eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
541 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
به قلم . صدای عرفان و امیر دور شد حسابهای شرکت را کمی منظم کردم و سپس پرونده های مرتبط با دارایی را داخل پوشه ایی گذاشتم و روی کیفم نهادم. فردا اول صبح حتما میرم دارایی امروز حوصله ندارم. با یاد اوری مرتضی قلبم لرزید. احساس ضعف در تمام بدنم به سراغم امد گوشی موبایلم را برداشتم و شماره شهره را گرفتم مدتی بعد ارتباط را وصل کردو گفت سلام عاطفه جان سلام عزیزم خوبی من خوبم چه خبر مرتضی از صبحه منو کشته از بس بهم زنگ زده. چیکارت داره؟ میگه به عاطفه بگو به من زنگ بزنه میخوام باهاش حرف بزنم. من نمیتونم با اون صحبت کنم حالا یه زنگ بهش بزن بخدا نمیتونم شهره، اسمش میاد بغض توی گلوم گیر میکنه. اگر با اون حرف بزنم قلبم وای میسه. اخه اینجوری هم که نامردیه لااقل یه خداحافظی ازش بکن حالا چند روز دیگه شاید بهش زنگ زدم صدای تق تق در که امد از شهره خداحافظی کردم و بلند گفتم بفرمایید منشی وارداتاق شدو گفت اقای عباسی گفتند تشریف ببرید اتاقشون. چیکارم داره؟ نمیدونم اقای محققی و اقا ی شهریاری هم هستند. برخاستم و از اتاق خارج شدم در زدم و وارد اتاق امیر شدم ارام سلام کردم و با وقار سرجایم نشستم. اقای محققی روی صندلی اش به طرز خیلی بدی لمیده بود. روبه من گفت فاکتورهای پروژه تخت جمشید و براتون اوردم که تا اینجا چقدر خرید شده. نگاهی مشمئز به سرتا پایش انداختم و سپس سرم را روی فاکتورها انداختم زیر چشمی تحت نظرش داشتم که صاف نشست و خودش را مرتب کرد. عرفان پلاتی را باز کرد و سرگرم توضیح دادن به امیر شد مجید هم برخاست و بالای سر انها ایستاد نگاهی اجمالی به فاکتورها انداختم و گفتم اقای محققی این فاکتورهاتون بعضی هاش مهرو سربرگ نداره. نزدیکم امد بوی تند ادکلنش شامه م را سوزاند. کمی از او فاصله گرفتم نگاهی به فاکتورها انداخت و گفت موردی نداره. موردی نداره نمیشه، چند روز دیگه میخواهید اینها رو به شهرداری و دارایی ارائه بدهید، امار فاکتورهاتون که بالا بره.... حرفم را بریدو گفت جداشون کن بده ببرم درست کنم. برای خودتون مشکل میشه، چهار روز دیگه فاکتورهاتون که بیشتر بشه براتون سو تفاهم پیش میاد. چون خودتون روی این پروژه حسابدار ندارید بهتره که کارتون درست پیش بره. خندیدو به حالت عامیانه گفت باشه دیگه، گفتی منم گفتم چشم میبرم درستش میکنم. الان میخوای بلایی که سر امیر اوردی و سر منم بیاری؟ قهقهه خنده عرفان گوشم را خراشید برخاستم و مقابل او ایستادم یک سرو گردن از من بلند تر بود خیلی جدی به چشمانش خیره شدم وگفتم خوب گوشهاتونو باز کنید اقای محققی، این تازه شروع کار ما تو این پروژه س و متاسفانه تقریبا هرروز مجبورم شمارو ببینم، خدمتتون عارض شم بنده به هیچ عنوان با شما شوخی ندارم. حدخودتونو بدونید. سپس فاکتورهایش را جمع کردم نگاهی به امیر و عرفان که به ما خیره بودند انداختم و از اتاق خارج شدم. صدای خنده عرفان راشنیدم که به مجید میگفت حالیت شد؟ ۸۴ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_81 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم از
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ از زبان عسل مرجان روی صورتم یخ گذاشت وگفت _دیگه اروم شده نترس _مرجان خانم _جانم _شما حرف منو باور نکردی مرجان فکری کردو گفت _چی بگم والا؟ _بخدا من اینکارو نکردم _با شناختی که از تو دارم ، میدونم داری راست میگی، اما شرایط علیه توإ ، من هنگ کردم عسل یه جای کار ایراد داره، تو از صبحه با منی من ندیدم تو سمت گوشیت بری دیشب هم که شهربازی بودیم اخر شب هم باهم صحبت میکردیم هر چی فکر میکنم میبینم تو راست میگی اما..... با صدای شهرام و فرهاد قلبم ایستاد مرجان برخاست و گفت _نترس ، شهرام ارومش کرده شهرام گفت _مرجان بیا یه لیوان چای به ما بده دست مرجان را گرفتم و گفتم _نرو _نترس دختر ، الان میام مرجان که از اتاق رفت برخاستم تا در را قفل کنم ارام خواستم در را ببندم که فشار دستی مانع شد با دیدن فرهاد جیغی کشیدم و به عقب رفتم فرهاد در را بست و قفل کرد سپس ارام گفت _خیانت میکنی اره؟ _بخدا دروغه دستگیره بالا و پایین شد ، شهرام گفت _فرهاد درو باز کن فرهاد کمربندش را باز کردو گفت _ادمت میکنم ازترس به دیوار چسبیدم و گفتم _اقا فرهاد بخدا من اینکارو نکردم. فرهاد کمربند را دور دستش پیچاندو گفت _بلایی سرت میارم هرزه گری و لاس زدن یادت بره دستانم را حائل صورتم گرفتم فرهاد بیرحمانه بدن نحیف مرا مورد ضرباتش قرار میداد. ضربه محکمی به در خوردو در باز شد شهرام وارد اتاق شدو گفت 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁