#پارت_91
🦋#عشق_بی_بیرنگ🦋
به قلم #فریده_علیکرم
مامان روی مبل نشست و گفت
خاستگار میخوای؟ اومده، شوهرت میدم میری سر خونه زندگیت.
خاستگار کی هست؟
مامان نگاهی به بابا انداخت و بابا گفت
محققی
به حالت بی میلی گفتم
سعید؟
بابا نگاهش را از من گرفت و گفت
نخیر مجید.
چهره م مشمئز شدو گفتم
أه.... چقدرم ازش بدم میاد ، اون مگه زن نداره؟
بابا سرجایش نشست و گفت
طلاق داده
حرصم حسابی در امده بود و کفری شده بودم. با جیغ گفتم
یعنی میخوای منو بدی به کسی که زنش و طلاق داده و یه بچه هم داره؟
مامان و بابا ساکت شدند و من ادامه دادم
چند سال ازت کوچکتره بابا؟
مامان برخاست و رو به من گفت
توهم چهارده سالت که نیست ، دیگه داری میترشی ببست و شش سالته، اون پسره هم چهل سالشه.
پوزخندی زدم و به مامان گفتم
اون پسره نه، اون مرده.
رو به بابا ادامه دادم
معاملتون سود مند بوده بابا؟
بابا با اخم گفت
از جلوی چشمم برو گمشو.
وارد اتاق خوابم شدم. از شدت عصبانیت بند بند وجودم میلرزید.
احساس کردم بدنم به شدت عرق کرده. مثل بمب ساعتی هرلحظه امکان انفجارم بود.
از اتاقم خارج شدم و به حیاط رفتم روی تاپ کنار استخر نشستم و اوضاعم را مرور نمودم. حق با شهره بود. حضور من و مرتضی برای هم فقط دردسر بود.
اشک از چشمانم جاری شدو در دلم ارزو کردم
ای کاش هیچ وقت ندیده بودمش.
اگر مرتضی نبود، شاید راحت تر به پوریا فکر میکردم.
اخه چرا بدون هماهنگی بامن به خواهرت گفتی زنگ بزنه؟ الان خوب شد؟ مغازتو زدند ترکوندند. منم تو این مخمصه انداختی.
نمیدانم چقدر در حیاط مشغول فکر کردن بودم که در حیاط باز شد و امیر وارد شد.
از ترس در خودم جمع شدم. حواسش به من نبود.
مستقیم به خانه رفت. نفس راحتی کشیدم و خداراشکر کردم که دوباره در را باز کردو گفت
عاطفه
لبم را گزیدم و برخاستم.
با دیدن من با خشم به سمتم امد از ترس روی تاپ نشستم و سرم را پایین انداختم.
امیر نزدیکم امدو گفت
دادم یه کتک دیگه هم حواله جونش کردند.
تیز سرم را بالا اوردم و به چشمان امیر خیره شدم وگفتم
جواب خدارو چی میدی امیر؟ اون نه دزدی کرده و نه هیزی، فقط کسی و که دوست داشته خاستگاری کرده .
امیر مشتش را گره کردو گفت
هیزی که کرده، دزدی هم نقششو کشیده که بکنه . پاشو از گلیمش درازتر کرده. خاستگاری کسی اومده که در حدش نیست.
اونوقت اون مرتیکه پیرمرد عرق خور عوضی با اون قیافه چندشش و یه دختر پنج سالش در حدمنه؟
امیر پوزخندی زدو گفت
پس بهت گفتند اره؟
اون در حد منه؟ چرا نمیری یقشو بگیری بگی مرتیکه، برو خاستگاری یه زن مرده ایی ، بیوه ایی مثل خودت چرا اومدی خاستگاری یه دختری که ازت چهارده سال کوچکتره؟
چرا میزاری رو سن اون ، و از خودت کم میکنی ؟ اون سی و هشت سالته و تو بیست وهفت. تفاوت سنیتون نه ساله
بیست وهفت و سی هشت فاصله ش نه میشه؟
حالا یه سالم بیشتر چه فرقی داره؟
با ناباوری گفتم
امیر تو واقعا موافقی که من با اون چندش ازدواج کنم؟
سر مثبتی تکان دادو گفت
با شرایطی که درست کردی اره موافقم.
بغضم ترکیدو گفتم
چه شرایطی درست کردم؟ من به تو قول دادم مرتضی رو فراموش کنمو این کارم کردم. دیگه نه سراغش رفتم نه بهش زنگ زدم. از شهره بپرس چقدر بهش پیغام داده بود و من بی اهمیتی کردم؟ حالا اون زنگ زده من و خاستگاری کرده به من چه ربطی داره.
امیر سرش را پایین اورد و با ناباوری حرفهای من گفت
تو امروز ماشین خودتو گذاشتی تو پارکینگ من دارم جی پی اس و چک میکنم میبینم سرجاتی عرفان زنگ زده به من میگه عاطفه با ماشین من رفت. بهت میگم کجایی میگی فروشگاه، اونم از عکسی که فرستادی.
باهق و هق گریه گفتم
۹۲
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺