#پارت8
❣زبان عشق❣
بابایی، توروخدا، من امیر رو دوست ندارم. بد اخلاقه، همش گیر میده این که الان هیچی نشده دست من رو می پیچونه بعد ازدواج حتما میشکونه.
از جاش بلند شد بدون اینکه حرفی بزنه از خونه بیرون رفت میدونستم کجا می ره. فوری بلند شدم رفتم جلوی پنجره ی اشپزخونه توی حیاط رو نگاه کردم.
مستقیم رفت در خونه ی عمو حمید، در زد زن عمو اومد بیرون و دوباره برگشت داخل چند لحظه بعد امیر اومد بیرون نمی فهمیدم چی میگن بابا تند تند حرف میزد و امیر سعی داشت توضیح بده انگشت اشارشو گرفت سمت امیر و محکم بالا و پایینش میکرد کاش می شنیدم چی می گن امیر سرشو پایین انداخت. بابا که برگشت سمت خونه فوری سر جام برگشتم.
مامان کلافه نگاهم میکرد
_چی شد؟
-فکر کنم امیر رو دعوا کرد.
توان جمع کردن نیش بازم رو نداشتم
_حالا بگو از من دفاع نمیکنه.
صدای در اومد و بالا با صدای بلند گفت
_دیگه حاضر شید بریم.
لبخندی که توانایی جمع کردنش رو نداشتم به راحتی آب خوردن محو شد. فکر کردم امشب رو کنسل می کنه ولی نکرد
نا امید رفتم تو اتاقم نمازم رو خوندم لباس هایی که خریده بودم رو پوشیدم با چهره ی آویزون پله ها رو پایین رفتم مامان پایین پله ها ایستاده بود
_عروس کوچولو . من همین یه دختر رو دارم بخند بزار خوشحال باشم
اره خوشحال باشید. با بدبختی من خوشی کنید.
البته مامان بی تقصیره ،لبخند مصنوعی زدم که رنگ نگاه مامان رو تغییر داد همون موقع فکری به ذهنم رسید.
حالا که هیچ کس من رو آدم حساب نمی کنه من هم با این لبخند مصنوعی لج همه رو در میارم
وارد خونه ی آقاجون شدیم تنها ساختمانی که ساختارش با بقیه فرق می کرد.همه بودن و به خاطر ما ایستادن باهم احوال پرسی کردن و نشستن من هم با همون لبخند عریض روی لبم وارد شدم تعجب همه ی خانوم های جمع رو روی خودم دیدم که به خاطر رنگ لباس و لبخند عریضم بود.
نگاهم رو به امیر دادم که به جای تعجب بارون خشم از صورتش می بارید با همون لبخند مصنوعی یه کم چشم هام رو ریز کردم و زبونم رو در آوروم. این رفتارم از چشم بابا دور نموند و چشم غره ای نثارم کرد که به اجبار لبخندم رو جمع کردم .
تا همین جا هم حرص امیر رو درآورده بودم و این برام رضایت بخش بود.
بعد از ما احمد آقا اومد همه به احترامش بلند شدیم طبق معمول این خانواده ی پنج نفره کنار هم نشستن احمد اقا هم مثل من زندگی تو این عمارت رو دوست نداشت اما به خاطر عمه تک دختر آقاجون حاضر شده بود و تحمل می کرد .
همه مشغول حرف زدن باهم بودن . امیر مدام کنار گوش عمه پچ پچ می کرد عمه هم گاهی به من نگاه می کرد و گاهی به امیر . امیر که ساکت شد بلند شد و از خونه بیرون رفت کمتر از دو دقیقه برگشت اومد سمت من ، من هم چون تو این جمع احساس امنیت نمی کردم کنار بابا نشسته بودم نشست کنارم و طوری که بابا بشنوه گفت
_عشق عمه چرا آستین لباست کوتاهه
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون؟
#پارت9
❣زبان عشق❣
_حیف نیست دختر به این خانومی که نمازش ترک نمیشه، این دست های خوشگلش رو نشون نامحرم بده.
بابا که تا اون موقع متوجه آستین هام نشده بود خیلی نرم چپ چپ نگاهم کرد
ببخشیدی زیر لب گفتم
_بیا عزیزم بزات ساق دستی آوردم رنگش هم سفیده با شالت سِت میشه
نگاهی به امیر کردم لبخند پیروز مندانه ای روی لب داشت تمام حرصم رو توی صورتم نشونش دادم ساق رو با حرص از عمه گرفتم و دستم کردم
شام رو خوردیم که یک دفعه بدون هیچ مقدمه ای خانوم جون گفت
_دیگه بهتره امیر و دنیا برن بالا حرف هاشون رو با هم بزنن
امیر نیم خیز شد که با صدای من دوباره نشست
_چه حرفی؟ همه برای ما بریدن و دوختن حرف برای اونهاییه که می خوان به تفاهم برسن ما که تفاهم نداریم اما مجبور به این ازدواجیم. چون تصمیمش گرفته شده. من رسما اعلام میکنم این کوه یخه عصا قورت داده ی خشکِ خشنِ وحشی رو نمیخوام
با صدای آقاجون تازه متوجه دهن های باز مونده ی اطرافیانم شدم
_رضا واقعا برات متاسفم . اصلا تو تربیتش موفق نبودی
چهره ی شرمنده ی بابا رو دیدم از حرف هایی که زدم حسابی پشیمون شدم
دست هاش رو توی هم کرده بود و به زمین نگاه میکرد سرم رو پایین انداختم کا آقا جون خیلی محکم و شمرده گفت
_برید اتاق حرف هاتون رو بزنید .
بلند شدم رفتم سمت پله ها پایین یه سالن بزرگ بودیه اتاق خواب بقیه ی اتاقها بالا بودن ،پله ها رو بالا میرفتم و از صدای پشت سرم متوجه شدم که امیر هم داره میاد به پا گرد پله ها رسیدیم و دیگه دیدی از پایین نداشتیم یه دفعه امیر بازوم رو گرفت و من رو کشوند به طرف اتاق خیلی ترسیده بودم ولی بروز ندادم پرتم کرد وسط که افتادم کف اتاق جای دستش رو روی بازوم ماساژ دادم
_چیه وحشی ، باز رم کردی ؟
خیلی عصبی با چهره ی سرخ شده گفت
_کوه یخ ، عصا قورت داده، خشک خشن وحشی دیگه توهین بلد نبودی بارم کنی
خودم رو جمع و جور کردم نشستم روی لبه ی تخت توی اتاق با صدای آروم و لج در آری گفتم
_آهان. از اون لحاظ خب تو هم اگه بلد بودی می گفتی
_یک دفعه ی دیگه جلوی جمع تحقیرم کنی سالم نمیزارمت دنیا. توباید خدا رو هم شکر کنی که من دارم می گیرمت
قیافه ام رو مشمعز کردم
_چرا اونوقت؟
_چی کم دارم ؟
چی داری ؟ خونه از بابات کار از پدر بزرگت یه پراید ساده هم نداری بی چاره ی فقیر به تیپ و هیکلت می نازی که از نظر من خیلی هم بد تیپ و زشتی
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
#پارت10
❣زبان عشق❣
نا باورانه نگاهم کرد
_واقعا
دروغ گفتم از هر چی مشکل داشت از هیکل و قیافه نداشت اما نباید کم می اوردم.
_ول کن بابا . من که اصلا دوستت ندارم از این ازدواجم بی حد ناراضی ام
اینم دروغ گفتم
_من هم همینطور
لبهام رو آویزون کردم و چشم هام رو ریز با حالا مسخره ای گفتم
_پس مبارکه
ده دقیقه ای الکی تو اتاق تشستیم نه من حرف می زدم نه امیر جای دستش روی بازوم خیلی درد می کرد که چون دوست نداشتم احساس ضعف کنم اصلا اهمیت نمی دادم
_الان می خوای بگی نه
نگاهش کردم
_نه
_پس بریم پایین ؟
_بفرمایید
بلند شدم
_یه چیز مهم
گردنم رو کج کردم و مسخره و کلافه نگاهش کردم
_این حرفم رو دیگه تکرار نمی کنم . توی حیاط لباس مناسب بپوش
_صبح هم گفتم به تو ربطی نداره.
چشم هاشو ریز کردو تهدیدوار گفت
_می بینیم
شونه هام رو بالا دادم و با بی تفاوتی لب زدم
_ببین
از کنارش رد شدم و پایین رفتم . کنار بابا نشستم
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
#پارت2_10
❣زبان عشق❣
جو خونه خیلی سنگین بود همه فقط به هم نگاه می کردن تنها کسایی که تو اون جمع خوشحال بودن مهدی ومحمد بودن که مدام ریز ریز می خندیدند پریسا با اینکه دل خوشی از امیر نداشت ولی هر بار که امیر رو ناراحت میکردم تقریبا با هام قهر میکرد الانم مثل هر بار ژست قهر رو گرفته. نگاهم به علی و زهرا افتاد که در گوش هم حرف میزدن
با شنیدن صدای سرفه ی امیر نگاه ها به طرف راه پله افتاد. بر عکس قیافه ی غم گرفته و حرصی من لبخند به لب داشت و ابراز خوشحالی می کرد.
عمه برای عوض کردن فضای خونه یه کم شکلات روی سر امیر ریخت و هلهله کرد اینکارش تا حدودی شادی رو به خونه برگردوند.
زن عمو که معلوم بود حسابی دلخوره یه جعبه ی کوچیک رو گرفت سمت عمو حمید و کنار گوشش حرفی زد. عمو جعبه رو گرفت و رو به آقاجون گفت
_آقا جون اگه اجازه بدید، با اجازه داداش رضا این انگشتر رو دست دنیا کنیم.
آقاجون با سر تایید کرد. به بابا نگاه کردم
هنوز ناراحت بود زیر لب گفتم
_بابایی، فقط به خاطر شما
لبخند تلخی زد و اعلام رضایت کرد. عمو جلو اومد گونه ام رو بوسید دستم رو گرفت و کنار امیر که روی مبل دو نفره تنها نشسته بود برد.
انگشتر رو دستم کرد خیلی مصنوعی همه دست زدند. نیم نگاهی به امیر کردم خوشحال بود و احساس موفقیت می کرد حرصم گرفت وقتی من خوشحال نیستم اون هم حق نداره خوشحال باشه. آروم گفتم
_امیر
_جانم
_ساپورتم خوشگله
لبخندش رو جمع کرد
_بعدا بهت میگم
اداشو درآوردم صورتم رو ازش برگردوندم.
_می دونستی منم به اجبار اینجا نشستم. ولی به اجبار هم که باشه روت غیرت دارم ، آدمت میکنم
قیافه م رو مشمعز کردم و به سر تاپاش نگاه کردم
_تو اگه بیل زنی، برو زمین خودت رو بیل بزن، آویزون
اخم وحشتناکی کرد که یکم ترسیدم دستش رو جلو آورد پهلو م رو محکم نیشگون گرفت.از لای دندون های به هم کلید شدش با حرص غرید
_اون دهنتم میبندم.
از چهره ام معلوم بودکه چه دردی رو دارم تحمل می کنم ولی کسی حواسش به ما نبود اشک جمع شده تو چشم هم رو به سختی نگه داشتم و نزاشتم جاری بشه
_باشه هر چی تو بگی . فقط ول کن، خیلی درد داره
دستش رو برداشت وحشی زیر لب نثارش کردم با اخمی که حالا جایگزین لبخندش بود به پایین نگاه کرد.دستم رو روی جای دستش گذاشتم هر چی ماساژ دادم از دردم کم نشد
سخنرانی آقاجون برای گرفتن مراسم و زمان عقد و بقیه چیز های مربوط به ما انقدر طولانی و حوصله سر بر بود که ترجیح می دادم هیچی نشنوم برنامه هایی که هر کدوم برای من تلخ از هر تلخی بود. تنیجه دو ساعت حرف زدنش همونی بود که همه می دونستن ،بعد از گرفتن دیپلم، عقد و عروسی با هم برگزار می شه.
اون شب لعنتی بالاخره تموم شد و همراه مامان و بابا برگشتیم خونه
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
#پارت11
❣زبان عشق❣
خواستم برم بالا که با صدای بابا متوقف شدم.
_دنیا، بیا اینجا.
حتما به خاطر حرف هایی که تو جمع به امیر زدم میخواد دعوام کنه برگشتم و نشستم کنارش
چپ چپ نگاهم کرد
_اول اینکه امروز خیلی بی ادب بودی و باعث خجالت من
نگاهش رو به فرش انداخت
_دوم اینکه درسته آقاجون از اول اسم تو و امیر رو روی هم گذاشته ولی من حاضر نیستم تو رو به زور بدم به امیر. اگه دوستش نداری بگو همین امشب تمومش میکنم. حتی اگه شده...
نفس سنگینی کشید
_...اگه شده از این خونه می ریم. چیزی که برام مهمه فقط تویی بابا ولی من امیر رو تایید میکنم پسر خوبیه اما در آخر منتظر جواب خودتم
از خوشحالی اشک تو چشم هام جمع شده بود سرم رو پایین انداختم ترجیح دادم سکوت کنم
_فکر هاتو بکن بهم جواب بده
اینو گفت و رفت تو اتاق مشترکش با مامان ، یکم به مامان نگاه کردم
_بین این خانواده جدایی ننداز. امیر پسر خوبیه هر مردی قِلِق خودش رو داره بیخودی نه نیار
از جام بلند شدم بعد از بالا رفتن از پله ها وارد اتاقم شدم روی تخت نشستم
حرف های امیر توی سرم اکو میشد" به زور کنارت نشستم"،"آدمت" میکنم . دستم رو گذاشتم روی پهلوم که هنوز دردش اروم نشده بود.
یک ساعت از اومدنمون گذشته بودن و همه به غیر من خوابیده بودن حرف های بابا حسابی شیرم کرده. آروم و پاورچین رفتم پایین گوشی مامان رو که روی میز بود برداشتم رفتم زیر اپن آشپزخونه نشستم شماره ی خونه ی عمو رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم بعد از خوردن چند بوق صدای پریسا اومد
_الو زن عمو، چیزی شده؟
_منم پریسا،در خونتون روباز بزار با امیر کار دارم
_شیطون چی کار داری؟
میخواستم برم حال امیر رو بگیرم ولی نباید به پریسا بگم چون با هام همکاری نمیکنه
_کار دارم دیگه تو فقط باز کن نمیخوام کسی بفهمه.
_باشه بیا ولی این رسمش نیست تو جمع ضایعش کنی تو خلوت قرار بزاری
_تو کاریت نباشه فقط در رو باز کن خودت هم برو بخواب
گوشی رو از گوشم فاصله دادم و قطع کردم در رو باز کردم سوز سرما به صورتم خورد حکمت این زمستون رو نفهمیدم صبح ها گرمه شب ها سرد برگشتم برم کتم رو بردارم که با یاد اوری اینکه اگه مامان و بابا بفهمن نمیزارن برم پشیمون شدم دست هام رو دور بازوهام سفت گرفتم و با همون لباس ها رفتم خونه ی عمو خوشبخاته پریسا حرفم رو گوش کرده و در بازه اتاق امیر پایین کنار در بود و این کار من رو راحت می کرد. وارد اتاقش شدم تاریک تاریک بود و من به لطف نور کمی که ازپنجره ی رو به حیاط می اومد می تونستم ببینمش یه جوری روی تخت خوابیده که انگار به خواب زمستونی رفته انگشتر رو از دستم در آوردم و روی عسلی کنار تختش گذاشتم با احساس گرفته شدن مچ دستم توی تاریکی سرم یخ کرد
جیغ ارومی زدم.
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
#پارت12
❣زبان عشق❣
برق بالای سرش رو روشن کرد با دیدن من متعجب گفت
_تویی؟ چیزی شده؟
طلبکارانه سعی کردم دستم رو از توی دستش بیرون بکشم
_دستم رو ول کن . ترسیدم. عین جن میمونی
دستم رو رها کردو با حسی که از پرویی من تو چهره ش ظاهر شده بود گفت
_تو بالا سر من ظاهر شدی من جنم.
نشست سر جاش و نگران گفت
_چی شده اومدی؟
دست به سینه شدم و با حس موفقیت همراه با پوزخند لب باز کردم
_اومدم انگشترت رو پس بدم
چشم هاشو ریز کرد
_چرا؟
_چون از من بدت میاد به زور داری من رو میگیری.
_تو اونجوری گفتی من هم جوابت رو دادم.
دستم قفل شده ی روی سینه ام برداش و به سمتش تکون دادم .
_برو بابا
از اتاقش بیرون اومدم صبح به بابا میگم چی کار کردم و برای همیشه با این کابوس خداحافظی می کنم سمت در خروجی رفتم که با صدای عمو سر جام خشکم زد
_دنیا عمو ! اینجا چی کار میکنی؟
برگشتم سمتش توی ذهنم دنبال یه جواب میگشتم
_با من کار داشت بابا. اومده بود معذرت خواهی. انگشتر آورده میگه یا می بخشی یا نمی خوامش هر چی گفتم بخشیدم میگه عمو و زن عمو هم باید ببخشن
هاج و واج به امیر نگاه می کردم.
_فریبا خانم. بیا ببین عروست کارت داره.
زن عمو از اتاقشون که دقیقا روبروی اتاق امیر کنار آشپز خونه بود بیرون اومدو با تعجب به من نگاه کرد. از این آشی که امیر برام پخته بود حسابی عصبی شدم و از شدت خشم نفس کشیدن برام سخت بود.
_دنیا جان خودت بگو عمو.
_زن عمو ... اگه...
به امیر نگاه کردم که با لبخند حرص درآری به من نگاه میکرد
_اگه ...
آب دهنم رو قورت دادم
_از من ناراحت شدید ...بب ...ببخشید
کاملا مشخص بود که از روی اجبار معذرت خواهی کردم . زن عمو هم لبخند ساختگی زد
_تو هم مثل پریسا. همین که تا اینجا اومدی کافیه.
عمو انگشتر رو از امیر گرفت و دوباره دستم کرد. اومدم برم که امیر کتش رو از رو آویز برداشت و انداخت روی شونه هام با حرص نگاهش کردم کت رو انداختم روی سینه اش دست از پا دراز تر برگشتم خونه.
کارد میزدی خونم در نمی اومد ای کاش نرفته بودم انگشتر رو دراوردم و پرت کردم گوشه ی اتاق حوصله ی عوض کردن لباس هام رو هم نداشتم روی تخت دراز کشیدم پتو رو با شدت روی سرم کشیدم انقدر به خودم فحش دادن تا خوابم برد.
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
#پارت13
❣زبان عشق❣
صبح با سرو صدایی که از تو حیاط می اومد بیدار به زور لای چشم هام رو باز کردم . با هر سختی که بود سر جام نشستم کش و قوسی به بدنم دادم و کنار پنجره ایستادم
پرده ی توری نازک اتاقم رو کنار زدم علی رقم هوای سرد همه توی حیاط جمع شده بودن مطمعنم بازم به دستور پیر مرد زور گو خونه همه مجبورن تو حیاط تفریح کنن
آقاجون و همسر خودخواه تر از خودش روی تخت مابین خونه ی خودشون و عمو نشسته بودن من همیشه شاکر خدا بودم به خاطر اینکه با ابوالهل همسایه نیستیم و خونمون حدودا بیست قدم باهاشون فاصله داره هر چند که دستوراتش با یه تلفن هم اجرایی میشد.
مامان و زن عمو یه کم اونطرف ترکنار ماشین باباو عمو که پابین حیاط پارک بود در حال درست کردن چیزی بودن علی و زهرا روی تاپ جلوی خونه ی عمو نشسته بودن و عاشقانه حرف میزدنخیلی بهشون حسودیم میشد فاصله ی سنی شون پنج سال بود علی هم خوش اخلاق و مهربون بود.
اون روزی که تاپ رو به پیشنهاد من خریدن هر کاری کردم جلو خونه ی ما نصب کنن امیر نزاشت و اسرار کرد جلوی خونه ی خودشون باشه حتی حاضر شد یه باغجه ی کوچیک مثل مال ما جلوی خونشون درست کنه ولی با پیشنهاد های مختلف نذاشت که حرف من بشه.هیچ وقت دلیل اینکارشو نفهمیدم البته پریسا می گفت که وقتی ازش پرسیده چرا گفته من و زهرا عروس این خانواده ایم و پریسا هم دخترش معنی نداره تاپ جای دیگه ای باشه و من از این دلیل قانع نشده بودم.
نگاهم به خونه ی عمه افتاد یه سبد قرمز بزرگ که پر بود از گوجه و خیار دستش بود و به طرف مامان و زن عمو میرفت مهدی و محمد هم وسط حیاط والیبال بازی می کردن با دیدن محمد تازه متوجه شدم که این مهمونی تو هواس سرد به خاطر سربازی رفتن اونه .
خبری از پریساو کوه یخ نبود یه کم سرم رو خم کردم و بین خونه ی خودمون و عمه رو نگاه کردم مثل همیشه ماشین علی پارک بود. باز این امیر چه نقشه ای کشیده که تو جمع نیست خدا آگاهه. احمد آقا هم مثل همیشه نبود.
اصلا دوست نداشتم برم حیاط رفتم پایین و یه کم نون و پنیر خوردم برای خودم یه چایی ریختم که صدای در اومداز پشت شیشه قامت ظریف پریسا معلوم بود هر وقت از هر کی دلخور بودم سر پریسا خالی میکردم تو این خونه فقط زورم به اون می رسید. متوجه حضور من پشت در شد دست تکون داد
_دنیا، سلام
در رو باز کردم و بی حال جوابشو دادم
_چیه؟حالت خوب نیست؟ چقدر پف کردی ؟
_تازه از خواب بیدار شدم.
_اوی اوی خونه ی داداش من نمی تونی انقدر بخوابی ها باید صبح بیدار شی.
خیلی سرد نگاهش کردم که متوجه کم محلیم شد.
_امیر کارت داره میگه یه دقیقه بری خونه ی ما
_امیر بی جا کرده
برگشت و همین طور که راه میرفت با صدای بلند گفت
_به من ربطی نداره من فقط پیام رسان بودم . بهش میگم چی گفتی
_بگو
در رو بستم اومدن سمت پله ها ترسیدم نکنه حمله کنه هیچ کس هم خونه نیست
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
#پارت14
❣زبان عشق❣
یه شال انداختم روی سرم و یه تونیک که تا بالای زانو بود پوشیدم یه نگاه تو اینه به خودم کردم لباس های من اکثرا گشادن نمی دونم چرا امیر انقدر گیر میده
شونه هامو بالا دادم رفتم تو حیاط
همزمان با من امیر و پریسا هم از خونشون اومدن بیرون رفتن سمت علی و زهرا
سلام ارومی گفتم زهرا با همون لبخند همیشگی پر از ارامش گفت
_به به سلام عروس حاضر جواب
لبخند بی جونی زدم انقدر که فکر نکنن قهرم
علی خودش رو کنار کشید و زهرا هم رفت سمتش با دست اشاره کرد که منم روی تاپ بشینم برای اینکه از اون جمع دور باشم بدون تعارف نشستم کنارشون
علی که حالا دستش رو از رو شونه ی زهرا برداشته بود گفت
_عروس خانوم میشه دل داداش ما رو انقدر نشکونی
_میشه شمام به داداشت یاد بدی با یه دختر چه جوری باید برخورد کنه
زهرا بلند خندید با دست اروم زد روی پای علی
_ول کن بابا تو حریف زبون دنیا نمی شی به عمه اش رفته .
_علی میای والیبال
محمد با صدای بلند از وسط حیاط فریاد میزد علی دست زهرا رو گرفت
_بریم یه دست والیبال با داداشات بزنیم حالشونو بگیریم
_عمرا تو بتونی حریف داداشای من بشی هر دو باشگاه میرن
_حالا اگه تک هم تیمی من باشی مطمعنم می برم.
زهرا که از این تعریف علی حسابی ذوق کرده بود بلند شد و سمت برادراش رفت.
نشستم وسط تاپ سرم رو پایین انداختم و با پاهام خودم رو تام میدادم
_منم بیام
نگاهم رو بالا آوروم پریسا با قیافه مزحک جلوم ایستاده بود خودمو کنار کشیدم نشست پیشم .به امیر نگاه کردم کنار اقاجون نشسته بود و دم کوشش پچ پچ میکرد
_امیر چی کارم داشت
_اول بگو با من قهری
_با هیچ کس قهر نیستم اعصابم خورده
چی کارم داشت؟
_نمیدونم والا من رو هم اسیر کرده میگه دیشب نظرشو در رابطه با یه چی پرسیدی میخواد الان بگه خیلی عم عصبی بود
_چه عقده ای این داداشت
عه!... چرا؟
_هیچی بابا ول کن
_دنیا دیشب که رفتیم خونه مامان کلی غر زد از حرف هایی که تو زده بودی حسابی شاکی بود به امیر گفتی وحشی و خشک و اینا
بی اهمیت بهش نگاه کردم
_مهم نیست
_واقعا مهم نیست! تازه امیر هم به مامان گفت صبر کن حالا نشونش میدم . البته ایتارو جلو من نگفتن ها من گوش وایستادم.
_هیچ غلطی نمیتونه بکنه.
_دنیا این بد دهنی ها کار دستت میده ها . من یه بار به امیر گفتم به تو چه همچین زد تو دهنم...
وسط حرفش پریدم و شمرده شمرده گفتم
_هیچ ... غلطی ....نمیتونه ....بکنه
یه کم نگاهم کرد شونه هاشو بالا داد
_خود دانی . ولی باور کن امیر خوبه اگه به حرفش گوش کنی نمونه است
_آدم کوکی میخواد زن نمیخواد که . بد دل وحشی
_اینجوری هم که تو میگی نیست .کی بد دلی کرده بیچاره؟
با شتاب برگشتم سمتش طلبکارانه گفتم
_یعنی تا حالا ندیدی؟بد دلیش تو رو نگرفته
خیره نگاهم کرد
_خب الان نشونت میدم صبر کن ببین
بلند شدم و رفتم سمت بچه ها که داشتن والیبال بازی میکردن
_یار جدید نمیخواید
علی گفت
_سه به دو که نمیشه
مهدی و محمد اومدن سمت ما مهدی مثل همیشه با لخند بهم نگاه می کرد
_ من و دنیا شما سه تا
فوری رفتم کنار مهدی ایستادم
_موافقم مهدی مثل ادم بازی میکنه من با مهدی
محمد توپ رو پرت کرد سمتم با خنده گفت
_یعنی ما ادم نیستیم. وصف بیشعوریتو شنیده بودم به لطف خودت هم دیشب هم امروز دیدم
اهمیت ندادم و نیم نگاهی به امیر انداختم
حواسش به من نبود و هنوز داشت با اقاجون حرف میزد
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
#پارت15
_اینجوری نمیشه سه به دو
علی بود با صداش نگاهم رو از امیر به جمع دادم رو کرد سمت پریسا و با صدای بلند گفت
_پری بیا
پریسا که انگار منتظر بود با ذوق دوید سمت ما
_دختر ها یه تیم پسر هام یه تیم اینجوری خوبه
نیم تگاهی به تختی که نیم ساعتی می شد سه نفره شده انداختم
_نه من با برادران مشیری تو با خواهرت و زنت
علی برگشت و نگاهی به امیر کرد
_باشه برو اونور
شروع به بازی کردیم طولی نکشید که صدای دادو فریادمون کل حیاط رو بر داشت نگاهی به امیر که الان متوجه ما شده بود انداختم اخم وحشتناکش دوباره ظاهر شدن از جاش بلند شد و با حرص سمت عمه اینا میرفت با خوردن توپ به شکمم نگاهم رو به توپ دادم که الان روی زمین قل میخورد
پریسا و زهرا به خاطر امتیازی که گرفته بودن شادی می کردن مهدی می خندید ولی محمد عصبی به طرفم اومد
_چی کار میکنی تو اه
شرمنده به مهدی نگاه کردم
_ببخشید حواسم اون ور بود مچ دستمم درد میکنه
_عیب نداره بازی دیگه
_چیو عیب نداره داره خنگ بازی میکنه بی خودی یه امتیاز دادیم
_بسه محمد ناراحتش نکن
دست به کمر شدم تا جواب دندون شکنی به محمد بدم که با شنیدن صدای عمه به سمتش برگشتیم
_اینجا چه خبره؟ دختر ها برید سالاد درست کنید وقت نهاره
زهرا ژست ورزشکارای پیروز رو گرفته بود وبا ذوق گفت
_مامان ده دقیقه ی دیگه میاین بزار یه امتیاز دیگه ازشون بگیریم
محمد که حسابی بازی رو جدی گرفته بودگفت
_به همین خیال باش آبجی خانوم
عمه دست هاشو به هم زد
_بازی باشه مال مردا
پریسا و زهرا تسلیم شدن و رفتن
_من نمی ام عمه
اومد سمتم آروم کنار گوشم گفت
_تو اخلاقای شوهرت رو نمی دونی اومدی لای مرد ها بازی میکنی
_اون شوهر من نیست
_قراره بشه
_ حالا هر وقت شد دستوراتش اجرا میشه
_اون موقع هم فکر نکنم تو حرف گوش کن بشی خدا اخر عاقبت ما رو با شما دو تا به خیر کنه.
دستشو گذاشت مشت کمرم و هولم داد جلو کلافه گفت
_بیا برو ببینم.
کنار مامان نشستم و اخم هامو کردم تو هم مامان زیر چشمی نگاهم کرد
_دنیا جان مامان سلام کردی
طلبکارانه گفتم
_بله
اروم گفت
_ولی هیچ کس نشنید
_حتما گوش هاشون ایراد داره
سرشو تکون داد و به گوجه هایی نگاه کرد که با چاقو ریز ریزشون کرده بودن
رو به پریسا گفتم
_دیدی زهرشو این دفعه با عمه زد اون وقت بگو بد دل نیست
_بد دل نیست حساسه
به امیر نگاه کردم هر چی نفرت داشتم تو صورتم نشونش دادم اونم بی کار نموند وتمام خشمش رو با نگاهش نثارم کرد
تنها چیزی که ارومم می کرد نگاه کردن به پیشونی کبودش بود.
احمد اقا دیگه به جمع ما اضافه شده بود
بعد از خوردن نهار با آداب رسوم اقاجون محمد از همه خداحافظی کرد تا فردا صبح عازم بشه
بالاخره اون دو روز تعطیلی تموم شد
*****
از خواب بیدار شدم صبحانه ام رو خوردم بابا روبروم نشسته بود منتظر جوابی بود که به خاطرش دو روز بهم وقت داده بود مخالفت من بی فایده بود چون در هر صورت اقاجون حرفش رو به کرسی مینشوند پس سکوت کردم و فقط گفتم هر چی شما بگید مامان هم مثل همیشه سکوت کرد تا بعدن چیزی گردنش نیافته و من اصلا ازش انتظار کاری نداشتم.
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
#پارت16
❣زبان عشق ❣
با فکر اینکه قراره دوباره امیر رو ببینم حالم خراب شد کفش هامو پوشیدم و شال گردنم رو سفت کردم از خونه بیرون رفتم که صدای بوق ماشین علی حواسم رو به خودش جلب کرد به سمتش رفتم پریسا جلو نشسته بود علی سرش و خم کرد و از کنار پریسا گفت
_سوارشو امروز من میبرمتون
دوست داشتم دلخوریم رو سر همه خالی کنم در رو باز کردم بدون سلام نشستم که پریسا زیر لب با حرص گفت
_علیک سلام
وقتی جوابی نشنید ابن بار با صدای بلند تری من رو مورد خطاب قرار داد
_دنیا خانوم میدونی چرا امیر نیومده
از تو آینه نگاهش کردم و بی تفاوت شونه هام رو بالا دادم
_در رو زدی تو سرش، سرش درد می کرد
پوزخندی زدم وصورتم رو ازش بر گردوندم
پریسا تیز به علی نگاه کرد
_چه پروعه این
_عه، ساکت
اصلا عذاب وجدان کار دیروزم رونداشتم چون هم مچ دستم درد میکرد هم پهلوم که مسبب هر دوش امیر بود
تا رسیدن به مدرسه به جز علی که چند بار تیکه انداخت تا من بخندم نه من حرف زدم نه پریسا
پریسا زیاد از امیر کتک خورده. فقط و فقط به خاطر حس خواهر برادری گاهی هوای امیر رو داره اگه من جای اون بودم هر روز به تلافی کار هاش بلا سرش می آوردم.
وارد مدرسه شدیم به خاطر سردی هوا زنگ اول صف نداشیم مستقیم تو کلاس رفتیم شکر خدا کلاسم با پریسا یکی نبود تا زنگ آخر از کلاس بیرون نرفتم سرم رو روی میز گذاشتم و منتظر ورود معلم هنر بودم صدای خانم مدیر که تو بلند گو صدام می کرد باعث شد از کلاس بیرون برم و لماده بشم برای یک توبیخ بزرگ می دونستم که برای نمره ی فیزیکم قراره باز خواست بشم
جلوی دفتر رسیدم نفس عمیقی کشیدم و روپوش و مقنعه ام رو مرتب کردم یه سرفه ی ریز کردم در زدم و داخل رفتم سلامی دادم و گوشه ی دفتر ایستادم
نگاهم به لب های خانم مدیر بود
_مرادی، این چه وضعیه؟
خودم رو زدم به اون راه
_چی خانوم
_دانش آموز نمونه ی مدرسه من الان دو ماهه هر روز نمره اش از دیروزش پاین تر میشه. هی میگم صبر کنم شاید درست شه . امروز معلم فیزیکت برگه ات رو نشوم داده .مرادی هشت شدی!
_خانوم به خدا خونده بودم ولی اصلا تمرکز نداشتم نتونستم بنویسم.
_من دیگه با شما کاری ندارم . تماس گرفتم اولیاتون الان میان .
از این همه بی تفاوتیش به حرف هام ناراحت شدم لب هامو دادم پایین و شونه هام رو دادم بالا ، با چیزی که یادم افتاد دنیا دور سرم چرخید روز ثبت نام بابا عمو به خاطر مشغله ی کاری برای رسیدگی به امورات درسی من و پریسا شماره ی امیر رو داده بودند
یا پیغمبر الان میاد دق و دلی این چند روز رو سرم خالی میکنه
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
#پارت17
❣زبان عشق❣
هر چی التماس داشتم ریختم تو نگاهم
_خانم فتحی تو رو خدا ببخشید به خدا جبران میکنم فقط زنگ بزنید بگید نیان
از تغییر عکس العملم تو این چند لحظه حسابی تعجب کرده بود
_چی شد یهو ؟
_خانم قول میدم جبران کنم توروخدا زنگ بزنید
_قبلا باید فکرش رو می کردی.
هیچ وقت از هیچ چیز نمی گذشت. باید فکر دیگه ای می کردم
_خانوم میشه ما بریم سر کلاس
_نه
_اخه قراره درس بدن عقب می افتم.
همین طور که سرش پایین رو به پرونده ای روی میزش بود از بالای عینک نگاهم کرد
_مرادی، این زنگ هنر دارین.
وای از همه چیز خبر داشت و من رسما بیچاره شدم.
دست هام رو بردم پشتم و به دیوار تکیه دادم اون لحظه دوست نداشتم به چیزی فکر کنم.با صدای در اتاق و بفرمایید گفتن خانم فتحی به خودم اومدم امیر وارد شد من پشت در بودم و هنوز متوجه حضور من نشده بود . صدای مرتب تند تند قلیم رو می شنیدم.
_سلام ،مرادی هستم
_بفرمایید تو حالتون خوبه
_خیلی ممنون
تعارف کرد و امیر نشست روی مبل راحتی که من پشتش با کمی فاصله ایستاده بودم استرس تمام وجودم رو برداشته بود شکر خدا دست هام پشتم بود وگرنه خانم مدیر علاوه بر رنگ و روی به شدت پریدم لرزش دست هام رو هم می دید بیشتر از آبروم می ترسیدم اینکه حالا امیر به همه میگه و میخواد سرزنشم کنه حتی حاضر جوابیم هم اینجا نمیتوست به کمکم بیاد
_ببخشید من الان برای پریسا اینجام یا دنیا
فتحی نگاهی به من کرد و گفت
دنیا.
نگاهش باعث شد امیر برگرده و به پشت سرش نگاه کنه سرم رو بالا نیاوردم و زیر لب سلامی دادم.متعجب چند ثانیه ای نگاهم کرد سرش رو چرخوند سمت خانم فتحی
_چی شده؟
_ایشون الان دو ماهه دارن افت تحصیلی میکنن من همش چشم پوشی کردم و بهشون فرصت دادم تا چهار شنبه که ما تو مدرسه امتحان فیزیک سراسری برگزار کردیم در کمال ناباوری ایشون نمره هشت گرفته و این واقعا تاسف باره تصمیم گرفتم با شما در میون بزارم تا این مسئله حل بشه
_اصلا باورم نمیشه دنیا همش تو اتاقش داره درس میخونه علاقه ای که به مدرسه و درس داره و پریسا نداره
رو کرد به من و متعجب گفت
_چرا ؟
هم شرمنده بودم هم از عکس العمل امیر میترسیدم زیر لب و خیلی اروم گفتم
_ببخشید.
فوری نگاهش رو به خانم مدیر داد
_خانم مطمعن باشید این باره آخره دیگه تکرار نمیشه.
بعد از کلی تعهد دادن و تهدید های خانم فتحی با امیر بیرون اومدیم چند قدم از دفتر فاصله گرفتیم گوشه سالن ایستادم
_الان ناراحتی
به زمین نگاه می کردم.
_ببین من رو
سرم رو بالا آوردم لبخند شیطنت آمیزی روی لب هاش داشت
_به هیچ کس نمیگم ولی باید قول بدی درستو بخونی کوچولو
همیشه وقتی می فهمیدم عصبانی نیست پرو میشدم
_برو به هر کی دوست داری بگو من نیاز به محبت تو ندارم.
رنگ چهره اش برگشت
_خیلی پروعی
پوزخند زدم
_مثل اینکه سرت خوب شده و باید دوباره دست به کار شم اینکه من درسم خوبه یا بد ، میخونم یا نمیخونم، اصلا به تو ربطی نداره بابا بزرگ، خودتو جمع کن و تو کارهایی که بهت ربط نداره دخالت نکن .
نمی دونم حس کردم یا واقعا قرمز شد بازم رو محکم گرفت و فشار داد انقدر زیاد که احساس کردم ماهیچه های بازوم در حال متلاشی شدن هستن
_بفهم چی و به کی میگی وگرنه دندون هات رو تو دهنت خورد میکنم.
داشتم قبض روح میشدم ولی سعی کردم عادی و خونسرد باشم
_تو هم حد خودت رو نگه دار مگه تو کی هستی که اینجوری با من حرف میزنی حق نداری من رو بازخواست کنی اگر هم درس نخوندم به تو یکی ربطی نداره
_من اصلا حرف زدم؟
_نبایدم بزنی. دستم رو ول کن وحشی داره میشکنه
دستم رو رها کردو از این همه پروییم چشم هاش گرد شده بود یکم بازوم رو مالیدم بدون توجه بهش سمت کلاس رفتم تواین شونزده سالی که قرار ازدواج من و اون توسط آقاجون صادر شده به غیرشش هفت سال اول که چیزی ازش یادم نمی آد اون همیشه ناراحتم کرده و بهم گیر داده به همین خاطر وقتی ناراحتش میکم اصلا عذاب وجدان ندارم.
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
#پارت18
❣زبان عشق❣
به لطف خانم مدیر اون روز فقط نیم ساعت آخر تو کلاس شرکت کردم زنگ که خورد مثل همیشه کنار در حیاط مدرسه رفتم امیر ایستاده بود و به زمین نگاه می کرد بی حرف کنارش ایستادم با گوشه ی چشم نگاهم کرد دلخور بود ولی محل بهش ندادم پریسا هم اومد روز زوج بود پس اول پریسا رو گذاشت آموزشگاه
رفتیم خونه با مامان سلام و احوال پرسی کردم و رفتم بالا لباس هام رو وسط اتاق در اوردم و رفتم حموم به اتفاقای این چند روز فکر کردم به جای دست امیر روی بازوم که حسابی کبود شده بود نگاه کردم زمان از دستم در رفته بود سرم رو از حموم بیرون آوردم به ساعتی که بالای اینه کنار در ورودی بود نگاه کردم
وای خدای من سه ساعت تو حمومم فوری بیرون اومدم لباس پوشیدم موهام رو با سه شوار نیمه خشک کردم رفتم پایین مامان نبود یه نامه گذاشته بود رو اپن
_دنیا جان کار داشتم رفتم بیرون نهار رو گازه بخور تا بیام
سراغ قابلمه ی رو ی گاز رفتم لوبیا پلویی که درست کرده بود رو خوردم و بعد از خوندن نماز حواسم رو کامل به درس خوندن دادم دو ساعتی بود که سرم رو از کتاب بالا نیاورده بودم که در اتاقم باز شد تقریبا به ورود ناگهانی مامان به اتاقم عادت کردم هیچ وقت در نمیزنه
_سلام
_سلام ، پاشو حاضر شو بریم خونه ی عموت
_اونجا برا چی؟ من نمیام .
_زن عموت شام درست کرده دعوتمون کرده.
_اه
_عه دنیا! این چه طرز حرف زدنه؟
_همش نقشه ی امیره میخواد منو بکشونه اونجا
_بده دوستت داره
_واقعا فکر کردی من رو دوست داره
لباسم رو درآوروم و کبودی روی بازوم رو نشونش دادم
_اینم نشونه ی دوست داشتنه
اخم هاش توی هم رفت
_به بابات چیزی نگو خودم درستش میکنم
لباسم رو دوباره پوشیدم
_ ول کن مامان فقط میخواستم دوست داشتنش رو نشونت بدم
_تو کاری نداشته باش حاضر شو بیا پایین
گشاد ترین لباس و شلوارن رو پوشیدم جوابش رو می دادم ولی خیلی ازش حساب می بردم.
وارد خونه عمو شدیم به هیچ کس سلام نکردم بالای خونه نشستم شکر خدا ابوالهل نبود ولی جانشینش روبروم نشسته بود پشت چشمی بهش نازک کردم و صورتم رو ازش برگردوندم.همه شاد بودن و باهم می گفتن و می خندیدن به جز من و مامان . مامان رو به امیر کرد
_یه دقیقه بیا بیرون کارت دارم
رفتن و پنج دقیقه بعد برگشتن مامان رفت تو آشپزخونه امیر با اخم کم رنگی کنارم نشست یه کن ازش فاصله گرفتم هم محرم نبودیم هم ازش می ترسیدم.
اروم لب زد
_تو همه چیز رو باید بگی
_از خودت یا گرفتم
_من کی فضولی کردم
_ماشالله چقدرم رو داری
_میشه الان دقیقا بگی من چی رو گفتم
_اینکه در رو بستم خورد به سرت اینکه بهت طعنه زدم داشتی اوف میشدی.
_من نگفتم دنیا
_پس عمم گفته
_اولی رو عمت گفته دومی رو هم آقاجون از پشت پنجره اتاقش دیده بود به من گفتن منم گفتم همش اتفاق بوده .
_آره منم باور کردم
هم باور کردم هم یکم عذاب وجدان گرفتم امیر هر چی بود دروغگو نبود.
_اصلا مهم نیست . هر جور دوست داری فکر کن.یه دقیقه بیا اتاقم کارت دارم.
_نمی یام
_با زبون خوش میای یا به زور ببرمت
_مثلا چه غلطی میخوای بکنی
_لا اله الا الله . دنیا من میرم تو هم دنبالم میای
_اگه نیام چی میشه اونوقت
_به همه میگم امروز یه لنگه پا گوشه دفتر وایستاده بودی
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
#پارت19
❣زبان عشق❣
فقط نگاش کردم رفت و من هم از ترس آبرو ریزی دنبالش رفتم.
_در رو ببند
_چرا؟
_میخوام راحت باشیم.
_میخوام نباشیم . ما هنوز محرم نیستیم نمیشه تو اتاق دربسته باشیم
کلافه دست لای موهاش کشید
_خیلی خب بیا اینور بشین
از توی کشوی میزش یه جعبه که کادو کرده بود در آورد و گرفت سمتم
_این چیه ؟
_باز کن میفهمی
گرفتم و با باز کردنش لبخندم تا چایی که می تونست کش اومد.
_ وای امیر گوشی ؟ اصلا فکر نمیکردم تو ی خشک متعصب یه همچین هدیه ای بهم بدی
لبخند بی جونی زد
_الان تعریف کردی؟ من خشک متعصب نیستم یه کم روی تو حساسم همین.
کلافه گفتم
_خب ،از حرف ادم ماهی میگیره دستت درد نکنه
لبخند عریضم رو جمع کردم و با ناامیدی نگاهش کردم
_ولی بابا نمیزاره گوشی داشته باشم
_باهاش حرف زدم اجازه گرفتم.
دوباره نیشم باز شد و سرگرم گوشی شدم
_اینو برات گرفتم هر وقت خودم کارت داشتم باهات حرف بزنم نه حق داری به کسی شماره بدی نه با کسی به غیر من حرف بزنی اینکه میگم هیچ کس منظورم مهدی و علی و زهرا و پریسا هم هست فهمیدی ؟
با حرف هاش اب پاکی رو روی دستم ریخته بود گوشی دو گذاشتم روی میز و هل دادم سمتش
_من رو بگو فکر کردم آدم شدی . مال خودت . شما هم خیلی بیجا میکنی با من کار داشته باشی من زیر بار این حرفت نمیرم
اونم هل داد سمت من
_باید بری
_نمیرم
_میبینیم
_برای یه لحظه اندازه ی سر سوزن ازت خوشم اومد که خرابش کردی
بلند شدم و رفتم سمت در احساس کردم برای ناراحت کردنش تلاش نکردم
_میدونی چیه شاید به زورعقدم کنی ولی نمیتونی مجبورم کنی با هات زندگی کنم ازت طلاق می گیرم از این خونه میرم میرم جایی که هیچ کس نتونه و دستش بهم نرسه که بخواد مجبورم کنه با تو باشم
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
#پارت20
❣زبان عشق❣
اسم طلاق رو که آوردم رنگش قرمز شد از روی تخت بلند شد تند تند و سنگین نفس میکشید چشم هاشو ریز گرد یه قدم اومد سمتم که از ترس جیغ کشیدم و از اتاق بیرون رفتم دویدم سمت بابا امیر هم دنبالم همه به ما نگاه میکردن بابا به امیر چشم غره رفت و از جاش بلند شد
_کارت به جایی رسیده دنبالش میکنی بزنیش
_نه عمو به خدا . یه لحظه گوش کن دنیا می...
از فرصت استفاده کردم
_بازم داری انکار میکنی خوبه همه دیدن
بابا که حسابی عصبی شده بود با خشم گفت
_توضیح چی هر چی هم گفته باشه حق نداری دست روش بلند کنی
عمو حمید بلند شد و اومد کنار بابا روبه امیر گفت
_خجالت بکش پسر
سرشو چرخوند سمت بابا و دستش رو گذاشت روی سینه اش
_من معذرت میخوام
بابا رو به مامان گفت
_هانیه خانم جمع کن بریم.
زن عمو ناراحت گفت
_هنوز که شام نخوردین
الان که همه چی بر وفق مرادم بود با صدای بلند گفتم
_ما سیریم
با چشم غره ای که بابا بهم رفت سرمو پایین انداختم و ببخشیدی زیر لب گفتم.
امیر که تا اون لحطه محکوم شده بود اروم گفت
_عمو یه دقیقه به حرفم گوش میدی؟
_امشب نه بعدن سر فرصت باهات حرف دارم.
بعد هم مستقیم و با سرعت برگشتیم خونه
بابا مستقیم رفت تو اتاق مشترکشون مامان با صدای خیلی ارومی گفت
_چی شد دنیا
_هانیه بیا
انگار بابا دوست نداشت امشب هیچ کس حرفی بزنه مامان رفت و من تنها شدم روی مبل جلوی تلوزیون نشستم دلم خیلی خنک شد بابا هیچ وقت امیر رو جلوی من دعوا نمی کرد. نیم ساعت از ذوقم همونجوری روی مبل نشستم که صدای در اومد . نمیدونستم باید چی کار کنم از پشت شیشه قامت عمو و علی معلوم بود رفتم پشت در اتاق مشترک مامان و بابا در زدم
_بابا در میزنن چی کار کنم؟
اومد بیرون و در رو باز کرد
عمو و علی چند تا قابلمه غذا و نوشابه و دوغ دستشون بود عمو گفت
_اجازه هست ؟
بعد هم اومدن داخل که امیر هم سر به زیر و سرافکنده پشت سرشون اومدگوشی هم دستش بود.
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
سلام رمان عشق بیرنگ اشتراکیه🌹 کسانیکه قصد خواندن ادامه رمان را دارن باید ۴۰۰۰۰ به حساب نویسنده و
#پارت_218
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
این بلایی بود که عشق سر من اورد
نگاهی به مجید انداختم و گفتم
ولش کن، بیا حرف خودمونو بزنیم.
مجید کمی به من نگاه کردو سپس سرش را پایین انداخت و گفت
بیتا کو؟
داره کارتن میبینه
لعنت به تو مجید، با سوالت حال دلم را خراب کردی.
دم دمای غروب بود که به سمت خانه حرکت کردیم. یاد اوری پوریا ذهنم را درگیر کرده بود.
من در کشمکش اجبار ازدواج با مجید او را ترجیح دادم. اما نتوانستم به گوشش برسانم که اورا میخواهم.
اگر با پوریا ازدواج میکردم و زندگی اش را مدیریت میکردم.هیچ کدام از مشکلات و تنش های اخیر را نداشتم. نه مادر شوهری بود، نه خانواده ایی داشت ، تمامش ارامش بود.
نگاهی به مجید انداختم او هم مرد خوبی بود. تمام تلاشش را برای حفظ ارامش زندگیمان میکرد.
اما مسائل زیادی در زندگی اش ازارم میداد، خانواده ش با ان زبانهای تلخشان. مادرش با دخالتهایشان، سعید با نقشه های مرموزش و از همه بدتر مهنازی که هیچ وقت از زندگی مجید به خاطر وجود بیتا حذف نمیشد. و افتضاح تر از همه اینها امید مهناز به ازدواج مجددش با مجید.
یاد حرف مجید به مادرش افتادم دوباره که میخواستم با مهناز اشتی کنم بازم تو با حرفهات نگذاشتی.
اهی کشیدم
اخ که اگر بابا و مامان میگذاشتند من با مرتضی ازدواج میکردم چقدر زندگی م خوش رنگ میشد.
صدای مجید رشته افکارم را پاره کرد.
به چی داری فکر میکنی که اه میکشی؟
نگاهی به او انداختم وگفتم
هیچی
مرموز مرا نگاه کردو با خنده گفت
فکر های بد بکنی سرتو میبرم ها
لبخندی زدم و گفتم
به اسباب کشی فکر میکردم.
اون که دیگه فکر نداره، کارگر میاریم میچینن دیگه
اخه من یک هفته س دارم میرم سر کار به نظرت بهم مرخصی میدن؟
پوزخندی زدو گفت
من اصلا دوست ندارم تو بری سرکار، بخاطر اینکه نمونی تو خونه مامانم رو مخت بره گفتم برو
لبخندم را جمع کردم و گفتم
یعنی چی دوست ندارم پس من چیکار کنم؟
زندگی کن، دیوانه ایی هر روز کله سحر بخاطر چندر غاز پول .....
بخاطر پول نیست ، خوب بیکار بمونم حوصله م سر میره، بعد هم من دوست دارم دستم تو جیب خودم باشه
کار به چه دردت میخوره ، هرچقدر پول لازم داری خودم بهت میدم.
بیتا ما بین دو صندلی امدو گفت
عاطفه جون اگر نری سرکار همش باهم بازی میکنیم.
مجید نگاهی به بیتا انداخت و گفت
خاله صوری باهات بازی میکنه دیگه بابا، بعد هم تو چند ماه دیگه باید بری پیش دبستانی
به روبرو خیره ماندم و با خودم گفتم
اینم یه لله میخواد واسه بچه ش، بمونم خونه بشورم و بپزم و طوله اینو بزرگ کنم. چهار روز دیگه هم میره مدرسه و حتما باید درسهاشم کار کنم.
مجید ارام گفت
ناراحت شدی عاطفه؟
سرم را به علامت نه بالا دادم و او ادامه داد
یه ماشین برات میگیرم. برو تفریح کن ، من که نمیگم بشین خونه جایی نرو. به جای سرکار صبح ها با شهره برو استخر، برو باشگاه....
حرفش را بریدم و گفتم
باشه چشم.
مجید کمی جدی تر ادامه داد
همین الان میدونی من از جانب امیر و بابات چقدر زیر سوالم
نگاهی به او انداختم و گفتم
چرا؟
اونروز بابات به من میگه عاطفه خیلی دختر خوبیه ها اینجا هم که بود یک کلمه به من نمیگفت اینو میخوام یا اونو میخوام ، ماه به ماه حقوقی که از حساب شرکت برمیداشت با همون خرج خودشو میداد، حتی بنزین و روغن ماشینشم با حقوق خودش انجام میداد.الانم تا اومد اونجا و من گفتم شرکت نیا، سریع کار پیدا کرد که خودشو مشغول کنه.
امیر هم بلافاصله خندیدو گفت
هزار تومنم برات خرج نداره
سرم را پایین انداختم و سکوت کردم. مجید ادامه داد
من زن گرفتم وظیفمم اینه که خرجشو بدم حوصله متلک و کنایه اطرافیانمو ندارم.
نیمه نگاهی به مجید انداختم و گفتم
اینهمه مامانت و خواهرات به من حرف زدن من همرو گوش دادم و حرفی نزدم یک کلمه حرف هم تو از بابا و داداش من بشنو چی میشه؟
مجید سرش را به عقب برد و طوری که انگار به او برخورده باشد گفت
چند دفعه تا حالا بهت گفتم
جواب منطقی پیدا کردی به مامانم بگو
به خودم جرأت دادم و گفتم
اگر تو بهت بر نخوره من مشکلی ندارم جوابشو میدم.
نگاهی با اخم به من انداخت و گفت
مثلا چه جوابی میخوای بدی که منطقی باشه؟
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_218 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم این بلایی بود که عشق سر من اورد نگاهی به مجید اند
#پارت_219
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
بهش میگم من نه هرزه بودم. نه مشکلی داشتم، من مجید و نمیخواستم بابام منو بزور داد به مجید، از ترسش که نکنه من حرفی به مجید بزنم که پشیمون بشه گفت از همین الان بردار ببر، پسر تو هم ظالم و ستمکار با خودش نگفت این دختر گناه داره ازدواج زوری نمیشه منو برداشت اورد اینجا. بهش میگم عزیز خانم من گناهی نداشتم. هیچ علاقه ایی هم به پسر تو نداشتم. اقا سعید پسرتم شاهده که برخورد خوبی هم قبل از ازدواجم با مجید نداشتم.
مجید اخمی کردو گفت
بعد اون اگر ازت بپرسه بابات چرا اینکارو باهات کرد چی جواب میدی؟
بهش میگم بابام یه ادم معتاد بی غیرته.
اتفاقا بابات بی غیرت نیست، تو اگر مثل ادم میرفتی و می اومدی و سرت تو کارت بود اون اینکارو باهات نمیکرد.
بغض راه گلویم را بست و گفتم
داری عصبیم میکنی دهنم باز شه چیزهایی که دوست ندارم و بگم ها
نیمه نگاهی به من انداخت و گفت
بگو ببینم چی میخوای بگی
تو بلند شدی راه افتادی مثل کاراگاه گجت منو تعقیب کردی و فیلم گرفتی
فرستادی واسه بابام، تو توی کاری که بهت مربوط نبود دخالت کردی.
عاطفه الان خفه میشی یا نه؟
مؤدب باش، با من درست صحبت کن
مجید سکوت کرد سپس سیگاری برای خودش روشن کرد، بیتا وسط امد و رو به من گفت
باهاش حرف نزن عاطفه جون ، خیلی بی تربیته.
مجید با کلافگی بیتا را به عقب هل دادو گفت
تو لال شو نکبت
بیتا به عقب پرت شدو با گریه گفت
تو همش منو میزنی، من مامانمو میخوام.
مجید با فریاد گفت
گه اضافه نخورها بیتا
بیتا با گریه گفت
مؤدب باش، با من درست صحبت کن.
مجید ماشین را به یکباره به کنار خیابان بردو متوقف شد، ترس سراسر وجودم را گرفت به سمت عقب چرخید کتف بیتا را گرفت و گفت
چه گهی خوردی؟
دست مجید را گرفتم و با جیغ گفتم
ولش کن بچه رو
مجید او را رها کرد انگشتان مرا محکم گرفت و گفت
به تو ربطی نداره عاطفه، تو دخالت نکن
ناله ایی کردم و سعی در رها سازی دستم داشتم و گفتم
اون یه بچه س. ناراحتیتو چرا روی سر اون خالی میکنی؟
بچه خودمه، دلم میخواد بزنمش، تو هر وقت بچه دار شدی از بچه خودت حمایت کن
یعنی این الان چون مادرش اینجا نیست باید کتک بخوره؟
ایناگر مادرش هم اینجا بود به خاطر گهی که خورد تو دهنیشو میخورد.
دستم را ما بین دوصندلی گذاشتم و گفتم
من نمیگزارم بزنیش
مجید چپ چپ به من نگاه کردو گفت
حرف تو رو تکرار کرد.
سپس پیاده شد، سیگاری برای خودش روشن کرد بیتا با گریه گفت
عاطفه جون میای عقب کنار من بشینی من از بابام میترسم.
به سمت او چرخیدم و گفتم
یه دختر خوب نباید به باباش این حرف و بزنه ها خیلی زشته، حرفت اصلا خوب نیست.
تو که رانندگی بلدی الان برو پشت فرمون گاز بدیم بریم همینجا بمونه گم شه
از حرف بیتا خنده م گرفت و گفتم
باباتو دوست نداری؟
نه، بد اخلاقه همش منو محکم محکم میزنه، داد میزنه.
تورو دوست داره
نه نداره
مجید درا باز کرد سوار ماشین شدو حرکت کرد.
مدتی بعد گفت
من دخالت کردم ، دنبالت اومدم چون بابات ازم خواست.
دهانم نیمه باز ماند و گفتم
بابام؟
هیچی نگو عاطفه، صبح اون روز من زنگ زدم به بابات گفتم تکلیف منو معلوم کن من دخترتو میخوام، الان چند وقته جوابی به من ندادید اونم گفت عاطفه عاشق یه بی سرو پای اسمون جل شده. همه جریان و همه کارهات و برام تعریف کردو گفت با این اوصاف اگر میخواهیش بیا بهت بدم بردار ببر. منم گفتم هرچیز قرار و قاعده خودشو داره یعنی چی که بردار ببر. اونم گفت من حریف دخترم نمیشم امیر هر از چند گاهی میگیره مثل یه سگ میزنش مچشو میگیره گوشیشو هک کرده تو ماشینش جی پی اس گذاشته اما با تمام این اوصاف عاطفه گردن نمیگیره تو یه کار کن که من بتونم ثابت کنم ، بدبختی من اینه که امیر نمیزاره من به زور شوهرش بدم. داره ازش حمایت میکنه اگر امیر دخالت نکرده بود من تاحالا داده بودمش به پوریا رفته بود. تو یه کار کن که من دهن امیر و ببندم. من بهش گفتم چیکار کنم؟ اونم گفت تعقیبش کن. منم افتادم دنبال تو فیلمتو که براش فرستادم گفت برو به روش بیار که موضوع علنی بشه. منم اومدم جلو و قضیه رو بهت گفتم بعد بابات گفت الان زنگ بزن به امیر هم بگو
اشک از چشمانم جاری شدو گفتم
چرا اینکارو کردی؟
مجید مکثی کردو گفت
چون دوستت داشتم.
سر تایید تکان دادم و گفتم
دوسم داشتی ابرومو بردی؟
من ابروی تورو بردم؟ اون جریان و که کل خانواده ت میدونستن ، بعد هم بابات میخواست توروشوهر بده به پوریا نتونست. به منم نمیتونست میدادت به یکی دیگه
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت20 ❣زبان عشق❣ اسم طلاق رو که آوردم رنگش قرمز شد از روی تخت بلند شد تند تند و سنگین نفس میکشی
#پارت21
❣زبان عشق❣
_شام نخوردتون رو آوردم و اگه اجازه بدی یه حرف هم دارم.
_جانم داداش
_امیر گفت از شما اجازه گرفته برای دنیا گوشی بخره الانم خریده تو اتاق خواسته بهش بده که دنیا گفته من بالاخره از تو طلاق می گیرم امیر هم عصبی میشه اون حرکت زشت رو انجام میده.
بابا چپ چپ نگاهم کرد که گفتم
_نه خیر عمو همش رو نگفته گوشی رو داده دستم میگه حق نداری به کسی زنگ بزنی حتی علی و زهرا
نگاه ها برگشت سمت امیر خواست توصیح بده که عمو حمید نذاشت
_من بابت این حرف امید معذرت میخوام عمو جان
_فقط این نیست که داداش علی جان شما یه لحظه برو بیرون دنیا بابا مانتوت زو در بیاربازوت رو نشون عموت بده
علی خواست بره که گفتم
_نه بابا
نفس عمیقی کشیدم
_اونو امیر نزده خوردم به در
مامان چپ چپ نگاهم کرد نگران بودم اگه من می گفتم اونم مدرسه رو می گفت آبروم میرفت.
عمو رو به بابا گفت
_حله رضا جان
قابلمه رو روی اپن گذاشت گوشی رو از امیر گرفت و به سمتم اوردم به بابا نگاه کردم که با سر اجازه داد گرفتمش
_دختر گلم به هر کی دوست داری زنگ بزن
خم شد و پیشونیم رو بوسید و کنار گوشم گفت
_دیگه هم مهمونی خونه ی من رو خراب نکن
چشمک زد و رفتن .
شام رو خوردیم و رفتم تو اتاقم گوشی رو روشن کردم سیم کارت هم داخلش بود به محض روشن شدن اولین پیام اومد باز کردم امیر بود
_فقط میخوام کسی شمارت رو کسی داشته باشه
پیامش رو چند بار خوندم اگه کل دنیا جمع شن بگن شماره ی هر کسی رو که دوست داری بگیری رو بگیر من با این پیام جرات نمی کردم اینکارو بکنم حرصم گرفته بود کلی به گوشی ور رفتم تا بالاخره تونستم بلاکش کنم بعد هم کلی خندیدم تا خوابم برد .
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت21 ❣زبان عشق❣ _شام نخوردتون رو آوردم و اگه اجازه بدی یه حرف هم دارم. _جانم داداش _امیر گفت
#پارت22
با صدای خیلی آهسته اذان صبح از پایین بیدار شدم بعد از خوندن نماز سراغ کیف مدرسم رفتم و برای حفظ ابروم شروع کردم به درس خوندن نزدیک دوساعت درس خوندم
در اتاقم باز شد و مامان وارد شد همراه با لبخندی که توش پر از آرمش بود گفت
_بیداری . بیا صبحونت رو بخور بابات امروز خودش می خواد ببرت مدرسه
با شنیدن این موضوع کلی خوشحال شدم بلند شدم و مامان را بغل کردم و محکم بوسیدم.
حاضر شدم رفتم پایین بعد از خوردن صبحانه سوار ماشین بابام شدم و رفتم مدرسه وقتی خواستم پیاده شم با صدای دنیا گفتن بابا متوقف شدم
_ بابا میشه یه خواهش ازت داشته باشم
برگشتم نگاهش کردم
_دیگه جواب بزرگتر از خودت رو نده چند بار تا حالا این کار رو کردی دیگه تکرار نشه. نمی خوام که تکرار بشه.
چشمی زیر لب گفتم و پیاده شدم.
زنگ تفریح اول بود گوشه ی حیاط نشسته بودم لقمه ای که مامان برام گذاشته بود رو میخوردم پریسا اومد کنارم
_ سلام دنیا
با بیمیلی جوابش را دادم
_دیشب کم مونده بود بابام به خاطر تو امیر رو بزنه
_کاش میزد
_دنیا به خدا امیر دوست داره صبح که با ما نیومدی به من گفت از دنیا بپرسم اصلا منو دوست داره
_نه ندارم
که فکر کردم لب زدم
_اندازه یه پسر عمو دوسش دارم همین
_باز جای شکرش باقیه. می شه یه خواهش ازت بکنم
نگاهش کردم
_امیر اونقدر هام که تو میگی بد نیست. جون مامان بابات انقدر اذیتش نکن
_من اذیت می کنم
_در رو زدی تو سرش
_قبلش همچین دستم رو پیچونده بود کم مونده بود بشکنه
_نشکست که
_مگه سر اون شکست
خیره نگاهم کرد
_ قربونت برم همیشه یه جواب تو آستینت داری .
مکثی کرد و گفت
_ راستی خانم مدیر دیروز چی کارت داشت
با تعجب نگاهش کردم
_کی به تو گفت؟
_تو میکروفون صدات کردن شنیدم
_هیچی اشتباه کرده بود
_ فکر کردم شاید به خاطر فیزیک صدات کرده
_اشتباه فکر کردی
از طرز حرف زدن هم ناراحت شد بلند شد و بدون هیچ حرفی رفت .من قبلا خیلی با پریسا خوب بودم مثل دوتا خواهر اما از وقتی من و امیر رسما نامزد شدیم همش طرف اون رو میگیره منم بهش محل نمی دم.
اون روز هم مدرسه تموم شد امیر مثل همیشه اومد دنبالمون پریسا آموزشگاه نداشته و به خاطر همین زود رسیدیم خونه دم در حیاط امیر گفت
_پریسا تو برو. تو من کار دارم .
اون کاری رو که میخواست کرد رفت حتی پشت سرش رو هم نگاه کرد خواستم برم که آستین مانتوم رو گرفتاروم گفت
_تو بمون
_خسته ام ولم کن میخوام برم
_برا چی منو بلاک کردی
خودم رو زدم به اون راه
_بلاک چیه ؟
کلافه نگاهم کرد
_برو گوشی رو بیار پایین یادت بدم
_گفتم که خسته ام حالا بعداً
_میاری یا به عمو همه چیز رو بگم
دستم رو به کمرم زدم تقریبا با صدای بلند گفتم
_داری سوء استفاده میکنی . اصلا خودم امشب همه چی رو به بابام میگم هی دستت نگیری
پشت بهش کردم و راه افتادم سمت خونه
_صبر کن دنیا
ایستادم و نگاهش کردم با سر به خونمون اشاره کرد
_بیام یادت بدم
_خودم بلدم الان میرم از بلاک درت میارم هر چی خواستی اونجا بگو
باشه ای زیر لب گفت و ناراحت رفت
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت_219 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم بهش میگم من نه هرزه بودم. نه مشکلی داشتم، من مجید
#پارت_220
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
به پوریا نتونست بده چون اون مثل تو ظالم و ستمکار نبود اون گفت نمیخوام خودمو به کسی تحمیل کنم. مرد و مردونه وقتی نه شنید رفت. سکته کرد، تا پای مرگ رفت ولی ......
مجید کلامم را برید و با عصبانیت گفت
محترمانه خفه میشی
اره خفه میشم.چون چاره ایی جز خفه شدن ندارم
مشتی به فرمان کوبیدو گفت
باشه پوریا خوب بود من بدم.
اشکهایم را پاک کردم و به روبرو خیره ماندم تا رسیدن به خانه کلامی با هم سخن نگفتیم.
ماشین را داخل حیاط برد و وارد خانه شدیم. دیگر عزیز خانم برایم اهمیتی نداشت.
مجید در را باز کرد و ارام گفت
برو تو
وارد خانه شدم ملک عذاب سرجایش نشسته بود.ارام گفتم
سلام
برخلاف همیشه پاسخم را داد مجید هم خیلی سرد سلام کرد .
عزیز خانم لبی نازک کردو گفت
خوش گذشت؟
مجید با کلافگی گفت
ولم کن ترو خدا مامان
عزیز خانم پوزخندی زدو گفت
همون ولت کردم که داری تو نکبت فرو میری دیگه. خودت که داری فرو میری منم داری با خودت.....
من کاری به شما دارم؟ هرچی گفتی چشم جوابم بوده. از همون موقع که بابام مرد تو هرچی گفتی من گفتم چشم .
إ.....چشم گفتنت کنارت وایساده
مجید سر تاسفی تکان دادو گفت
یه امشبم تحملمون کن از فردا دیگه نمیبینیمون
عزیز خانم رو به من باکنایه گفت
بچتون کو؟
اب دهانم را قورت دادم و گفتم
تو حیاط داره بازی میکنه.
تو خیلی زرنگی دختر. یه دفعه ظاهر میشی، یه
شبه عروسی میگیری، نزاییده مادر میشی
خیره به عزیز خانم گفتم
من گناهی ندارم عزیز خانم. اگر دوست نداری من عروست باشم پسرت بگو من و طلاق بده. من اصراری به این ازدواج که نداشتم هیچ ،موافق هم نبودم.
مجید مادرش را دور زد و مقابل من ایستااد چشم خوره سنگینی به من رفت و گفت
برو بالا
عزیز خانم با کنجکاوی گفت
صبر کن ببینم.پس کی به این ازدواج مصر بود؟
نگاه مجید رنگ تهدید گرفت و گفت
گوش نمیدی حرفمو؟
اب دهانم را قورت دادم و گفتم
جواب منطقی دارم.
زیر لب گفت
خفه شو. برو گمشو بالا ،یک کلمه حرف بزنی دندونهاتو خورد میکنم.
عزیز خانم برخاست مجید را دور زدو گفت
چرا نمیگذاری حرفشو بزنه؟
راهم را کج کردمم و به سمت پله ها رفتم. عزیز خانم گفت
وایسا دختر، ببینم چی میخواستی بگی .
چرخیدم نگاهی به عزیز خانم انداختم تن صدای مجید بالا رفت و گفت
بهت گفتم برو بالا.
عزیزخانم رو به مجید گفت
صداتو بیار پایین، میخوام باهاش حرف بزنم. ببینم یه دفعه از کجا سرو کله ش تو زندگی تو پیدا شد
مجید مشتی بر سر خود کوبید و با فریاد گفت
دوسش داشتم. رفتم گرفتمش، مامان دست از سرم بردار.اینقدر تو زندگی من دخالت نکن. انقدر سرک نکش.
سپس رو به من گفت
گورتو گم کن برو بالا
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت22 با صدای خیلی آهسته اذان صبح از پایین بیدار شدم بعد از خوندن نماز سراغ کیف مدرسم رفتم و برا
#پارت23
❣زبان عشق❣
اومدم تو خونه و در رو بستم از پشت در شیشه ای نگاهش کردم رفت تو خونه یکم دلم به حالش سوخت دوست داشت باهام حرف بزنه ولی نمی دونم چرا از همون بچه کی هم کنارش نمی تونستم مهربون باشم شاید دوسش دارم حسم رو نمی فهمم تنها چیزی که مدام تو سرم می چرخه اینه که باید حالشو بگیرم.
نهار خوردم و رفتن تو اتاقم یکم با کتاب هام بازی کردم حس درس خوندن نداشتم نگاهم به گوشی افتاد روشنش کردم قبلا با گوشی مامان کار کرده بودم پس الان نباید بازی با این گوشی کار سختی باشه نیم ساعتی تمام برنامه ها رو باز کردم و ازشون سر دراوردم امیر رو از بلاک درآوردم که بلافاصله پیامش اومد
_چقدر دیر چشمم خشک شد از بس به گوشی نگاه گردم
به گوشی نگاه کردم پیامش رو با چشم بالا پایین کردم پیام بعدی که رو گوشی ظاهر شد احساس کردم یه لیوان آب یخ روی سرم ریختن
_دوستت دارم.
چقدر پشت گوشی مهربون بود وقت هایی که پیش همیم یا ناراحتم می کنه یا به یه چیزی که اصلا مهم نیست گیر میده
گوشی رو پرت کردم روی تخت دوباره مشغول کتابهام شدم ناخواسته چشمم می رفت سمت گوشی تمام حواسم به "دوستت دارم" امیر بود
حسی که دارم رو تا حالا تجربه نکردم نه خوشحالم نه ناراحت سرم رو روی میز گذاشتم و انقدر فکر کردم تا خوابم برد.
با حس درد توی گردنم چشم هام رو باز کردم همه جا تاریک بوددستم رو سمت کلید برق بالای میزم بردم به پایین فشار دادم روشن نشد به خاطر تاریکی محضی که اطراف بودم متوجه شدم که برق رفته
کور مال کورمال سمت تخت رفتم و دستم رو روی تشک کشیدم گوشی رو پیدا کردم و چراغ قوه ش رو روشن کردم رفتم پایین چند بار مامان و بابا رو صدا کردم ولی کسی جواب نداد سمت تلفن خونه رفتم تا زنگ بزنم تلفن بیسمی بود و با برق کار می کرد تلاش کردم با گوشی خودم شماره بابا رو بگیرم که صدای حانمی از پشت گوشی بهم خبر داد که شارژ ندارم سمت اپن رفتم که متوجه گوشی مامان شدم که طبق معمول روی اپن جا گذاشته بود.
گوشی رو برداشتم و شماره بابا رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم بوق های منظم پشت سر هم به بوق تند تند اشغال رسید ولی جواب نداد ترسیده بودم هم از تاریکی هم از تنهایی.
نشستم کنج آشپزخونه سرم رو گذاشتم روی پام و اروم اشک ریختم چرا هیچ کس نیست .
همش فکر میکردم که الان از تو دیوار یکی بیرون میاد من رو با خودش میبره جرات اینکه سرم رو از رو پام بالا بیارم رو نداشتم از ترس مدام چشم هام رو بیشتر به هم فشار می دادم و به خودم جمع تر می شدم
صدای بالا و پایین شدن دستگیره در خونه
باعث ترس بیشترم شد به معنای واقعی داشتم سکته میکردم قلبم تند تند میزد و زبونم لال شده بود حتی توان جیغ زدن رو هم نداشتم
با صدای دنیا گفتن امیر آرامش کلا بهم برگشت از اول میتونستم بهش زنگ بزنم ولی دوست نداشتم بیاد هم شارژ نداشتم.
_دنیا جان کجایی؟
_اینجام ،یه دقیقه صبر کن هیچی سرم نیست
از توی کشوی کابینت یه دستمال بزرگ برداشتم و انداختم روی سرم
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣