ریحانه 🌱
#پارت_59 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم الو بیتا چی میگه؟ پرستارش مشکل براش پیش اومد رفت
#پارت_60
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
در را باز کردم که پیاده شوم اقای محققی گفت
نه خواهش میکنم اینکارو نکنید. سپس بیتا را
سوار ماشینش کرد.و حرکت نمودیم. از خانه که خارج شدیم ما بین دو صندلی ایستاد به سمتش چرخیدم و گفتم
اسم شما چیه ؟
لبهایش را غنچه کردو گفت
بیتا
دستی به موهایش کشیدم وگفتم
دوست داری بیای پیش من بشینی؟
اخمی کردو گفت
نه، شما جای من نشستی . من همیشه پیش بابا میشینم.
مجید لبخندی زدو گفت
بشین بابا ترمز میگیرم میفتی ها
سرجایش نشست و گفت
شما اسمت چیه؟
نگاهی به چشمان طوسی اش انداختم و گفتم
من اسمم عاطفه س.
فکری کردو گفت
خوب، برای چی پیش بابای من نشستی؟
اخه ما رفته بودیم شهرداری کارداشتیم.
مجید گفت
عمو امیر رو که میشناسی دخترم.
همون که دایی پرنیاست؟
اره. اخانم عباسی خواهرشه.
اسمش عاطفه س چرا بهش میگی خانم عباسی؟
مجید سکوت کرد بیتا ادامه داد
دارید منو میبرید پارک؟
من خندیدم و مجید گفت
مگه دیشب دو تایی باهم پارک نبودیم ؟ من الان کار دارم بابا باید برم شرکت.
با عصبانیت گفت
من شرکت نمیام .
نمیشه که دخترم. من الان کار دارم.
من با خاله عاطفه میرم.
اخه نمیشه بابا
رو به مجید گفتم
ایراد نداره من میبرمش شرکت خودمون هروقت کارتون تموم شد تشریف بیارید ببریدش
اخه اذیتتون میکنه
بیتا از پشت گردن مجید را گرفت و گفت
اذیت نمیکنم. قول میدم.
در پی سکوت مجید رو به من گفت
تو بچه داری؟
نه، من بچه ندارم.
پس من با کی بازی کنم؟
مقابل شرکت متوقف شد و من و بیتا پیاده شدیم دست مرا محکم گرفت وارد شرکت که شدیم عرفان با ناباوری گفت
دختر مجید پیش تو چیکار میکنه
۶۵
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_59 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم شب
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_60
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
شهرام پوزخندی زدو من ادامه دادم
_همه کارهایی که تو گفته بودی را کردم، محبت،خرید، توجه، تعریف از کارهای خوبش، اما عسل زیاد تغییر نکرده همون ادم روزهای اوله، امروز صداش زدم با کلی خواهش و تمنا ازش پرسیدم چه حسی به من داری؟ میگه ترس
_ بلاهایی که سرش اوردی و که یادت نرفته فرهاد ؟
_من الان نزدیک یک ماهه از گل نازک تر بهش نگفتم .
_یادته چقدر میزدیش
_اره یادمه اما بی خودی نزدمش که،
مقصر بود . چرا الان نمیزنمش؟ چون حرف گوش میکنه.
شهرام چایش را سرکشید و گفت
_تو استرس داشتی زندگیت باستاره خراب نشه،و عسل را مسبب این فرو پاشی میدونستی
_نه شهرام ، مثلا یکی از دعواهای ما سر فرارش از تو فروشگاه بود ، نباید اونکارو میکرد،
شهرام با کلافگی گفت
_ چرا حرف نا حسابی میزنی؟ تو اذیتش میکردی اونم میخواست فرار کنه ، خودتو توجیه نکن تو مقصر بودی.
سکوت کرد م کامی از قلیان گرفت و گفتم
_امروز یه ناشناس زنگ زده خونه ، به عسل گفته بیا جلو در، عسل نرفته ،از بالای در یه پاکت انداخته داخل حیاط ، چهار تا عکس از من فوتوشاپ کردند با یه خانم تو رستوران و تو ماشین و توی دفتر کارخونه.
شهرام خندیدو گفت
_ پس الان شام اوردیش بیرون منت کشی؟
لحنم غم انگیز شدو گفتم
_نه ، یه چیزی که منو خیلی ناراحت کرد این بود که اصلا برای عسل مهم نبود.
قهقهه خنده شهرام باعث شد لبخند روی لبهای من هم بیایدو باگفتم
_زهرمار
شهرام ساکت شدو گفت
_به هیچیش حسابت نکرد؟
_خیلی ریلکس ،انگار اتفاقی نیوفتاده،نشست نهارشو خورد،من احساس کردم به روی خودش نیاورده ، خواستم توضیح بدم گفتم عسل خودتو ناراحت نکن ، خیلی اروم گفت من ناراحت نیستم
شهرام با لبخند گفت
_ خیلی موذیه
_واقعا از سیاستش بود؟ یا من براش مهم نیستم؟
در پی سکوت شهرام سرو صدا در ان سویی که بچه هارفته بودند توجهم را جلب کرد ، سه پسر نزدیک انها بودند مرجان مشغول جرو بحث با انها بود.
سراسیمه برخاستم و باشهرام نزدیک انها شدیم مرجان با دیدن ما گفت
_اقا برو دعوا درست نکن
عسل سرش را چرخاند مرا که دید دستپاچه شدو درگوش مرجان چیزی زمزمه کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_60
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
امروز پنج شنبه است، حتما باید برم سر خاک بابا و مامانم، ولی الان سر ظهره نمیشه، ریاضی هم که خوندم، کاری ندارم انجام بدم، حوصلم به شدت سر رفته، صدای زنگ تلفن اومد، با خودم گفتم حتما احمد رضاست میخواد با من حرف بزنه، مینا جواب داد
الو سلام، الو، الو، صداتون نمیاد، گوشی رو گذاشت روی دستگاه تلفن، به خودم گفتم، یعنی کی بود، رفتم توی فکر، چه قولهایی احمد رضا به من داد، نمیزارم آب تودلت تکون بخوره، از دیروز یه سراغم ازم نگرفته، گوشی تلفنم دست خودشه نمیتونه زنگ بزنه در خونمونم نمی تونه بیاد، بغض کردم، یادم اومد، مامانم بهم میگفت، بغض نکن گلو درد میکنی، اگر ناراحتی بشین گریه کن، منم یه دل سیر گریه کردم، نگاه کردم به ساعت، چهار بعد از ظهره، الان وقتشه که برم سر خاک، مانتوم رو پوشیدم، شال و. چادرم رو سرم کردم، یه مقدار پول از توی کمدم برداشتم گذاشتم توی کیفم، از در اتاقم اومدم بیرون، چشمم به مینا افتاد، قلبم شروع کرد به زذن، به خودم گفتم، یعنی میتونم جلوش وایسم
مینا گفت
کجا؟
توی چشم هاش زل زدم،
صداش رو یکم برد بالا
میگم کجا؟
اصلا دوست نداشتم بهش بگم، ولی چاره ندارم، الان زنگ میزنه به داداشم میگه
گفتم
میرم سر خاک
برو بگیر بشین، لازم نکرده
همه جراتم رو جمع کردم، با صدای لرزون گفتم
چطور خودت روزی دوبار میری بابا مامانت رو میبینی، من هفته ای یه بار نرم ببینم
صورتش رو مشمئز کرد، اومد نزدیکم
چی شد، چی شد، برای من زبون در آوردی
محکم سر جام وایسادم،
نزدیکم شد، زد روی بازوم، هلم داد به عقب
برو توی اتاقت، تو هیجا نمی ری
هر کاری کردم، دستم بالا نیومد هلش بدم، نشستم روی مبل، به خودم گفتم، بزار حواسش پرت بشه، فرار میکنم
چادرت رو در آر پاشو برو آشپز خونه اون ظرفها رو بشور، هم زمان فرزاد گفت
مامان دشوری دارم
مینا رودکرد به من
از دستشویی برگشتم، ببینم لباسهات رو. در آوردی توی آشپزخونه داری ظرف میشوری
منم که دیدم موقعیت خوبیه برای فرار، جلوش چادر و شالم رو در آوردم، وایسادم دست بردم برای دکمه های مانتوم، اونم خیالش جمع شد که من میخوام برم ظرف بشورم، رفت تو دستشویی، به سرعت برق و باد، شالم رو انداختم سرم، کج و کوله پیچیدم دور گردنم، چادرم رو دستم گرفتم، کفش هام رو. پوشیدم، دویدم در حیاط رو باز کردم، چند قدمم همینطوری توی کوچه دویدم، پشتم رو نگاه کردم، دیدم کسی نیست، ایستادم شالم رو مرتب کردم، چادرم رو سرم کردم، تند قدم برداشتم سمت قبرستون، دارم میرم سمت قبر مامانم، حاج خانم مادر شوهرم رو دیدم، روم رو برگردوندم، که مثلا من تو رو ندیدم، رسیدم سر قبر مامانم، اومد کنارم نشست...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾