ریحانه 🌱
#پارت_233 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم خدایی مجید خیلی صبوره، زیبا اگر همچین حرکتی کرده
#پارت_234
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
اون بچه بیخود میکنه، باید یاد بگیره هفته ایی یه بار میتونه مادرشو ببینه
چرا؟ مگه چی میشه.
در پی سکوت مجید ادامه دادم
داره غصه میخوره، لااقل شمارشو بگیر یه کلمه باهاش حرف بزنه
مجید رو به امیر ادامه داد
یه بار از مهناز خواهش کردم گفتم خونه مادر من نیا ، من تازه ازدواج کردم زندگیم تلخ میشه، حرفمو گوش نداد .
الان اونم بیتابی میکنه گوشی منو بردار نگاه کن از دیروز تاحالا چقدر به من پیام داده بگذار بچمو ببینم ، این کارو باهاش میکنم تا یاد بگیره وقتی مثل ادم باهاش حرف میزنند و ازش درخواست میکنند گوش بده.
نزدیک انها شدم و گفتم
این وسط بیتا چه گناهی کرده؟
مجید سرش را به علامت نه بالا داد.
امیر ارام گفت
مگه زیر هفت سال نیست؟ نره شکایت کنه
بره شکایت کنه. من میخواستم زندگیم به اینجا کشیده نشه، اماحالا که شده، از اینجا هم میرم جایی که دستش به من نرسه، خودش اخلاق منو خوب میدونه، فقط کافیه یه احضاریه از دادگاه واسه من بیاد، هفته ایی یه بارشو به سه ماه یه بار تبدیل میکنم.
خیره به مجید ماندم و از اینهمه ظلم و لج بازی اش متعجب ماندم.
صبح شد.مثل همیشه راس ساعت شش برخاستم و صبحانه اش را اماده نمودم. کت و شلوارش را پوشید و در حین خروج از خانه گفت
امروز باشگاه داری؟
نمیرم.
کمی خیره خیره به من نگاه کرد و گفت
چرا؟
نمیرم، تا یه باشگاه دیگه پیدا کنم اونجا تنها برم.شهره با من چند ساله دوسته من خجالت میکشم برم باشگاه با هاش چشم توی چشم شم و حرف نزنم
سر تایید تکان دادو گفت
پس خونه ایی دیگه امروز؟
بله، جایی رو ندارم که برم.
ممکنه مهناز بیاد جلوی در بیتا رو ببینه، اگر خلاف حرف من عمل کنی خیلی از دستت ناراحت میشم.
به چشمان سیاه او خیره ماندم و حرفی نزدم. مجیددر حالی که انگشتش را به نشانه اتمام حجت تکان میداد گفت
وای به حالت عاطفه، اگر درو روی مهناز باز کنی یا اجازه بدی بیتا بره جلوی در، به خدا قسم بفهمم اینکارو کردی یک ماه نمیگذارم بیتا مادرشو ببینه و با تو هم یه برخورد خیلی بد میکنم.
از او رو برگرداندم و گفتم
خیلی خوب دیگه.
خانه را ترک نمود. روی کاناپه ها دراز کشیدم و تا امدن صوری خانم خوابیدم. صدای زنگ در نوید امدنش را میداد.
در را گشودم.و اووارد شد. بیتا هم با امدن او بیدار شد و مشغول خوردن صبحانه شدیم. خانه را مرتب کردم و به حمام رفتم.از حمام که خارج شدم. موهایم را سشوار زدم و پیراهن بلند رنگ رنگی م را پوشیدم . وارد پذیرایی شدم. با دیدن جای خالی بیتا و صوری خانم تعجب کردم و به دنبال انها به حیاط رفتم .
صحنه ایی که دیدم تمام بدنم را لرزاند مهناز جلوی در نشسته بود و بیتا در اغوشش بود. صوری خانم هم کنار انها ایستاده بود.
نگاهی به بیتا و مادرش انداختم ، تمام احساسات در من بیدار شد و بغض راه گلویم را بست. مهناز با دیدن من برخاست، نگاه چپ چپی به من انداخت و سپس بیتا را بوسید و خانه را ترک کرد.
صوری خانم دست بیتا را گرفت و به سمت من چرخید. با دیدن من دست و پایش را گم کرد و گفت
از وقتی شما رفتی حموم داره گریه میکنه، گناه داره این یه الف بچه ، بخدا وقتی فهمید مامانش پشت دره نتونستم جلوشو بگیرم، به هر حال من خودم یه مادرم.
من که مخالفتی ندارم این بچه مامانشو ببینه . اما جواب باباشو که صبح هزاربار تهدید کردو رفت شما میدی؟
ارام گفت
از کجا میخواد بفهمه؟
بیتا بچه س , عقلش نمیرسه جلوی باباش حرفی میزنه اونم میاد با من دعوا میکنه، ازتون خواهش میکنم اینکارو نکنید .
صدای زنگ تلفن خانه بلند شد وارد پذیرایی شدم گوشی را برداشتم و گفتم
جانم
مجید ارام گفت
سلام.
سلام خوبی؟
ممنون ، چه خبر؟
هیچی ،سلامتی
مجید سکوت کرد ، حسی به من میگفت مهناز خودش مسئله را به او گفته
ارام گفتم
توخوبی؟ رسیدی؟
اره من رسسیدم، باشه کاری نداری
نه
ارتباط را قطع کرد. سر تاسفی تکان دادم ، و نشستم. مجید ادم تو دار . و مرموزی بود. نمیشد سر از کارش در اورد. تماس بی موردش با خانه هم مشکوک بود.
نگاهی به بیتا که چه شاد و خرم بازی میکرد انداختم و صدایش زدم و گفتم
بیتا بیا
نزدیکم امدو گفت
بله
یه وقت به بابا نگی مامانت اومد جلوی در تورو دیدها
نه نمیگم
اگر بگی هردو
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺