ریحانه 🌱
#پارت_235 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم تامونو دعوا میکنه اخم کردو گفت میاد میزنمون؟ س
#پارت_236
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
یکی دو دور، دور من چرخید با دستانم بیتا را پشتم فرستادم و ملتمسانه گفتم
اخه این یه ذره بچه چه عقلش میرسه به این حرفها، گناه این چیه که تو به مادرش لج کردی
مجید چشمانش را ریز کردو رو به من گفت
تقصیر توإ، صبح که داشتم میرفتم بهت چی گفتم؟
من حمام بودم ، وقتی اومدم دیدم مادرش تو حیاطه تا منو دید رفت
مجید با کلافگی گفت
اینقدر به من دروغ نگو، بس کن دیگه، هزار بار تاحالا بهت گفتم تو توی این موضوع دخالت نکن باز تا چشم منو دور دیدی مثلا محبتت گل کرده؟
مبهوت گفتم
بخدا من دروغ نمیگم
بیتا اصلا دستش به ایفن میرسه که درو باز کنه
صوری خانم این کار و کرده
من از دروغ و مخفی کاری بدم میاد، اون از دیروز که اون گند و زدی و هیچی بهت نگفتم اینم امروز که واسه خودت محبتت گل کرده سرخود کاری کردی که باعث شدی بیتا یک ماه مادرشو نبینه.
کمی عصبی شدم ناخواسته صدایم بالا رفت و گفتم
بس کن دیگه، حالمو از خودت با این قوانین مسخره ت بهم زدی، حالا خوبه بچه خودته، اره بقول خودت به من مربوط نیست و من دارم دخالت بیجا میکنم، اما اینو بدون من اعصابم نمیکشه دم به دقیقه این بچه داره گریه میکنه مادرشو میخواد. والا ارامش روان منم گرفته، از سنگ و اهن نیستم که میبینم داره گریه میکنه مامانشو میخواد بهم میریزم.
مجید به عقب رفت و گفت
تو کاری و که من میگم انجام بده، الان گمشو برو توی اتاق خواب درم ببند اجازه بده من بچه مو خودم تربیت کنم.
نمیتونم اینکارو بکنم. طاقت ندارم صدای گریه و التماس یه بچه کوچیک و بشنوم و بیخیال باشم. بیتا نباشه بچه یه غریبه باشه بازهم من همینم. خجالت هم نمیکشی با دومتر قدت واسه یه بچه شش ساله قدرت نمایی میکنی
چهره برافروخته مجید رنگ تهدید گرفت و گفت
اگه همین حالا از جلوی بیتا نری کنار، مجبور میشم بگیرم پرتت کنم تو اتاق در و هم روت قفل کنم
اینکارو بکن تا به دخترت ثابت بشه باباش کیه و چه خصوصیت های اخلاقی داره .
مجید بازوی مرا گرفت مرا به کناری هل داد بیتا باهق و هق گریه گفت
غلط کردم بابا. ببخشید.
مجید به بازوی او کوبید،از صدای ضربه او میشد حدس بزنی چقدرضربه اش محکم بوده، تیز از روی زمین برخاستم. ضربه بعدی او را که میرفت توی صورت بیتا فرود بیاید با دست مهار کردم. و گفتم
تمومش کن مجید، بخدا من طاقت ندارم.
مجید دستش را وسط سینه من کوبید روی کاناپه افتادم ، با فریاد گفت
تو دخالت نکن
برخاستم و با فریاد گفتم.
نمیتونم دخالت کنم. اگر میخوای به این کارهات ادامه بدی منو طلاق بده برم. من دنبال ارامشم. نمیتونی برام مهیا کنی از زندگیم برو بیرون یکی دیگه جات بیاد
دست مجید محکم توی صورت من فرود امد جیغی کشیدم تعادلم را از ذست دادم و روی کاناپه افتادم. دستم را روی صورتم که گز گز میکرد گذاشتم. این دومین باری بود که مجید این حرکت زشتش را تکرار میکرد. نگاهی به او انداختم هیچ اثری از پشیمانی و ناراحتی در چهره اش نبود .
از یقه بلیزم گرفت مرا بلند کردو گفت
چه گهی خوردی تو؟
سپس کشان کشان مرا به اتاق خواب برد تمام بدنم از استرس داغ شده بود. مرا به داخل اتاق هل داد. در را بست و گفت
تازگی ها ضرهای جدید جدید میزنی،
به چشمان او خیره ماندم و گفتم
من اعصابم خورد میشه تو بیتا بد رفتاری میکنی
نزدیک من امد. با پشت دست محکم توی دهان من کوبید و گفت
من برم کی جام بیاد؟
دستم را روی دهانم گذاشتم و گفتم
تو حق نداری روی من دست بلند کنی
با مشت به کتف من کوبیدو به حالت مشمئزی گفت
خفه شو ، ببند اون دهنتو ، من هرکاری دلم بخواد میکنم ،حرف دهنتو بفهم که کتک نخوری
صاف ایستادم و با تنفرگفتم
وحشی ، یه مدت گذشته تازه داری اون خود اصلیتو نشون میدی . بقول خودت مامانت جنس خودشو میشناخت که گفت من از تازگی که در بیام تازه میفهمم تو چه گندی هستی ، خیال کردم که با تو میشه زندگی کرد.
دستش را که بالا برد دستانم را سپر صورتم کردم مشتش به ساعد دستم کوبیده شدو من محکم به دیوار خوردم و گفتم
واسه کی داری قدرت نمایی میکنی یه دختر شش ساله و یه زن؟
دستش را وسط قفسه سینه من نهاد در حالی که مرا محکم به دیوار میفشرد گفت
خفه میشی پدر سگ یا خودم خفه ت کنم؟
فشار دستش شدید بود دستم را روی دستش نهادم ناله ایی کردم و گفتم
ولم کن
مجید دستان مرا گرفت و گفت
ضر اضافه دیگه.....
سپس سیلی به صورتم زدو گفت
نمیزنی
از این به بعد حرف دهنتو
سیلی دیگری به صورتم کوباند و گفت
میفهمی
دخالت بیجا توی کاری که بهت مربوط نیست
سیلی بعدی اش را محکم تر زدو گفت
نمیکنی
اشک از چشمانم جاری شد مجید ادامه داد
فهمیدی یا نه؟
در پی سکوت من سیلی دیگری به صورتم زدو گفت
فهمیدی یا
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_235 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_236
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
تلفن فرهاد ذوق و شوق نقاشی را از من گرفت، استرس اجازه نمیداد دست به رنگ و قلم بزنم، زهره یکی از تابلوهایم را نگاه کردو گفت
_اموزشت فقط مال هنرستان بوده؟
سر تایید تکان دادم ، زهره تکرار کرد
_استعدادت خوبه، باهات کار میکنم تا حرفه ایی بشی
به صورتم خیره ماندو گفت
_استرس داری عسل؟
لبم را گزیدم وگفتم
_نه خوبم
نزدیکم امد خواست با مهربانی دستهایم را بگیرد که من یک دستم را عقب کشیدم متوجه پانسمان دستم شدو گفت
_چی شده؟
_هیچی، بریده، بخیه زدم.
یک دستم را گرفت وگفت
_چرا اینقدر مضطرب شدی ؟
ارام دستم را کشیدم وگفتم
_ولش کن. من امروز حال و حوصله نقاشی ندارم. امروز رو تعطیل کن اما به همسرم نگو که امروز کلاس نداشتیم.
_یعنی الان من برم؟
_نه نرو اخه تو حیاط دوربین هست ساعتها رو چک میکنه، بمون همون یازده برو اما هیچی نمیخواد اموزش بدی.
_باشه هرجور صلاحته ، اما اقای محمدی تو اموزشگاه تاکیید کردند که هر روز باید بازدهی کلاس شمارو ببینن
_یعنی چی؟
_یعنی اینکه وقتی برگرده خونه ازت میپرسه امروز چیکار کردی؟
لبم را گزیدم وگفتم
_واقعا؟
_بله
_پس بیا شروع کنیم
_شما به این کار علاقه داری؟ یا اصرار همسرت باعث شده که بخوای .....
حرفش را بریدم وگفتم
_علاقه دارم اما الان حوصله ندارم.
زهره یک بوم سفید روی شاسی گذاشت و عکس منظره ایی راهم بالای شاسی قرار دادو گفت
_امروز بهت اموزش نمیدم اما برای اینکه یه کاری هم کرده باشیم ، زیرساز این عکس و من انجام میدم تو فقط نگاه کن و سعی کن یاد بگیری.
اعظم خانم برایمان دو لیوان ابمیوه اورد. نگاهم به قلم زهره بود چه حرفه ایی میکشید.
کارش که تمام شد ابمیوه اش را خورد من گفتم
_به همسرم بگو اینو من کشیدم.
لبخندی زدو گفت
_سعی کن هیچ وقت دروغ نگی.
_اخه الان میگه از صبح تا ظهر چیکار کردی
_راستشو بگو.
_بگم حوصله نداشتم عصبی میشه.
لبخندی زدو گفت
_بهش بگو امروز معلمم یه تابلو رو زیر سازی کردو من نگاه کردم تا یاد بگیرم، چون فردا صبح که من میام اینجا نوبت منه که زیر سازی کنم.و اون نگاه کنه.
سپس نفس عمیقی کشیدو گفت
_راستشو بگی بهتر نیست؟
لبخندی زدم وگفتم
_بله بهتره.
ساعت ده و نیم بود. زهره از من خواست تا با هم به حیاط برویم، پالتویم را پوشیدم وراهی حیاط شدیم.
حضور ارامبخش زهره ، فرهاد و عصبانیتش را از خاطرم برد.
زهره ارام گفت
_یه سوال ازت بپرسم ناراحت نمیشی؟
به چشمانم خیره ماند پلکی زدم و ارام گفتم
_نه
_علت اینکه صبح یک دفعه بعد اون تلفن استرسی شدی چی بود؟
مکثی کردم لبهایم را بهم فشردم وگفتم
_همسرم تلفن کرد. سپس مشغول قدم زدن شدم و گفتم
_فرهاد فوق العاده عصبی و تند خوإ
_همسر من هم اوایل همینطوری بود اما الان به نسبت خیلی بهتر شده.
با امیدواری گفتم
_چطوری بهتر شده
_باید بگردی رگ خوابشو پیدا کنی ببینی از چی خوشش میاد و از چی ناراحت میشه، همسرت فوق العاده دوستت داره.
_شما از کجا میدونی؟
_وقتی اومد تو اموزشگاه، اینقدر از تو تعریف کرد من واقعا شیفته دیدنت شدم. چیزی که برام جالب بود از چهره فوق العاده زیبات حرفی نزد اون فقط از سادگی و کودکی و متانت و حجب و حیات صحبت میکرد. از مسئول اموزشگاه که خواهر من باشه بهترین وسایل ها رو برات خرید و ازش خواست بهترین معلم و برات بفرسته. حتی تو انتخاب معلمم هم حیاس بود. تاکید کرد کسی و بفرستید که تو زندگیش شکست نخورده باشه یه وقت تو روحیه خانمم تاثیر منفی نزاره.
هردو ساکت شدیم زهره ادامه داد
_هرکس بخواد از تو تعریف کنه اولین حرفش اینه که عسل خیلی خوش قیافه و جذابه، موهاش بلندو طلاییه، چشماش درشت و ابیه. اما از نظر همسرت عسل یه دختر بچه فوق العاده مهربون و خوش قلبه، پاک و نجیب و متینه.
به من گفت از وقتی با تو اشنا شده مسیر زندگیش کلا تغییر کرده.
لبخندی زدم و بدنبالش اهی کشیدم.
صدای اعظم خانم امد که گفت
_عسل خانم، تلفن کارتون داره.
یاد گوشی ام افتادم هینی کشیدم وگفتم
_وای فرهاده
دوان دوان وارد خانه شدم گوشی را برداشتم وگفتم
_بله
_کجایی تو؟
_بخدا تو حیاط بودم.
_مگه بهت نگفتم گوشیتو ببر پیش خودت.
_اره گفتی ولی من با زهره رفتیم تو حیاط گوشیمو یادم رفت ببرم.
_چرا یادت رفت؟
_خوب فراموش کردم دیگه...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁