز کشیدو گفت
ممنون که این حرف و زدی، این فکرها رو باید اون مادر احمقش بکنه خیلی راحت میگه من کار دارم نمیتونم بیتارو نگه دارم.
بچه بی ازاری هم هست
اون اوایل که اورد گذاشت پیش من ، مدام باید منت این و اونو میکشیدم نگهش دارن
از کی تو نگه میداری
هفت هشت ماهه بود. یه مدت نگه میداشتم. تا ظهر التماس مامانمو و خواهرامو میکردم. بعد از ظهر ها هم خودم نگه میداشتم میسپردم به متین یا به سعید، بچه م در به در بود . دو ماه صبر کردم دیدم خانواده دارن فشارو رومن زیاد میکنند. یکی دوبار لج کردند نگه نداشتند منم کار دلشتم باید میرفتم. بردم گذاشتم خونه هلیا بعد دیدم اینطوری نمیشه پرستار گرفتم. سر اونم کلی جنگ داشتم هرروز یه حرفی مال پرستار در می اوردند من رد میکردم یکی دیگه میگرفتم تا سوری خانم اومد .
اونو از کجا پیدا کردی؟
خانم ابدارچی شرکته، اینقدر که تحت فشار گذاشته بودنم دو سال به اسم مهد میبردم میگذاشتم خونشون. بعد دیگه به لطف اقا سعید لو رفتم و قرار شد اون بیاد بیتارو نگه داره.
صبح شد از خواب برخاستم مجید میز صبحانه را با نان تازه برایم چیده بود.
نگاهی به میز انداختم و با لبخند گفتم
تو کی بیدار شدی ؟
ساعت شش بود
سپس با ذوق اشاره ایی به گلدان کردو گفت
برات از باغچه گل چیدم. اگر میدیدی با چه مکافاتی اوردمشون بالا که مامانم نبینه از خنده روده بر میشدی
یه شاخه گل صورتی برداشتم ان را بوییدم وگفتم
چطوری اوردی
یه سبد بستم به طناب از پنجره اویزون کردم رفتم تو حیاط گل چیدم ریختم توش بعد اومد کشیدمش بالا
با صدای بلند خندیدم مجید هم خندید و گفت
از ترس مادر فولاد زره نون رو هم اینطوری اوردم بالا
متعجب گفتم نون و چرا؟
مجید با تقلید از مادرش گفت
اول صبح رفتی مال اون زنیکه نون تازه خریدی کوفتش کنه، اینهمه زحمتتو کشیدم ، بهت بها دادم یه بار نون تازه نخریدی برام.
سپس اخم کرد و ادامه داد
اون باید کوفت بخوره
خیره به مجید ماندم و به این حجم بی تفاوتی به حرفهای مادرش خندیدم و گفتم
خوب واسه اونم میگرفتی
ابرویی بالا دادو گفت
بله که گرفتم. بهش گفتم بیرون کار داشتم برات نون هم خریدم. اتفاقا بنده خدا پرسید پس خودتون چی؟ اما من گول مهربونی ظاهریش و نخوردم و گفتم
عاطفه صبحانه نمیخوره، منم اگر خواستم بخورم میام پایین
خندیدم و گفتم
خیلی زرنگی ها
پس چی؟ به قول خودت پسر اون مادرم ها
تلخ خندیدم وگفتم
خوب بلدی تو شوخی حرفهاتو بزنی ها
پس چی؟ میگن لعنت به شوخی ایی که نصفش جدی نباشه
صراحت کلامش برایم جالب بود. صبحانه را خوردم مجید را مقابل شرکت پیاده کردم و به محل کارم رفتم.
انرژی مثبت اول صبح باعث شده بود با روحیه دوچندان سرگرم کار شوم.
راس ساعت تعطیلی کارم تلفنم زنگ خورد با دیدن شماره مجید صفحه را لمس کردم و گفتم
جانم
سلام عزیزم، خسته نباشید
ممنون
کارت تموم شد؟
بله الان دارم میام بیرون
من کنار ماشین ایستادم. بیا بریم میخوام ببرمت سورپرایز
ارتباط را قطع کردم و بلافاصله از ازمایشگاه خارج شد م مجید کنار ماشین ایستاده بود. از دور قامت بلندش را که در کت و شلوار ایستاده بود نظاره کردم ، حالا که احساسم به او خوب شده بود به چشمم با شخصیت و جتلمن می امد.
جلو رفتم یک شاخه رز سرخ برایم گرفته بود ان را به سمتم گرفت، نیشم تا بنا گوشم باز شدو گفتم
مرسی
سوار ماشین که شدیم گفتم
هم اومدنت و هم گلت واقعا سورپرایز خوبی بود.
مجید نگاهی به من انداخت و گفت
سورپرایزت که این نیست
متعجب گفتم
پس چیه؟
میخوام ببرمت باشگاه اسب سواری دوستم.
هینی کشیدم و گفتم
من میترسم
اسب که ترس نداره
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺