ریحانه 🌱
#پارت_91 🦋#عشق_بی_بیرنگ🦋 به قلم #فریده_علیکرم مامان روی مبل نشست و گفت خاستگار میخوای؟ اومده،
#پارت_92
🦋#عشق_بی_بیرنگ🦋
به قلم #فریده_علیکرم
اره من رفتم، چون تو اومدی گفتی زنگ زده خاستگاری کرده، از شرکت بهش زنگ زدم و گفتم چرا اینکارو کردی صدای دعوا اومد نگران شدم
رفتم.
ولی به من قول داده بودی که نری، مجید الان یک ماهه تورو از من خاستگاری کرده من خودم دلم نیومد تورو بدم به مردی که زن طلاق داده، اما خودت باعث شدی عاطفه.
من هیچ کاری نکردم امیر، فقط دلواپس شدم رفتم سراغش
به حالت تمسخر گفت
الان رفع دلواپسی شد؟
صورتم را لای دستانم گرفتم و اواز گریه را سردادم.
امیر ادامه داد
چقدر بهت گفتم عاطفه با ابروی من بازی نکن. چقدر با کتک، با مهربونی ، با تهدید با نصیحت گفتم تمومش کن. تمومش نکردی اینم نتیجه ش.
برخاستم وگفتم
من زن اون نمیشم. سیریش تر از اون پوریا بود که دیدی پروندمش، اینم میپرونم.
امیر پوزخندی زدو گفت
اگر تونستی بپرون.
با حرص وارد اتاقم شدم گوشی ام را برداشتم و شماره محققی را از دفتر تلفنم پیدا کردم و برایش نوشتم.
سلام، من تورو نمیخوام که هیچ خیلی هم ازت بدم میاد. پس بهتره بری یه زن مطلقه یا بیوه لنگه خودت بگیری.
سپس ان را برایش ارسال نمودم. و گوشی ام را روی تخت پرتاب کردم. صدای اهنگ پیامکم امد، سراسیمه ان را برداشتم و پیامش را باز کردم با دیدن ایموجی که پوزخند داشت
به صفحه موبایلم خیره ماندم.
دوباره پیام امد
اون زمینی هم که الان دارم توش مجتمع تخت جمشیدو میسازم، اگر خاطرتون باشه طرح باغات بود. و اصلا دوست نداشت که ساخته بشه اما من دارم میسازمش، چون من مجیدم.
حسابی عصبی م کرده بود. پاسخی برایش نداشتم بالای صفحه نوشته شد محققی در حال تایپ....
بلافاصله بلاکش کردم. این حجم غرور و خودخواهی اش کلافه م کرده بود.
گوشی ام را روی تخت پرتاب کردم و باهق هق گریه به بالشتم پناه بردم.
صدای تق تق در امد ، مامان وارد اتاقم شدو گفت
چته؟ مادرت مرده نشستی داری زجه میزنی؟
نگاهی به او انداختم وگفتم
چرا داری اینکارو با من میکنی؟
مامان حق به جانبانه گفت
پس چی؟ انتظار داری بشینم دست روی دست بزارم تو یه الف بچه ابروی پنجاه سالمو ببری؟ مگه این پسره چشه؟ خونه داره به چه بزرگی دوبرابر خونه ما، ماشینش از ماشین باباتم مدل بالاتره، شرکتش و که نگو مجتمع مسازه تنهایی و بدون شریک. اراده کنه دوبار مارو میخره و میفروشه.
ملتمسانه گفتم
اون یه بچه داره
۹۳
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت91 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم سر
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_92
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
دوهفته از بازگشتمان گذشت، شب بود پس از صرف شام ، فرهاد تلویزیون میدید و من خانه را مرتب میکردم، نزدیکش شدم وگفتم
_اقا فرهاد
_جانم
_امروز مرجان زنگ زدگفت فستیوال عروس داره .....
فرهاد کلامم را قطع کردو گفت
_نه
از حرفش جاخوردم ، تمام صورتم داغ شد و گفتم
_باشه
خواستم به اشپزخانه برگردم فرهاد دستم را گرفت و گفت
_بشین فیلم ببینیم
_فیلم دوست ندارم
_فیلم دوست نداری، منم دوست نداری ، چرا بشینی اره؟
برای پایان دادن بحث نشستم فرهاد گفت
_
به خودمم زنگ زد ، گفت فردا فستیوال عروس دارم بیام عسل و ببرم منم گفتم نه
خیلی دوست داشتم که با مرجان همراه شوم براز همین به خودم جرأت دادم و گفتم
_چرا؟
فرهاد مکثی کردو گفت
_من به هیچ عنوان اجازه نمیدم تو بری مدل شی ، فهمیدی؟
_ولی من.....
_بحث بی فایده س عزیزم. من اجازه نمیدم که بری
سکوت کردم، بغض راه گلویم را بست ، نمیخواستم گریه کنم، برخاستم فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت
_کجا؟
_برم چای بیارم
در پی سکوت فرهاد به اشپزخانه رفتم ، یک لیوان چای ریختم مقابلش نهادم و به اتاق نقاشی ام رفتم .
روبروی بوم رنگم ایستادم و به منظره ایی را که کشیده بودم خیره شدم، باصدای فرهاد جاخوردم
_ناراحت نشو عسل جان.
به سمتش چرخیدم فرهاد ادامه داد
_اگر اونجا یکی با گوشیش عکستو بگیره میدونی چی میشه؟ عکست همه جا پخش میشه بعد من چه خاکی بریزم سرم؟
_کسی بی اجازه عکس منو نمی اندازه
_من به هیچ عنوان نمیزارم بری
کلافه شدم وگفتم
_چشم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁