ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_239 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_240_241
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
نزدیکش شدم وگفتم
_جانم
_عکس های کیشتو مرجان فرستاده.
ته دلم لرزید و با خود گفتم الان یه چیزی پیدا میکنه دعوا راه می اندازه.
سپس عکس ها را ورق زد، از صدای نفس هایش متوجه عصبانیت او شدم. خدا خدا میکردم موردی برای گیر دادن نیابد.
صفحه گوشی ام را قفل کردو گوشی را بدستم داد. کمی مکث کردم وگفتم
_من برم بخوابم؟
نگاهش عصبی بود اخمی کردو گفت
_منم میام.
روی تخت دراز کشیدیم ، نگاه فرهاد خیره به سقف بود.
از زبان فرهاد
حسابی عصبی و کلافه بودم. چرا بودن به مرجان را ترجیح داده بود. برای ان سفر من کلی برنامه ریزی کرده بودم اما عسل به راحتی گفت دوست داره با مرجان بره، پیش من مثل مجسمه سردو بی روحه اما کنار اون نیشش تا بنا گوشش بازه، من اینهمه بهش خوبی میکنم،نمیبینه یه بار که عصبیم میکنه یه سیلی بهش میزنم اونها تو چشمشه.
نیمه نگاهی به عسل انداختم خواب بود.
با خودم گفتم
چه زودهم خوابش برد. بی معرفت.
چشمانم را بستم اما خوابم نمیبرد. برخاستم و از اتاق خارج شدم، سیگارم را روشن کردم. صدای زنگ گوشی ام بلند شد.
گوشی را از روی اپن برداشتم شماره مرجان بود.
صفحه را لمس کردم وگفتم
_جانم
_سلام
_سلام مرجان خوبی؟
_مرسی، عسل کجاست ؟
_خوابیده
_از ظهر تا حالا چند بار بهش زنگ زدم
جواب نداد.
_امروز کلاس نقاشی داشته الان خوابیده.چیکارش داشتی؟
_میخواستم حالشو بپرسم. شام می ایید اینجا؟
فکری کردم وگفتم
_نه، امشب قول دادم ببرمش بیرون.
مرجان خندیدو گفت
_پس ماهم می اییم.
اخمی کردم وعلارغم میل باطنی ام گفتم
_باشه تشریف بیارید.
_کجا قراره برید؟
_حالا معلوم نیست، بهت خبر میدم.
گوشی را قطع کردم وگفتم
_عجب سریشیه.
دوساعت گذشت با صدای زنگ ایفن برخاستم ، از دیدن مرجان و ریتا پشت در عصبی شدم. به ناچار در را گشودم ، وارد خانه شدند.
مرجان با لبخند گفت
_دلم براش تنگ شده کجاست؟
_خوابه.
_برم بیدارش کنم؟
_نه، بزار بخوابه سرش درد میکنه.
لای در اتاق خواب ایستادو گفت
_قدرشو بدون عسل یه تیکه از ماهه
ریتا سری به اتاق خواب کشیدو با ذوق گفت
_وای چه خرس خوشگلی.
عسل تکانی خوردو چشمانش را گشود با دیدن مرجان و ریتا لبخندی زدو برخاست سپس گفت
سلام، کی اومدید؟
ریتا به سراغ خرس عسل رفت ، مرجان هم وارد اتاق شدو گفت
پانسمان دستتو باز کردی؟
اره، ظهر رفتیم دکتر گفت باید دیگه باز باشه.
از روی تخت بلند شدو موهایش دورش ریخت.
نگاهم میخکوب عسل بود. همه زیبایی های دنیا در عسل خلاصه شده بود. اندام تراشیده اش را نگاه کردم خرمن موهایش را تکاند و کلیپسش را از روی عسلی برداشت و موهایش را بست.
مرجان دستش را مقابل چشمان من تکاندو باخنده گفت
مال خودته ها
لبخندی زدم و گفتم
بیا بریم بشینیم چرا اینجا وایسادی؟
مرجان رو به ریتا گفت
بیا بریم مامان برات میخرم...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁