eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
537 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 وارد آشپزخونه شدم. غذایی ر‌و که برای رضا گرم کردم هنوز گرمه. کشیدم و توی سفره گذاشتم. _دایی بیا، آماده شد. _ بیار بیرون می‌خوام پیش آبجیم باشم. _ من اینجا پهن کردم. بیا دیگه! _ بیار تنبلی نکن. با حرص جمع کردم. بیرون بردم و وسط اتاق پهن کردم. _ خاله‌جان، برو بالا علی رو هم صدا کن. چشم‌هام گرد شد. _ من!؟ _ آره مگه چی می‌شه؟ _ من نمی‌رم خاله، اون الان عصبانیه. _ با تو که کار نداره. _ چرا اتفاقاً با منم کار داره چون می‌دونه من زنگ زدم به عمو. _ از کجا می‌دونه؟ خودت گفتی؟ دایی با صدای بلند خندید. _ خواهرِ من، هنوز مونده سر از راز این خونه در بیاری. رو به من ادامه داد: _ برو صداش کن. درمونده پایین پله‌ها ایستادم. _ من نمی‌رم بالا، از همین جا می‌گم.‌ علی... خاله می‌گه بیا ناهار. انگار بالای پله‌ها منتظر بود، چون فوری پایین اومد. برعکس انتظارم، اصلاً به من نگاه نکرد و کنار خاله نشست. _ بهتری؟ _ نگران نباش عزیزم، خوبم. _نگرانم‌ مامان؛ خیلی هم‌ نگرانم.‌ چرا این‌ دوتا انقدر بیشعورن! _ بچه‌اند مادر.‌ بزرگ‌ می‌شن، خوب می‌شن. _ اینا کجاشون بچه‌ست! یکی‌شون زن‌گرفته، اون یکی هم داره شوهر می‌کنه.‌ _ تا بچه بزرگ‌ بشه، همینه دیگه. _ مطمئن باش دیگه از این دعواها تو خونه نداریم. توجیه شدن. فقط یک‌بار دیگه ببینم، اونوقت یه طور دیگه باهاشون حرف می‌زنم. الانم‌ فقط به خاطر شما مراعات حال رضا رو کردم؛ وگرنه همون برخوردی رو باهاش می‌کردم‌ که با زهره کرده تا دفعه‌ی آخرش باشه تو این خونه از این غلطا می‌کنه.‌ اون میلاد ورپریده رو هم شب باهاش حرف می‌زنم. نگاهی به من انداخت. _ حساب اینم با خودمه. خودم رو کمی جمع‌وجور کردم.‌ دایی به سفره اشاره کرد. _ خب پاشو بیا غذا بخور؛ زیاد گردوخاک نکن. این که حسابش با خودته الان تحت حمایت منه، پس کاریش نداری. حالا هنوز مونده تا نوبتت بشه. علی دلخور گفت: _ دیروز من بهت نگفتم هیچ کاری نکن؟ چرا زنگ زدی به عمو؟ اندازه‌ی سر سوزن حرف گوش نمی‌کنی، فقط بی‌خودی چشم چشم می‌کنی! سرم رو پایین انداختم. _ همین! سرت رو می‌ندازی پایین و تمام. اصل این شر زیر سر توعه! با صدای پایینی لب زدم: _ خب چی بگم؟ _ توی‌ این خونه هیچ کسی حرف منو گوش نمی‌کنه اما من بلدم چی‌کار کنم! همه‌تون بشینید و ببینید.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ بسه دیگه مادر! توانم تموم شده. برو ناهارت رو بخور. _ بازم به رویا حرف زدم، کم‌ آوردی؟ دایی گفت: _ بیا زود بخور که باید برگردیم.‌ شاکی شده بود. حالا هنوز سه هفته وقت داره آزاد باشه، بعد از اون در بندش کن. علی کلافه نگاهش رو به دایی داد. _ حسین الان حوصله ندارم! نه وقت شوخیه، نه سربه‌سر گذاشتن. _ منم نه شوخی کردم، نه سربه‌سرت گذاشتم.‌ دیوار رویا انگار برات کوتاهه! اهمیتی به‌حرف دایی نداد و خودش رو سمت سفره کشید. کمی غذا توی بشقابش ریخت و با بی‌اشتهایی شروع به خوردن کرد. کاش دایی به علی هیچی نمی‌گفت و می‌ذاشت حرف‌هاش رو بزنه. این‌جوری من تا شب باید استرس داشته باشم چی می‌خواد بهم بگه! بعد از خوردن با عجله ایستادن. علی گفت: _ مامان من سعی می‌کنم زودتر برگردم. _ نمی‌خواد پسرم؛ دیگه خوبم. نگاهش رو به من داد. _ یه لحظه هم تنهاش نمی‌ذاری.‌ اگه حالش بد شد، دوباره به من زنگ بزن. _ باشه. _ این‌ باشه مثل باشه‌ی یه ساعت پیشت نباشه ها! _ حواسم هست. _ اون دوتا هم تا شب حق ندارن از اتاق‌هاشون بیان بیرون. اومدن به من می‌گی! فهمیدی؟ با سر تأیید کردم. دایی دستش رو گرفت. _ بیا دیگه؛ هرچی این جا تهدید کنی از اون ور توبیخ می‌شی. نگاهی به خاله انداخت. _ کاری نداری مامان؟ _ نه برو به سلامت. دعا می‌کنم هیچی بهتون نگه. خداحافظی کردن و بیرون رفتن. از پشت شیشه رفتنشون رو نگاه کردم. _ ببخشید رویا، همه کارها افتاد رو دوش تو. الهی که خوشبخت بشی. بی‌خودی تو رو هم دعوا کرد. _ عیب نداره. صدای رضا رو شنیدم. _ رویا، علی رفت؟ به بالای پله‌ها نگاه کردم. این‌ دوتا چقدر رو دارن! _ آره رفتن. با زهره پایین اومدن. ناراحت به خاله نگاه کردن و کنارش نشستن. زهره دست مادرش رو گرفت و شرمنده لب زد: _ ببخشید مامان. خاله با دلسوزی گفت: _ بخشیدم عزیزم. رو به رضا ادامه داد: _ زهره نه به عمو زنگ زده نه عکس‌ها رو پاره کرده.‌ خیلی اشتباه کردی. رضا پشیمون بود اما هنوز طلبکاری توی صداش موج می‌زد. _ این‌ نگفته پس کی گفته؟ _ عکس‌ها رو میلاد پاره کرده بود؛ زنگم‌ زهره نزده. رضا قبل از اینکه داغ من به دلتون بمونه، تموم کن! _ میلاد مگه مرض داشته؟ _ تو الان باید شرمنده باشی نه طلبکار!        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ چشم ولی مامان... حرفش رو قطع کرد. _ نمی‌گم زنت رو دوست نداشته باش‌. ازش حمایت کن ولی روبروی خانوادت واینستا! یه جوری مدیریت کن که نه حق زنت ضایع بشه نه خانوادت. پس‌فردا عقدته؛ با هم دعوا نکنید بهمون خوش بگذره‌. _ من که عمراً بیام عقد این وحشی. رضا فقط نگاه کرد. خاله با دلخوری گفت: _ مامان ببخشیدت الکی بود؟ ده دقیقه نشد یادت رفت! _ من هرکاری بگی می‌کنم جز این کار. من نمیام عقد این‌ بیشعور که بیخودی من رو زد. رضا گفت: _ نیا به جهنم! کتک هم حقت بود. جای اون همه نیشی که به مهشید زدی. خاله دوباره چشم‌هاش رو بست و هر دو سکوت کردند. علی بهشون گفته از اتاق‌شون بیرون نیان. اما بلافاصله بعد از رفتنش بیرون اومدن. چه انتظاری از من داره؟ به محض رسیدن بهش بگم زهره و رضا به حرفت گوش نکردن! بعد دیگه اینا می‌ذارن من اینجا زندگی کنم؟ علی تا شب به خونه نیومد. همه قبل از اینکه پاش رو توی خونه بذاره از ترس به اتاق‌هاشون رفتن و مثلاً خوابیدن که هم دیگه باهاش روبرو نشن هم علی فکر کنه اینا از اتاقشون بیرون نیومدن. فقط من و خاله پایین بودیم. اونم چون خاله حالش گاه‌ گداری بد می‌شد و من دلم نمی‌خواست تنهاش بذارم. صدای یاالله گفتن علی رو شنیدیم. روسریم رو جلو کشیدم. دَر رو باز کرد و وارد خونه شد. سلام کرد و جوابش رو دادیم.‌ فکر می‌کردم باهام سرسنگین تا کنه ولی جوری رفتار کرد که انگار اصلاً اتفاقی نیافتاده. گوشه‌ای نشست. سرش رو به دیوار تکیه داد و چشم‌هاش رو بست. _ خسته‌‌ای مادر؟ بدون اینکه چشم‌هاش رو باز کنه گفت: _ خیلی... از صبح تا قبل از اینکه بیام یه ریز کار می‌کردم. استرس شما رو هم داشتم‌. واسه اون یه ساعت هم کلی توضیح دادم. دارم از خستگی می‌میرم. _خدا نکنه مادر. _ رویا یه لیوان آب برام میاری؟ فوری ایستادم. وارد آشپزخونه شدم و با لیوان آبی به سمتش برگشتم. به محض بیرون اومدن، رضا رو پایین پله‌ها دیدم. سر به زیر اما طلبکار بود. علی نگاهی بهش انداخت. لیوان آب رو از من گرفت و گفت: _ چیه رضا؟ دوتا پله باقی‌ مونده رو هم پایین اومد و همون جا نشست. _ نمی‌خوای چیزی به میلاد بگی؟ علی نگاهش رو به خاله داد. _ میلاد کجاست؟ _ خوابه. رضا گفت: _ خب باشه! بیدارش کنید. نیم‌نگاهی به رضا انداخت و آب رو یک جا سر کشید.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ بلندشو برو خجالت بکش. اون از بساط ظهرت که فقط به خاطر مامان هیچی بهت نگفتم؛ اینم‌ از الانت.‌ خودت رو با بچه در ننداز. _ واقعاً این‌جوریه!؟ بیاد تو اتاق من عکس‌ها رو از روی دیوار بکنه پاره کنه، بعد بره تو اتاق مامان قایم بشه؟ هیچی به هیچی! _ چی‌کارش کنم؟ وسط خونه جلوی تو بگیرم بزنمش که دلت خنک بشه! اگر به این‌ امید نشستی پاشو برو. حسادت کرده، کاریه که کرده. _ یعنی یه نفر به تو حسادت کنه باید تا اوج پیش بره؟ _ نه تو حق نداری برای حسادت کردن تا اوج پیش بری. اما میلاد می‌تونه. اقتضای سنشه. خودت رو جمع کن رضا! اون روز توی شمال هم بهت گفتم گم نکن خودت رو. یادت نره کی بودی و قراره چی باشی. از خودت در نیا. یه بچه‌ست. اومده توی اتاقت، عکس روی دیوار رو دیده؛ ناراحت از جای دیگه هم بوده پاره کرده. تموم شد و رفت. من پولش رو می‌دم، دوباره برو ظاهر کن. دست از شر درست کردن توی این خونه بردار. منتظری که میلاد تنبیه بشه؟ نمی‌شه. یه ذره به سن‌و‌سالش فکر کن.‌ _ یعنی هیچی نمی‌خوای بهش بگی!؟ _ فقط می‌گم‌ کارش خیلی زشت بوده. همین. لیوان رو روی فرش گذاشت و رو به خاله گفت: _ بهتری مامان؟ _ شکر خدا بهترم. پسرم رویا از ظهر پیشم بوده، انقدر که بهم جوشونده داده حالم حسابی خوبه. علی نگاهش رو به من داد و با محبت، لبخندی که به خاطر خستگی کمی کمرنگ بود، زد. _ دستت درد نکنه؛ جبران می‌کنم برات. _ جبران چی! خاله مثل مامانمه. علی رو به خاله گفت: _ فردا مرخصی گرفتم؛ بریم لباس بخریم؟ _ عموت امروز بدون اینکه به من بگه، رفته جلوی مدرسه بچه‌ها رو برداشته برده براشون لباس خریده. فقط میلاد مونده. نگاهش رو به من داد. _ آره رویا!؟ با سر تأیید کردم. _ من تلفنی به خاله گفتم. اجازه گرفتم و رفتم. همین‌جوری نرفتم. _ آره باز این یه زنگ زد گفت! من موافق نبودم ولی خب دیگه بردشون. علی دستش رو به زمین‌ تکیه داد و ایستاد. _ پس، فردا می‌ریم برای شما و میلاد می‌خریم. _ من نمی‌خوام مادر! همون قدیمی‌ها رو می‌پوشم. سمت پله‌ها رفت و بدون اینکه به خاله نگاه کنه گفت: _ می‌خوای مادرِمن، می‌خوای. خسته پله‌ها رو بالا رفت. رضا رو به خاله گفت: _ من خیلی دارم می‌سوزم! اومده تو اتاق من، عکس‌هام رو پاره کرده هیچی بهش نگفتید. _ من خودم باهاش صحبت می‌کنم. می‌گم که کار زشتی کرده. _ همین! فقط کار زشتی کرده؟ _ رضا تو چه انتظاری داری؟ خودت انقدر توی خونه از این‌ کارا کردی هیچی بهت نگفتیم! _ تقصیر منِ که به حرف شماها گوش می‌کنم.‌ با غیض برگشت از پله‌ها بالا رفت.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله نگاهش را با ناراحتی برداشت. _ خاله‌جان، برو بخواب صبح اذیت نشی. _ عیب نداره خاله، می‌خوام بمونم. _ چیزیم نیست دیگه. پاشو برو. _ مطمئنید؟ _ آره عزیزم. الان دیگه می‌خوام بخوابم. استکان خالی چاییش رو تو آشپزخونه گذاشتم و از پله‌ها بالا رفتم. شاید بهتر باشه به علی بگم که خاله تنهاست. پشت دَر اتاقش ایستادم و چند ضربه بهش زدم. _ بله. _ رویام. چند لحظه سکوت کرد و دوباره گفت: _ بیا تو. دَر را باز کردم ولی داخل نرفتم. از همون‌جا نگاهش کردم. _ خاله به من گفت بیام بالا بخوابم؛ الان تنهاست. گفتم بهت بگم. _ باشه الان خودم می‌رم پیشش. خواستم دَر رو ببندم که اسمم رو صدا زد: _ رویا... دَرِ نیمه بسته رو دوباره باز کردم. _ بله. _ بیا تو کارت دارم. ته دلم خالی شد. الان می‌خواد کلی سرزنشم کنه! داخل رفتم و با قیافه‌ای که هم شرمنده بود، هم کم آورده بود نگاهش کردم. نگاهی بهم انداخت و لبخند رو چاشنی صورتش کرد. _ کار خوبی کردی زنگ زدی به عمو. من از حضور مهشید ناراحت نیستم ولی داشت پاش رو از گلیمش اون‌ورتر می‌ذاشت. خداروشکر، حداقل یکی خوشحال شد. _ مخالف اختلاف انداختن هستم اما می‌خوام به رضا بگم که مهشید چی‌کار کرده که تو زنگ زدی به عمو بیاد ببرش. متأسفانه رضا خیلی دهن‌بینِ و هر چی که مهشید بگه باور می‌کنه. شاید اشتباه از من بود که همون شب بهش نگفتم مهشید چه کار کرده‌! گفتم باعث اختلاف‌شون نشم ولی اگر می‌گفتم اونم به موقع به مهشید اعتراض می‌کرد. اونم می‌فهمید که حواس ما هست و دیگه این کار رو تکرار نمی‌کرد. دختر خوبیه فقط دست پرورده زن‌عموعه. بیشتر از این نمی‌شه ازش انتظار داشت. نگاه پر از محبتی بهم انداخت. _ رضا مثل من خوش شانس نبود که یکی مثل تو گیرش بیاد. لبخند زدم.‌ به همین تعریف‌های کوچیکی که علی این مدت از من می‌کنه دل‌خوشم.‌ از شدت خوشحالی، ایستادن روی پاهام برام سخت شد ولی خودم رو کنترل کردم. _ مهشیدم مثل من خوش شانس نیست. سرش رو پایین انداخت و بدون اینکه لبخندش رو جمع کنه گفت: _ برو به رضا بگو بیاد تو اتاق من. _ چَشم... اینقدر چَشم رو غلیظ گفتم که برای لحظه‌ای نگاهم کرد. خوشحال بیرون رفتم. دَر نیمه باز اتاق رضا رو هول دادم.‌ نشسته بود و عکس‌های پاره شده‌ رو با اَخم نگاه می‌کرد. این کی عکس‌ها را از اتاق ما برداشته! رضا سر بلند کرد و بی‌حرف نگاهم کرد. _ علی می‌گه بری اتاقش. دستش رو تکون داد و بی‌اهمیت گفت: _ برو بابا... حوصله ندارم. مردد گفتم: _ بگم نمیای...؟ بگم خواب بودی؟ کلافه دستی به موهاش کشید. _ نه الان می‌رم. فقط به زهره بگو من بی‌خیالت نشدم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خجالت زده لب زدم: _ اشتباه می‌کنی. الان علی می‌خواد بهت توضیح بده چی شده؟ زهره زنگ نزده بود. چشم‌هاش رو ریز کرد. _ تو گفتی؟ به اتاق علی اشاره کردم. _ علی بهت می‌گه. دیگه نایستادم و وارد اتاق خودمون شدم. زهره سرش رو از زیر پتو بیرون آورد و کیسه یخ کوچیکی که روی بینی‌اش گذاشته بود رو برداشت. _ اومدی بالاخره... با وجود کیسه یخ، بینیش حسابی باد کرده. توی رختخوابی که زهره برام‌ پهن کرده بود نشستم. _ آره علی خودش می‌ره پیش خاله. _ بینی من رو دیدی؟ وحشی چی‌کارم کرده! _ باد کرده ولی همچین بعد هم نشده. طلبکار گفت: _ الان‌ بد نشده!؟ _ برای تو که دنبال بهانه بودی تا مدرسه نیای، بد نشده. از خوشحالی چشم‌هاش گرد شد. _ راست می‌گی! کیسه‌ی یخی که دستش بود رو کنار گذاشت. _ اصلاً حواسم نبود. کاش زودتر می‌گفتی این رو نمی‌ذاشتم روی بینیم! _ حالا زیاد هم خوشحال نباش؛ یخ بذار روش ورمش بخوابه، پنجشنبه آبروت نره.‌ بگو زده تو صورتم، سرم درد می‌کنه نمی‌تونم برم. پوزخندی زد. _ من عقدش نمیام. فکر کرد شوخی کردم! بره گمشه. پتوم‌ رو باز کردم و روم کشیدم. _ فکر می‌کنی می‌ذارن نیای. چشم‌هام رو بستم. _ فقط داری یه کاری می‌کنی تا بیشتر دعوات کنن. _ زوری هم که بیام، اونجا یه شری درست می‌کنم. دیگه جوابش رو ندادم تا زودتر خوابم ببره. با ضربه‌های آرومی که به دَر خورد، تکون خوردم. صدای رضا باعث شد تا کمی چشمم رو باز کنم‌. _ زهره بیداری؟ به سختی به چهره‌ش نگاه کردم. صدای برادرش رو نشنیده و هنوز خوابه.‌ همزمان صدای آلارم ساعت بلند شد. نشستم‌ و ساکتش کردم. _ زهره... جان من بیداری جواب بده! روسریم رو کج‌وکوله روی سرم انداختم و ایستادم. همزمان که دَر رو باز کردم، خمیازه کشیدم و به رضا نگاه کردم. _ نمی‌خواید برید مدرسه؟ امروز می‌خوام برسونم‌تون. به زهره اشاره کردم.‌ _ زهره فکر نکنم بتونه بیاد؛ بینیش بدجور باد کرده. معلومه علی دیشب همه چیز رو براش گفته. با عذاب وجدان به خواهرش نگاه کرد و غمگین لب زد: _ چه کاری کردم! _ خیلی از دستت ناراحته. _ بیا برو پایین من برم تو اتاق از دلش در بیارم. _ باشه، ولی پیشنهاد می‌کنم این کار رو نکنی. عصبانیِ، حرف‌های خوبی بهت نمی‌زنه. _ عیب نداره. _ پس صبر کن حاضر شم برم پایین. دَر رو بستم. مانتو شلوارم رو پوشیدم و برنامه کلاسیم‌ رو گذاشتم. مقنعه‌ام رو مرتب سرم کردم و بیرون رفتم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 رضا پشت دَر به دیوار تکیه داده بود و منتظر خروج من بود. _ بیا برو تو. ناراحت نگاهم کرد. _ کاش بهم می‌گفتی مهشید چی‌کار کرده که عصبانی نشم. _ علی گفت به کسی نگم. سرش رو پایین انداخت. _ رضا تو همیشه زود تصمیم می‌گیری و هر بار که می‌فهمی اشتباه کردی، یه عذرخواهی ساده می‌کنی. الان فکر نکنم زهره تو رو ببخشه. _ حق داره. صبحانه‌ات رو بخور، ببرمت مدرسه. _ علی نیست؟ _ چرا پایین پیش مامانِ. نگاهم رو ازش گرفتم و پله‌ها رو پایین رفتم. سلامی به هردوشون که سر سفره نشسته بودن دادم و کنار خاله نشستم. _ علی‌جان ساعت چند بریم؟ _ زودتر از ده که مغازه‌ها باز نیستن. اما هر وقت شما بگید. _ میلاد خیلی ذوق داره، بلندشه بهونه می‌گیره. _ من خونه‌م دیگه، هر وقت بیدار شد می‌ریم. دوست داره با عمو بره. کاش عمو زودتر بیاد. _ تو چیزی نمی‌خوای رویا؟ تا اومدم جواب بدم خاله گفت: _ اینا رو آقامجتبی برد براشون گرفت. علی دوباره پرسید: _ کفشی، کیفی، چیزی لازم نداری؟ _ نه همه چیز دارم. صدای رضا اومد. _ رویا خوردی پاشو بریم. علی پرسید: _ کجا؟ ته مونده چاییم رو سر کشیدم که همزمان رضا گفت: _ می‌برمش مدرسه. _ مگه زهره نمی‌ره؟ _ نه. متعجب پرسید: _ چرا!؟ رضا شرمنده سرش رو پایین انداخت.‌ سکوتش رو که دیدم گفتم: _ بینیش باد کرده. خجالت می‌کشه. نگاه چپ‌چپی به رضا انداخت. _ خودم می‌برمش. انقدر از شنیدن این حرف خوشحال شدم که تو صورتم مشخص شد. رضا گفت: _ من می‌بردمش دیگه! علی به کابینت اشاره کرد. _ اون پول رو بردار، برو دنبال مهشید. رضا خوشحالیش رو کنترل کرد ولی جلوی برق چشم‌هاش رو نتونست بگیره. _ دستت درد نکنه، پول هست. علی اهمیتی به تعارفش نکرد و ادامه داد: _ ببین چیزی کم‌وکسر داره برو دنبالش براش بگیر. حرف‌های دیشب رو هم فعلاً نگو. _ چشم. ایستاد و سمت دَر رفت. _ رویا پاشو بیا. فوری ایستادم. از خاله خداحافظی کردم و دنبال علی راه افتادم. کنارش نشستم. ماشین رو راه انداخت.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 کمی از خونه که فاصله گرفت گفت: _ رویا تو هر چی خواستی از خودم بخواه. _ مثلاً چی؟ _ چه می‌دونم؛ لباس، کفش. _ دستت درد نکنه، همه چیز دارم. _ می‌دونم داری ولی نمی‌خوام فکر کنی نسبت بهت بی‌اهمیتم. حواسم بهت هست. ناخواسته خنده ریزی کردم. _ دوشنبه یا چهارشنبه هم مرخصی می‌گیرم می‌ریم یه چادر دیگه برات می‌خرم.‌ از اون ور هم یه هدیه برای تولد مامان بگیریم. _ باشه. ماشین رو جلوی مدرسه نگه داشت. _ تعطیل شدی هم خودم میام دنبالت. _ خودم میام دیگه! _ نه، وقتی خونه هستم میام دنبالت. _ باشه. دستگیره دَر رو کشیدم و پیاده شدم. خداحافظی کردم و مستقیم وارد حیاط مدرسه شدم. با ماشین اومدن نتیجه‌ش زود رسیدنه. تو حیاط مدرسه جز دو نفر از دانش‌آموزان هیچ‌کس نبود. کنار باغچه کوچک نزدیکه دَر حیاط نشستم. کتابم رو بیرون آوردم و شروع به خوندن کردم که صدای هدیه از پشت دَر حواسم رو به خودش جلب کرد. _ سیاوش وایسا جلوی دَر خودت بهش بگو؛ اون دختر خالش نمی‌ذاره من باهاش حرف بزنم. _ مطمئنی این کار جواب می‌ده؟ _ تو عکس‌ها رو نشون بده از ترسش میاد. فقط صداش کنم یه گوشه که دختر خالش باهاش نباشه. _ هدیه من می‌گم همین‌ها رو پخش کنیم بسه! می‌ترسم توی دردسر بیافتیم. _ تو مگه نمی‌خوای آبروشون رو ببری و حال برادرش رو بگیری؟ با چهار تا عکس که کسی بی‌آبرو نمی‌شه! باید بکشونیمش توی خونه. _ می‌ترسم هدیه. _ خاک توسرت! یادت نیست مامان چقدر التماسش کرد، اصلاً به ما محل نداد؟ از چی می‌ترسی! ما که قراره از اینجا بریم. فقط کافیه زهره رو بکشونیم توی خونه، چند روزی نگهش داری تا کارهامون درست بشه. همین. _ باشه هر چی تو بگی. فقط اون دختره رو بکش اون ور مزاحم نشه. _ فعلاً برو اون ور تا نبیننِت. فوری ایستادم و سمت ساختمان اصلی رفتم. خداروشکر امروز زهره مدرسه نیومد. اگر پیاده می‌اومدم حتماً گرفتار این دوتا خواهر و برادر می‌شدم. پس حق با شقایقِ؛ می‌خوان آبروی علی رو ببرن! اگر می‌تونستن زهره رو ببرن خونه‌شون، چه افتضاحی می‌شد. هر طور که شده باید سه شنبه بریم و عکس‌ها رو بگیریم. اصلاً دوست ندارم آبروی هیچ‌کس بره. خدایا خودت یه کاری کن بی‌دردسر بتونیم بریم. نکنه هدیه و برادرش از این که دستشون به زهره نمی‌رسه من رو با خودشون ببرن! دیگه حتی یه ذره هم برای مدرسه اومدن امنیت نداریم. زنگ تفریح بین ساعت اول و دوم به خاطر دوره درسی، معلم اجازه نداد از کلاس بیرون بریم. زنگ سوم هم اگر احساس ضعف نمی‌کردم بیرون نمی‌رفتم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 از بوفه کیک و شیرینی خریدم و به سالن اصلی برگشتم. از هدیه نمی‌ترسم ولی دوست دارم بی‌سروصدا کارم رو بکنم. سمت پله‌ها رفتم که صدای خانم‌افشار باعث شد بایستم. _ معینی... برگشتم سمتش. _ بله خانوم. _ من منتظر رضایت‌نامه توأم، چرا نمیاری!؟ _ خانم ما شرکت نمی‌کنیم. _ چرا!؟ من مطمئنم تو مقام میاری! _ آخه خانوادم رضایت ندادن. _ زودتر باید بهم می‌گفتی! شنبه این هفته نه، هفته‌ی بعد فرصت داری رضایت‌نامه رو بیاری. من زنگ می‌زنم با خانوادت صحبت می‌کنم. _ نه خانوم یه بار گفتن نه، دیگه راضی نمی‌شن. با اون یه هفته اصفهان مخالفن. _ من تو رو با مسئولیت خودم می‌برم و برمی‌گردونم. دختر برادرم هم انتخاب شده که از یه مدرسه دیگه‌ست ولی با هم افتاید.‌ هردوتاتون رو خودم می‌برم و برمی‌گردونم. یه لحظه حواسم به هدیه پرت شد. با حرص نگاهم می‌کرد. _ باشه خانم اگر راضی شدن میام. _ خیلی خب برو سر کلاست. چرخیدم و از پله‌ها بالا رفتم. از اینکه هدیه حرصی شده که نفهمیده ما کی اومدیم مدرسه، خنده‌ام گرفت. خداروشکر علی میاد دنبالم وگرنه اینایی که من دیدم ناامید نمی‌شن و زنگ آخر جلوی دَر منتظر می‌مونن تا ما رو ببینن. دیگه حواسم به درس نیست.‌ باید حرف‌های خانم‌افشار رو به علی بگم تا بعد از زنگ زدنش، براش سوءتفاهم پیش نیاد که رویا به من می‌گه چشم بعد به معلمش می‌گه زنگ بزنه رضایت بگیره. چقدر فکرم مشغولیت داره. اصلاً نمی‌تونم تمرکز کنم. اول هدیه و برادرش سیاوش، بعد عکس‌های زهره و چه جوری رفتن پیش شقایق، بعد هم عقد رضا و برخوردهای محمد و زن‌عمو. فقط خدا خودش باید کمک کنه. _ معینی از تو بعیده! فوری نگاهم رو به معلم دادم.‌ _ بله خانم! _ خسته نباشی. می‌دونی چند بار صدات کردم! کجایی امروز؟ سرم رو پایین انداختم. _ ببخشید. _ مثل اینکه وقتی خواهرت نمیاد، حواس پرتی‌هاش رو می‌ده به تو. بلندشو بیا این مسئله را حل کن ببینم! چشمی گفتم و پای‌ تخته ایستادم. وسط حل تمرین بودم که زنگ خورد. مثل همیشه اجازه نداد تا تمرین تموم نشده کسی از کلاس بیرون بره. برای من بهتره؛ بذار هدیه و برادرش بیشتر منتظر بمونن تا علی برسه. بالاخره حل تمرین تموم شد و بعد از تأیید معلم از کلاس بیرون رفتیم. نگاهی به اطراف سالن انداختم. خبری ازش نیست.‌ مطمئنم جلوی دَر منتظره چون نمی‌دونه زهره نیومده. از روی پله‌ها ماشین علی رو دیدم و احساس امنیت کردم. چادرم رو روی سرم انداختم از حیاط مدرسه بیرون رفتم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 نگاهم رو کنجکاوانه به اطراف چرخوندم. انگار واقعاً خبری ازشون نبود. دستی برای علی که پشت فرمان نشسته بود و نگاهم می‌کرد تکون دادم. جلو رفتم و روی صندلی ماشین نشستم. _ سلام. کلافه جواب داد: _ سلام، چرا دیر کردی؟ _ معلم همه رو نگه داشته بود. ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. _ راستی امروز خانم‌افشار... حرفم رو قطع کرد. _ رویا تو می‌دونستی عمو می‌خواد بیاد دنبال میلاد؟ _ دیروز بهم گفت. نیم‌نگاهی بهم انداخت. _ پس چرا به من نگفتی؟ _ یادم رفت. _ یادت رفت یا می‌دونستی اگر بگی مامان نمی‌ذاره؟ نگاهم رو ازش گرفتم. نفس سنگینی کشید. _ خب خانم‌افشار چی گفته؟ _ هیچی، همون آزمون رو می‌خواد زنگ بزنه به خاله راضیش کنه. من گفتم زنگ نزنه ولی گوش نکرد. _ رویا حرف من همونه که بهت گفتم! _ من نمی‌خوام برم. گفتم بهت بگم از طرف خودش زنگ می‌زنه نه من. _ باشه ممنون که گفتی. ماشین رو جلوی دَر نگه‌ داشت. _ پیاده شو برو، من جایی کار دارم. خداحافظی کردم. دَر رو باز کردم و وارد حیاط شدم. کفش‌های جدید میلاد پشت دَر خبر از خونه بودنش می‌ده. دوباره مثل همیشه با لباس‌های نویی که خریده از همون جا پوشیده و به خونه اومده. وارد خونه شدم و با صدای بلند سلام کردم. صدای میلاد رو از آشپزخونه شنیدم. _ سلام، بیا اینجا. وارد آشپزخونه شدم و با دیدن لباس‌های تنش، ذوق‌زده نگاهش کردم. _ وای میلاد چقدر خوشگل شدی! نگاهی به خاله کرد. _ دیدی! دیدی رویا هم همین رو گفت؟ _ ما هم که گفتیم قشنگه. نگاهم رو به زهره دادم. ورم بینیش از دیشب هم بیشتر شده. زهره شاکی رو به خاله گفت: _ بیا مامان‌خانم! رویا دیشب تا صبح من رو دیده، الان داره با تعجب من رو نگاه می‌کنه؛ بعدش شما الکی هی بگو هیچی نشده هیچی نشده! من نمیام عقد رضا که ادب بشه.‌ آخه با این دماغ ورم کرده نمی‌شه بیام! خاله طوری که انگار اصلاً حرف‌های زهره رو نشنیده گفت: _ می‌برمت آرایشگاه، آرایشت می‌کنه اصلاً انگار نه انگار. _ مامان یه حرف‌هایی می‌زنی ها! این ورم رو کی می‌تونه بپوشونه که تو من رو می‌بری آرایشگاه؟ _ تا فردا خوب می‌شی. بهونه در نیار.‌ اصلاً یه همچین چیزی نداریم که تو توی مراسم عقد رضا نیای. کلاً هم نمی‌شه تو خونه تنها بمونی.‌ حرف آخرم اینه؛ ما آبرو داریم، نمی‌شینیم‌ تو یه الف بچه بریزیش‌. با چشم و ابرو به زهره اشاره کردم تا بالا بیاد. منتظرش نموندم و خودم از پله‌ها بالا رفتم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 هنوز دَر اتاق رو نبسته بودم که زهره دَر رو هُل داد و وارد شد. _ با هدیه حرف زدی؟ چادرم رو در آوردم و روی چوب‌لباسی انداختم. _ حرف نزدم ولی یه چیزایی شنیدم که از ترس تو مدرسه می‌لرزیدم. دَر اتاق رو بست و تو نزدیک‌ترین فاصله از من ایستاد. سرم رو کنار گوشش بردم تا هیچ‌کس نشنوه. تمام حرف‌هایی که با برادرش به هم زده بودند و من شنیده بودم رو براش تعریف کردم. چشم‌هاش رو بست و دستش رو روی سرش گذاشت. سرگیجه گرفت. نتوانست خودش رو کنترل کنه و همون جا روی زمین نشست. _ رویا من اینا رو می‌شناسم؛ تا من رو نبرن خونه‌شون ول کن نیستن. من دیگه مدرسه نمیام تا سه‌شنبه. همش خودم رو می‌زنم به مریضی. _ می‌دونی چقدر از درس عقب میافتی؟ _ درس به چه دردی می‌خوره وقتی قراره این‌جوری بی‌آبرو بشم و یه کاری بکنن که تا آخر عمر تو حسرت یه زندگی آروم باشم. جلوش نشستم و دستش رو گرفتم. _ زهره من بهت قول دادم کمکت کنم. مطمئن باش کنارت می‌مونم. اصلاً هم پا پس نمی‌کشم اما یکم فکر کن. من هنوزم می‌گم بهتره به علی یا خاله بگیم؛ اونا بهتر می‌تونن کنترل کنن. یا حداقل به دایی بگیم! اونا رو قبول نداری به عمو بگیم. من دارم می‌گم، این قضیه اگر با یه بزرگتر حل بشه خیلی بهتره ها! اشک توی چشم‌هاش جمع شد. _ رویا من خجالت می‌کشم. اصلاً برام مهم نیست که الان بگی بهشون، چه بلایی سرم میارن.‌ فقط خجالت می‌کشم. دیگه روم‌ نمی‌شه تو صورت هیچ کدوم‌شون نگاه کنم.‌ از اینکه اینقدر پیش روی کردم و دستش رو گرفتم... من می‌دونم اون عکس‌ها، عکس‌های خوبی نیست. تو رو خدا به هیچ‌کس نگو! دلم برای التماس‌هاش سوخت. _ مطمئن باش تا زمانی که تو نخوای من به هیچ‌کس نمی‌گم. من اگر بتونم این چند روز رو، یا نمی‌رم یا می‌گم علی و رضا ببرن و بیارنم. با صدای خاله که همه رو برای خوردن ناهار به پایین دعوت می‌کرد لباس‌هام رو عوض کردم. زهره تمایل نداشت پایین بیاد اما چاره‌ای جز این نداشت. خاله ول کن صدا کردن نبود. هر دو پایین رفتیم و به جمع خانواده پیوستیم. بعد از تمام شدن غذا، خاله به علی گفت: _ به نظر من لازم نبود به رضا پول بدی.‌ اگر قبلش از من پرسیده بودی نمی‌ذاشتم.‌ ما همه چیز برای مهشید خریده بودیم. _ مامان بینشون یه خورده اختلاف پیش اومده.‌ به خاطر همون دادم.‌ دوست ندارم‌ با ناراحتی و دلخوری از هم‌، اول زندگیشون رو شروع کنن. گاهی وقت‌ها ناراحتی‌های کوچک تأثیر بزرگی روی زندگی می‌ذاره.‌ مهشید عاشق خرید کردن و وسایل اضافه کردنه.‌ اینا هیچ چیزی رو از رضا کم نمی‌کنه؛ فقط دلشون رو خوش می‌کنه که زندگیشون قشنگه. بعد مادرِمن، شما همش می‌گی مهشید زن یه دانشجوی بیکار شده؛ باید اندازه‌ی جیبش ازش چیزی بخواد.‌ یه بار هم بگو رضا عاشق دختر عموش شده که از بچگی هر چی دلش خواسته خریده‌. قرار نیست رضا به خاطر شرایطش درک بشه مهشید سرکوب! _ چی بگم! تو بهتر می‌دونی.‌ راستی علی، هر روز صبح تلفن خونه زنگ می‌خوره. روز اول یه خانوم گفت منزل معینی، وقتی که گفتم بله، حرف نزد و قطع کرد. دفعه بعدم فقط گریه کرد. منم از ناراحتی تلفن رو کشیدم. دوباره امروز صبح زنگ زده. حرف نمی‌زنه. می‌دونم همونه ولی حرف نمی‌زنه. انگار می‌خواد یه چیزی بگه ولی نمی‌تونه. _ کی هست؟ _ نمی‌شناسم! _ شماره‌ش ذخیره شده، الان می‌بینم کیه. زهره هول شد و گفت: _ من دستم خورد، تمام شماره‌هایی که به خونه زنگ زده بودن پاک شد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 پس تو نبود من با شقایق صحبت کرده! برای همین حافظه تلفن رو پاک کرده. علی گفت: _ ایراد نداره؛ دوباره زنگ زد شمارش رو روی کاغذ بنویسید، بدید من ببینم چی می‌گه؟ زهره متوجه نگاهم شد و تلاش کرد بهم نگاه نکنه. این کی وقت کرده به شقایق زنگ بزنه! آخر خودش سرش رو به باد می‌ده. هر چی بهش می‌گم صبر کن تو خلوتی زنگ بزنیم گوش نمی‌کنه. شقایق اصلاً رابطه خوبی باهاش نداره که بخواد باهاش حرف بزنه. اگر به خاطر دوستی با من نبود، همین یه ذره هم کمکش نمی‌کرد. علی با لبخند به میلاد نگاه کرد. _ تو نمی‌خوای لباس‌هات رو عوض کنی؟ میلاد متعجب از لبخند علی گفت: _ با من قهر نیستی!؟ _ چرا باید با پسر به این خوشتیپی قهر باشم؟ میلاد برای لحظه‌ای نگاهش رو به خاله داد. _ آخه من عکس‌های... علی حرفش رو قطع کرد. _ برای اون که الان قراره مردونه با هم حرف بزنیم ولی ربطی به خوشتیپ بودنت نداره. نیش میلاد باز شد.‌ _ قول می‌دم کثیف‌شون نکنم.‌ می‌خوام تا فردا تنم باشه. _ این‌جوری که چروک می‌شه. پاشو برو بالا عوضشون کن، بیا با هم مردونه حرف بزنیم.‌ لب‌های میلاد آویزون شد. خاله با خنده گفت: _ پاشو خودت رو اون شکلی نکن. اگر علی نگفته بود، عمراً لباسش رو عوض می‌کرد.‌ ناراحت بلند شد و از آشپزخونه بیرون رفت. در حال جمع کردن سفره بودیم که میلاد تو چهارچوب دَر آشپزخونه ایستاد. علی نگاهی بهش انداخت و ایستاد. _ مامان، من و میلاد تو حیاط با هم حرف داریم. _ باشه پسرم برید. هر دو بیرون رفتن. زهره بدون مقدمه گفت: _ من فقط به یه شرط فردا میام. هر دو نگاهش کردیم. خاله خیلی جدی گفت: _ هیچ شرطی هم نداریم؛ باید بیای! اگر هم بخوای اعصابم رو خورد کنی به علی می‌گم. دیگه خودش می‌دونه با تو! ظرف‌ها رو هم تو می‌شوری. _ چرا؟ _ چون چند روزه دست به سیاه و سفید نزدی. رویا توی این خونه کلفت که نیست! رویا خاله، بیا برو بالا استراحت کن. ایستادم و از پنجره بیرون رو نگاه کردم. علی و میلاد کنار هم نشسته بودن. علی حرف می‌زد و میلاد گوش می‌کرد. زهره غرغرکنون شروع به شستن ظرف‌ها کرد. نگاهم روی علی ثابت موند. یه جور مردونه با میلاد حرف می‌زنه که انگار میلاد همسن رضاست. میلاد هم قیافه‌ی آدم‌های بزرگ‌تر رو به خودش گرفته. خاله کنارم ایستاد. _ نمی‌خوای بری بالا؟ _ نه. فردا تعطیلِ، درس نداریم.‌        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 با لبخند نگاهش رو به میلاد و علی داد. _ به چی نگاه می‌کنی؟ دلت شور میلاد رو می‌زنه؟ چه بهانه‌ی خوبی خاله دستم‌ داد. _ آره. _ علی خیلی مهربونه؛ مخصوصاً با میلاد. فقط یه وقتا عصبی می‌شه اونم‌ خیلی فشار روی بچه‌م هست.‌ دلت شور نزنه، کاریش نداره. آه پر حسرتی کشید. _ اگر به موقع ازدواج می‌کرد، الان بچه‌ش هم‌سنِ میلاد بود. _ الانم‌ دیر نشده. _ دیر نیست ولی بعد خواستگاری مریم‌ که باهاش بد حرف زد، خورده تو ذوقش. الکی می‌گه یکی رو دوست دارم.‌ هیچ کس تو زندگیش نیست. اگر بود بهم‌ می‌گفت. _ شاید دنبال یه فرصتِ خوبه! _ فکر نکنم؛ با من معذب نیست که دنبال فرصت باشه. می‌ترسم دیگه هیچ کس قبولش نکنه. _ چرا؟ از خداشونم باشه. چی کم داره که بگن نه! اون‌ مریمم خودش مشکل داشت که اون‌جوری گفته بود. _ خدا کنه. همش می‌گم بچّه‌م داره قربانی خانواده‌اش می‌شه. رضا که تا شش ماه دیگه عروسی می‌کنه می‌ره. زهره رو هم این‌جور که مهناز خانم اصرار داره، قبل امتحانها عقد می‌کنن؛ تابستونم عروسی. بعدش دیگه یه روزم صبر نمی‌کنم.‌ کاش همین الان اجازه داشتم تا حرفم‌ رو بزنم. اما می‌ترسم حدس علی درست باشه و کلاً خراب بشه.‌ خاله لبخند زد و به حیاط اشاره کرد. _ بیا، دلت شور می‌زد! سرچرخوندم و نگاهم رو به حیاط دادم. میلاد روبروی علی ایستاده بود و به هم دست داده بودن.‌ _ مامان‌خانم تموم شد. اجازه می‌فرمایید من برم بالا؟ خاله نگاهش رو به زهره داد. _ حالا چرا عین جغد همش می‌ری تو اتاق تنها می‌مونی؟ درس که نمی‌خونی، بشین پایین. زهره طلبکار و کلافه به مادرش نگاه کرد. _ قربون خدا برم‌، فقط ببین‌ چقدر فرق گذاری! به رویا می‌گه برو بالا استراحت کن، به من می‌گه جغد تنها! _ اولاً رویا مثل تو طلبکار نیست! دوماً از صبح مدرسه بوده، نیاز به استراحت داره. تو که از صبح تکون نخوردی. خوابیدی و دستور دادی. چه نیازی به استراحت داری؟ صدای بسته شدن دَر خونه اومد. زهره لحنش رو تغییر داد. _ خب الان من چی کار کنم؟ علی و میلاد وارد آشپزخونه شدن.‌ علی گفت: _ زهره میلاد می‌خواد به تو یه چیزی بگه. زهره به میلاد نگاه کرد. _ ببخشید من باعث شدم رضا با تو دعوا کنه. زهره لبخندی به برادر کوچیکش زد. _ من اصلاً از تو ناراحت نشدم.‌ تو مقصر نبودی. میلاد نگاهش رو به علی داد. علی لبخندی زد و با دست آروم‌ به کمر میلاد زد. _ ازت ممنونم.‌ فقط می‌مونه رضا که هر وقت اومد باید ازش عذرخواهی کنی. _ باشه. فقط نمی‌شه دروازه‌هام رو ندم؟ _ نه دیگه، با هم‌ حرف زدیم. _ آخه من اونا رو خیلی دوست دارم. _ فقط یک‌ هفته‌ست.‌ با قیافه‌ی آویزون باشه‌ای گفت و دَر رو باز کرد. قبل از بیرون رفتن پرسید: _ کجا بزارم‌ِشون؟ _ تو اتاق من.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله با دلسوزی گفت: _ بهش سخت نگرفتی؟ اون دروازه‌ها رو تازه گرفته. _ اتفاقاً چون‌ تازه گرفته، بهتره. کارش زشت بوده. اصلاً من مخالف این همه خرید کردن برای میلاد هستم. به من‌ گفت، گفتم باید صبر کنی. یه دفعه عمو آورد‌! اولاً میلاد باید یاد بگیره که تحت هیچ شرایطی از کسی جز خودمون چیزی نخواد. دوماً باید بفهمه که نباید شرطی به چیزی رسید. با مهشیدم بعداً حرف می‌زنم که بی‌اجازه‌ی شما برای میلاد دیگه چیزی نخره. خاله رو به زهره گفت: _ شنیدی زهره‌خانم! توی این‌ خونه شرط نداریم. زهره آب دهنش رو قورت داد. _ باشه مامان. من که حرف نزدم! _ گفتم که کلاً حواست جمع باشه. _ چشم. اگر الان علی اینجا نبود، زهره با حرف‌هاش خاله رو می‌خورد.‌ علی از بالای چشم‌ به زهره نگاه کرد. میلاد با دروازه‌هاش جلوی دَر آشپزخونه ایستاد.‌ علی گفت: _ دیگه چیه؟ _ می‌شه تو اتاق مامان بمونه؟ _ وقتی قراره یک‌ هفته باهاشون بازی نکنی، چه فرقی داره کجا باشه؟ _ آخه این‌جوری دلم براش تنگ می‌شه. علی خنده‌ی صداداری کرد. _ اگر مامان‌ ضمانتت رو بکنه که دست نمی‌زنی، باشه ایرادی نداره. خاله گفت: _ من ضمانت می‌کنم‌. میلاد بچه‌ی خوش قولیِ؛ مطمئن باش. _ باشه بذار تو اتاق مامان. فقط یادت باشه تا یک هفته. یعنی چهارشنبه هفته‌ی دیگه همین موقع. میلاد خوشحال گفت: _ چشم. صدای تلفن خونه بلند شد. علی برای پاسخ دادن بیرون رفت. زهره شاکی با صدای آرومی گفت: _ مامان از قصد جلوی علی اون‌جوری گفتی!؟ خاله نگاهش رو از زهره گرفت و سمت اجاق‌گاز رفت. _ چون می‌دونم حریف پررویی تو نمی‌شم. _ من که هیچی نگفتم آخه! علی همین جوری هم با من خوب نیست، شما هم هی بذار روش. _ مثل آدم رفتار کن، همه باهات خوبن. انقدر هم بی‌چشم‌ و رو نباش! اشتباهایی که تو کردی، هر کی کرده بود الان انقدر رو نداشت جلوی مادرش وایسه. علی به غیر حرف زدن با تو چی‌کار داشته که باهات خوب نیست‌؟ زهره لبش رو به دندون گرفت و از اینکه خاله تن صداش رو کنترل نمی‌کنه، استرس گرفت و نگاهی به دَر انداخت. _ باشه مامان هر چی تو بگی.‌ جلو رفتم و سینی استکان‌ها رو از خاله گرفتم. _ من می‌ریزم خاله، شما برید. در واقع برای اینکه خاله رو بیرون کنم سینی رو ازش گرفتم. خاله تشکر کرد. پشت چشمی برای زهره نازک‌ کرد و پرتوقع گفت: _ یاد بگیر. _ چشم. فقط توروخدا آروم! _ یعنی تا نترسی نباید مؤدبانه حرف بزنی! متأسف سرش رو تکون داد و بیرون رفت.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ خدا خیرت بده رویا. مامان‌ِ من معلوم‌ نیست یهو چش می‌شه! یه جوری حرف می‌زنه که قشنگ معلومه می‌خواد علی رو بندازه به جون‌ من. شروع به ریختن چایی کردم. _ زهره ناراحت نشی ها! ولی خیلی با خاله بد حرف می‌زنی. اونم یه سری انتظار از دختراش داره. تو یه جوری با خاله حرف می‌زنی انگار داری با من حرف می‌زنی.‌ _ خیلی خب بابا! کاش شرایط رو درک می‌کردید. _ خودت گفتی، منم گفتم. _ باشه. بیا چایی رو ببر تا من رو تو دردسر ننداختید. سینی رو برداشتم و بیرون رفتم.‌ علی کاغذی که دستش بود رو سمت خاله گرفت. _ ببین همین‌ شماره‌ست؟ خاله چشم ریز کرد و نگاهی به شماره انداخت. _ آره فکر کنم همینه. _ نمی‌شناسمش. الانم حرف نزد. تا گفتم بله قطع کرد. بعد هم خاموش کرد. _ مزاحمت که نداره، فقط اعصابم خراب می‌شه. _ بذار بعد عقد رضا پیگیر می‌شم ببینم کیه؟ سینی چایی رو جلوشون گذاشتم و نشستم.‌ _ دستت درد نکنه خاله‌جان. رو به علی ادامه داد: _ من دلم دیگه داره برای تو شور می‌زنه! _ چرا؟ _ نمی‌خوای زن بگیری؟ به‌ چه زبونی بگم‌ من خودم از پس زندگی برمیام. _ مگه من می‌گم‌ برنمیای! _ نه نمی‌گی ولی رفتارت این رو می‌گه. حواست به سنت هست؟ دیگه کی زن تو می‌شه آخه؟ _ مامان مگه من... نگاهش رو به من داد. _ رویا پاشو برو پیش زهره. چند ثانیه‌ای بی‌مکث نگاهش کردم. دلم می‌خواد همین الان بگم.‌ از نگاهم فکرم رو خوند. ابروهاش رو بالا داد. نفس سنگینی کشیدم. ایستادم و سمت آشپزخونه رفتم. دوست دارم حرف‌هاشون رو بشنوم اما انقدر آروم حرف می‌زنن که حتی پچ‌پچشون رو هم نمی‌شنوم. _ رویا چته؟ _ هیچی. _ کم مونده گریه‌ات در بیاد. عصبی گوشه‌ای نشستم. _ هیچی دیگه ول کن! _ باشه بابا، چرا می‌زنی! صدای رضا باعث شد تا زهره زیر لب فحشش بده. _ مامان... مامان... خاله با صدای بلند جوابش رو داد. _ بله... دَر خونه رو باز کرد. _ من این گل‌ها رو کجا بذارم؟ زهره پشت پنجره رفت. _ نوبر آورده.‌ ایکبیری‌خانم، چقدرم براش گل خریده! کنجکاو کنارش ایستادم و حیاط رو نگاه کردم. چندتا سبد گلِ رز توی حیاط چیده بود.‌ _ چرا انقدر گل خریده؟        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 سؤال من رو خاله هم با تعجب پرسید. _ رضا این همه گل برای چی خریدی!؟ _ مهشید گفت آرزو داشته وقتی عقد می‌کنیم، دورش پر گل باشه. _ رضا...! توی این وضع، این‌ چه کاریه آخه؟ علی هم کنارشون ایستاد. الان کاملاً تو دیدم هست‌. دستش رو روی سرشونه‌ی رضا گذاشت. _ عیب نداره؛ کار خوبی کردی. یه شبِ دیگه! خاله به اعتراض گفت: _ آخه این همه‌ گل! می‌دونی چقدر پول داده!؟ علی، رضا رو تو آغوش گرفت. _ مبارک‌ باشه آقارضا. رضا خوشحال به علی نگاه کرد. علی رو به خاله گفت: _ دیگه کرده. بگو مبارکه. خاله درمونده نگاهش رو به گل‌ها داد. _ مبارکه ان شاءالله. _ کجا بذارم‌ِشون مامان؟ نمی‌خوام پژمرده بشن. خاله زیر درخت‌ رو نشون داد. _ بذار زیر سایه. چادر سفیدمم میارم، خیسش کن، پهن کن رو درخت تازه بمونن. زهره با حرص زیر پنجره نشست. _ حالا اگر من بودم، الان طناب دار واسم آماده می‌کردن. _ زهره کی آخه این‌جوری بوده که الکی حرف می‌زنی! _ اینا به زن‌هاشون‌ که برسن، زن ذلیل عالم می‌شن.‌ علی از رضا هم‌ بدتره؛ فقط بذار زن‌ بگیره، اون وقت می‌بینی با اخلاقی که اینا دارن هر چی زنای لوسشون بخوان براشون فراهم می‌کنن. دهن کجی کرد و ادامه داد: _ دورم پرِ گل باشه. چه لوس بازی ها! از رفتارش خنده‌ام گرفت. _ پاشو خودت رو جمع کن؛ حسود بدبخت. صدای خاله زهره رو عصبی‌تر کرد. _ زهره اون چادر سفید من رو بیار. آهسته گفت: _ به من چه آخه! تن صداش رو بالا برد. _ من دستم بنده نمی‌تونم.‌ هر کی گل خریده، خودشم کارهاش رو بکنه. چند‌ لحظه‌ی بعد، قامت خاله جلوی دَر ظاهر شد. _ زهره تموش کن! نذار این عقد با دعوا شروع بشه. _ من مگه حرفی زدم؟ به من چه که برای عقد اون وحشی کاری کنم. _ باشه نکن. فقط بدون دارم‌ از دست زفتارهات کلافه می‌شم. خاله رفت و زهره زیر لب گفت: _ می‌دونی من با رضا قهرم، رویا رو صدا کن.‌ چی کار به من داری؟ _ بس کن‌ زهره، بدجور خاله رو عصبانی کردیا! _ توی این خونه فقط داره به من‌ ظلم‌ می‌شه. ایستاد و از آشپزخونه بیرون رفت. روسریم رو مرتب کردم‌ و همراه با خاله به‌ حیاط رفتم.‌ رضا و علی چادر خیس رو روی درختِ نزدیک گل‌ها بستن تا هم سایه‌ش بیشتر باشه هم فضاش مرطوب باشه. _ رضا‌جان‌، زود زود بیا آب بگیر رو چادر که گرما نزنشون. _ چشم. انقدر ذوق داره که آدم‌ خوشش میاد نگاهش کنه. خاله پشت چشمی برای علی نازک کرد و داخل رفت. علی نگاهش رو به من داد و سربزیر شد.‌        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 چرا خاله از علی ناراحتِ! یعنی چی بهش گفته؟ نکنه گفته و خاله مخالفت کرده! شاید برای همین وقتی زهره گفت چادر نمی‌بره، به من نگفت و خودش اومد برد. حتماً از این‌ ناراحت بوده که انقدر عصبی با زهره حرف زد. درمونده به علی نگاه کردم.‌ از شدت ناراحتی سرش رو هم‌ بالا نمیاره. _ علی فردا می‌تونی دنبال ماشین ما بیای؟ نگاه‌ غمگینش رو به رضا داد. _ آره، فقط قبلش باید مامان اینا رو برسونم تالار. می‌خوای بوق بوق راه بندازی؟ از روی چهارپایه پایین‌ پرید. دست‌هاش رو بهم زد تا از خاکش کم‌ کنه. _ نه، عمو می‌گه نه. برای عکس هم می‌خواستیم‌ بریم‌ باغ، گفت نمی‌شه. مهشید خیلی ناراحت شد ولی من نتونستم باهاش مخالفت کنم. _ اتفاقاً منم‌ می‌خواستم بهت بگم بوق نزنی. اگر نمی‌زنی با مامان اینا میایم‌ دنبالتون. جارو رو برداشتم‌ و برگ‌هایی که از گل‌ها روی زمین ریخته بود رو جمع کردم. _ نه دیگه نمی‌زنم. عمو یه جوری حرف می‌زنه که آدم‌ جرأت‌ نمی‌کنه رو حرفش حرف بزنه.‌ _ حرف بدی نزده که رو حرفش حرف بزنی! _ مامان چش بود؟ _ چطور؟ _ انگار خلقش تنگ... صدای دَر خونه بلند شد. علی سمت دَر رفت. از اینکه صدای دَر باعث شد تا حرف رضا نصفه بمونه راضی بود.‌ دَر رو باز کرد. _ تویی! از جلوی دَر کنار رفت. دایی داخل اومد و رو به رضا گفت: _ در ماشینت بازه؛ سوئیچ هم روشِ! رضا هینی کشید و با عجله بیرون رفت. _ سلام‌ دایی. _ سلام کوزت. باز که داری کار می‌کنی؟ علی کلافه سمت خونه رفت. از شوخیش خنده‌م گرفت. _ کوزت عمه‌تِ. _ باشه عمه‌ی من کوزت. ولی هر بار من از دَر این خونه اومدم تو، داشتی کار می‌کردی. به علی که داخل رفت اشاره کرد. _ این چشه؟ _ نمی‌دونم. یه چیزی به خاله گفته، خاله از دستش ناراحت‌ شده. _ چی‌ گفته؟ _ فکر کنم از من گفته باشه که خا‌‌‌... حضور رضا باعث شد تا حرفم‌ نصفه بمونه. _ دستت درد نکنه دایی، می‌بردنش آبروم‌ می‌رفت. _ یه کتک هم از اون عموت می‌خوردی. به گل‌ها اشاره کرد. _ مبارک‌ باشه. بپا نیفتی تو دیگ. رضا خندید و دستی به گردنش کشید. جارو رو گوشه‌ای گذاشتم و دنبال دایی راه افتادم. سر چرخوند و رو به رضا که سر شلنگ رو دستش گرفته بود گفت: _ نمیای تو؟ _ نه می‌خوام‌ آب بریزم‌ رو چادر. خودش رو کنار کشید و با سر اشاره کرد که اول من برم داخل. از جلوش رد شدم و دَر رو باز کردم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله با دیدن دایی ناراحتی از صورتش رفت و با محبت نگاهش کرد. پام رو داخل نگذاشته بودم که دایی با دست آروم پشت سرم زد. دستم رو روی سرم گذاشتم و ناباورانه نگاهش کردم. با خنده اما جدی گفت: _ بار آخرت باشه به عمه‌ی من فحش می‌دی. خاله متعجب گفت: _ رویا! نگاهم رو فوری به خاله دادم. _ الکی می‌گه خاله؛ به من گفت کوزت، گفتم عمه‌تِ. علی به اعتراض کمی صداش رو بالا برد. _ عِه حسین! به دایی نگاه کردم. دستش رو که سمت گوشم آورده بود به علامت تسلیم‌ بالا برد. _ اوه‌ اوه... صاحابش اومد. علی ناراحت از رفتار دایی با تشر رو به من‌ گفت: _ برو دیگه! وایستادی اینجا که هی دستش رو روت بلند کنه!؟ خاله با احتیاط گفت: _ علی‌جان آروم! شوخی کرد. از رفتار‌ دایی و لحن علی بغضم گرفت.‌ دیگه دوست ندارم پایین بمونم. ناراحت از پله‌ها بالا رفتم. _ یه صلوات بفرست یکم آروم شی. _ مامان توروخدا کاریم نداشته باش. خیلی اعصابم خورده. _ به جای ناراحتی، عاقلانه فکر کن. _ من الان نیاز دارم تنها باشم. توی این خونه نمی‌شه، می‌رم‌ بیرون. بالای پله‌ها رسیدم که دَر خونه بسته شد. سرچرخوندم و به دایی و خاله که هاج و واج به دَر نگاه می‌کردن، نگاه کردم. _ چرا پاچه می‌گیره! خاله گفت: _ خودت رو ناراحت نکن، از تو ناراحت نشد. از جای دیگه اعصابش خورده. _ از کجا؟ _ ولش کن. انقدر بیخود بود که اصلاً دلم نمی‌خواد دیگه در رابطه باهاش حرف بزنم.‌ _ خب بگو چی شده؟ _ ول کن حسین! خواست بره که دایی دستش رو گرفت. _ علی هر چقدرم که عصبی بشه، این‌جوری نمی‌ذاره از خونه بره.‌ بگو ببینم چی شده که برم دنبالش! _ نمی‌خواد بری.‌ بذار با خودش کنار بیاد چون‌ من از حرفم‌ کوتاه نمیام. _ خب بگو چی شده؟ خاله کلافه گفت: _ نشستم از زیر زبونش بکشم بیرون که این‌ کیه که می‌خوادش؛ برگشته به من می‌گه، می‌دونم بهت بگم مخالفت می‌کنی. می‌گم تو بگو من مخالف نیستم. تو چشم‌های من نگاه می‌کنه بعد کلی مِن‌ومِن کردن و حرف پیچوندن می‌گه دختره زیر بیست سالشه. تمام دلم‌ یک جا با شنیدن حرف‌های خاله پایین ریخت. دایی انگار که حرف بی‌اهمیتی شنیده گفت: _ مگه چه عیبی داره! خاله متعجب‌تر از قبل گفت: _ این‌ همه اختلاف سنی!؟ بعد فامیل نمی‌گن رفته براش بچه گرفته؟ نمی‌گن انقدر زن نگرفت زن نگرفت که بره سراغ بچه! _ اولاً مگه الان زن‌ رضا بچه‌ست؟ دوماً به فامیل چه ربطی داره؟ مهم اینه که علی دوستش داشته باشه. _ واقعاً آدم به عقل شما دو تا شک‌ می‌کنه! من فکر می‌کردم علی عاقل شده؛ امروز فهمیدم در رابطه با عقلش اشتباه فکر می‌کردم. رضا و مهشید همسن هستن. عیب نداره اگر کم سنن. ولی علی سی سالشه! _ آبجی چرا شلوغش می‌کنی؟ علی هنوز بیست‌ونه سالشه. به خدا به هیچ کس هم ربطی نداره زنش چند سالشه. خاله حرصی سمت آشپزخونه رفت و از دیدم خارج شد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 پس علی حق داشت که از عنوان کردنش بترسه. چشم‌هام‌ پر اشک شد و به دایی که ناراحت نگاهم می‌کرد خیره شدم. چونه‌م‌ بی‌اختیار شروع به لرزیدن کرد و اشکم پایین ریخت.‌ ناامید نگاهم رو از دایی برداشتم و سمت اتاق رفتم. دایی با صدای بلند گفت: _ نگران نباش؛ درست می‌شه. می‌رم‌ میارمش. با من بود ولی طوری می‌گفت انگار با خاله‌ست. وارد‌ اتاق شدم. دیگه جلوی گریه‌ام رو نگرفتم. زهره متعجب نگاهم کرد. _ چی شدی!؟ سرم‌ رو بالا دادم‌ و نشستم. _ هیچی. سرم‌ رو روی زانوم‌ گذاشتم و بی‌صدا اشک ریختم. انقدر کنترل صدای گریه‌ام سخت بود که به سکسه افتادم. کنارم نشست. _ چی شده آخه رویا! این‌جوری گریه نکن! نتونستم جوابش رو بدم. _ صدای دایی رو شنیدم. اون ناراحتت کرد؟ یاد حرف خاله افتادم، گریه‌ام بیشتر شد. _ علی چیزی بهت گفته؟ وقتی خاله گفته نه، دیگه چجوری می‌خواد راضیش کنه! اینا همش از بیچارگی منه. من اگه شانس داشتم که تو پنج سالگی پدر و مادرم نمی‌مردن. دست زهره روی سرشونه‌ام نشست.‌ _ بیا برات دستمال آوردم. تو که اینقدر نازک نارنجی نبودی! حالا مگه چی بهت گفته؟ تمومش کن دیگه! یه جوری گریه می‌کنی انگار الان قراره دنیا تموم بشه. زهره نمی‌دونه که واقعاً دنیا برای من رو به اتمامه. من الان لب یه پرتگاه خیلی تلخم. ناخواسته بلند گفتم: _ پنج سال انتظار مگه کمه! همش هیچ شد. نگران نگاهش توی صورتم چرخید. _ پنج سال انتظار چی؟ چی می‌گی تو! دیگه حرفی نزدم و فقط گریه کردم. _ الان می‌رم برات آب میارم. سرم رو دوباره روی زانوم گذاشتم. صدای بسته شدن دَر اتاق رو شنیدم. با رفتن زهره کمی از صدای درد دلم رو آزاد کردم. _ من چه بدبختم؛ چرا مسیر تنها آرزوی من باید اینقدر سخت باشه! سرم‌ رو به طرف سقف بالا گرفتم. _ فقط تو می‌دونی که من چقدر بهش وابسته شدم. چند ضربه به دَر خورد. ساکت شدم و جوابی ندادم.‌ دَر باز شد و دایی داخل اومد. داغ دلم تازه شد. کنارم نشست و لیوان آب توی دستش رو به سمتم گرفت. _ چرا این‌جوری می‌کنی؟ _ این چه سؤالیه دایی! خودت که شنیدی خاله گفت نه. من خیلی بدشانسم. اون از پدر و مادرم که ۱۲ سالِ تنهام گذاشتن؛ اینم از یتیمیم که صدتا بزرگتر دارم و هر کی برام یه تصمیم می‌گیره. از هر طرفی هم می‌چرخم همه می‌گن محمد. انقدر با خودم کلنجار رفتم تا به علی بگم که این علاقه یکطرفه نباشه. اونم تو چه شرایطی مجبور شدم بگم! نچی کرد و گفت: _ بس کن خانم بدبخت. _ مسخره نکن دایی. خاله گفت نه. _ خوب بگه! مگه هر چی بگه باید همون بشه. اشک توی چشمم همون‌ لحظه بند اومد و خیره نگاهش کردم. _ باید با یه نه ناامید بشی؟ مگه نمی‌دونستی مسیرتون سخته؟ _ آخه علی ول کرد رفت! _ من که نمی‌دونستم اعصابش خورده! از شوخی‌های من ول کرد رفت. دیگه گریه نمی‌کردم ولی هق‌هق نفس‌هام مونده بود. _ یعنی پشیمون نشده؟ _ نه. می‌خوای بگم بیاد بالا خودش بگه؟ _ نمیاد که؛ الان می‌گه مامان شک می‌کنه. _ تو اگر می‌خوای بیاد، بگو من خودم بلدم چجوری بیارمش بالا. فقط نگاهش کردم. _ می‌خوای؟ با سر تأیید کردم. _ یکم از این آب بخور، گریه هم نکن صداش کنم بیاد. اشک صورتم رو پاک کردم. دایی بیرون رفت. چقدر خوبه که از اول به دایی گفتم، وگرنه الان باید تنها می‌موندم. روسریم رو مرتب کردم و کمی از آب خوردم. چقدر اومدن‌ِشون طول کشید. نکنه علی جا زده و دایی داره بهش اصرار می‌کنه! اگر علی دیگه نخواد رو قرارمون بمونه، همین امروز از این خونه می‌رم تا شاید بتونم فراموشش کنم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 دوباره بغضم گرفت و اشک توی چشم‌هام جمع شد. قبل از اینکه پایین بریزه دَر اتاق نیمه‌باز شد. دایی نگاهی بهم انداخت و دَر رو کامل باز کرد. اول خودش و بعد پشت سرش علی وارد اتاق شد. حضور علی توی دلم جشن و پایکوبی به پا کرد. چون مطمئن شدم‌ علی جانزده. کنار دیوار روبروم نشست. معلومه حسابی از جواب خاله غمگین شده. هر دو سکوت کردیم. جز صدای نفس‌های سریع من که به خاطر آثار گریه بود، صدایی تو اتاق نمی‌اومد. دایی با لحن شوخی گفت: _ مثل اینکه عروس و داماد رو باید با هم تنها بذاریم. علی تیز نگاهش کرد. _ حسین درک داشته باش! الان وقت شوخی نیست. _ با تو کی وقت شوخی هست؟ همیشه باید کنارت خبردار وایستاد. _ خب الانم خبردار وایستا، بذار حرفم رو بزنم. دایی ادای خبردار بودن رو درآورد و با صدای بلند خندید. علی ناامید از ساکت شدن دایی، نگاهش رو به من داد و با صدای آهسته‌ای لب زد: _ گریه کنی کارها درست می‌شه؟ نگاهم رو به دایی دادم. دایی گفت: _ خب چی‌کار کنه؟ _ اصلاً وقتی من به تو گفتم پاشو برو، یعنی نمی‌خواستم تو این حرف‌ها رو بشنوی که گریه کنی. برای چی مامان به حسین گفته، ایستادی گوش کردی؟ قبل از من دایی گفت: _ داشت از پله‌ها بالا می‌رفت که آبجی گفت. گوش نایستاده‌ بود. کلافه از اینکه به‌ جای من جواب می‌ده گفت: _ رویا من به تو نگفتم کاری نداشته باش، صبر کن خودم می‌گم؟ خودم رو مظلوم کردم. دایی گفت: _ این که حرفی نزد. _ حرف نزدی ولی اومدی اینحا نشستی به گریه کردن و غصه خوردن. رویا من اصلاً نمی‌خوام تو خودت رو درگیر این کارها کنی. اینا رو بسپر به من. تو زندگی عادیت رو بکن. بغض توی گلوم نشست. دایی گفت: _ علی تو هم حرف‌هایی می‌زنی! خب معلومه اون‌حرف‌ها رو بشنوه گریه‌ش درمیاد. نگاه تیزش رو به دایی داد. _ می‌شه یه لحظه ساکت شی؟ این خودش دو متر زبون داره. دایی سکوت کرد و علی نگاهش رو به من داد. _ آخه خاله گفت نه. کلافه سرش رو تکون داد. _ اولاً مامان گفت نه چون‌ نمی‌دونه اون‌ دختر تویی.‌ دوماً برای همین می‌گم نمی‌شه یک دفعه گفت. من دارم مامان رو آماده می‌کنم. دایی گفت: _ علی آوردمت منت‌کشی ها! فقط داری دعوا می‌کنی. _ لااله‌الاالله...! حسین تو صد بار جلوی من با اون‌ دختره پریدید به هم‌، من یک‌ کلمه حرف زدم؟ _ نبایدم حرف می‌زدی! اینی که اینجا مظلوم نشسته نگاهت می‌کنه، خواهرزاده‌ی منِ. _ تو چه رویی داری! دایی با سر من رو نشونش داد. _ منت‌کشی کن، پاشو بریم. علی از شدت حرص، خنده‌ش گرفت و نگاهش رو به من داد. _ اصلاً به این چیزها فکر نکن، بسپر به من.‌ فقط حواست رو بده به درست و خودت رو برای کنکور و دانشگاه آماده کن.‌ من خودم حلش می‌کنم.‌ سر حرفمم هستم. شب تولد مامان همه چیز رو بهش می‌گم.‌ خب طبیعیه که مخالفت می‌کنه ولی وقتی بفهمه من مُصِر هستم، کوتاه میاد.‌ دایی گفت: _آهان این شد.‌ حالا پاشو بریم‌ که توی این خونه سابقه نداره تو منت کسی رو بکشی. الان آبجی می‌فهمه. علی کلافه ایستاد. _ پاشو بیا پایین یه آب به دست و صورتت بزن. اگرم‌ مامان گفت چرا گریه کردی، بگو حسین جلوی دَر اون‌جوری کرد، ناراحت شدی. دایی گفت: _ خدمتون عارضم که آبجی پرسید، من گفتم چون‌ تو باهاش بد حرف زدی اشکش دراومده. علی خیره نگاهش کرد. _ چیه؟ می‌خواستی بگم فهمیده... _ بس کن حسین! همش رو اعصاب منی. از کنارش رد شد و بیرون رفت. دایی نگاهش رو به من داد. _ آدم‌ قحطی بود عاشق این شدی؟ بداخلاقِ زورگو. ایستادم. _ بداخلاق نیست فقط اعصابش خورده. _ آخ که خدا لنگه‌ی هم آفریدتون. به دَر اشاره کرد. _ تشریف میارید پایین؟ خواستم‌ جواب بدم که خندید و ادامه داد: _ چه سؤالیه من می‌پرسم! وقتی دستور صادر شده که نمی‌شه نری. از یه طرف خوب شده بهش گفتم‌ از یه طرفی نه.‌ کاش کمتر سربسر می‌ذاشت.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 هر دو از اتاق بیرون رفتیم. علی جلوی دَر اتاقش منتظر بود تا با هم پایین بریم. با دیدن ما سمت پله‌ها رفت و ما هم به دنبالش. وسط پله‌ها صدای خاله رو شنیدیم. _ زهره کم رو اعصاب من راه برو! نمی‌شه نیای. می‌فهمی؟ _ حالا من نمیام ببین می‌شه یا نه! وحشی اومده... علی پایین پله‌ها رسید و زهره با دیدنش بقیه حرفش رو نزد. پشت سر دایی، منم پام رو روی آخرین پله گذاشتم. علی خیره به زهره نگاه کرد و زهره سرش رو پایین انداخت. _ من به رضا گفتم بیاد از تو معذرت‌خواهی کنه. زهره با پررویی گفت: _ کرد ولی من نبخشیدمش. حداقل نه تا وقتی که وضعیت صورتم این شکلیه. علی متأسف سرش رو تکون داد و کمی با فاصله از خاله نشست. _ قهروآشتی تو با رضا، ربطی به اومدنت به مراسم فردا نداره. چه ببخشیش چه نبخشیش، نمی‌شه فردا نیای. زهره با دست به بینیش اشاره کرد. _ با این وضع بیام!؟ آبروم می‌ره.‌ _ الان از دیشب خیلی بهتری؛ تا فردا هم خوب می‌شی. _ اگر نشدم؟ _ زهره من خیلی اعصابم خوردتر از این حرفهاست که الان با تو کَل‌کَل کنم. بحث نداریم؛ نمی‌شه نیای. زهره صورتش رو برگردوند و سمت پله‌ها رفت. خاله گفت: _ آره برو بالا تنهایی بشین نقشه بکش. سرچرخوند سمت خاله. _ چه نقشه‌ای مامان! _ همین الان گفتی فردا اگر بیای تو تالار، اشک مهشید رو در میاری. زهره اصلاً انتظار نداشت خاله جلوی علی این حرف رو بزنه.‌ همزمان رضا خوشحال دَر خونه رو باز کرد و سرش رو داخل آورد.‌ _ مامان رو گلها آب بریزه، پژمرده نمی‌شن؟ دایی گفت: _ خب فردا می‌خریدید! چرا از الان گرفتی؟ _ فردا صبح زود باید برم تالار که بچینن روی جایگاه. _ حداقل غروب می‌گرفتی. الان سر ظهره، معلومِ پژمرده می‌شن. _ مهشید گفت غروب گلها تموم می‌شه؛ برای همین امروز صبح خریدیم. خاله گفت: _ تا آفتاب هست فقط محیط‌شون رو مرطوب نگه‌ دار. غروب بذار خودم میام یه ذره آب می‌پاشم بهشون.‌ زیاد هم آفتاب نیست؛ بیا تو خودت رو اذیت نکن. رضا داخل اومد و دَر رو بست. به زهره نگاه کرد و شرمنده سرش رو پایین انداخت. _ زهره من... زهره دستش رو تکون داد. برو بابایی زیر لب گفت و رو به خاله ادامه داد: _ الان من باید کجا برم؟ می‌ذاری برم بالا یا باید بشینم پایین؟ خاله هم با لحن زهره گفت: _ تشریف ببر آشپزخونه یه فکری برای شام کن. زهره صورتش رو برگردوند و وارد آشپزخونه شد. رضا گفت: _ من اشتباه کردم ولی به خدا پا نمی‌ده از دلش در بیارم. علی گفت: _ ناراحتِ دیگه، بهش حق بده. زنگ بزن به عمو ببین اگه کاری داره بریم کمک. رضا کنار خاله نشست. _ نه کار نداره، فقط فردا صبح زود باید مهشید رو ببرم آرایشگاه. خاله گفت: _ کجا می‌خوای ببری؟ زهره و رویا رو هم ببر. زهره با صدای بلند گفت: _ من با اون پررو نمی‌رم آرایشگاه! دختره از دماغ فیل افتاده. خاله نفس سنگینی کشید. _ عیب نداره، خودم می‌بر‌مشون. دایی سر شوخی رو باز کرد. _ آبجی حرف‌هایی می‌زنی ها! دخترای الان بدشون‌ میاد باهاشون بری. خاله خندید. _ خیلی خب بابا فهمیدم، شماها زن بگیرید چشم با زن‌ها‌تون نمیایم آرایشگاه. شوخی دایی فضای خونه رو عوض کرد.‌        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله رو به من به اتاق اشاره کرد. _ برو ببین میلاد داره چی‌کار می‌کنه. سمت اتاق رفتم و به میلاد نگاه کردم. هر دو دروازه‌اش رو به هم چسبونده بود و خودش رو به زور بینشون جا کرده بود. با دیدن من خندید. آهسته گفتم: _ پاشو بیا بیرون وگرنه می‌برشون اتاق خودش. از ترس اینکه نکنه دروازه‌هاش رو از دست بده ایستاد.‌ کناری گذاشتشون و از اتاق بیرون اومد. کنار دایی نشستیم. خاله که انگار اخمش فقط برای ازدواج نکردن علی با زن کم سن‌وسال بود، لبخند روی صورتش نشست و از سینی چایی که زهره آورده بود یه چایی جلوی علی گذاشت. _ مهناز‌خانم صبح زنگ زد گفت پسرش اصرار داره که زودتر عقد کنن. می‌خواد بیاد شناسنامه زهره رو بگیره ببره که وقت بگیره پنجشنبه برای آزمایش. _ چه خبره! _ جوونه دیگه. تو نمی‌ذاری با هم حرف بزنن، اونم می‌خواد زودتر عقد کنه. _ مامان‌ از الان‌ بهشون بگو، عقد هم بکنن، نمی‌شه هر روز هر روز برن بیرون. _ دیگه عقد کنن چی‌کارشون داری؟ _ زودتر عروسی بگیرن برن. تا عقدِ نمی‌شه. خاله کلافه نفسش رو بیرون داد و به دایی نگاه کرد. دایی نمایشی سرش رو خاروند. _ علیِ دیگه! جرأت داری باهاش مخالف باش. _ نه مخالف نیستم. علی گفت: _ به آقاجون گفتی؟ _ نه.‌ گفتم اول به تو بگم. _ من مخالفم مامان. بذار درسش تموم بشه بعد. _ چه ایرادهایی می‌گری علی! خب هم عقد کنن، هم درس بخونه. _ مدرسه نمی‌ذاره. _ من می‌رم از مدیرشون بابت این یک ماه‌ونیم اجازه می‌گیرم. _ اگر اجازه دادن باشه ولی از همین الان تمام حرفها و کارهایی که قراره بکنیم رو به آقاجون بگو . اصلاً به مهنازخانوم بگو شنبه شب با پسرش و خانواده‌اش بیان اینجا. آقاجون خانوم‌جون و عمو رو هم دعوت کن. بذار اون‌ها هم برای قرار و مدارها باشن. بی‌مقدمه پریدم وسط حرفشون. _ فقط خاله تأکید کن مهمون ناخونده با خودشون نیارن. مثل اون‌ دفعه نشه. _ نه بنده خدا اون دفعه سکه یه پولش کردید، دیگه نمیاد. دایی گفت: _ وقتی بدون دعوت و اطلاع برای خواستگاری می‌ری خونه یکی، نباید انتظار مهمان‌نوازی داشته باشی. خاله گفت: _ حرفتون درسته ولی اگر اونا رعایت ادب نکردن، ما هم باید رعایت ادب نکنیم؟ اونا مهمونِ خونه ما بودن؛ رویا باید باهاش حرف می‌زد بعد می‌گفت نه. نه اینکه... علی کلافه حرف مادرش رو قطع کرد. _ ول کنید دیگه گذشته! اصلاً حواسم به زهره و شقایق نبود.‌ اینا اگر پنجشنبه بخوان برن آزمایش، یعنی دیگه برای ما وقتی نمونده. سه‌شنبه حتماً باید بریم و عکس‌ها رو بگیریم. فقط چه جوری باید از این خونه بیرون بریم! بهانه‌ی تولد رو که عمراً خاله قبول کنه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 سمت آشپزخونه رفتم. زهره غرغر می‌کرد و لوبیاها رو از فریزر بیرون می‌آورد. _ چی می‌خوای بذاری؟ نگاهی بهم انداخت و با دلخوری گفت: _ خدا شانس بده! قهر می‌کنی یه لشکر میان منت‌کشی. من قهر کنم، آخرش هم خودم باید آشتی کنم. اگر می‌دونست کسی برای منت‌کشی بالا نیومده این حرف رو نمی‌زد. _ زودتر شوهر کنم، برم از این خونه راحت شم. _ به جای این حرفها، حواست رو بده به حرف‌هایی که خاله زد. _ چی می‌گه مگه؟ دَر آشپزخونه رو بستم و کنارش ایستادم. روسریم رو کمی شل کردم. _ اینا پنجشنبه می‌خوان بیان دنبالت، ببرنت آزمایش خون. _ می‌دونم، صبح مامان جلوی خودم با مهنازخانوم حرف زد. _ این یعنی ما سه‌شنبه حتماً باید بریم. از اون حالت طلبکاری دراومد. _ رویا من یه غلطی کردم که نمی‌دونم این آثار غلط کردنم تا کی می‌خواد توی زندگیم بمونه. یاد اون روزهایی که استرس نداشتم می‌افتم، دلم می‌خواد فقط گریه کنم. به حال تو حسرت می‌خورم. آخه بگو دختر بیکار بودی؟ رفاقت با یه پسر، بیرون رفتن و پیچوندن مدرسه باهاش اونم با این خانواده‌ای که داری، دیگه چه کاری بود! به خدا خوشی اون روزها به هیچی نمی‌ارزه. _ الان علی گفت دعوتشون کنه شنبه بیان اینجا. به نظر من شنبه یکم از گذشته‌ات بهش بگو. زهره خودت بگی خیلی فرق می‌کنه تا کَس دیگه‌ای بیاد و باهاش حرف بزنه. _ می‌ترسم کلاً بره. _ بره بهتر از اینه که توی زندگی بهت شک داشته باشه. _ رویا دعا کن بتونم بگم... خاله دَر آشپزخونه رو باز کرد و اومد داخل. _ چرا دَر رو می‌بندید؟ _ می‌خواستم روسریم رو دربیارم. با محبت و پشیمون از فکری که کرده نگاهم کرد. _ رویا می‌ری کمک رضا؟ _ باشه. سمت زهره رفت و بدون مقدمه بغلش کرد و صورتش رو بوسید. _ الهی دورت بگردم. ناراحتی شام نذار، خودم می‌ذارم. ناراحت می‌شم انقدر تو هم هستی. چرا رنگ روت پریده؟ این خاله با خاله چند لحظه پیش زمین‌ تا آسمون فرق می‌کنه! یا می‌خواد خبری به زهره بده یا عذاب وجدان گرفته که چرا باهاش بد برخورد کرده. زهره هم خودش رو لوس کرد و بیشتر به مادرش چسبید. _ مامان اینا شنبه می‌خوان بیان؟ خاله نگاهی به من به خاطر خبر آوردنم‌ کرد و گفت: _ آره ولی تو نباید به خاطر شنبه استرس داشته باشی. فقط به خاطر احترام به آقاجون و عموت می‌خوام بگم بیان‌. زهره هیچوقت به مسعود نمی‌گه، باید توی عمل انجام شده قرارش بدم. _ خاله زهره می‌خواد یه بار دیگه با آقامسعود حرف بزنه. روش نمی‌شه به شما بگه. فوری از هم جدا شدن. زهره با تعجب به من نگاه کرد و خاله با لبخند به زهره. _ آره عزیزم؟ دیگه چرا روت نشه! حرف یک عمر زندگیِ. من با علی صحبت می‌کنم تا بزرگترها حرف‌هاشون رو می‌زنن شما هم حرف‌هاتون رو بزنید.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 بعد از شام دایی رفت و تمام‌ مدت رضا بالا سر گل‌هاش بود. صدای خاله از پایین اومد. _ دخترها زود باشید، دیر می‌شه‌ها! به زهره نگاه کردم. _ نمی‌خوای حاضر شی؟ _ رویا من اگر بیام یه کاری می‌کنم مهشید گریه کنه. _ چرا آخه؟ به اون‌چه! رضا تورو زده. _ چون این‌جوری حال رضا رو می‌گیرم. لباسم رو توی کاورش گذاشتم و چادرم‌ رو سرم کردم. _ من می‌دونم الان تنها برم پایین، خاله میاد بالا دنبالت، بعد با اوقات تلخی می‌ریم. پاشو دیگه! چند ضربه به دَر اتاق خورد. صدای علی اومد. _ رویا، زهره... من کلی کار دارم؛ زود باشید دیگه! صدام‌ رو‌ پایین آوردم. _ کم‌ناز کن! مگه قرار نیست به شقایق زنگ‌ بزنیم؟ نگرانی دوباره به صورت زهره برگشت. سمت دَر رفتم و بازش کردم. _ تو که حاضری چرا نمیای!؟ با سر به زهره اشاره کردم. _ آخه زهره آماده نیست. علی قدمی به جلو برداشت و به زهره نگاه کرد. نفس سنگینی کشید و وارد اتاق شد. روبروی خواهرش که حسابی بُغ کرده بود نشست. _ می‌دونم خیلی از رفتار رضا ناراحت شدی. اصلاً می‌تونی حالاحالاها نبخشی؛ اما امروز تنها چیزی که رضا حواسش بهش نیست، حضور توعه.‌ فکر نکن اگر نیای، که من اصلاً نمی‌ذارم نیای، اون ناراحت می‌شه. بلندشو لباس‌هات رو بپوش، حاضر شو. با مهشید هم کاری نداشته باش. _ من... دستش رو بالا آورد و به نشونه‌ی سکوت جلوی زهره گرفت. _ زهره الان دارم باهات آروم حرف می‌زنم؛ اگر بشنوم تو تالار کاری کردی، برگردیم خونه دیگه خبری از این آرامش نیست. _ میام ولی با رضا قهر می‌مونم. _ باشه قهر باش ولی نیومدنت می‌شه آبروریزی جلوی فامیل. ایستاد و سمت دَر برگشت. _ رویا تو حاضری، بیا برو پایین. زهره تو هم ده دقیقه دیگه پایینی! دَر رو باز کرد و اشاره کرد تا من اول بیرون برم. جلوی راه‌پله کمی چادرم رو کشید. همین کار باعث شد تا بایستم و بهش نگاه کنم. تن صداش رو پایین آورد. _ تو رو خودم می‌برم، خودم برمی‌گردونم. من نبودم فقط با دایی برمی‌گردی. _ باشه. هر دو پایین رفتیم. خاله نگاهم کرد. _ پس زهره کو؟ قبل من علی گفت: _ داره میاد. شما برید تو ماشین تا بیام. _ من نمی‌خوام برم آرایشگاه؛ همین دخترها رو ببر. من رو بذار خونه خانم‌جون. _ مامان‌جان دیشبم گفتم، مگه چند سالته نمی‌خوای بری؟ _ من لباسم نمی‌خواستم، به زور برام گرفتی. دختر بچه که نیستم! علی با خنده جلو رفت و مادرش رو بغل کرد. _ مادرشوهری عزیزم؛ باید تک باشی تو مجلس. خاله از شوخی و حرف علی حسابی خوشش اومد. _ خیلی خب میام. نگاهی به میلاد که پشت پرده توری پنجره ایستاده و به آسمون نگاه می‌کرد، انداخت. _ میلاد رو هم با خودم می‌برم آرایشگاه. _ خودت هم می‌ری؟ خندید و گفت: _ آره مگه ما آدم نیستیم؟! مثل شما مو نداریم ولی یه سشوار خالی که می‌تونیم به سرمون بکشیم.‌ میلاد هم می‌خواد فشن کنه. خاله ذوق‌زده گفت: _ برو الهی دورت بگردم. تن صداش رو پایین آورد. _ علی‌جان یه خواهش ازت بکنم؟ _ جانم تو جون بخواه. خاله از لحن علی لبخند زد. _ می‌شه میلاد رو ببخشی و اجازه بازی با دروازه‌هاش رو بهش بدی؟ دیشب تا صبح بچه‌ام تو اتاق از سر و کول دروازه‌اش بالا و پایین می‌رفت. _ مامان کارش خیلی بد بوده. من با میلاد حرف زدم... _ خدا شاهده میلاد به من هیچی نگفته! بچه‌م با حرف‌های مردونه‌تون کنار اومده. اما به خاطر من... _ من که رو حرف شما حرف نمی‌زنم. باشه بهش بده ولی به نظرم این تنبیه، همین که خودش هم باهاش کنار اومده بود، براش خوب بود. _ دستت درد نکنه پسرم. با پایین اومدن زهره از خونه بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم. میلاد تو حیاط از خبر آزاد شدن دروازه‌هاش توسط خاله، ذوق زده شد و تا وقتی که ما جلوی آرایشگاه پیاده شدیم، همچنان خوشحالی می‌کرد. آرایشگاه خیلی شلوغ نبود. دوساعته همه‌مون حاضر شدیم. علی هم انگار پشت دَر منتظر بود که تا خاله گفت حاضریم، اومد دنبالمون.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 با سفارش خاله، یه آرایش ملایم و کاملاً دخترونه داشتیم. انقدر که انگار هیچ کاری نکرده بودیم و فقط کمی پُررنگتر شده بودیم. دست زهره رو که حسابی پکر بود، گرفتم و وارد تالار شدیم. _ رویا من زهرم‌ رو به مهشید می‌زنم. _ بس کن، الان علی کلی حرف زد برات! _ بینی من رو نگاه کن! هیچ کس جای من نیست؛ نمی‌تونم ببخشم. _ تلافی هم می‌خوای بکنی الان وقتش نیست. بذار امروز به خوشی تموم شه. مطمئن باش به غیر از علی اگر امروز رو به هم بزنی، با عمو هم طرفی. به زن‌عمو که طلبکار بهم خیره بود نگاه کردم. انقدر بد نگاه می‌کرد که زورم اومد بهش سلام کنم. _ زن‌عمو انگار خون باباش رو از من طلب داره! زهره با خنده گفت: _ حق بده بهش، تو رو نمی‌خواد. _ نه که من دارم سر و دست می‌شکنم برای پسرش! _ انقدر که عمو تو رو می‌خواد انگار خود محمد هم نمی‌خواد. رویا من خجالت می‌کشم؛ بیا بریم یه گوشه. _ من می‌خوام پیش خانم‌جون بشینم. _ کی زنگ می‌زنی؟ _ مهشید و رضا که بیان، همه حواس‌هاشون می‌ره به اون دوتا. فقط باید گوشی خاله رو هم برداریم. راستی تو با شقایق حرف زدی؟ _ نه. _ پس چرا حافظه گوشی خونه رو پاک کرده بودی؟ _ آهان، آره زنگ زدم ولی جواب نداد. نزدیک خانم‌جون رسیدیم. متعجب از بینی زهره شد اما به روش نیاورد. سلام کردیم و هر دو نشستیم. خاله از دور به زهره اشاره کرد. زهره ایستاد و سمت خاله رفت. خانم‌جون پرسید: _ بینی زهره چی شده؟ _ با رضا دعواشون شده. اخم خانم‌جون تو هم رفت. _ هیچ کس به رضا هیچی نگفته!؟ صدای کل کشیدن خانم‌ها بلند شد و همه نگاه‌ها سمت دَر رفت. زهره خوشحال با کیف خاله سمت من اومد. _ بیا کیفش رو داد نگه دارم. الان بهترین فرصته. به خانوم‌جون نگاه کردم که متوجه شدم برای خوش‌آمدگویی به سمت عروس و داماد رفته. زهره گوشی خاله رو سمتم گرفت. _ بگیر زنگ بزن دیگه، الان دیر می‌شه! گوشی رو دستم داد. شماره شقایق رو گرفتم.‌ توی اون همه سر و صدا، هیچی نمی‌شنیدم. _ بیا بریم اتاق پرو. بی‌حرف دنبالم راه افتاد. هنوز نرسیده بودیم که صدای ضعیف شقایق توی اون سر و صدا، توی گوشم پیچید. _ بله! _ سلام، منم رویا. وارد اتاق پرو شدیم که خوشبختانه بخاطر حضور رضا و مهشید خالی بود. دَر رو بستم. _ سلام، خوبی؟ کجایی!؟ _ عقد رضاست. شقایق من وقت ندارم، بگو سه‌شنبه کجا بیایم؟ _ سه‌شنبه ساعت آخر مدرسه رو باید بپیچونید بیاید به این آدرسی که می‌گم.‌ _ نمی‌شه بعد از مدرسه بیایم؟ _ نه بعد مدرسه که هدیه و سیاوش هم میان خونه؛ نمی‌تونی بیای؟ _ چرا تو بگو یه کاریش می‌کنیم. _ دخترعموی سیاوش می‌گه، شما رو که ببینه می‌ره براتون میاره. _ باشه میایم. آدرس رو داد. توی خاطرم سپردم و تماس رو قطع کردم. زهره گوشی رو گرفت. تماس رو حذف کرد و توی کیف انداخت. _ زهره هر لحظه داره سخت‌تر می‌شه. می‌گه باید ساعت آخر مدرسه رو پیچونید.‌ خب ما غیبمون بزنه، افشار زنگ می‌زنه خونه می‌گه! _ من بلدم چی کار کنم. توروخدا فقط نگو نه! _ تا آخرش باهات هستم. سلام این‌رمان797 پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ پنجاه هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. لطفا نباید پی وی بگید علت پاک شدن چی بوده. اینجا توضیح دادم بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمه‌علی‌کرم. بانک ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 اینجا کامل توضیح دادم🤒 لطفا نیاید پی وی بگید چرا پاک‌شده😊 @onix12        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀