ریحانه 🌱
#پارت_253 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم من حرف بزنم ؟ بابا خیلی منو ادم حساب میکنه که من
#پارت_254
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
تو این شرایط میگفت ولش کن بزار بره گمشه.
مجید ادامه داد
بعد هم بهش بیست و چهارساعت فرصت داد که بیاد هلیا رو راضی کنه و برگردونه والا باید خونه رو خالی کنه و تحویل بده.
هلیا که انگار دلش خنک شده بود به مبل تکیه کرد و من رو به او گفتم
اگر اومد سراغت، براش شرط و شروط میگذاری و میبریش محضر ازش تعهد محضری میگیری که کارهاشو تکرار نکنه.
مجید کنار من نشست و گفت
تو به جای حسابداری خوب بود میرفتی وکالت میخوندی ها .
امیر با رضایت به من نگاه کرد و گفت
ولی خدایی دمت گرم. غیرتت از من و بابا بیشتر بود، هلیا رو تو نجات دادی
قدرتمندانه گفتم
اون اگر کل دنیا رو بگرده بهتر از هلیا پیدا نمیکنه، چند ساله بابا اینقدر بهش رو داده فکر کرده کیه؟
هلیانفس پرصدایی کشید و گفت
وقتی ادم حامی نداشته باشه همین میشه دیگه.
تلفن امیر دوباره زنگ خورد امیر نگاهی به صفحه انداخت و گفت
بازم باباإ
سپس ارتباط را وصل کرد و دوباره تلفن را روی پخش گذاشت، از این کار امیر کمی مضطرب شدم. هر آن امکان داشت بابا حرفی از من بزند و در حضور مجید شکسته شوم.
بابا گفت
امیر جان بابا، عرفان الان زنگ زد.بهش گفتم من دخالت نمیکنم کلا به امیر واگذار کردم. برو با اون صحبت کن . اول یکم عصبی شدو گفت امیر اومده زن منو برداشته برده ، به من چرت و پرت گفته بعد قرار شد مادرش باهات صحبت کنه. زنگ زد با طناب عاطفه تو چاه نرو، اون کارهای خودشم نمیفهمه، اگر به حرف اون گوش .....
امیر تلفن را از روی پخش خارج کرد و با کلافگی گفت
خوب دیگه بابا، درستش میکنم.
مجید سرش را پایین انداخت. و امیر ادامه داد
باشه کاری نداری
سپس اهی کشیدو گوشی را قطع کرد و رو به من گفت
کلا قفل شده روی تو
مجید که انگار کمی ناراحت از حرف بابا شده بود همچنان سکوت کرده بود. به امیر با اشاره لبهایم گفتم
این چه کاری بود کردی؟
نگاهی به مجید انداخت و شانه بالا داد.
مجید سرش را بالا اورد و رو به امیر گفت
زنگ بزن خانمت هم بیاد دیگه
امیر سرش را به علامت نه بالا دادو گفت
نمیخوام متوجه این موضوع بشه.
مجید برخاست و گفت
موافقید پاشید بریم بیرون؟ من حوصله م سر رفته
هلیا کمی مضطرب شدو گفت
میترسم عرفان بفهمه ناراحتی درست کنه
امیر برخاست و گفت
من برم از خونمون منقل و قلیونمو.بیارم تو حیاط جوجه بزنیم.
مجید با نگرانی به من نگاه کردو گفت
نه قلیون ضرر داره
امیر نگاهی به منانداخت و با کلافگی گفت
عاطفه ولمون کن دیگه هر غلطی میاییم بکنیم میگی ضرر داره
متحیر گفتم
به من چه مربوطه؟
مجید لبخندی زد و گفت
اخه عاطفه.....
هینی کشیدم مجید به سمت من چرخید و گفت
چیه؟
با اشاره چشم به او گفتم
نگو
امیر کمی این پا و ان پا کرد و گفت
من میرم قلیونمو میارم تو حیاط میکشم.
سپس از خانه خارج شد برخاستم و در راهرو به مجید گفتم
میخواستی بهش بگی عاطفه حامله س؟
اره مگه چیه؟
لبم را گزیدم و گفتم
من خجالت میکشم
مجید خندیدو گفت
چشم. نمیگم
سپس از خانه خارج شد .
هلیا گفت
کجا رفت ؟
نمیدونم، میاد الان
عاطفه به نظرت حالا چی میشه؟
هرچی بشه از شرایط قبل که بدتر نمیشه. تورو برده زندانی کرده سال تا سال نمیزاره حتی ماها ببینیمت هر گند و کثافت کاری باشه نه نمیگه، اینقدر پررو شده که هر دقیقه هم کتکت میزنه؟
هلیا اهی کشید و گفت
زندگی تو خوبه؟
خداروشکر.
اخلاق شوهرت خوبه؟
اره ، خوش اخلاقه، منطقیه.....
هلیا حرفم را برید و گفت
خدا کنه همینطوری هم بمونه، تو اون زندگیش که خیلی بد بود.
خیره به هلیا گفتم
الان که خیلی خوبه
یا سرش به سنگ خورده ادم شده، یا واقعا مهنازو دوست نداشت. اخه یه موقع ها که با عرفان میشستند مشروب خوری ، من گوش وای میایستادم مدام میگفت
من اونو نمیخوام ، مامانم به زور برام گرفت. الانم اصلا دلم باهاش نیست. انگار نه انگار زنمه حتی تو خلوت زن و شوهریمونم من .....
پوزخندی زدم و گفتم
پس بیتا چیه؟
هلیا سرش را به علامت نمیدانم تکان دادو گفت...
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_253 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_254
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
به حمام رفتم موهایم را سشوار کشیدم و بافتم. بلیز و شلوار گرمی پوشیدم و نزد فرهاد رفتم.
مشغول درست کردن زغال برای جوجه کباب نهار بود.
دستکش هایم را پوشیدم و سرگرم درست کردن ادم برفی شدم. ادم برفی ام که اماده شد گوشی ام را اوردم و با او عکس گرفتم.
سپس گفتم
_فرهاد
_جانم
_میای با ادم برفی عکس بگیریم؟
منقل را رها کردو نزدیک من امد و عکس گرفتیم، دستم را گرفت و گفت
_دستکشت کو؟
_داخله
_خوب سردت میشه، پاشو بیا کنار زغال.
کنار منقل ایستادم، محبت های فرهاد ارامش را به قلبم باز گردانده بود . هرچند یاد اوری خاطرات تلخ رهایم نمیکرد.
صبح روز بعد زمانیکه از خواب بیدارشدم، فرهاد کنارم نبود نگاهی به ساعت انداختم نمایانگر یازده صبح بود.
گوشی ام را برداشتم شماره فرهاد را گرفتم وگفتم
_الو
_سلام ، بیدارشدی؟
_کجایی فرهاد ؟
_الان میام، سرخیابونم.
_باشه خداحافظ
دست و صورتم را شستم فرهاد وارد خانه شدو گفت
به استقبالش رفتم، خندیدو گفت
_اینقدر خوابیدی صورتت پف کرده. تنبل دیگه ظهر شده.
_کجا بودی؟
_دستت چپتو بیار جلو
اطاعت کردم
حلقه م را در دستم انداخت و گفت
_دیگه درش نیاری ها.
نگاهی به حلقه م انداختم وگفتم
_رفتی خونه عمه کتی؟
_آره رفتم حلقتو اوردم.
_خوب منم میبردی.
اخم های فرهاد در هم رفت و به تندی گفت
_چند بار بهت بگم من دوست ندارم تو پاتو به اون روستای لعنتیت بزاری.
دستم را از دستش کشیدم و سرم را پایین انداختم، لحنش فریاد شدو گفت
_واقعا نمیفهمی یا خودتو به نفهمی میزنی؟ چند بار بهت گفتم نباید اونجا بری؟
بدنبال سکوت من دستش را زیر چانه م گذاشت سرم را باخشم بالا اوردو گفت
_منو نگاه کن.
به چشمانش خیره ماندم وگفتم
_حالا چرا عصبانی میشی؟
_چرا اینقدر این جمله احمقانه منو ببر اونجارو تکرار میکنی؟
_منظورم این بود که منم بیام یه دوری بزنم.
_چند بار تاحالا بهت گفتم من از اونجا بدم میاد؟
_زیاد گفتی
_پس چرا مدام تکرارش میکنی؟ نفهمی؟
سکوت کردم. فرها از کنارم گذشت و ادامه داد
_این اخرین باریه که با زبون بهت تذکر دادم. اسم اون خراب شده رو به دهنت نیار ،دفعه بعد که تکرارکنی چنان میزنمت که اویزه گوشت بمونه.
روی کاناپه لمیدو گفت
_تو اخلاقت همینه، هر چیزیو که من خواستم حالیت کنم قبلش یه با مفصل زدمت بعد حالی شدی.
حرف فرهاد غرورم را خدشه دار کرد. بغض به گلویم چنگ انداخت چشمانم غرق اشک شد، ادامه داد
_گریه کنی خودت میدونی ها
به اتاق خواب رفتم موهایم را جمع کردم و از انجا خارج شدم نشسته بودو سیگار میکشید.
تحکمی گفت
_چایی داریم؟
_الان درست میکنم.
_بله دیگه تالنگ ظهر خواب بودی چای کجا بود؟
زیر کتری را روشن کردم، و از پنجره اشپزخانه ادم برفی ام را نگاه میکردم، یاد اوری خاطره خوش دیروز اشک را روی گونه ام غلطاند. با صدای فرهاد در نزدیکی خودم، سریع اشکهایم را پاک کردم.
_داری چیکار میکنی؟
_بیرون و نگاه میکنم.
_بیرون و نگاه میکنی و گریه میکنی؟ الان بهت نگفتم گریه نکن.
_خوب گریه کردن که دست خودم نیست وقتی ناراحت میشم گریه م میگیره.
_با گریه ت رو اعصاب من راه میری
_خوب برو اونور بشین من و نبینی، منم گریه م تموم شد میام.
_الان واسه چی ناراحتی؟
برخاستم وگفتم
_من میدونم تو داری دنبال بهانه میگردی من و بزنی خوب بیا بزن بزار تموم شه.
از شانه ام مرا هل دادو گفت
_خفه شو اعصاب من و بهم میریزی من که یه حرکتی میکنم بعد همونو میزنی تو سرم.
_داری ارامشمونو خراب میکنی فرهاد.
_اگه دلت ارامش میخواد قبل از حرف زدنت یکم فکر کن بعد ضرتو بزن
_الان من بگم غلط کردم تو دست از سرم برمیداری.
_الان اگه تو مسافرت نبودیم، میدونستم چیکارت کنم که زبون درازی یادت بره.حیف که نمیخوام سفرو خراب کنم.
_من حرف نمیزنم میگی چرا لال مونی میگیری، حرف میزنم میگی داری زبون درازی میکنی، الان تکلیف من چیه ؟ من چیکار کنم؟
_تو فعلا خفه شو ، یذره دیگه ادامه بدی میزنم لهت میکنم ها.
_باشه من ساکت میشم فقط بعدش نگی چرا لالمونی گرفتی ها.
به سراغ کتری رفتم و چای را دم کردم...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁