ریحانه 🌱
#پارت_215 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم مراسم عالی تر از انچه تصورش را میکردم انجام شد. و ه
#پارت_216
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
اینها که گفتی چه ربطی به بیتا داره. بیتا به محبتمادرش احتیاج داره.
من همه ترسم تو زندگی با تو همین بود. میترسیدم با بیتا کنار نیای بچه م اذیت شه ، اما حالا که تو با بیتا مشکلی نداری و اونم دوستت داره به این نتیجه رسیدم که مهناز برای بیتا دردسره. باید حذف شه
لبخندی زدم و گفتم
مجید جان، من بیتارو دوسش دارم اما مادر یه چیز دیگه س. خودت با سی و هشت سال زندگیت همین الان دلت نمیخواد مامانت یه سرفه اضافه بکنه. با وجود اینهمه اختلاف بینتون خیلی دوسش داری هیچ کس هم نمیتونه جای اونو برات بگیره. بیتا هم همینه. من هرچقدرهم بهش محبت کنم اون بازم مادر خودشو میخواد.
مجید اهی کشیدو گفت
ای بابا عاطفه، تو چقدر ساده ایی.
سکوت راترجیح دادم .صبح شد افتاب روی صورتم افتاد برخاستم مجید کنارم خوابیده بود. سرجایم نشستم. با دیدن رخت خواب خالی بیتا خواب از سرم پرید ، از تخت پایین امدم. سراسیمه از اتاق خارج شدم. در ویلا باز بود. وارد محوطه حیاط شدم . با دیدن بیتا کنار استخر ارام ارام به سمتش رفتم و گفتم
بیتا
به طرف من چرخید تمام صورتش پر از اشک بود. هینی کشیدم وگفتم
چی شده
برخاست دوان دوان به سمت من امد و به پاهایم چسبید. نشستم او را در اغوش گرفتم و گفتم
چی شده چرا گریه میکنی؟
نمیدونم چی شده اما دلم میخواد گریه کنم.
بیتا را بوسیدم و گفتم
خواب بد دیدی؟
نمیدونم یادم نیست.
گرسنته؟
نه، تو کیفم کیک داشتم اونو خوردم.
میخوای باهم بازی کنیم؟
چی بازی؟
فکری کردم و گفتم
خاک بازی
لبخندی زدو گفت
بابا مجید دعوامون میکنه ها
اون با من ،بیا خاک بازی کنیم.
با او سرگرم شدم. دلم برایش میسوخت با پنج سال سن چه مسایل سنگینی را تجربه میکرد.
با صدای مجید به خودم امدم
چیکار دارید میکنید؟
برخاستم و گفتم
خاک بازی
مجید لبخندی زدو گفت
چی ساختید حالا؟
بیتا با اشتیاق ادمک هایش را برمیداشت و توضیح میداد
وارد خانه شدیم پس از صرف صبحانه بیتا مقابل تلویزیون دراز کشیدو مجید برخاست و به حیاط رفت.
مدتی گذشت دو عدد چای ریختم و به حیاط رفتم صدایش را میشنیدم که تلفنی صحبت میکند. گوشهایم را تیز کردم مجید میگفت
تو چی کار به زندگی من داری؟ چرا داری کارو وارد مسائل شخصی من میکنی، من دلم نمیخواد با مهناز زندگی کنم مگه زوره؟
مکثی کردو گفت
نمیتونم مامان دوسش دارم، کنارش ارامش دارم. با بچه م مشکلی نداره، از همه لحاظ برام ایده اله.
مکثی کردو ادامه داد
تعطیل کن ، فقط من نیستم که، یه طرف این کار هم اقای عباسیه حالا فعلا اونها دارن هزینه میکنند.
اره، میدونم تو هزینه هاتو کردی، امیر هم داره از جانب باباش کارهاشو انجام میده میمونه این وسط من، منم اول کار بابت تغییر کاربری......
کلامش را نیمه گذاشت و مدتی بعد ادامه داد
اخه مادر من, اگر من اونجا رو تغییر کاربری نداده بودم تو میتونستی اون زمین و به اون قیمت بخری؟ ....... پس دیگه نگو نوبتت شد تو هم شروع کن.
باشه اشکال نداره هرکار از دستت بر میاد انجام بده.
ارتباط را قطع کرد و به روبرو خیره ماند. برای اینکه گوش وای سادانم تابلو نشود بلند گفتم
برات چای اوردم
به سمت من چرخید و گفت
گوشم وای نایستادی نه ؟
ابروهایم را بالا دادم و با بی گناهی گفتم
من همین الان اومدم
لبخندی زدو گفت
بیا اینجا
کنارش نشستم و چای را روی میز مقابلش نهادم مجید به ارامی گفت
ماشین و ببین عاطفه
نگاهی به ماشین انداختم و گفتم
خیلی شیک و ساده گل زدی ها، پاشیم گلهاشو بکنیم.
نگاش کن ببین چه تمیزه.
متعجب گفتم
اره دیگه تمیزه
نگاهی به من انداخت و گفت
شیشه هاش مثل اینه س
متوجه کنایه او شدم. لبهایم را بهم فشردم مجید خندید و گفت
گوش وایساده بودی من از تو شیشه ماشین داشتم میدیدمت
از شرمندگی خندیدم و گفتم
الان هیچ جوابی ندارم که بدم.
دستی به موهایم کشید و گفت
من از تو هیچ مسئله پنهانی ندارم .
کمی مکث کرد و ادامه داد
به نظرت بابات راضی میشه بره از مامانم بخاطر متوقف کردن کار شکایت کنه؟
فکری کردم و گفتم
اونوقت مامانت هم از تو شاکی میشه
سر تاییدی تکان دادو گفت
میدونم. منم هزینه های اولیه تغییر کاربری و انجام دادم. اگر بابات تایید کنه که من اون مقداری که هزینه کردم تو شروع کار و مصالح اولیه بوده حق با من میشه.
مادرت فاکتور نداره؟
نه هیچی نداره، الان فقط نیازمند تایید بابای تو هستیم.
به نظرت اینکارو میکنه
سری تکان دادم و گفتم
نمیدونم.
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺