eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
541 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
❣زبان عشق❣ نا باورانه نگاهم کرد _واقعا دروغ گفتم از هر چی مشکل داشت از هیکل و قیافه نداشت اما نباید کم می اوردم. _ول کن بابا . من که اصلا دوستت ندارم از این ازدواجم بی حد ناراضی ام اینم دروغ گفتم _من هم همینطور لبهام رو آویزون کردم و چشم هام رو ریز با حالا مسخره ای گفتم _پس مبارکه ده دقیقه ای الکی تو اتاق تشستیم نه من حرف می زدم نه امیر جای دستش روی بازوم خیلی درد می کرد که چون دوست نداشتم احساس ضعف کنم اصلا اهمیت نمی دادم _الان می خوای بگی نه نگاهش کردم _نه _پس بریم پایین ؟ _بفرمایید بلند شدم _یه چیز مهم گردنم رو کج کردم و مسخره و کلافه نگاهش کردم _این حرفم رو دیگه تکرار نمی کنم . توی حیاط لباس مناسب بپوش _صبح هم گفتم به تو ربطی نداره. چشم هاشو ریز کردو تهدیدوار گفت _می بینیم شونه هام رو بالا دادم و با بی تفاوتی لب زدم _ببین از کنارش رد شدم و پایین رفتم . کنار بابا نشستم https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
💕اوج نفرت💕 _دست دست نکن، بلند شو شام درست کن، یکی از قول هایی که بهش دادم اینه که هیچ وقت دروغ نگم. الانم نمیتونم ازش پنهان کنم چون بابت یه پنهون کاری کوچیک خیلی عصبی میشه. هم به خاطر زحماتی که بی دریغ برام میکشه، هم خیلي ازش حساب می برم. پس میگم. _پروانه گفت شام درست نکنم. گفت خودش یه چی میاره. از بالای عینک چند ثانیه ای نگاهم کرد _نباید قبول می کردی، از کی تا حالا مهمون با خودش غذا میاره. _گفتم بهش شما ناراحت می شی. نفس عمیقی کشید. روزنامه رو تا کرد و روی میز گذاشت.کامل برگشت سمتم. _اون مهمون توعه، تو باید از پیشنهادش ناراحت بشی نه من. نگار کی میخوای اینا رو یاد بگیری? _اخه من ... انگشتش سبابش رو روی بینیش گذاشت و ازم خواست تا ساکت باشم. دستش رو تو همون حالت جلو اورد، چند بار جلو م بالا و پایین کرد. نگاهش رو ازم برداشت. دستش رو مشت کرد ایستاد، سمت اتاقش رفت. مگه من چی کار کردم. با صدای بلند گفتم: _الان شام میزارم. جوابی نداد ایستادم و دنبالش رفتم. کتش رو از توی کمد برداشت. _عمو اقا، الان درست میکنم. جلوی اینه قدیش ایستاد کتش رو پوشید. _باید هم درست کنی. _ببخشید، نمی دونستم باید چی بهش بگم. _چند بار باید یادت بدم تا یاد بگیری? سرم رو پایین انداختم قبلا بهم گفته که اشتباهات که زیاد شه تنبیهت میکنم. تنبیهشم مطمعنا منع از دانشگاس و این خیلی بی انصافیه که به خاطر یه اشتباه کوچیک از دانشگاه رفتن محروم بشم. _عمو اقا ببخشید، الان درست میکنم. دیگم تکرار نمی شه. اخرین برس رو روی موهای جو گندمیش کشید و شونه رو روی میز چوبی کنار آینه گذاشت روبرم ایستاد. _احتمالا فردا شب میام. _بخشیدید. دوباره اون لبخند و پر از مهربونی رو بهم هدیه داد. _یه دستی به خونه بکش مرتبش کن. _چشم. پیشونیم رو بوسید. خداحافظی کرد و رفت. یادمه اولین باری که برای چند ساعت تنهام گذاشت و رفت خونه باغ تا احمد رضا رو ببینه، از شدت ترس تا دو روز حالم جا نمی اومد. ولی الان با گذشت چهار سال برام عادی شده. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 سالاد رو درست کردیم و طبق سفارش خاله، نمکش رو هم کم زدیم. علی سالاد رو با آبغوره دوست نداره، زهره هم همیشه فراموش می‌کنه. برای همین اول یه کاسه سالاد کنار گذاشتم و با آبلیمو قاطی کردم. ساعت نزدیک یک بود. بوی غذا و سالاد دل ضعفه به همه‌مون داده بود. همه با احساس گرسنگی تو هال، نشسته بودیم و منتظر عمو و دایی موندیم.        رضا به خاله گفت: _ مامان میشه من بخورم؟ مردم از گشنگی. _ یکم صبر کن، الان میان. رو به علی که چشم‌هاش رو از سردرد بسته بود ادامه داد: _ علی جان، زنگ بزن به حسین ببین کجاست. رضا که حسابی کفری شده بود گفت: _ رویا خانم، اگه بیخودی به میلاد قول پارک نمی‌دادی، الان من سیر بودم. علی چشم‌هاش رو باز کرد و نیم نگاهی به من انداخت. _ نخیر، ربطی به پارک میلاد نداره. دایی هم نیومده. بعد من کی قول دادم، الکی حرف میزنی! علی با دست اشاره کرد که ساکت شیم. گوشی رو کنار گوشش گذاشت. _ اَلو حسین، کجایی؟ _ عِه، چه ماموریتی؟ _ نه به من گفتن برو. _ باشه، پس نمیای؟ زهره نگران نگاهش بین من و علی جابجا شد. خاله خودش رو سمت علی کشوند و گوشی رو ازش گرفت. _ حسین جان، الهی دورت بگردم چرا نمیای؟ ناراحت و وارفته گفت: _ نه قربونت برم، دلم هوات رو کرده. _ حالا شب شام بیا. _ ببینم چی میشه؛ نه منتظرم. _ الهی دورت بگردم، خداحافظ. تماس رو قطع کرد گوشی روی زمین گذاشت. رو به علی گفت: _ هنوز خوب نشدی؟ سرش رو با چشم‌های بسته بالا داد. رضا گفت: _ از گرسنگیه. منم سرم داره گیج میره؛ یه زنگ بزنید به عمو. خاله عصبی گفت: _ رضا یکم صبر کن... با بلند شدن صدای دَر خونه، رضا خوشحال از جاش بلند شد. _ سفره پهن کنید اومدن. سمت حیاط رفت تا در رو باز کنه. به جای خالی زهره نگاه کردم و رو به علی گفتم: _ می‌خوای یه مسکن برات بیارم. چایی هم خوردی، خوب نشدی!؟ سرش رو به نشونه‌ی تأیید تکون داد. وارد اتاق خاله شدم. از کشوی بالای درآور قرص برداشتم و به آشپزخونه برگشتم. زهره جلوی کابینت نشسته بود. با دیدن من گفت: _ تمرکزم رو از دست دادم؛ چند تا بشقاب در بیارم؟ _ دایی که گفت نمیاد. هفت نفریم. با لیوان آب، بالای سر علی ایستادم. چشمش رو نیمه باز کرد. قرص رو گرفت و با آب خورد. لیوان رو ازش گرفتم. در خونه باز شد، میلاد داخل اومد و بدون در نظر گرفتن چشم‌های بسته علی، روی پاش نشست. _ داداش من پیتزا خوردم. لبخند کمرنگی زد و بی‌جون گفت: _ خوش گذشت؟ _ خیلی... عمو اول بردم پارک. بعدشم پیتزا برام خرید. قرار شد یه بارم ببرم کوه، اونجا بهم کباب بده. با اومدن عمو، پاش رو جمع کرد. میلاد رو پایین گذاشت و ایستاد. عمو هم که حسابی از گشت و گزارش با میلاد خوشحال بود، با نشاط وارد خونه شد. رضا فوری گفت: _ عمو مُردیم از گشنگی... تو رو خدا سفره رو پهن کنید. عمو از لحن رضا خندش گرفت. _ والا این بویی که مادر تو راه انداخته، آدم سیر رو هم گرسنه می‌کنه. خاله لبخندی زد و گفت: _ شما لطف دارید. رو به من گفت: _ بیارید وسایل سفره رو. چشمی گفتم. زهره سرگردون کابینت‌ها رو می‌گشت. _ دنبال چی می‌گردی؟ _ کفگیرها رو پیدا نمی‌کنم. جلو رفتم و کشوی بالای کابینت رو بیرون کشیدم. _ اینجان دیگه. _ دیدم، نبود. با صدای بلند گفتم: _ خاله یه لحظه بیا.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀