eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
541 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
#پارت_221 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم بغض کردم و پله ها را دوان دوان بالا رفتم. صدای مجید
به قلم یک قدم از من دور شدو گفت فکر کردی منم مثل تو بی احساسم؟ منو ناراحت میکنی و اذیتم میکنی بعد هم تو اوج ناراحتی ولم کنی و بیخیال بشی؟ نگاه معنی داری انداختم و هزاران حرف در درونم را نگفته رها کردم لیوانش را سرکشیدو گفت من معذرت میخوام، اگر ناراحتت کردم. ترو خدا بس کن اعصابمو خورد نکن در باز شد بیتا وارد خانه شد و گفت بابایی وارد اشپزخانه شد به پای مجید چسبید و گفت گوشیتو میدی؟ مجید دست در جیبش کردو گفت میخوای چیکار بابایی؟ میخوام زنگ بزنم به مامانم مجید گوشی را درون جیبش فرو کردو گفت لازم نکرده بیتا دندان قروچه ایی رفت و گفت باهاش صحبت دارم. مجید بیتا را به عقب هل دادو گفت برو دنبال بازیت اشک در چشمان بیتا جمع شدو گفت تو خیلی بدی، هیچکی تورو دوست نداره. سپس به طرف من امدو گفت عاطفه جون تو گوشیتو میدی ؟ مجید دو قدم نزدیک امدو گفت بدو برو تو اتاقت بیتا با گریه از اشپزخانه خارج شدو گفت خیلی بچه بدی شدی بابا. نزدیک مجید شدم و گفتم گناه داره، گوشیتو بده بزار زنگ بزنه سرش را به علامت نه بالا دادوارام گفت الان میره گوشی متین و میگیره زنگ میزنه. میخوام به مامانش بگه بابا نمیزاره من باهات حرف بزنم بیتا در را باز کرد و از خانه خارج شد. میز شام را چید م و مجید را فراخواندم. یک لقمه برای خودم گرفتم و خوردم نمک را به کلی فراموش کرده بودم. مجید لقمه ایی خورد و بی انکه اعتراضی کند لقمه بعدی اش را گرفت. نمکدان را مقابلش نهادم و گفتم بی نمک شده نگاهی به من انداخت و گفت خیلی هم خوبه، دست پخت عشقمه. صدای زنگ گوشی م بلند شد. برخاستم ان را از روی اپن برداشتم صفحه را لمس کردم و گفتم جانم مامان سلام، خوبی؟ سلام مامانی جهیزیه ت اماده س، به شوهرت بگو ادرس و برامون بفرسته، فردا نظافتچی بره اونجا رو تمیز کنه صبح خودتم اونجا باش ها چشم ارتباط را قطع کردم و گفتم مجید جانم ادرس خونه رو برای مامانم اس ام اس میکنی برای بابات میفرستم الان مامانم میگه نظافتچی بفرست اونجا رو مرتب کنه مرتبه، تمیزه صبح تو میتونی بیای؟ نه، من کار دارم. ماشین متین و بردار خودت برو من شب میام. کمی به او خیره ماندم و گفتم باشه لقمه اش را فروخوردو گفت اگر تو دوست داری نمیرم. نه ، برو مکثی کردم. مجید گفت بیا شام بخور دیگه من اشتها ندارم. مجید لقمه ایی گرفت وبرخاست ، نزدیک من امد و گفت بیا اینو بخور، روز به روز داری لاغرتر میشی ها. الان همه فکر میکنند من دارم اذیتت میکنم لقمه را از دستش گرفتم و خوردم مجید روی کاناپه نشست وسپس کنترل رابرداشت و گفت میخوام اهنگ بذارم تقدیم کنم به عشقم که دلشو شکوندم، البته ناخواسته. روی کاناپه نشستم مجید اهنگ رویای من فرزاد فرخ را پلی کرد، لبخند روی صورتم امد و از بار غمم کم شد. بلند شد با اهنگ میخواند و میرقصید من هم در قهقهه های خنده ام مست بودم و به حالش غبطه میخوردم که با وجود اینهمه غم چقدر سرخوش است. جلو تر امد دست مرا گرفت ، مقاومت در برابر قدرت بدنی او بی فایده بود بلندم کرد و گفت بلند شو شاد باش... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_221 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ خواستم لب بگشایم یاد حرف فرهاد افتادم اینها میدونن ما با شهرام نسبت داریم. محبت های شهرام مثل فیلم از جلوی چشمم رد شد. ارام گفتم _قسمت بود. _پدر و مادرت خواستند تو ازدواج کنی؟ به چشمان او نگاه کردم وگفتم _اونها فوت شدند. لبخند از چهره اش رفت و گفت _متاسفم، خدا بیامرزتشون لبهایم را فشردم وگفتم _مرسی هردو سکوت کردیم، خانم دکتر گفت _دوسش داری؟ سرم را بالا گرفتم و سکوت کردم. ابرو هایش را بالا دادو گفت _تو ازدواجتون اجباری در کار بود. نفس هایم صدا دار شده بود. همچنان در سکوت به او خیره ماندم. سرش را پایین انداخت و گفت _چی داره اینقدر تورو اذیت میکنه دخترم؟ سرم را پایین انداختم، مرا دخترم خطاب کرد، نگاهی به او انداختم هیچ تصوری از چهره مادرم نداشتم اما کلمه او شدیدا احساسات مرا بیدار کرده بود. اشک روی گونه ام غلطید ارام با دستم مخفی اش کردم. لبخندش رنگ غم گرفت و گفت _چرا جواب سوالهای من و نمیدی؟ من همچنان ساکت بودم، پاسخ سوالهای او منجر به بی ابرویی شهرام میشد. اهی کشیدم و ساکت ماندم. برخاست کنارم نشست دستم را گرفت و گفت _من یه پزشکم. پزشک امین و محرمه، حرفهاتو بزن من کمکت کنم. دستم را کشیدم و گفتم _شماخیلی خوبی اما من کمک نمیخوام. _به من گفتند تو خود کشی کردی درسته؟ سر مثبت تکان دادم و گفتم _بله _چرا؟ _نمیخوام زنده باشم _خوب چرا؟ دنیای به این قشنگی زندگی به این خوبی چرا نمیخوای بمونی؟ سکوت کردم، خانم دکتر در سکوت به من نگاه کردو گفت _پایین لبت چرا زخمه؟ رویم را از او برگرداندم و گفتم _زمین خوردم. اهی کشیدو گفت _اگر با من همکاری نکنی من نمیتونم کمکت کنم. تو باید یه حرفی بزنی یه چیزی از مشکلاتت بگی تا من بتونم ..... حرفش را قطع کردم وگفتم _من خوبم، مشکلی هم ندارم تمام مشکلات مال فرهاده. _خوب فرهاد چه مشکلی داره؟ من سکوت کردم ، خانم دکتر گفت _تورو دوست داره؟ لبم را ور چیدم وگفتم _خودش میگه دارم. _بنظر خودت چی؟ دوستت داره؟ سکوت کردم. ادامه داد _بتو خیانت کرده؟ سرم را به علامت منفی بالا دادم. _اعتیاد داره؟ دوباره سرم را بالا انداختم. فکری کردو گفت _باهات نامهربونه؟ به میز خیره ماندم. در ذهنم رفتارهای فرهاد را مرور میکردم، خوبی ها و بدی هایش ازمقابل چشمانم رد شد، خانم دکتر ادامه داد _دست به زن داره؟ لبم را گزیدم و سر مثبت تکان دادم. خانم دکتر مکثی کردو گفت _عصبیه؟ پاسخی ندادم خانم دکتر اهی کشید برخاست مقابل پنجره ایستادو گفت _دوست داری من کمکت کنم؟ به چشمانش خیره ماندم. اوهم کمی به من نگاه کردو گفت _میخوای الان صداش کنم بیاد داخل این سوالات رو از اون بپرسم؟ در پی سکوت من به سمت در رفت و در را گشود فرهاد روی صندلی نشسته بود ، سرش را به سمت ماگرداند. خانم دکتر گفت _اقای محمدی تشریف بیاورید... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁