eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
540 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
#پارت_210 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم برخاست دستم را گرفت و گفت پاشو عشقم، بریم بخوابی
به قلم سریع گفتم اتفاقا خیلی هم ترس داره ، من سوار نمیشم ها مجید خندیدو گفت سوارت میکنم. وارد باشگاه دوست مجید شدیم با ماشین مقابل دفترش رفت پیاده که شدیم اقایی کم سن و سال تر از مجید جلو امد بعد از معرفی و احوالپرسی از ما به کارگرش دستور دادو یک اسب بلند قامت سفبد رنگ برای ما اوردند مجید دهنه اسب را نگه داشت و رو به من گفت سوارشو پر استرس نگاهی به اسب انداختم و گفتم اخه من میترسم ترس نداره دهنه ش دست منه دیگه به اکراه سوار اسب شدم، مجید دهنه را گرفته بود و قدم زنان حرکت کردیم. نگاهی به من انداخت و گفت دیدی ترس نداره ؟ لبخندی زدم و گفتم خیلی خوبه، اما به شرطی که دهنش و ول نکنی هر هفته یه روز میارمت اینجا تا اسب سواری و یاد بگیری راستی قراردادتو نوشتی اره نوشتم،از فردا صبح باید برم بالای سر پروژه متعجب گفتم به همین سرعت استارت کارش خورده؟ اره دیگه، گفت از فردا صبح باید بیای صبح بری کی برمیگردی؟ اتفاقا تو همین فکر بودم که باید یه ماشین برای تو جفت و جور کنم. از فردا شش و نیم صبح من باید راه بیفتم برم قم بعد از ظهر هم حدود ساعت چهار و پنج خونه م. پس من چطوری برم سرکارو برگردم خونه؟ همون دیگه، به متین سپردم یه ماشین برات پیدا کنه. یه فردا رو تو با ماشین متین برو سرکار، از اونجا هم برو خونه مامانت ببین برای جشن پس فردا برنامشون چیه؟کمک نمیخوان، بعد ساعت پنج که رسیدم زنگ میزنم بیای خونه. راستی مجید ، جابجاییمون چی شد؟ یه خونه ویلایی صدو پنجاه متری امروز یکی از اشناها صحبتشو میکرد. منم ازش رهن کردم غروب میبرمت ببینی. در سکوت به روبرو خیره ماندم که مجید بند چرمی را دستم دادو گفت اینو میبینی... این ترمز اسبه هرجا خواستی نگهش داری باید بکشی سمت خودت، هرجا هم خواستی بری اینورو اونر باید سر اسب و با این بچرخونی چه حیوون خوبیه مجی با دست محکم به کمر اسب کوبید و هی بلندی کردو اسب شروع به دویدن کرد.من جیغی کشیدم و حالا توضیحاتش در ذهنم مرورمیشد . کمی که دوید خودش ایستاد ، مجید را دیدم که با اسب سیاه رنگی می امد. معترضانه و با جیغ گفتم چرا اینکارو کردی مجید ؟تومیدونی من میترسم مجید با خنده ضربه دیگری به اسب زدو دوباره شروع به دویدن کرد. روی نیمکت نشستم نفس نفس میزدم مجید با دو لیوان اب میوه امدو گفت خوب بود عالی بود، دیگه نمیترسم کنارم نشست، ابمیوه را دستم داد که گوشی اش زنگ خورد ان را از جیبش در اورد روی صفحه نوشته بود بیتا تا به ان لحظه چنین حسی به مهناز نداشتم.لحظه ایی از تماسش ناراحت و عصبی شدم، اخم هایم را در هم کشیدم و از مجید رو برگرداندم ارتباط را وصل کردو گفت بله صدلی مهناز خیلی ریز میامد سلام، مجید خوبی؟ کارم داری؟ تولد دختر دوستمه بیتا رو دعوت کرده، میشه به متین بگی بیتا رو برام بیاره نخیر نمیشه یعنی چی نمیشه، بچه م رو ...... از این به بعد جمعه صبح میای جلوی در خونه صبر میکنی تا بیتا بیاد بیرون شنبه صبح هم میاری تحویل میدی اونوقت کی این قانون و گذاشته؟ مجید محکم گفت من گذاشتم ، مهمونی پنج شنبه ها خونه مامانمو کنسل میکنی و الا منم سر بیتا اذیتت میکنم. به تو ربطی نداره ، من میام خونه عمه م، عمه هم دوست داره من بیام باشه این یکی دوهفته هم پنج شنبه ها تحملت میکنم، من خونه گرفتم دارم از اونجا بلند میشم. اما اینو بدون مستقل که بشم نمیگذارم رنگ بیتا رو ببینی این حرف هارو اون زنیکه اشغال داره یادت میده مهناز خفه شو، اون دهنتو ببند ها تو نمیتونی نگذاری من بچه م رو ببینم، میرم ازت شکایت میکنم. اشکال نداره، برو شکایت کن، از این به بعد هربار که بخوای یه روز بیتا رو ببینی باید بری دادگاه شکایت کنی مامور بگیری بری کلانتری تا یه روز ببینیش . مهناز با جیغ گفت اینکارهات برای چیه؟ چرا اینقدر منو عذاب میدی؟ اون از زندگی کردنت بامن ، اینم از جدا شدنمون گوش کن ببین چی دارم بهت میگم این پنج شنبه اگر اومدی خونه مامان مهمونی صبح شنبه برو شکایت کن بگو نمیگذارن من بچه م و ببینم. سپس ارتباط را قطع کرد. از اینکه مجید با او حرف میزند ناراحت بودم، ته دلم هم برای مهناز میسوخت. ارام گفتم... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت210 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم عس
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ مرجان یک سینی چای ریخت و تعارف کرد شهرام کنارم نشست وارام گفت _من یه روانشناسم فرهاد، دارم بهت یه هشدار جدی میدم. نگاهی به شهرام انداختم و گفتم _چی؟ _این بازم خودکشی میکنه با در ماندگی گفتم _چیکار کنم؟ شهرام فکری کردو گفت _دخالت نیست؟ کلافه گفتم _من غلط کردم شهرام، خواهش میکنم سر به سرم نگذار ، بگو راهش چیه؟ _عسل و ببر پیش یه روان شناس _تو روانشناسی دیگه ، کجا ببرمش _من نه، اون شاید حرفهایی داره که نمیتونه به من بزنه _چه حرفهایی مثلا؟ _عسل به یه روانشناس خانم نیاز داره. از بستری تو بیمارستان هم براش واجب تره. سرم را پایین انداختم شهرام ادامه داد _راست میگه تو که نمیتونی کارت و ول کنی مواظب باشی این خودشو نکشه. _یه خدمتکار میگیرم، سفارش میکنم ازش چشم برنداره. _خدمتکار هم خوبه، اما براش معلم خصوصی بگیر بیاد خونه سرگرمش کنه. _معلم چی بگیرم؟ _ببین چی دوست داره همونو، نقاشی دوست داشت. کمی مکث کردم و ادامه دادم _دوسش دارم شهرام اگه خوشو بکشه منم خودمو میکشم. _اگر دوسش داری چرا میزنیش؟ _بی خود که نمیزنمش؟ کارش خیلی بد بود. _اره بد بود ولی نه اینقدر، اگر حرف من و گوش کرده بودی بهتر بود. باید شرمندش میکردی. _الان تو مرجان و شرمنده کردی؟ _من بابت اون دوتاسیلی خیلی پشیمونم فرهاد، اشتباه کردم. _حقش بود. گناه مرجان بیشتر هم بود، نباید بچشو ول میکرد میرفت خوش گذرونی _مثلا الان خیلی شرایط خوب شد؟ کلا ریتارو ول کرد ، من موندم و یه دختر بچه چهارده ساله.پریشب از پنجره حیاط دیدم داره تو اتاقش به گوشیش ور میره، اومدم داخل میگم ریتا جان چیکار میکنی تنها نشستی میگه ببخشید بابا من یه خانمم کارهای دخترونه دارم تو اتاقم. نمیتونم به شما بگم. _گوشیشو چک کردی؟ _رمز داره _ازش بگیر بگو رمزشو بگو _نمیخوام پرده دری کنم، دختر بچه به مادر نیاز داره _خوب مرجان و راضی کن برگردون اهی کشیدو گفت _الان زوده، منتظرم یکم دلتنگ زندگیش بشه بعد. مرجان قندان را مقابل ما نهاد و گفت _اقا شهرام، ساعت پنج الان دختر خانمتون کلاسش تموم شده، اگر صلاحه تشریف ببرید دنبالش حالتون جا بیاد . مکثی کردو ادامه داد _قبلا ها اصلا حالیت بود که بچه ت میره مدرسه؟ کلاس میره؟ کی میبره؟ کی میاره؟ شهرام برخاست و گفت _پاشو بریم دنبال ریتا برخاستم نزدیک تخت عسل رفتم سرم را کنار گوشش بردم وگفتم _بخدا دوستت دارم. عسل از من رو برگرداند رو به مرجان با خواهش گفتم _من جز تو کسی و ندارم کنارش میمونی؟ مرجان سر مثبت تکان داد. سوار ماشین شدیم شهرام تلفنی از خانم دکتر موسوی همکارش برای فردا ظهر وقت گرفت. مقابل اموزشگاه ایستادیم. سیگارم را روشن کردم شهرام گفت _میشه خواهش کنم سیگارتو ترک کنی؟ _نه. سیگار ارومم میکنه _قلب و ریه ت داغون میشه _به جهنم. بزار داغون شه شهرام فکری کردو گفت _بهش بگو باباش کیه سرم را بالا انداختم وگفتم _اگر یک درصد ممکن بود که بهش بگم اون یه درصد با حرفهایی که زده از بین رفت. _چی گفته مگه؟ _گفت منو بکش تو باغ دفنم کن، هیچ کس متوجه نمیشه که من نیستم، چون اصلا کسی نیست که متوجه بشه صدایم را غم گرفت و ادامه دادم. _اینکه فکر میکنه کسی و نداره خیلی بهتره تا بفهمه پدری داره که معتقده باید تو جنینی سقط میشده و الان لکه ننگ خانوادشه. عمو بهجت عسل و نمیخواد. اون بار هم که اومده بود جلو در میخواست بهش بگه یه وقت فکر اینکه من پدرتم و قصد حمایت ازت دارم ونکنی. میخواست بهش بگه مادرت یه فاحشه س و من برای هوس میخواستمش. اگر الان زنده بود بخاطر این که بهش نگفته ازش حاملس میکشتش. _این حرفها حال عسل و بدتر میکنه. شهرام کمی فکر کردو گفت _خیلی پسته _معلوم نیست بین مادر عسل و عمو چی گذشته، اما کیانوش میگه گلاب فاحشه بودو هردقیقه با یه نفر می پرید. _خدا بیامرزش ، الان که مرده، اما توهم نباید مادرشو به روش بیاری. این حرفت نامردیه. هردو ساکت شدیم فکری کردم وگفتم _کیانوش میگفت حشمت شهسواری پدر عمه عسل، ادم ابرو داری بوده. _احمد معلم هم ادم حصیلکرده و ابرودار بوده، پس چرا گلاب و گرفته... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁