ریحانه 🌱
#پارت_8 🦋#عشق_بی_رنگ🦋 به قلم #فریده_علیکرم گوشی را برداشتم و شماره ش را گرفتم اهنگ پیشواز قشنگی د
#پارت_9
#عشق_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
اتومبیل اقای کریمی به حرکت در امد به سمت عقب چرخیدم و گفتم
من واقعا شرمنده شما شدم.
اینها کی بودند
داستانش مفصله، پدرم یه شرکت ساختمون سازی در حال ورشکستگی داره، این دو تا اقا پسر پدرشون امروز تو شرکت ما سکته کرد من با اورژانس اوردمش بیمارستان.
نفسی کشیدو گفت
ای داد بیداد ، حالامگه چقدر طلب دارن که اینقدر اتیششون تنده
خیلی زیاد ، سیصد واحد هفتاد متری
چشمانش گرد شدو گفت
واقعا؟
سر تایید تکان دادم.
دستانم میلرزید. نگاهی به من انداخت و گفت
چاره ش چیه؟
یه سرمایه گذار لازم داریم تا بیاد و ایرادات ساخت رو برطرف کنه
خوب کسی و ندارید؟
سر تاسفی تکان دادم وگفتم
از بی کفایتی برادرم. و اعتماد بیش از حد پدرم به مثلا پسر باعرضه ش روزگار ما این شده، هیچ ادم عاقلی با پدر ورشکسته من سهیم نمیشه. و سرمایه شو به باد نمیده، دنبال یه وام کلانم سه چهار ماه دیگه جور میشه. البته با این وضعیتی که اقای سلیمی داره و حال پسرهاش خدا میدونه چه بلایی قراره سرمون بیاد ، پیروزی شرکت بابام در گرو صبر این اقای سلیمیه که بعید میبینم صبوری کنه اون وام و باید دودستی تقدیمش کنیم . بازهم اوضاع ما رو به راه نمیشه، ما میمونیم و یه مجتمع نیمه ساز با اقساط سنگین وام .
مقابل یک ابمیوه فروشی متوقف شدو گفت
بگمونم شما فشارت افتاده
سپس پیاده شد و به مغازه رفت. مدتی بعد با دو معجون بازگشت تشکر کردم و معجون را از او گرفتم .و شروع به خوردن نمودم اقای کریمی گفت
اونروز که کنار خیابون دیدمت با خودم گفتم خوشبحالش این دختر تو زندگیش چی کم داره؟ یه ماشین گرون قیمت زیر پاشو از ظاهر و رنگ و روش و کیف پر پولش معلومه که وضع مالی درست و حسابی هم داره.
اهی کشیدم وگفتم
از ظاهر هیچ وقت کسی و قضاوت نکنید.
مکثی کردو ادامه داد
بریم یه سر به ماشینتون بزنیم.
حواسم جمع شدو گفتم
ای وای منو ببخشید چقدر مزاحم شما شدم. نگه دارید من پیاده میشم با اژانس میرم.
نگاهی از گوشه چشم به من انداخت و گفت
دست شما درد نکنه یعنی از اژانس هم کمترم.
نه نه منظورم این نبود میگم یعنی مزاحمتون نشم
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_9
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
در، رو از بیرون قفل کرد رفت
سرم رو گرفتم بالا خدایا من فقط با توکل بر تو جلو میرم اون که گره از کار من باز میکنه فقط خودت هستی. تویی که مشگل گشایی.
حتما مصلحتی در کاره که این بار تهمت بر روی دوش من مونده، شاید خواستی به این وسیله ایمان مردمی را که ادعای دیانت میکنند، و چیزی از من ندیدن، و گفتههای همدیگر رو باور کردن بسنجی.
من این مدت صبر کردم تو خودت شاهدی که هرگز این اتفاق رو گردان تو ننداختم.
هیچ وقت نگفتم که چرا با من اینکارو کردی.
نگفتم تو قادره مطلق هستی میتونی با اشارهای واقعیت را بیان کنی اما نکردی.
همیشه در وجودم گفتم حتما حکمتی در کاره، و صبر کردم.
یاد مامانم افتادم وقتی داشت از دنیا می رفت چقدر سفارش من رو به برادرم کرد، ولی اون خامِ حرفهای زنش شد من رو گناهکار دونست، الانم این طوری بدون هیچ شرط و شروطی من رو مجبور به بله گفتن کرد و به عقد وحید در آورده به کسی بله گفتم که هیچی درمورد گذشتهاش نمیدونم، فقط میدونم زنش رو طلاق داده، شاید زنش حق داشته است که از همچنین مردِ بد اخلاقی که راحت در مورد من قضاوت میکنه در حالی که چیزی از من ندیده، طلاق بگیره
ایکاش در مقابل برادرم مقاومت میکردم، و با همون شرایطم به زندگیم ادامه میدادم، ایکاش به این ازدواج بله نمیگفتم، از چاه در اومدم افتادم توی چاله، من باید برای اثبات بی گناهیم حتما برم پیش خاله کبری، اون حتما بهم کمک میکنه.
نگاه کردم به در اتاق، این که قفلِ، از اینجا نمیشه رفت، اومدم کنار پنجره در رو باز کردم نگاهی به پایین انداختم دو طبقه است نمیشه پرید، اگر طناب داشتم میتونستم ببندمش به پایه تخت، با طناب برم پایین، برگشتم اتاق را وارسی کردم ببینم میتونم چیزی پیدا کنم.
چشمم افتاد به ملافه تخت اگر بتونم ملافه رو به چند قسمت کنم به هم گره بزنم ببندم به پایه تخت، میتونم برم پایین، قیچی و یا چاقو که ندارم، باید با دندون پاره کنم
ملافه را از روی تخت برداشتم یادم افتاد، وحید اومد ترمینال پیدا کرد، حتما این بار هم میاد دنبالم، با دربستم که نمیدونم رانندهای که باهاش برم تا کنگاور، چطور آدمیِ، منصرف شدم ملافه رو پهن کردم روی تخت، باید یه فکر دیگه ای بکنم، اونم از اینجا نه، انشاءالله که بین راه، راهی پیدا بشه، صدای چرخش کلید در قفل در، من رو از فکر بیرون آورد، در باز شد، وحید اومد تو اتاق، با تشر گفت
مگه نگفتم تا من بیام مانتو روسریت رو در بیار
سرم رو انداختم پایین سکوت کردم
زیر لب زمزمه کرد
حالا هی من با تو راه میام هی تو خیره سری کن
نشست روی صندلی یه ساندویچ نوشابه که داخل مشما توی دستش بود رو گذاشت روی میز،
بیا بخور ناهار نخورد ضعف میکنی
با خودم گفتم تهدید و تشرت چیه، ساندویچ خریدن و فکر گرسنه بودن منت چیه؟...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾