eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
540 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
#پارت_236 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم یکی دو دور، دور من چرخید با دستانم بیتا را پشتم فرس
به قلم فهمیدی یا نه سگ پدر؟ سر تایید تکان دادم. مجید رهایم کرد ، دستانم را روی صورتم نهادم. سیل اشک از چشمانم جاری شد.پشت به من لب تخت نشست. اهسته اهسته در کنار دیوار به سمت در رفتم که محکم گفت کی اجازه داد از جات تکون بخوری؟ میخوام برم ببینم بیتا داره چیکار میکنه لازم نکرده. سپس برخاست، در را گشود و گفت برو تو اتاقت بکپ سپس وارد اتاق شد نگاهی به من انداخت و گفت بگیر بخواب. روی تخت درازکشیدم. حالم از مجید و بوی ادکلنش بهم میخورد. روی تخت دراز کشید سرش را مابین دو بازویش نهاد مدتی بعد برخاست شالم را از روی رخت اویز کشید و پیشانی اش را محکم با ان بست دوباره روی تخت دراز کشید ارام ارام قطرات اشک از چشمم میچکید. انتظار این حرکت را اصلا از مجید نداشتم. چند دقیقه گذشت. برخاست شال مرا از سرش کندو به گوشه ایی پرتاب کرد. از اتاق خارج شد. از اینکه مجبور بودم کنار او بخوابم و با او پتوی مشترک داشته باشم. حرصی و کلافه بودم. اما راستش جرأت تکان خوردن هم نداشتم. مدتی بعد وارد شد، بوی سیگار هم با او امد. سرم را زیر پتو فروبردم و او هم کنارم دراز کشیدو خوابید. با صدای باز و بسته شدن در کمد چشمانم را گشودم. نگاهی به ساعت انداختم هفت و نیم صبح بود. مجید کت و شلوارش را در اورد و چرخید با من چشم توی چشم شدو بلافاصله گفت به صوری خانم پیام دادم امروز نیاد، برق ایفن و قطع کردم خودمم جواب تلفن اون حرومزاده رو نمیدم. تو وبیتا هم حق باز کردن دررو ندارید. تا باشه اون عوضی یاد بگیره دیگه سر خود نیاد بچشو ببینه. به سقف خیره ماندم و از اینهمه لج بازی مجید دندان قروچه رفتم. لباسهایش را پوشید. شیک و مرتب مقابل اینه ایستاد. موهایش را شانه زد کمی ادکلن به گردن خود زد، سرم را از بوی ادکلن پخش شده در فضا زیر پتو بردم . ناگاه چشمانم گرد شد و فکری مثل برق سه فاز تنم را لرزاند. نکنه من حامله م ؟ صدای بسته شدن در اتاق خواب خبر از رفتنش میداد بلافاصله پس از رفتن او برخاستم و سراغ تقویم رفتم ، شک بارداری م به یقین تبدیل شد . مثل یخ وارفتم و روی کاناپه ها نشستم. تلفن خانه را برداشتم و شماره امیر را گرفتم. مدتی بعد خواب الود گفت بله سلام، خوابیدی؟ اره، خواب بودم، مامانینا هم صبح رفتند من خواب موندم. بغض راه گلویم را بست امیر گفت چی شده عاطفه ؟ صدای هق و هق گریه م در گوشی پیچید امیر با دلواپسی گفت چته خوب؟ با مجید دعوات شده؟ اره تچی کردو گفت سرچی؟ میای اینجا؟ اره ، الان میام .صبحانه رو اماده کن ناخواسته خنده م گرفت و گفتم شکمو، من دارم گریه میکنم میگم با مجید دعوام شده اونوقت تو فکر صبحونتی امیر قهقهه ایی زدو گفت این چیزها خوب تو زندگی طبیعیه، همه زن و شوهرها دعواشون میشه دعوا بله میشه، ولی نه اینکه حمله کنه به ادم امیر مکثی کرد و گفت اونطوری دعواتون شده؟ در پی سکوت من گفت کتکت زد؟ بغضم را فرو خوردم و گفتم اره اخه سر چی؟ اون که همش میگه عاشق توإ و از اینکه با تو ازدواج کرده خوشحاله . بیشتر از هزار بار تاحالا به من گفته عاطفه رو خیلی دوست دارم، عاطفه خیلی خوبه، ازش ممنونم واسه بیتا از مادرهم مهربون تره حالا بیا برات توضیح میدم. زیاد طول نکشید که امیر امد. ماجرا را مو به مو و جز به جز برایش تعریف کردم. سرش را پایین انداخت نفس پر صدایی کشیدو گفت الان چه کمکی از من ساخته س؟ بهش بگو تو حق نداری با خواهر من این رفتارها را بکنی اونم میگه بتو چه که دخالت میکنی من دارم اجازه دخالت بهت و میدم فکر کرده من بی کس و کارم؟ یا برده شم؟ امیر فکری کرد و گفت توهم احمقی اخه من چرا؟ بتو چه که میخواد بیتا رو بزنه. بگذار بزنش، تو چرا دخالت میکنی؟ متعجب گفتم امیر بیتا یه بچه س، دلش برای مادرش تنگ میشه. من یه انسانم ناراحت میشم امیر کمی عصبی شدو گفت اخه انسان ، اینقدر داری طرف داری زن سابق مجید و میکنی اونها یه بچه دارن. اگر سرو کلش تو زندگیت پیدا بشه چه غلطی میخوای بکنی؟ نمیگذاره مادر بچشو ببینه، خوب بتو چه مربوطه هاج و واج گفتم پس انسانیت چی میشه؟ حالا اینقدر انسانیت به خرج بده تا مجید بره اون زن رو برگردونه ببره طبقه بالای خونه مادرش که بیتا هر لحظه پیش مادرش باشه. یه شب بیاد اینجا یه شبم بره اونجا فکری کردم وگفتم خوب من که اینجوری باهاش زندگی نمیکنم تو یا خری یا خودت و به خریت زدی، بابا از اول با تو اتمام حجت کرد که مجید اگر شمر هم بود باید باهاش زندگی کنی، اصلا بابا هیچی، من دهن اونو میبندم اصلا من خودم ازت حمایت میکنم اما تو میخوای با دست خودت زندگی خودتو خراب کنی؟ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_236 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ _خیلی خوب ، اینم دومیش. _دومی چی فرهاد؟ _یکیش چشم نگفتنت، یکیشم حرف گوش نکردنت. _فرهاد جان ، من صبح گفتم چشم، اما قبلش فقط نظرم را گفتم _ولی من نظر تورو نپرسیدم، درسته؟ اب دهانم را قورت دادم و گفتم _دنبال بهونه میگردی؟ باشه اشکال نداره، بیا هر بلایی دلت میخواد سر من بیار. تجربه به من ثابت کرده تو وقتی تصمیم بگیری من و ازار بدی حتما اینکارو میکنی و هیچ جوره نظرت عوض نمیشه. لحن فرهاد تند شدو گفت _تو باید یاد بگیری هرچی من میگم بگی چشم. _خیلی خوب چشم _دیگه حالا؟ بدنبال سکوت من گفت _کاری نداری؟ _نه ارتباط قطع شد روی کاناپه نشستم اشک مانند باران روی صورتم لغزید دست زهره روی شانه ام امدو گفت _گریه نکن دیگه. ارام اشکهایم را پاک کردم وگفتم _خیلی اذیتم میکنه. خندیدو گفت _گریه نکن ، راهشو پیدا کن. _راه چیو؟ _کسی که اینقدر تورو دوست داره.... پوزخندی زدم وگفتم _کدوم دوست داشتن؟ _بخدا دوستت داره، حالا یکمم بد خلقه ببین باید چیکار کنی که مهربون تر بشه. _فرهاد میگه حرف از دهن من در نیومده تو بگو چشم. _خوب بگو _اخه منم ادمم ، واسه خودم نظر و ایده دارم ، من امروز صبح حرفی نزدم که اون عصبی بشه، یکدفعه نمیدونم چیشد؟ به من گفت با مرجان صمیمی نشو منم گفتم من مرجان و دوست دارم . یکدفعه قاطی کرد زهره خندیدوگفت _مرجان کیه؟ _جاریمه _خوب شوهرت دوست داره تو فقط اونو دوست داشته باشی. _الان چیکار کنم؟ میاد خونه عصبیه میترسم. بازهم خندید با خنده ش حرصم در امد زهره گفت _ازش معذرت خواهی کن. سر تاسفی تکان دادم وگفتم _تو نمیشناسیش اینقدر لج بازه _خوب بگذار دادو بیدادشو بکنه، بعد که اروم شد..... _دادو بیداد؟ _اره دیگه مگه میخواد چیکار کنه که اینطوری ترسیدی؟ سرم را پایین انداختم و گفتم _الان میاد دادو بیداد میکنه جرو بحث راه میاندازه بعد هم منو میزنه، تازه قضیه بعد از کتک خوردن من حل نمیشه، بعدش میرم زیر ذره بین هر حرکتی کنم بهانه پیدا میکنه دوباره از اول. چشمان زهره گرد و متعجب شدو گفت _واقعا؟ سر تایید تکان دادم. زهره ادامه داد _اگر واقعا اینقدر اذیتت میکنه خوب به خانواده ت بگو لبخند تلخی زدم وگفتم _من کسی و ندارم. _هیچ کس رو _هیچ کس و ندارم مادرم موقع زایمانم مرده، پدرم هم شش سالم بود یه عمه داشتم اونم پارسال مرد. اهی کشیدو گفت _خدابیامرزتشون ممنون _ساعت یازده شده من باید برم. _باشه عزیزم برو خداحافظ... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁