ریحانه 🌱
#پارت_248 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم کنار مجید نشستم. عرفان رفت و با شیشه مشروبش بازگشت
#پارت_249
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
میخوای به امیر بگم بیاد باهاش صحبت کنه؟
هلیا فکری کردو گفت
چی بگم والا؟
یه بار امتحان کن ، به امیر بگو چه مشکلاتی داری بیاد باهاش صحبت کنه بعد اگر به نتیجه نرسیدی الان بهترین موقعیته بابا و مامان انگلیسند بیا خونه مامانینا قهر ببین عرفان میخواد چیکار کنه؟
پرنیا رو چی کار کنم؟
پرنیا رو هم باخودت بیار
اخه نمیگذاره
خوب نگذاره، بچه که نیست. هفت سالشه
نه ،بچه م ناراحت میشه.
الان بچه ت خیلی خوشحاله پامیشه تورو میزنه.
هلیا سکوت کرد و به من خیره ماند من ادامه دادم
مگه بیتا از مادرش دوره بلایی سرش اومده؟ بعد هم پرنیا به تو عادت داره تو نباشی خون عرفان و میکنه تو شیشه هی ضر ضر کنارش گریه میکنه اونم اعصابش نمیکشه کم میاره
مگه مجید در مقابل گریه های بیتا کم اورده؟ من خودم بارها شاهد بودم اونموقع که تو نبودی بیتا گریه میکرد سراغ مادرشو میگرفت
در پی سکوت هلیا ادامه دادم
بعد مجید چی کار میکرد ؟
هلیا فکری کرد و گفت
بعد مجید کلافه میشد زنگ میزد به متین میبرد پیش مادرش
از وقتی من اومدم مجید خیالش راحت شده از بیتا ، قبل از اون که اینطوری نبود، خودش حوصله بچه نداشت تا جایی که مادر و خواهراش نگه میداشتند که هیچی لز اوتجا به بعد میداد به مادرش دیگه.
هلیا سرش را به علامت نه بالا داد و گفت
خودم دلم طاقت نمیاره
یکم سفت باش هلیا ، یه بار امتحان کن ، اگر کم اوردی من مجید و میفرستم باهاش صحبت کنه برت گردونه
هلیا سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت و سپس گفت
امیر کمک میکنه؟
میخوای من بهش بگم؟
اره، چون من نمیتونم بگم. گوشی که ندارم تلفن خونه هم عرفان قطعش کرده
چرا؟
روانیه دیگه، یکی اشتباه زنگ زد خونه ، هم منو کتک زد هم گوشی و جمع کرد
از اینجا که بریم میرم سراغ امیر
اون دخالت نمیکنه عاطفه
حالا من تلاشمو میکنم.
هلیا سرش را به علامت مثبت تکان دادو گفت
قول دادی که اگر من کم اوردم درستش کنی ها
باشه، بخدا کمکت میکنم.
مجید تورو اذیت نمیکنه؟
نگاهی به هلیا انداختم و گفتم
نه به اون صورت.
اخلاقش خوبه؟ مهنازو که خیلی اذیت میکرد.
یکم زود عصبی میشه ولی در حالت کلی خوبه.
در باز شدو مجید و عرفان وارد شدند. مجید رو به من گفت
پاشو بریم.
هلیا گفت
کجا به این زودی؟
الان متین زنگ زد گفت
مادرم حالش بد شده بردنش بیمارستان.
با نگرانی گفتم
چرا؟
قلبش گرفته
برخاستم و کیف دستی م را برداشتم بلافاصله ازخانه خارج شدیم و به بیمارستان رفتیم. مژگان و منیژه با من احوالپرسی کردند و بارداری م را تبریک گفتند. متین کمی ان طرف تر زانوی غم بغل گرفته بود. بیتا نزدیک اورفت من و مجید هم از پشت شیشه سی سی یو نظاره گر عزیز خانم بودیم.
عزیز خانم سرچرخاند با دیدن مجید اشاره کرد بیا تو
مجید پشت در رفت،بعد از کمی اصرار به پرستار وارد اتاق شدو بالای سر مادرش رفت.
از پشت شیشه انها را نگاه میکردم. اخ که چقدر دوست دلشتم بدانم چه میگویند.
عزیز خانم هر چه میگفت مجید فقط نگاهش میکرد و گهگاهی سرش را به علامت نه بالا میداد
به دیوار تکیه کرده بودم و راهرو را مینگریستم که از دورمهناز را دیدم که با پدرش می ایند حضور او ازارم میداد. هم استرس داشتم که جریان سقط را دوباره عنوان کند. بیتا جیغ کشیدو گفت
مامان
سپس دوان دوان سمت مهناز رفت مهناز روی زمین نشست و بیتا به اغوش او پرید.
با دیدن این صحنه از امدن مهناز خوشحال شدم لااقل تا مجید نیست بیتا کمی مادرش را میبیند.
مهناز سراپای او را غرق بوسه کرد
پدر مهناز سراپای مرا ور انداز کرد و من ارام گفتم
سلام
علارغم انتظار من لبخندی زدو گفت
سلام دخترم.
متعجب از رفتار او ماندم مهناز نگاهی به من انداخت و سپس مشمئزاز من رو برگرداند و نزد مژگان و منیژه رفت.
در سی سی یو باز شد و مجید از اتاق خارج شد نگاهش در جمع چرخید و روی بیتا که دستش در دست مهناز بود قفل شد. نگاهی سراسر خشم به بیتا انداخت بیتا ناخواسته دست مجید را رها کردو به طرف من امد مجید سلام سردی به دایی اش کردو رو به من گفت
بریم.
سپس نگاهی به مژگان انداخت و گفت
من میرم کاری پیش اومد بهم زنگ بزن
نگاهم روی مهناز افتاد که چه عاشقانه بیتا را نگاه میکند.
در سالن با مجید هم گام شدم ارام کنار گوشش گفتم
یه خواهش ازت بکنم؟
جانم
ارام گفتم...
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_248 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_249
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
. فرهاد لبخندی زد و گفت
_ شمال رو دوست داری ها
ارام گفتم
_ از اول هم دوست داشتم بگم بریمشمال، اما گفتم شاید تو ناراحت بشی .
لبخندی زد و گفت
_ با من راحت باش
زمان مثل برق و باد گذشت، موعد سفرمان آمد ،و با فرهاد به سمت شمال حرکت کردیم.
از اینجا تا رامسر خدا خدا میکردم که فرهاد راضی شود و به خانه عمه کتی برویم.
هرچند زیاد از عمه کتی خاطره خوشی نداشتم، ولی باز هم خانه او تداعی روزهای کودکی ام بود.
انگار تنها کسی که در این دنیا دارم همان خانه هزار متری بود.
از تک تک آجر هایش خاطره داشتم،
انگار که در دیوار آن خانه کس و کار من بود.
نگاهی به فرهاد انداختم غرق در افکارش رانندگی میکرد ،جرات اینکه خواسته ام را ابراز کنم نداشتم و فقط آرزو میکردم که به آن سمت برود، اما نرفت.
در یکی از کوچه های رامسر ویلایی اجاره کرد و آنجا ساکن شدیم .
وسایل مان را از ماشین پایین اوردیم و داخل ویلا گذاشتیم. فرهاد از من خواست تا آماده کردن چای در ویلا تنها بمانم و او خریدهای لازم را انجام دهد. سرگرمی جابجا کردن وسایل بودم و خوشحال از اینکه آرامش به زندگیم باز گشته ،فرهاد وارد خانه شد .دستهایش پر از میوه و خوراکی هایی که برای این سه روز اقامت مان لازم داشتیم بود انها را جابجا کردم و برایش چای بردم.
نزدیک شومینه نشست و گفت
_شمال زمستونشم قشنگه.
به خودم جرأت دادم وگفتم
_الان حیاط خونه عمه کتی پر از برفه ، جون میده واسه برف بازی.
اخم های فرهاد در هم رفت وگفت
_من چیکار دیگه باید بکنم ، تا تو اون خراب شده رو فراموش کنی؟
از لحن فرهاد جا خوردم. لبخندم را جمع کردم، ناخواسته بغض راه گلویم را بست و چشمانم پر از اشک شد.
فرهاد تچی کردو با کلافگی گفت
_سفرمون رو کوفتمون نکن ها.
بغضم را فروخوردم پلک زدم قطرات فراری اشکم را از گونه ام پاک کردم.
نگاهی به فرهاد انداخت از اخمش ترسیدم، موهایم را از جلوی صورتم کنار زدم بغض گلویم را میفشرد اما سعی داشتم عادی باشم لبهایم را سفت کرده بودم تا جلوی لرزشش را بگیرم.
سیگاری روشن کردو گفت
_پاشو کنترل تلویزیونو بده به من.
برخاستم گفته اش را اطاعت کردم و به اشپزخانه رفتم سرگرم جابجایی وسایلی که خریده بود شدم.
یک ظرف میوه برایش شستم و مقابلش نهادم...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁