ریحانه 🌱
#پارت_25 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم صدای پاهای مامان و بابا را که از پله ها بالا میامدند
#پارت_26
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
این را گفت و از اتاق من خارج شد با رفتن او مامان هم رفت و من در را قفل نمودم. میدانستم که فردا مورد بازجویی امیر قرار میگیرم اما به هر حال چاره ایی نبود.
صبح شد،خارج کردن گوشی از خانه خودش ریسک بالایی داشت جای گوشی که امن بود، من هم خروج ان را از خانه به بعد موکول نمودم.
ساعت یازده بود که با صدای تق تق در برخاستم و گفتم
بله
مامان بودو مرا صدا میزد
در را گشودم وبعد از سلام گفتم
امیر رفته سرکار؟
مامان سرش را به علامت نه بالا دادو گفت
خوابیده هنوز. بابات میگه چرا نمیری شرکت
من دیگه شرکت نمیرم.
چرا؟
حوصله ندارم.
با صدای امیر به خودم امدم
دیگه اجازه نداری پاتو از در حیاط بیرون بگذاری
نگاه چپ چپی به امیر انداختم وگفتم
احیانا ساعتت و گم نکردی بگی من برداشتم؟
امیر پوفی کردو گفت
یه عاطفه ایی من ازت بسازم خودت لذتشو ببری ، من که میدونم تو گوشی منو برداشتی، دلیلشم میدونم.
با انکار گفتم
کل اتاقمو که گشتی بازم باورت نمیشه
امیر به حالت تهدید رو به من گفت
الان میرم خطمو میسوزونم یه گوشی هم میخرم ولی اینکارتو جبران میکنم.
از کنار من گذشت، به طبقه پایین رفتم بابا سرجای همیشگی اش بود.
سلام کردم و به اشپزخانه رفتم.
سراپایم را ورانداز کردو گفت
شرکت نرفتی؟
نه بابا
چرا؟
مکثی کردم و گفتم
به دلایل مختلف، یکیش امیر، یکیش پوریا، یکیش نداشتن اختیار روی خودم. میمونم خونه راحت تر زندگی میکنم.
میخوام برم کلاس شنامو ادامه بدم.
من اینهمه خرج تو کردم لیسانس حسابداری گرفتی حالا به درد خودم نمیخوری؟
امیر از پله ها پایین امدو گفت
یه حسابدار استخدام میکنم.
نگاهی به امیر انداختم و حرفی نزدم. امیر ادامه داد
کلاس شنا هم تشریف نمیبری ، میشینی خونه
با حالت اعتراض گفتم
مگه من زندونی م ؟
نگاهی به بابا انداختم سرش را به علامت نه بالا داد.
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم _دن
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_26
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
ستاره کیفش را از روی اپن برداشت و رو به شهرام گفت
_ گوشیمو بده
شهرام گوشی را از جیبش در اورد ستاره بی هیچ حرفی گوشی را گرفت و رفت با رفتن او شهرام گفت
_ زود باش فرهاد بریم
_کجا بریم؟
_اون الان با پلیس برمیگرده
فرهاد چند قدم نزدیک انها رفت گلجان با استرس نزدیک پشت شهرام ایستاد فرهاد نگاهی به سراپای او انداخت و گفت
_ اینجوری میخوای بیای؟ شالت کو؟
گلجان ارام رو به شهرام گفت
_ تو اشپزخونه س
فرهاد با خشم به گل جان خیره شد شهرام به سمت اشپزخانه رفت شال ابی رنگ گلجان را در دست گرفت و سپس ان را به دستش داد گلجان شالش را پوشید فرهادموی بافته شده گل جان را گرفت با صدایی نسبتأ بلند گفت
_ اینو جمعش کن
شهرام نگاهی به رفتارهای فرهاد انداخت پوزخندی زد گلجان مویش را داخل کت حریرش کرد
فرهاد با فریاد بازوی گلجان راگرفت و گفت
_ این کت حریره هنوز معلومه
گلجان پلکی زد اشک از چشمانش جاری شد شهرام گفت
_ولش کن دیگه چرا گیر دادی به این بدبخت
سپس روبه گلجان گفت
_توهم جمع کن دیگه موهاتو
گلجان ارام رو به شهرام گفت
_ خوب چیکار کنم این شاله کوتاهه
شهرام با کلافگی گفت
_ فرهاد جان غیرتی نشو بیا بریم الان پلیس میاد بریم بیرون یه شال بلند میخریم
ازخانه خارج شدند و سوارماشین شاسی بلند شهرام شدند شهرام حرکت کرد
فرهاد سایبان مقابلش را پایین اورد اینه را روی گلجان تنظیم کرد و با اخم از اینه به او نیمه نگاهب انداخت نگاهشان در هم طلاقی کرد گلجان نگاهش را جمع کرد و سپس دستش را پشت سرش برد موی بلند بافته شده اش را گرفتو سعی داشت ان را جمع کند شهرام مقابل یک مغازه ایستاد و گفت
_پیاده شو برو بخر
_تو برو من با این کار دارم
_تو با این چیکار داری
فرهاد سکوت کرد رنگ از صورت گلجان پرید شهرام به ناچار پیاده شدو در رابست فرهاد تیز به سمت عقب برگشت و گفت
_ببینم تو چرا اینقدر میری میچسبی به داداش من؟ خواسته یا ناخواسته تو زن منی اینومیفهمی ؟
چشمان گلجان گرد شدو متعجب به فرهاد نگاه کرد فرهاد به حالت تهدید گفت
_یکبار دیگه ببینم میری میچسبی به شهرام؟ من دارم باهات حرف میزنم میری پشت اون قایم میشی؟ روسری بی صاحبتو جلوش در میاری ....میکشمت فهمیدی؟
گلجان سرش را پایین انداخت فرهاد ادامه داد موهاتم جمع میکنی ، اگر عرضه جمع کردنشو نداری قیچیش میکنم.
گلجان با استرس موهایش را گرفت و نیمه نگاهی به فرهاد انداخت فرهاد ادامه داد
_ شنیدی چی بهت گفتم؟
در مقابل سکوت او فرهاد با فریاد گفت _شنیدی یا نه؟
گلجان اب دهانش را قورت دادو سرش را به علامت مثبت تکان داد فرهاد پایین شال او را در مشتش گرفت و گفت _جواب نمیدی ؟
گلجان اشکهایش سرازیر شدند درحالی که سعی داشت خودرا برهاند گفت _شنیدم
_خودتو جمع و جور کن .بگو چشم
چشم
شهرام در ماشین را باز کرد ونشست سپس یک مشما به سمت گلجان گرفت فرهاد از اینه اورا تحت نظر داشت
گلجان مشمارا باز کرد یک روسری چهار گوش خیلی بلند داخل مشما بود روسری را تا کرد سپس شالش را در اورد که روسری را بپوشد فرهاد سرش را چرخاند با چشم خره به او نگاه کرد و گفت
_ الان چی بهت گفتم؟
گلجان سریع روسری اش را پوشید و ارام ارام به صندلی پشت شهرام رفت فرهاد همچنان با خشم به او نگاه میکرد صدای زنگ گوشی شهرام سکوت ماشین را شکست شهرام گوشی اش را در اورد و گفت
_ ای وای مرجانه
فرهاد سری تکان دادو گفت
_ ستاره بهش زنگ زده
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_26
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_شورا مون گفته میخواد یه سرویس بزاره دخترهایی که میخوان درس بخونن بتونن.
بچه هارو صبح ببره توی اون یکی روستاظهر بیاره، اگر من ازدواج کنم سرویس رو بزاران، خیلی دلم میسوزه
اوووه حالا کو تا شوری این کا رو بکنه، بزک نمیر بهار میاد کمبزه با خیار میاد، پسر به این خوبی، جای برادری خوش هیکل و خوش قد وبالا، میخوای بگی نه
جهازم چی؟ زن داداشم بهم هیچی نمیده
زن داداشت خیلی دوست داره که پیش مردم خودش رو خوب جلوه بده، برای اینکه مردم پشت سرش حرف نزنن جهازم بهت میده، راستی مریم مامانم میگفت وضع مالیِ بابات خوب بوده، حتی میگفت خونه ای که داداشت نشسته توش ارث پدرتون هست، به تو چیزی ندادن؟
من جرات نمیکنم در مورد این چیزها تو خونه حرف بزنم، اگر بگم زن داداشم بیچارم میکنه
خب حتما داداشت گذاشته، خواستی ازدواج کنی بهت بگه
خواستم از طلاهای مامانم بگم که به خودم گفتم، تو که هنوز خیلی در مورد خونواده وحید و این خواهرش وجیهه خانم نمی دونی پس بهتره فعلا در موردهمه اموالت حرف نزنی، حرفم رو خوردم، ادامه دادم.
اینقدر از این طرف و اون طرف حرف زدیم که ساعت شد هفت شب، درسم نخوندیم رو. کردم به الهه
_ من باید برم، وگرنه مینا پیش داداشم یه آشی برام بپزه که یک وجب روش روغن باشه
الهه گفت
اون دفعه هم که برای من خواستگار اومد ما اینقدر در موردش حرف زدیم که نمره یه امتحانمون اومد پایین، خانم همش میگفت
نمی دونم چی شده، که شما دو تایی تون اینقدر نمرتون اومده پایین
آره یادمه، حالا خوبه خیلی هم نمره مون پایین نبود، من هفده گرفتم تو پانزده
چادر، روسریم رو.سرم کردم، اومدم توی هال رو به محبوبه خانم مامان الهه
خداحافظ
مهبوبه خانم یه نگاهی به دستهای من انداخت
_کتابت رو جا نذاشتی؟
_نه اصلا نیاوردم، گفتم با کتاب الهه دو تایی میخونیم
اومدم خونمون، هم زمان با داداشم رسیدیم در خونه
_سلام داداش
_سلام کجا بودی؟
_خونه محبوبه خانم، میخواستم با الهه درس بخونم
_حالا خوندی؟
_آره همه رو بلدم
_آفرین
کلید انداخت در رو باز کرد، رفتیم داخل
زن داداشم اومد استقبال داداشم، سلام و خوش آمد گفت، من رفتم توی اتاقم، لای در رو باز گذاشتم، زن داداشم گفت
_امروز خانم عظیمی اومد اینجا، از مریم خواستگاری کرد برای احمد رضا، اجازه خواستن که خواستگاریشون رو رسمی کنن
_مریم چی میگه راضی هست؟
_آره چرا نباشه، هم پسره بچه خوبیه هم خونوادش
خون داره خونم رو میخوره، آره اینها خوبن ولی بگو تو اصلا از من نظر خواستی، نظر من رو که نخواستی یک مشتم به بازوم زدی، حالا منم به احمد.رضا میگم نمیخوامت، تا مینا خانم حالت جا بیاد...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾