eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
540 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
#پارت_213 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم بیتا به پای مجید چسیسد و گفت بابا ترو خدا مجید
به قلم از محل کارم خواستم به خانه پدری بروم ، لحظه ایی به سرم زد که تماس تلفنی برقرار کنم. شماره مامان را گرفتم لحظاتی بعد گفت بله سلام سلام دخترم خوبی؟ ممنون ، شماخوبی مامان کارم داشتی؟ مجید گفت یه سربیام خونتون ببینم کاری چیزی ندارید برای فردا؟ نه دخترم احتیاج نیست بیای من کاری ندارم. فکری کردم و گفتم باشه، من تو راه بودم داشتم می امدم اونجا نمیخواد بیای کارگر گرفتم کارها رو بکنه راستی عاطفه تو لباس چی میپوشی؟ ارایشگاه نوبت گرفتی ؟ نه، مگه قرار نیست مهمونی باشه مامان هینی کشیدو گفت مهمونی؟ دختر من همه رو دعوت کردم عروسی متعجب گفتم مامان عروسی؟ بله عروسی ، شوهرت کجاست؟ سرکاره زنگ بزن بهش برو لباس عروستو بگیر تا دیر نشده برو ارایشگاه وقت بگیر مامان چرا به من نگفتی؟ الان خودم زنگ میزنم به عسل وقت ارایشگاه برات میگیرم اتلیه رو هم خودم هماهنگ میکنم فقط لباستو برو بگیر باید به مجید بگم شاید اون با جشن موافق نباشه. وای..... مامان به اندازه کافی خانواده مجید با من دشمنی دارن چه برسه به اینکه بیان ببینن مهمونی خانوادگی جشن عروسیه خوب بهشون بگو دیگه الان بگم؟ اره همین الان بگو بحث با مامان بی فایده بود. خداحافظی کردم و شماره مجید را گرفتم مدتی بعد گفت جانم سلام خوبی ممنون، دستم بنده جانم حرفهای مامان را سریع به مجید منتقل کردم تچی کردو گفت الان من چه خاکی به سرم بگیرم. در پی سکوت من ادامه داد ولش کن، تو نرو خونه مامانت برو یه مزونی چیزی لباس انتخاب کن من با مژگان صحبت میکنم میگم من وقت نکردم بیام عاطفه ناراحت شده تو باهاش برو لباسشو تحویل بگیره ، پول لباستم بگو چقدر میشه بریزم به کارتت با مژگان برم؟ دیگه چاره ایی نیست عزیزم اینطوری اونها مطلع میشن که مراسم چطوریه باشه ارتباط را قطع کردم و به مزون عروس رفتم چرخی زدم و پیراهن ساده پوشیده ایی به همراه کفش و شنل و تورش انتخاب کردم از حساب خودم ان را پرداخت کردم مجید شماره مژگان را برایم اس ام اس کرد به دنبال او رفتم ، سوار ماشین شد گرم با من احوالپرسی کرد و گفت این چه مراسمیه که یه دفعه ایی شده ؟ لبخندی زدم و گفتم یکدفعه هم نشد ها الان چند روزه مجید به عزیز خانم گفته مجید فامیل نداره دعوت کنید؟ بالاخره یه عمویی عمه ایی خوب دعوت کنید مجید به مادرتون گفت هرچقدر دلتون میخواهید دعوت کنید مژگان ساکت شد به مزون رفتیم پیراهن را پوشیدم سراپای ان را با رضایت ور انداز کرد و بالبخند گفت عالیه، ساده و شیکه لباس را تحویل گرفتم مژگان کارتش را در اورد که من گفتم خودم حساب کردم. چرا شما؟ وظیفه ما بود ها لبخندی زدم و ساکت ماندم. لباس را داخل ماشین نهادم و مژگان را رساندم.ساعت هفت بود با احتمال اینکه مجید در خانه است به خانه رفتم. ماشینش داخل حیاط نبود. استرس وجودم را گرفت. با لب گزیده وارد خانه شدم. سعید داخل اشپزخانه بود ارام سلام کردم به گرمی گفت سلام، خوبی؟ ممنون سپس پله ها را سریع به سمت بالا رفتم . سعید گفت عاطفه ، یه لحظه وایسا کارت دارم. به سمت او چرخیدم و گفتم بله راجع به شهره س، راستش من دنبال یه فرصت بودم که این مسئله رو بهت بگم . من سابق با یه دختری دوست بودم قصد ازدواج باهاش رو هم داشتم.اما اون قصد داره از ایران بره و راهمون از هم جدا میشه، از وقتی شهره رو دیدم احساس میکنم اون میتونه شریک زندگیم باشه...... در باز شد با دیدن مجید در چهارچوب در ترس سراسر وجودم را گرفت. نگاهی به من و سپس سعید انداخت . سعید از اشپزخانه خارج شدو گفت سلام مجید پاسخ او را خیلی سرد داد و به سمت پله ها امد. راهم را کشیدم و وارد خانه شدم قلبم بوم بوم میزد. مجید وارد خانه شد، نگاهی به من انداخت تمام وجودش خشم بود. گوشه لبش را گزید و گفت چی ضر میزدید؟ اب دهانم را قورت دادم و گفتم من داشتم میومدم بالا اون صدام زد در مورد شهره صحبت میکرد اخم کردو گفت چی میگفت؟ تمام حرفهای سعید را به مجید منتقل کردم. کیفش را زمین گذاشت، کتش را در اورد به سمت کاناپه ها رفت در خانه بی مهابا باز شد و بیتا وارد شد سلام کرد و به اتاقش رفت مجید سیگارش را روشن نمود و گفت بهت گفتم دوست ندارم با اون حرف بزنی ، بهت گفتم سلامم حق نداری بهش کنی ..... ارام گفتم من با اون حرف نزدم صدایش بالا رفت و گفت چه فرقی داره؟ اصلا ببینم تو چرا قبل اینکه بیای خونه به من زنگ نزدی؟ سرم را پایین انداختم _تو گفتی شش میای من فکر کردم خانه ایی رویش را از من برگرداند و سکوت کرد. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_213 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ ارام گفتم _نه صدای شهرام بالا رفت و گفت _بروبهش بگو با زبون خوش بره، ریتا هم فقط با من میره خونه. بدون تو و بدون مرجان. سپس چند برگه را امضا زد و از اتاق خارج شد مقابل ریتا ایستادو گفت _چشم سفید بی حیا، کارت به جایی رسیده که پارتی میری؟ مگه تو چند سالته؟ ریتا با گریه گفت _بابا جون بخدا تولد مریم بود. من رفته بودم تولد نمیدونم چی شد یدفعه..... شهرام سیلی محکمی به صورت ریتا کوبیدوگفت _خفه شو سپس دستش را گرفت وگفت _راه بیفت بریم . ریتا ملتمسانه گفت _عمو فرهاد کمکم کن. خواستم دست ریتا را از دست شهرام بکشم که با واکنش تند شهرام مواجه شدم فریاد کشیدوگفت _دخالت نکن فرهاد. ارام گفتم _تو مثلا روانشناسی؟ _نه، من هیچی ندار، الان پدرم، و این بی حیا سپس محکم پشت سر ریتا کوبیدوگفت _دخترمه، بتو ربطی نداره. هیچی نمیخوام ازت بشنوم دست ریتا را کشیدو از کلانتری خارج شد. نزدیک ماشین رفتم، مرجان از ماشین پیاده شدو گفت _ریتا شهرام ریتا را پشت خودش فرستادوگفت _زهر مار و ریتا.برو خونه مادرت ریتا باگریه گفت _مامان کمکم کن شهرام به سمت ریتا چرخید تو دهنی محکمی به ریتا زدو گفت _بهت گفتم خفه شو، از غروب تاحالا من و به مرز جنون کشوندی، سر تق بی شرف کدوم گوری رفتی؟ دست ریتا را کشید و به سمت جاده رفت. مرجان با گریه گفت _فرهاد نزار بچمو ببره جلو رفتم وگفتم _شهرام؟ با عربده رو به من گفت _برو پی کارت. همتون برید پی کارتون، دست از سرم بردارید، من چه ازار و اذیتی مال شماها دارم که همتون اسباب دردسر منید؟ من نه برادر میخوام، نه زن میخوام. همتون برید گمشید. تاکسی مقابل شهرام متوقف شد، در را باز کرد ریتا را داخل ماشین هل دادو خودش هم سوار شد، مرجان ملتمسانه گفت _بریم دنبالش؟ سوار ماشین شدیم. از نظر من تنبیه ریتا بهترین کار بود. من به شهرام حق میدادم ، اما دلم برای مرجان میسوخت... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁