ریحانه 🌱
#پارت50 سوار بر ماشین از خانه خارج شدم . برای اینکه اگر احتمالا امیر سر رسید و متوجه عدم حضور من در
#پارت_51
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
وارد اتاقم شدو گفت
بلند شو بیا پایین چیه عین جغد میشینی تو تنهایی؟
با بی حوصلگی از او رو برگرداندم
امیر به حالت شوخی گفت
تحفه مامان برای فرداشب واست تولد گرفته هلیا و عرفان و دعوت کرده، اونها قول دادن که بیان. زیبا رو هم دعوت کرد باباش اجازه داد که بیاد. پوریا هم که مثل هرسال دعوته
با امدن نام پوریا نگاهی به امیر انداختم. امیر ادامه داد
اخه احمق پسر به اون خوبی دیگه چه مرگته؟
امیر میشه ولم کنی و بری؟
امیر وارد اتاقم شد دستم را گرفت کشیدو گفت
پاشو بیا پایین.
با بی میلی گفتم
ولم کن دیگه
بلند شو بیا دور هم بشینیم.
سپس مرا از پله ها پایین برد مامان کنار بابا نشسته بود.و با او صحبت میکرد. قرار شد اخر همین هفته براشون جشن عقد بگیریم. بابای زیبا برای تهیه جهیزیه زیبا چهار ماه وقت خواسته.عروسیشون باشه واسه اونموقع.فردا امیر و زیبا میرن ازمایشگاه. پس فردا هم باید ببرمشون یه باغ تالار خوشگل پیدا کنم واسه بچه م عقد بگیرم.
بابا گفت
عقد مگه با اونهانیست.
مامان اخم کرد و گفت
این حرفها رو نزن ها ، من یدونه پسر دار دارم واسش کلی ارزو دارم.
این حرف مامان بغض به گلویم اورد. مامان ادامه داد
باید کارگر بیاریم بالا رو درست کنیم امیر بشینه.
معترض گفتم
بالا؟ پس اتاق من چی؟
مامان اخمی کردو رو به من گفت
توهم بیا پایین تو اتاق پوریا
اونجا کوچیکه .
دیگه همینه که هست.
نگاهم به امیر افتاد. لبش را گزیدو گفت
کوچیک هم نیست ها.
سکوت کردم. به هر حال حق با من نمیشد.چون هم امیر نور چشمی مامان و بابا بود و هم اینکه چاره دیگری جز این نبود. مامان پشت چشمی برای من نازک کردو گفت
چطور خونه اون پسره تو جنوب شهر کوچیک نیست یه اتاق ببست متری برات کوچیکه؟
حرف مامان مانند تیر به قلبم نشست و قلبم را سوزاند. به سختی جلوی خو دم را گرفتم که گریه نکنم. امیر کنارمان نشست و گفت
پاشو برو چند تا چای بیار.
کمی به امیر نگاه کردم و برخاستم. حوصله هیچ کدامشان را نداشتم ، سه عدد چای ریختم و در سینی گذاشتم و برایشان بردم. مامان رو به من گفت
برای عقد داداشت چی میپوشی ؟
با بی حوصلگی گفتم
حالا یه چی میپوشم.
یعنی چی یه چی میپوشم؟ پس فردا باید بریم یه مزون خوب پیدا کنیم یه دست لباس شایسته برات بدوزه.
حوصله این چیزها را نداشتم. جمعشان را نمیپسندیدم و به ناچار تحمل میکردم.
امیر چایش را برداشت و گفت
زیبا رو هم با خودتون ببرید یه لباس خوب انتخاب کنه.
مامان ابرویی بالا دادو گفت
واسه زیبا یه لباس سفارش دادم به مزون براش اورجینال از ایتالیا بیارن.
نگاهی به مامان انداختم و گفتم
به سلیقه کی اونوقت؟
مامان متعجب به من نگاه کردو گفت
خودم انتخاب کردم
لباس زیبا رو تو انتخاب کردی مامان؟
برنده، از ایتالیا دارن براش میارن سنگ و کریستالش اصله.
تو بگو سرتاسر از طلا و جواهره، اینکارهارو نکن مامان. از همین اول پایه اختلاف و نگذار
مامان مدافعانه گفت
چه اختلافی؟ از خداشم باشه، یه لباس چند ملیونی براش گرفتم.
نگاهی به امیر انداختم وگفتم
از همین اول کار مامان با این حرکتش ناراحتی و شروع میکنه.
امیر اخمی کردو گفت
چه ناراحتی ایی ؟ مامان که سلیقه ش بدنیست.
دوست داری بابای زیبا کت و شلوار دامادی تورو بدون نظر خودت بره بخره بیاره؟
امیر به من خیره ماندو مامان به حالت فخر فروشی گفت
باشه، اونم اگر میتونه یه کت و شلوار از انگلیس سفارش بده واسه امیر بیارن.
پوزخندی زدم وروبه امیر گفتم
تو حسابت با کرام الکاتبینه، مامان از همین اول مادر شوهر بازی و شروع کرده و داره با پول میزنه تو سر زیبا و خانواده ش
تن صدای مامان بالا رفت و گفت
ساکت شو عاطفه، حرف دهنتو بفهم. من صلاح اینها رو میخوام. من دارم خداد تومن خرج میکنم که ابروم حفظ شه. مطمئنم اگر به خود زیبا باشه میخواد یه لباس ساده بدون سنگ بپوشه، من جلوی زن عموهات و زن داییت ابرو دارم.
اهی کشیدم و با خونسردی گفتم
مادر من چرا اینقدر دوست داری پز بدی؟
مامان لبهایش را نازک کردو با بدجنسی گفت
یعنی بزارم زیبا هرکاری دلش میخواد بکنه؟
لبخندی زدم و با مهربانی گفتم
چه اشکالی داره؟ عقد اونه، اون حق داره لباس و ارایشگاهشو خودش انتخاب کنه.
تو داری واسه خودت پایه ریزی میکنی . داری سنگ زیبا رو به سینه ت میکوبی که حرف خودت به کرسی بنشینه.
چشمانم گردشدو گفتم
کدوم حرفم ؟ ...
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_50 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم از
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_51
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
وارد اشپزخانه شدم هنوز انجا بهم ریخته بود مرتب کردم و ماکارانی را اماده کردم با صدای بالا پایین شدن دستگیره هینی کشیدم فرهاد گفت
_چیه؟
_یه نفر میخواد بیاد توخونه مثل اینکه در قفله
فرهاد برخاست کلید را گرداند با صدای شهرام نفس راحتی کشیدم
_,تو چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟ نگرانت شدم
_گوشیمو سایلنت کردم
وارد خانه شد من ارام سلام کردم
شهرام کمی مرا ورانداز کردو گفت
_سلام، چیکار داری میکنی؟
_آشپزی
لبخند روی لبهای شهرام نشست نگاهی به فرهاد انداختم با اخمی غلیظ مرا نگاه میکرد ترس وجودم را گرفت شهرام به سمت نشیمن رفت فرهاد وارد اشپزخانه شدو گفت
_مگه نیم ساعت پیش بهت نگفتم جلوی مردهای غریبه موهاتو جمع کن ؟
-ارام موهایم که پشت سرم ساده جمع کرده بودم را در دستم گرفتم و گفتم
-حواسم نبود.
سپس وارد اتاق خواب شدم روسری ام را برداشتم و پوشیدم به اشپزخانه رفتم دو عدد چای ریختم و مقابل ان دو نهادم سریع به اشپز خانه باز گشتم فرهاد گفت
_سه دنگ دیگه رو گذاشته واسه فروش
خوب بخرش
_با چه پولی همون چک تو راهم به بدبختی دارم جور میکنم
فکری کردو ادامه داد
_خونه رو بفروشم
_ کجا زندگی کنی؟
_اجاره میکنم.
_تو متاهلی زنت سال به سال اذیت میشه
فرهاد نگاهی به من انداخت سپس رو به شهرام گفت
_تو بخر
_من هم اوضاعم خرابه
_خونتو بفروش برو طبقه بالا زندگی کن
_پول خونه من اندازه خرید یه دنگش میشه بعد هم مرجان قبول نمیکنه بیاد اینجا
_چرا؟
_ولش کن صلاح نیست
_نمیخوام غریبه اونجارو بخره
_بگو عمه ارزو بیاد بخره اون الان تو پول غرقه
فرهاد فکری کردو گفت
_نه عمه تو مخیه ، بیا و رضایت بده خونه هامونو بفروشیم بریم اونجا رو بخریم از این قشنگ ترش رو میخریم بخدا ، یه دو واحده هم رهن میکنیم توش زندگی کنیم تا بعد بخریم
_مرجان رضایت نمیده
_حالا تو باهاش صحبت کن
_باشه چشم
_مطب فایده ایی برات نداره
شهرام ساکت شد فرهاد بلند گفت
_غذا چی شد ؟
ارام گفتم
_ امادس
وارد اشپزخانه شدند میز را چیدم با استرس یک قاشق از غذا را خوردم خدای من چقدر بی نمک بود ، فرهاد نمک دان را برداشت کمی به غذا نمک زد با استرس به او خیره بودم نمیدانستم ممکنه چه برخوردی باهام بکنه، اما هیچ نگفت و غذایش را خورد شهرام اصلا به روی خودش نیاورد که غذا نمک ندارد ،بعد از صرف غذا فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت
-دستت درد نکنه
چشمانم از حیرت گرد شد داره از من تشکر میکنه ؟
شهرام یک لیوان اب خورد و گفت
_خیلی عالی بود عسل ممنون .
_نوش جان .
شهرام با ذوق گفت
_ موافقید شب بریم پارک؟
نگاهی به من انداخت من به فرهاد نگاه کردم و فرهاد ارام گفت
_نه
_چرا؟ خوش میگذره . بریم یکم حال و هوامون عوض بشه
_بعدا میریم
_چرا مخالفی؟
فرهاد برخاست و از اشپزخانه خارج شد
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_51
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
به ناچار ایستادم، اینقدر اعصابم بهم ریخته بود که نمیتونستم بقیه خریدهام رو بکنم، مش رحمتم رفت دنبال خانم معینی، اونم بهش دستور میداد، دو حلب روغن چهار کیلویی میخوام، یه گونی برنج میخوام، منم نگاه میکردم، خانم خرید هاشون تموم شد، مش رحمت اومد، به من گفت، کبری زود باش کمک کن وسایلها رو ببریم بزاریم تو ماشین، بیام وسایلهای خانم معینی رو بیارم، وسایلهامون رو گذاشتیم توی ماشین، سریع رفت، دیدم دارن میگن و میخندن و با هم وسیله میاوردن، خانم معینی نشست عقب منم که صندلی جلو توی ماشین نشسته بودم.
مریم جان تا برسیم در خونه خانم معینی، این دوتا توی ماشین باهم حرف زدن، یکی دوبار من اومدم حرف بزنم مش رحمت محلم نداد، فرداش رفتم خونه مامانم با گریه هرچی شده بود براش گفتم، مامانم گفت، من صد بار گفتم با غریبه ها با زنهایی که طلاق گرفتن و یا همسرشون فوت کرده رفت و امد نکن به حرفم گوش نکردی، اصلا مگه یه زن عاقل زن جووون رو با شوهرش آشنا میکنه، گفتم مامان دیگه شده، حالا بگو چیکار کنم، گفت برو با شوهرت خوش رفتاری کن به روی خودتم نیا، بعدشم برو پارچه هاتم از اون زنیکه معینی بگیر دیگه ام محلش نده
گفتم فقط یه چادر توی خونه ای پیشش دارم، گفت برو همون رو بگیر
اسمش چی بود خاله شما همش فامیلیش رو میگید
اسمش آذر بود ولی همه بهش میگفتن خانم معینی، شب مش رحمت اومد خونه گفت
کبری امروز داشتم میومدم خونه، خانم معینی سر خیابون وایساده بود رسوندمش خونشون، دو باره فردا شب همین رو.گفت، با خودم گفتم مگه میشه هرشب اتفاقی این زنه سر راه شوهر من باشه، این نقشه ش هست مخصوصا ساعتی که مش رحمت میخواد بیاد خونه میره سر راهش وامیسته که با شوهر من به بهانه بره خونشون، حرف بزنه تا اینکه خودش رو اویزون شوهر من کنه، شبها تا صبح دعا میکردم و از خدا میخواستم، شرش رو از سر زندگیم کم کنه
خاله چرا با مش رحمت حرف نمیزدی
یه بار گفتم، مش رحمت اولش به شوخی مسخرم کرد، بعدم به جدی حسابی باهام دعوا کرد که تو بد بینی، گردن نگرفت،
یه روز دیدم مش رحمت ناراحت و گرفته اومد خونه، گفتم چی شده، گفت
گفت امروز یکی با ماشین پیچید جلوم نزدیک بود بزنم به جدول، از ماشین پیاده شد هرچی از دهنش در اومد به من گفت، با تعحب گفتم کی بود، آخه برای چی، گفت از اون آقا پرسیدم، شما کی هستی، بگو من چیکار کردم که داری به من بد و بی راه میگی، گفت من برادر آذر معینی هستم، اگر یه بار دیگه ببینم خواهر من توی ماشین تو نشسته، ماشینت رو آتیش میزنم.
مریم جان اینقدر از ته دلم شاد شدم که حد و اندازه نداشت، ولی همینطور مونده بودم که چی شده که داداشش جلوی مش رحمت رو.گرفته، فرداش رفتم خونه مامانم، براش تعریف کردم، مامان پوز خندی زد گفت کار من بوده، رفتم به داداشش گفتم خواهرت داره زندگی بچه من رو بهم میریزه، گفت حاج خانم شما برو کاریت نباشه،
آهی از ته دلم کشیدم گفتم
خاله خوش به حالت مادر داشتی تونستی باهاش درد دل کنی اونم کمکت کرده، من خیلی تنهایم خاله
من رو بغل کرد، در گوشم زمزمه کرد
کّس و کار آدم خداست، توکلت به خدا باشه، ایکاش نزدیک من بودی، ولی به نظرم مادر شوهر خوبی داری، ان شاالله که هوات رو داره...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾