eitaa logo
ریحانه 🌱
12.5هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
529 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🦋 به قلم 🔴فصل دوم🔴 با ناباوری نگاهی به مغازه مرتضی انداختم. تمام وسایلش پخش زمین شده بود. شیشه ها شکسته بود و خودش هم با یقه پاره و سر وضع نامرتب جلوی در نشسته بود و به زمین خیره بود. از ماشین پیاده شدم و دوباره همه جارا ور انداز کردم. با دیدن من برخاست یک رگه خون از گوشه پیشانی اش تا زیر گونه اش راه افتاده بود. مضطرب جلو رفتم و گفتم چی شده؟ لبخندی زدو گفت همیشه همه چیز اونطوری که ما میخواهیم نمیشه خنده تلخی کردم و گفتم ایندفعه دیگه هیچ چیز اونجوری که ما نخواستیم نشد. رگه خون پیشانی اش را پاک کردو گفت همه اینها فدای یه تارموت. نگاهی به وسایلش انداختم که همه شان شکسته بود. اشک روی گونه م غلطیدو گفتم ازت خواهش میکنم منو فراموش کن. خانواده من اجازه این ازدواج و به ما نمیدن. و تو فقط داری خودتو به دردسر میاندازی مرتضی باخنده گفت تو دخالت نکن، زندگی منه منم دلم میخواد تو دردسر باشه. صدای زنگ گوشی ام بلند شد نگاهی به شماره امسر انداختم با فریاد گفت کدوم قبرستونی هستی؟ ارتباط زا قطع کردم، مرتضی گفت به روش نیار که چیزی میدونی من برم میترسم بیاد اینجا من و با تو ببینه. دوباره تلفنم زنگ خورد سوار ماشین شدم امیر با فریاد گفت مگر دستم بهت نرسه عاطفه به خدا قسم ریز ریزت میکنم. کدوم قبرستونی رفتی؟ من اومدم بیرون کار داشتم ، الان بر میگردم شرکت. کجایی الان دقیق کجایی بگو من میخوام بیام اونجا به ان و من افتادم وگفتم یه ربع دیگه میرسم امیر اومدم فروشگاه یه چیزی لازم دارم بخرم. تو چرا اینطوری میکنی؟ یه عکس الان از خودت بفرست تو فروشگاه. باشه چشم. سپس همانجا ترمز کردم و پیاده شدم مقابل بوتیکی ایستادم و یک عکس سلفی از خودم گرفتم برای امیر ارسال نمودم. تیک دوم دیده شدنش که خوردارام گرفتم و به شرکت رسیدم ماشین را پارک نمودم و وارد شدم. امیر و مجید روی کاناپه های سالن نشسته بودند. سلام کردم امیر با خشم به من نگاه میکرد، همچنان سعی داشت جلوی مجید واکنشی نشان دهد . به اتاق عرفان رفتم و گفتم گفتی با ماشین تو رفتم؟ من نگفتم، خودش فهمید، اومد شرکت دیده ماشین تو توپارکینگه مال من نیست با توپ پر زنگ زد به من که پلاتتو تکمیل نکردی چرا رفتی منم گفتم پلاتم تکمیله منم شرکتم گفت چرا ماشینت نیست منم گفتم عاطفه برده . اومد بالا سوئیچتو ازمن گرفت ماشینتو داد نگهبان پارکینگ ببره خونتون . برای چی اینکارو کرد؟ نمیدونم. امیره دیگه. وارد اتاقم شدم و در را بستم بلافاصله پشت سر من امیر در را بازکردو ارام گفت کدوم قبرستونی بودی؟ رفته بودم فروشگاه خرید کنم چی خریدی؟ چیزی که میخواستم و نداشت برگشتم. کدوم فروشگاه اونوقت همین فروشگاه خیابون بغلی گوشی اش را در اورد عکسی که برایش فرستاده بودم را باز کرد روی عکس زوم نمود و به سراغ تابلو مغازه ایی که با ان عکس گرفته بودم رفت و گفت این پیش شماره کجاست؟ ناخواسته یک قدم از او فاصله گرفتم امیر گفت شماره ش هم رو گوشی تلفن اتاقت بود. یادت رفته بود پاکش کنی. لبم را گزیدم و عقب تر رفتم. امیر جلو امدو گفت تو ادم بشو نیستی ، الان هم خداتو شکر کن که مجید اینجاست و الا لهت میکردم. چرخی در اتاق من زدوگفت فاکتور های مجید هرکدوم ایراد داره بده براش ببرم. گفته امیر را اطاعت کردم . در حین خروج از اتاقم گفت اماده شو بریم خونه. ۹۰ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_88 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم نف
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ روی مبل نشستم و با خودم گفتم میرم خونه عمه م ، ماه به ماه پولمم میگیرم خرج میکنم، ازاد میشم از دستش. اگر ارباب اومد سراغم ، خانه را میفروشم میرم یه جای دیگه زندگی میکنم، از این فکر تمام وجودم لرزید ، تنها میشم، مرجان و شهرام که خوبند لااقل میشه باهاشون صحبت کرد ، گردش رفت. ولی فرهاد خیلی بده، فرهاد با من مثل یه اسیر یا شایدم برده رفتار میکنه، پشیمونیش هم مال همون دیشب بود . شخصیت منو جلوی مرجان و فرهاد له کرده، من که نمیبخشمت ، ایشالا خدا هم نبخشه شهرام از اتاق خارج شدو گفت _تو کی بیدار شدی _سلام نیم ساعت میشه _فرهاد خوابه؟ _رفته نون بگیره _باهم اشتی کردید؟ پوزخندی زدم و گفتم _از نظر فرهاد من حقم بوده _چرا؟ _من اصلا نباید به مرجان خانم شماره میدادم شهرام متعجب گفت _چرا اونوقت؟ _نمیدونم والا ، ب من میگه تو مقصری چون نباید شمارتو به مرجان خانم میدادی که این اتفاق بیفته شهرام سرش را چرخاند و گفت _دیوانه س بخدا سپس وارد سرویس شد در باز شدو فرهاد امد ، شهرام از سرویس خارج شدو گفت _سحر خیز شدی _کله پاچه گرفتم مرجان و ریتا هم بیدار شدند.همه سرمیز نشستند فرهاد یک کاسه مقابلم گذاشت ، کاسه را به عقب هل دادم و گفتم _نمیخورم کمی جاخوردو گفت _چرا؟ _دوست ندارم _خوشمزه س در پی سکوت من گفت _ یه بار بخور، باور کن خوشمزه س _من کله پاچه دوست ندارم مرجان از داخل یخچال کره پنیر را اورد فرهاد گفت _نه ، باید کله پاچه بخوری شهرام قاشقش را روی میز رها کرد و با کلافگی گفت _صبح شد تو باز شروع کردی؟ میزاری کوفتمون را بخوریم؟ دوست نداره کله پاچه بخوره زوره؟ فرهاد مظلومانه گفت _منظورم اینه ، بخوره مقویه، خوب نخور 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁