🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت388
🍀منتهای عشق💞
خاله با دلسوزی گفت:
_ بهش سخت نگرفتی؟ اون دروازهها رو تازه گرفته.
_ اتفاقاً چون تازه گرفته، بهتره. کارش زشت بوده. اصلاً من مخالف این همه خرید کردن برای میلاد هستم. به من گفت، گفتم باید صبر کنی. یه دفعه عمو آورد!
اولاً میلاد باید یاد بگیره که تحت هیچ شرایطی از کسی جز خودمون چیزی نخواد. دوماً باید بفهمه که نباید شرطی به چیزی رسید. با مهشیدم بعداً حرف میزنم که بیاجازهی شما برای میلاد دیگه چیزی نخره.
خاله رو به زهره گفت:
_ شنیدی زهرهخانم! توی این خونه شرط نداریم.
زهره آب دهنش رو قورت داد.
_ باشه مامان. من که حرف نزدم!
_ گفتم که کلاً حواست جمع باشه.
_ چشم.
اگر الان علی اینجا نبود، زهره با حرفهاش خاله رو میخورد. علی از بالای چشم به زهره نگاه کرد. میلاد با دروازههاش جلوی دَر آشپزخونه ایستاد. علی گفت:
_ دیگه چیه؟
_ میشه تو اتاق مامان بمونه؟
_ وقتی قراره یک هفته باهاشون بازی نکنی، چه فرقی داره کجا باشه؟
_ آخه اینجوری دلم براش تنگ میشه.
علی خندهی صداداری کرد.
_ اگر مامان ضمانتت رو بکنه که دست نمیزنی، باشه ایرادی نداره.
خاله گفت:
_ من ضمانت میکنم. میلاد بچهی خوش قولیِ؛ مطمئن باش.
_ باشه بذار تو اتاق مامان. فقط یادت باشه تا یک هفته. یعنی چهارشنبه هفتهی دیگه همین موقع.
میلاد خوشحال گفت:
_ چشم.
صدای تلفن خونه بلند شد. علی برای پاسخ دادن بیرون رفت. زهره شاکی با صدای آرومی گفت:
_ مامان از قصد جلوی علی اونجوری گفتی!؟
خاله نگاهش رو از زهره گرفت و سمت اجاقگاز رفت.
_ چون میدونم حریف پررویی تو نمیشم.
_ من که هیچی نگفتم آخه! علی همین جوری هم با من خوب نیست، شما هم هی بذار روش.
_ مثل آدم رفتار کن، همه باهات خوبن. انقدر هم بیچشم و رو نباش! اشتباهایی که تو کردی، هر کی کرده بود الان انقدر رو نداشت جلوی مادرش وایسه. علی به غیر حرف زدن با تو چیکار داشته که باهات خوب نیست؟
زهره لبش رو به دندون گرفت و از اینکه خاله تن صداش رو کنترل نمیکنه، استرس گرفت و نگاهی به دَر انداخت.
_ باشه مامان هر چی تو بگی.
جلو رفتم و سینی استکانها رو از خاله گرفتم.
_ من میریزم خاله، شما برید.
در واقع برای اینکه خاله رو بیرون کنم سینی رو ازش گرفتم. خاله تشکر کرد. پشت چشمی برای زهره نازک کرد و پرتوقع گفت:
_ یاد بگیر.
_ چشم. فقط توروخدا آروم!
_ یعنی تا نترسی نباید مؤدبانه حرف بزنی!
متأسف سرش رو تکون داد و بیرون رفت.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
۹ اسفند ۱۴۰۲
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت389
🍀منتهای عشق💞
_ خدا خیرت بده رویا. مامانِ من معلوم نیست یهو چش میشه! یه جوری حرف میزنه که قشنگ معلومه میخواد علی رو بندازه به جون من.
شروع به ریختن چایی کردم.
_ زهره ناراحت نشی ها! ولی خیلی با خاله بد حرف میزنی. اونم یه سری انتظار از دختراش داره. تو یه جوری با خاله حرف میزنی انگار داری با من حرف میزنی.
_ خیلی خب بابا! کاش شرایط رو درک میکردید.
_ خودت گفتی، منم گفتم.
_ باشه. بیا چایی رو ببر تا من رو تو دردسر ننداختید.
سینی رو برداشتم و بیرون رفتم. علی کاغذی که دستش بود رو سمت خاله گرفت.
_ ببین همین شمارهست؟
خاله چشم ریز کرد و نگاهی به شماره انداخت.
_ آره فکر کنم همینه.
_ نمیشناسمش. الانم حرف نزد. تا گفتم بله قطع کرد. بعد هم خاموش کرد.
_ مزاحمت که نداره، فقط اعصابم خراب میشه.
_ بذار بعد عقد رضا پیگیر میشم ببینم کیه؟
سینی چایی رو جلوشون گذاشتم و نشستم.
_ دستت درد نکنه خالهجان.
رو به علی ادامه داد:
_ من دلم دیگه داره برای تو شور میزنه!
_ چرا؟
_ نمیخوای زن بگیری؟ به چه زبونی بگم من خودم از پس زندگی برمیام.
_ مگه من میگم برنمیای!
_ نه نمیگی ولی رفتارت این رو میگه. حواست به سنت هست؟ دیگه کی زن تو میشه آخه؟
_ مامان مگه من...
نگاهش رو به من داد.
_ رویا پاشو برو پیش زهره.
چند ثانیهای بیمکث نگاهش کردم. دلم میخواد همین الان بگم. از نگاهم فکرم رو خوند. ابروهاش رو بالا داد. نفس سنگینی کشیدم. ایستادم و سمت آشپزخونه رفتم.
دوست دارم حرفهاشون رو بشنوم اما انقدر آروم حرف میزنن که حتی پچپچشون رو هم نمیشنوم.
_ رویا چته؟
_ هیچی.
_ کم مونده گریهات در بیاد.
عصبی گوشهای نشستم.
_ هیچی دیگه ول کن!
_ باشه بابا، چرا میزنی!
صدای رضا باعث شد تا زهره زیر لب فحشش بده.
_ مامان... مامان...
خاله با صدای بلند جوابش رو داد.
_ بله...
دَر خونه رو باز کرد.
_ من این گلها رو کجا بذارم؟
زهره پشت پنجره رفت.
_ نوبر آورده. ایکبیریخانم، چقدرم براش گل خریده!
کنجکاو کنارش ایستادم و حیاط رو نگاه کردم. چندتا سبد گلِ رز توی حیاط چیده بود.
_ چرا انقدر گل خریده؟
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
۹ اسفند ۱۴۰۲
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت390
🍀منتهای عشق💞
سؤال من رو خاله هم با تعجب پرسید.
_ رضا این همه گل برای چی خریدی!؟
_ مهشید گفت آرزو داشته وقتی عقد میکنیم، دورش پر گل باشه.
_ رضا...! توی این وضع، این چه کاریه آخه؟
علی هم کنارشون ایستاد. الان کاملاً تو دیدم هست. دستش رو روی سرشونهی رضا گذاشت.
_ عیب نداره؛ کار خوبی کردی. یه شبِ دیگه!
خاله به اعتراض گفت:
_ آخه این همه گل! میدونی چقدر پول داده!؟
علی، رضا رو تو آغوش گرفت.
_ مبارک باشه آقارضا.
رضا خوشحال به علی نگاه کرد. علی رو به خاله گفت:
_ دیگه کرده. بگو مبارکه.
خاله درمونده نگاهش رو به گلها داد.
_ مبارکه ان شاءالله.
_ کجا بذارمِشون مامان؟ نمیخوام پژمرده بشن.
خاله زیر درخت رو نشون داد.
_ بذار زیر سایه. چادر سفیدمم میارم، خیسش کن، پهن کن رو درخت تازه بمونن.
زهره با حرص زیر پنجره نشست.
_ حالا اگر من بودم، الان طناب دار واسم آماده میکردن.
_ زهره کی آخه اینجوری بوده که الکی حرف میزنی!
_ اینا به زنهاشون که برسن، زن ذلیل عالم میشن. علی از رضا هم بدتره؛ فقط بذار زن بگیره، اون وقت میبینی با اخلاقی که اینا دارن هر چی زنای لوسشون بخوان براشون فراهم میکنن.
دهن کجی کرد و ادامه داد:
_ دورم پرِ گل باشه. چه لوس بازی ها!
از رفتارش خندهام گرفت.
_ پاشو خودت رو جمع کن؛ حسود بدبخت.
صدای خاله زهره رو عصبیتر کرد.
_ زهره اون چادر سفید من رو بیار.
آهسته گفت:
_ به من چه آخه!
تن صداش رو بالا برد.
_ من دستم بنده نمیتونم. هر کی گل خریده، خودشم کارهاش رو بکنه.
چند لحظهی بعد، قامت خاله جلوی دَر ظاهر شد.
_ زهره تموش کن! نذار این عقد با دعوا شروع بشه.
_ من مگه حرفی زدم؟ به من چه که برای عقد اون وحشی کاری کنم.
_ باشه نکن. فقط بدون دارم از دست زفتارهات کلافه میشم.
خاله رفت و زهره زیر لب گفت:
_ میدونی من با رضا قهرم، رویا رو صدا کن. چی کار به من داری؟
_ بس کن زهره، بدجور خاله رو عصبانی کردیا!
_ توی این خونه فقط داره به من ظلم میشه.
ایستاد و از آشپزخونه بیرون رفت. روسریم رو مرتب کردم و همراه با خاله به حیاط رفتم.
رضا و علی چادر خیس رو روی درختِ نزدیک گلها بستن تا هم سایهش بیشتر باشه هم فضاش مرطوب باشه.
_ رضاجان، زود زود بیا آب بگیر رو چادر که گرما نزنشون.
_ چشم.
انقدر ذوق داره که آدم خوشش میاد نگاهش کنه. خاله پشت چشمی برای علی نازک کرد و داخل رفت.
علی نگاهش رو به من داد و سربزیر شد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
۱۰ اسفند ۱۴۰۲
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت391
🍀منتهای عشق💞
چرا خاله از علی ناراحتِ! یعنی چی بهش گفته؟ نکنه گفته و خاله مخالفت کرده! شاید برای همین وقتی زهره گفت چادر نمیبره، به من نگفت و خودش اومد برد. حتماً از این ناراحت بوده که انقدر عصبی با زهره حرف زد.
درمونده به علی نگاه کردم. از شدت ناراحتی سرش رو هم بالا نمیاره.
_ علی فردا میتونی دنبال ماشین ما بیای؟
نگاه غمگینش رو به رضا داد.
_ آره، فقط قبلش باید مامان اینا رو برسونم تالار. میخوای بوق بوق راه بندازی؟
از روی چهارپایه پایین پرید. دستهاش رو بهم زد تا از خاکش کم کنه.
_ نه، عمو میگه نه. برای عکس هم میخواستیم بریم باغ، گفت نمیشه. مهشید خیلی ناراحت شد ولی من نتونستم باهاش مخالفت کنم.
_ اتفاقاً منم میخواستم بهت بگم بوق نزنی. اگر نمیزنی با مامان اینا میایم دنبالتون.
جارو رو برداشتم و برگهایی که از گلها روی زمین ریخته بود رو جمع کردم.
_ نه دیگه نمیزنم. عمو یه جوری حرف میزنه که آدم جرأت نمیکنه رو حرفش حرف بزنه.
_ حرف بدی نزده که رو حرفش حرف بزنی!
_ مامان چش بود؟
_ چطور؟
_ انگار خلقش تنگ...
صدای دَر خونه بلند شد. علی سمت دَر رفت. از اینکه صدای دَر باعث شد تا حرف رضا نصفه بمونه راضی بود.
دَر رو باز کرد.
_ تویی!
از جلوی دَر کنار رفت. دایی داخل اومد و رو به رضا گفت:
_ در ماشینت بازه؛ سوئیچ هم روشِ!
رضا هینی کشید و با عجله بیرون رفت.
_ سلام دایی.
_ سلام کوزت. باز که داری کار میکنی؟
علی کلافه سمت خونه رفت. از شوخیش خندهم گرفت.
_ کوزت عمهتِ.
_ باشه عمهی من کوزت. ولی هر بار من از دَر این خونه اومدم تو، داشتی کار میکردی.
به علی که داخل رفت اشاره کرد.
_ این چشه؟
_ نمیدونم. یه چیزی به خاله گفته، خاله از دستش ناراحت شده.
_ چی گفته؟
_ فکر کنم از من گفته باشه که خا...
حضور رضا باعث شد تا حرفم نصفه بمونه.
_ دستت درد نکنه دایی، میبردنش آبروم میرفت.
_ یه کتک هم از اون عموت میخوردی.
به گلها اشاره کرد.
_ مبارک باشه. بپا نیفتی تو دیگ.
رضا خندید و دستی به گردنش کشید.
جارو رو گوشهای گذاشتم و دنبال دایی راه افتادم. سر چرخوند و رو به رضا که سر شلنگ رو دستش گرفته بود گفت:
_ نمیای تو؟
_ نه میخوام آب بریزم رو چادر.
خودش رو کنار کشید و با سر اشاره کرد که اول من برم داخل. از جلوش رد شدم و دَر رو باز کردم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
۱۰ اسفند ۱۴۰۲
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت392
🍀منتهای عشق💞
خاله با دیدن دایی ناراحتی از صورتش رفت و با محبت نگاهش کرد. پام رو داخل نگذاشته بودم که دایی با دست آروم پشت سرم زد. دستم رو روی سرم گذاشتم و ناباورانه نگاهش کردم.
با خنده اما جدی گفت:
_ بار آخرت باشه به عمهی من فحش میدی.
خاله متعجب گفت:
_ رویا!
نگاهم رو فوری به خاله دادم.
_ الکی میگه خاله؛ به من گفت کوزت، گفتم عمهتِ.
علی به اعتراض کمی صداش رو بالا برد.
_ عِه حسین!
به دایی نگاه کردم. دستش رو که سمت گوشم آورده بود به علامت تسلیم بالا برد.
_ اوه اوه... صاحابش اومد.
علی ناراحت از رفتار دایی با تشر رو به من گفت:
_ برو دیگه! وایستادی اینجا که هی دستش رو روت بلند کنه!؟
خاله با احتیاط گفت:
_ علیجان آروم! شوخی کرد.
از رفتار دایی و لحن علی بغضم گرفت. دیگه دوست ندارم پایین بمونم. ناراحت از پلهها بالا رفتم.
_ یه صلوات بفرست یکم آروم شی.
_ مامان توروخدا کاریم نداشته باش. خیلی اعصابم خورده.
_ به جای ناراحتی، عاقلانه فکر کن.
_ من الان نیاز دارم تنها باشم. توی این خونه نمیشه، میرم بیرون.
بالای پلهها رسیدم که دَر خونه بسته شد. سرچرخوندم و به دایی و خاله که هاج و واج به دَر نگاه میکردن، نگاه کردم.
_ چرا پاچه میگیره!
خاله گفت:
_ خودت رو ناراحت نکن، از تو ناراحت نشد. از جای دیگه اعصابش خورده.
_ از کجا؟
_ ولش کن. انقدر بیخود بود که اصلاً دلم نمیخواد دیگه در رابطه باهاش حرف بزنم.
_ خب بگو چی شده؟
_ ول کن حسین!
خواست بره که دایی دستش رو گرفت.
_ علی هر چقدرم که عصبی بشه، اینجوری نمیذاره از خونه بره. بگو ببینم چی شده که برم دنبالش!
_ نمیخواد بری. بذار با خودش کنار بیاد چون من از حرفم کوتاه نمیام.
_ خب بگو چی شده؟
خاله کلافه گفت:
_ نشستم از زیر زبونش بکشم بیرون که این کیه که میخوادش؛ برگشته به من میگه، میدونم بهت بگم مخالفت میکنی. میگم تو بگو من مخالف نیستم. تو چشمهای من نگاه میکنه بعد کلی مِنومِن کردن و حرف پیچوندن میگه دختره زیر بیست سالشه.
تمام دلم یک جا با شنیدن حرفهای خاله پایین ریخت. دایی انگار که حرف بیاهمیتی شنیده گفت:
_ مگه چه عیبی داره!
خاله متعجبتر از قبل گفت:
_ این همه اختلاف سنی!؟ بعد فامیل نمیگن رفته براش بچه گرفته؟ نمیگن انقدر زن نگرفت زن نگرفت که بره سراغ بچه!
_ اولاً مگه الان زن رضا بچهست؟ دوماً به فامیل چه ربطی داره؟ مهم اینه که علی دوستش داشته باشه.
_ واقعاً آدم به عقل شما دو تا شک میکنه! من فکر میکردم علی عاقل شده؛ امروز فهمیدم در رابطه با عقلش اشتباه فکر میکردم. رضا و مهشید همسن هستن. عیب نداره اگر کم سنن. ولی علی سی سالشه!
_ آبجی چرا شلوغش میکنی؟ علی هنوز بیستونه سالشه. به خدا به هیچ کس هم ربطی نداره زنش چند سالشه.
خاله حرصی سمت آشپزخونه رفت و از دیدم خارج شد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
۱۲ اسفند ۱۴۰۲
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت393
🍀منتهای عشق💞
پس علی حق داشت که از عنوان کردنش بترسه. چشمهام پر اشک شد و به دایی که ناراحت نگاهم میکرد خیره شدم.
چونهم بیاختیار شروع به لرزیدن کرد و اشکم پایین ریخت. ناامید نگاهم رو از دایی برداشتم و سمت اتاق رفتم.
دایی با صدای بلند گفت:
_ نگران نباش؛ درست میشه. میرم میارمش.
با من بود ولی طوری میگفت انگار با خالهست. وارد اتاق شدم. دیگه جلوی گریهام رو نگرفتم. زهره متعجب نگاهم کرد.
_ چی شدی!؟
سرم رو بالا دادم و نشستم.
_ هیچی.
سرم رو روی زانوم گذاشتم و بیصدا اشک ریختم. انقدر کنترل صدای گریهام سخت بود که به سکسه افتادم. کنارم نشست.
_ چی شده آخه رویا! اینجوری گریه نکن!
نتونستم جوابش رو بدم.
_ صدای دایی رو شنیدم. اون ناراحتت کرد؟
یاد حرف خاله افتادم، گریهام بیشتر شد.
_ علی چیزی بهت گفته؟
وقتی خاله گفته نه، دیگه چجوری میخواد راضیش کنه! اینا همش از بیچارگی منه. من اگه شانس داشتم که تو پنج سالگی پدر و مادرم نمیمردن.
دست زهره روی سرشونهام نشست.
_ بیا برات دستمال آوردم. تو که اینقدر نازک نارنجی نبودی! حالا مگه چی بهت گفته؟ تمومش کن دیگه! یه جوری گریه میکنی انگار الان قراره دنیا تموم بشه.
زهره نمیدونه که واقعاً دنیا برای من رو به اتمامه. من الان لب یه پرتگاه خیلی تلخم. ناخواسته بلند گفتم:
_ پنج سال انتظار مگه کمه! همش هیچ شد.
نگران نگاهش توی صورتم چرخید.
_ پنج سال انتظار چی؟ چی میگی تو!
دیگه حرفی نزدم و فقط گریه کردم.
_ الان میرم برات آب میارم.
سرم رو دوباره روی زانوم گذاشتم. صدای بسته شدن دَر اتاق رو شنیدم. با رفتن زهره کمی از صدای درد دلم رو آزاد کردم.
_ من چه بدبختم؛ چرا مسیر تنها آرزوی من باید اینقدر سخت باشه!
سرم رو به طرف سقف بالا گرفتم.
_ فقط تو میدونی که من چقدر بهش وابسته شدم.
چند ضربه به دَر خورد. ساکت شدم و جوابی ندادم. دَر باز شد و دایی داخل اومد. داغ دلم تازه شد. کنارم نشست و لیوان آب توی دستش رو به سمتم گرفت.
_ چرا اینجوری میکنی؟
_ این چه سؤالیه دایی! خودت که شنیدی خاله گفت نه. من خیلی بدشانسم. اون از پدر و مادرم که ۱۲ سالِ تنهام گذاشتن؛ اینم از یتیمیم که صدتا بزرگتر دارم و هر کی برام یه تصمیم میگیره. از هر طرفی هم میچرخم همه میگن محمد.
انقدر با خودم کلنجار رفتم تا به علی بگم که این علاقه یکطرفه نباشه. اونم تو چه شرایطی مجبور شدم بگم!
نچی کرد و گفت:
_ بس کن خانم بدبخت.
_ مسخره نکن دایی. خاله گفت نه.
_ خوب بگه! مگه هر چی بگه باید همون بشه.
اشک توی چشمم همون لحظه بند اومد و خیره نگاهش کردم.
_ باید با یه نه ناامید بشی؟ مگه نمیدونستی مسیرتون سخته؟
_ آخه علی ول کرد رفت!
_ من که نمیدونستم اعصابش خورده! از شوخیهای من ول کرد رفت.
دیگه گریه نمیکردم ولی هقهق نفسهام مونده بود.
_ یعنی پشیمون نشده؟
_ نه. میخوای بگم بیاد بالا خودش بگه؟
_ نمیاد که؛ الان میگه مامان شک میکنه.
_ تو اگر میخوای بیاد، بگو من خودم بلدم چجوری بیارمش بالا.
فقط نگاهش کردم.
_ میخوای؟
با سر تأیید کردم.
_ یکم از این آب بخور، گریه هم نکن صداش کنم بیاد.
اشک صورتم رو پاک کردم. دایی بیرون رفت. چقدر خوبه که از اول به دایی گفتم، وگرنه الان باید تنها میموندم. روسریم رو مرتب کردم و کمی از آب خوردم.
چقدر اومدنِشون طول کشید. نکنه علی جا زده و دایی داره بهش اصرار میکنه! اگر علی دیگه نخواد رو قرارمون بمونه، همین امروز از این خونه میرم تا شاید بتونم فراموشش کنم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
۱۲ اسفند ۱۴۰۲
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت394
🍀منتهای عشق💞
دوباره بغضم گرفت و اشک توی چشمهام جمع شد. قبل از اینکه پایین بریزه دَر اتاق نیمهباز شد. دایی نگاهی بهم انداخت و دَر رو کامل باز کرد. اول خودش و بعد پشت سرش علی وارد اتاق شد. حضور علی توی دلم جشن و پایکوبی به پا کرد. چون مطمئن شدم علی جانزده.
کنار دیوار روبروم نشست. معلومه حسابی از جواب خاله غمگین شده. هر دو سکوت کردیم. جز صدای نفسهای سریع من که به خاطر آثار گریه بود، صدایی تو اتاق نمیاومد. دایی با لحن شوخی گفت:
_ مثل اینکه عروس و داماد رو باید با هم تنها بذاریم.
علی تیز نگاهش کرد.
_ حسین درک داشته باش! الان وقت شوخی نیست.
_ با تو کی وقت شوخی هست؟ همیشه باید کنارت خبردار وایستاد.
_ خب الانم خبردار وایستا، بذار حرفم رو بزنم.
دایی ادای خبردار بودن رو درآورد و با صدای بلند خندید. علی ناامید از ساکت شدن دایی، نگاهش رو به من داد و با صدای آهستهای لب زد:
_ گریه کنی کارها درست میشه؟
نگاهم رو به دایی دادم. دایی گفت:
_ خب چیکار کنه؟
_ اصلاً وقتی من به تو گفتم پاشو برو، یعنی نمیخواستم تو این حرفها رو بشنوی که گریه کنی. برای چی مامان به حسین گفته، ایستادی گوش کردی؟
قبل از من دایی گفت:
_ داشت از پلهها بالا میرفت که آبجی گفت. گوش نایستاده بود.
کلافه از اینکه به جای من جواب میده گفت:
_ رویا من به تو نگفتم کاری نداشته باش، صبر کن خودم میگم؟
خودم رو مظلوم کردم. دایی گفت:
_ این که حرفی نزد.
_ حرف نزدی ولی اومدی اینحا نشستی به گریه کردن و غصه خوردن. رویا من اصلاً نمیخوام تو خودت رو درگیر این کارها کنی. اینا رو بسپر به من. تو زندگی عادیت رو بکن.
بغض توی گلوم نشست. دایی گفت:
_ علی تو هم حرفهایی میزنی! خب معلومه اونحرفها رو بشنوه گریهش درمیاد.
نگاه تیزش رو به دایی داد.
_ میشه یه لحظه ساکت شی؟ این خودش دو متر زبون داره.
دایی سکوت کرد و علی نگاهش رو به من داد.
_ آخه خاله گفت نه.
کلافه سرش رو تکون داد.
_ اولاً مامان گفت نه چون نمیدونه اون دختر تویی. دوماً برای همین میگم نمیشه یک دفعه گفت. من دارم مامان رو آماده میکنم.
دایی گفت:
_ علی آوردمت منتکشی ها! فقط داری دعوا میکنی.
_ لاالهالاالله...! حسین تو صد بار جلوی من با اون دختره پریدید به هم، من یک کلمه حرف زدم؟
_ نبایدم حرف میزدی! اینی که اینجا مظلوم نشسته نگاهت میکنه، خواهرزادهی منِ.
_ تو چه رویی داری!
دایی با سر من رو نشونش داد.
_ منتکشی کن، پاشو بریم.
علی از شدت حرص، خندهش گرفت و نگاهش رو به من داد.
_ اصلاً به این چیزها فکر نکن، بسپر به من. فقط حواست رو بده به درست و خودت رو برای کنکور و دانشگاه آماده کن. من خودم حلش میکنم. سر حرفمم هستم. شب تولد مامان همه چیز رو بهش میگم. خب طبیعیه که مخالفت میکنه ولی وقتی بفهمه من مُصِر هستم، کوتاه میاد.
دایی گفت:
_آهان این شد. حالا پاشو بریم که توی این خونه سابقه نداره تو منت کسی رو بکشی. الان آبجی میفهمه.
علی کلافه ایستاد.
_ پاشو بیا پایین یه آب به دست و صورتت بزن. اگرم مامان گفت چرا گریه کردی، بگو حسین جلوی دَر اونجوری کرد، ناراحت شدی.
دایی گفت:
_ خدمتون عارضم که آبجی پرسید، من گفتم چون تو باهاش بد حرف زدی اشکش دراومده.
علی خیره نگاهش کرد.
_ چیه؟ میخواستی بگم فهمیده...
_ بس کن حسین! همش رو اعصاب منی.
از کنارش رد شد و بیرون رفت. دایی نگاهش رو به من داد.
_ آدم قحطی بود عاشق این شدی؟ بداخلاقِ زورگو.
ایستادم.
_ بداخلاق نیست فقط اعصابش خورده.
_ آخ که خدا لنگهی هم آفریدتون.
به دَر اشاره کرد.
_ تشریف میارید پایین؟
خواستم جواب بدم که خندید و ادامه داد:
_ چه سؤالیه من میپرسم! وقتی دستور صادر شده که نمیشه نری.
از یه طرف خوب شده بهش گفتم از یه طرفی نه. کاش کمتر سربسر میذاشت.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
۱۳ اسفند ۱۴۰۲
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت395
🍀منتهای عشق💞
هر دو از اتاق بیرون رفتیم. علی جلوی دَر اتاقش منتظر بود تا با هم پایین بریم. با دیدن ما سمت پلهها رفت و ما هم به دنبالش. وسط پلهها صدای خاله رو شنیدیم.
_ زهره کم رو اعصاب من راه برو! نمیشه نیای. میفهمی؟
_ حالا من نمیام ببین میشه یا نه! وحشی اومده...
علی پایین پلهها رسید و زهره با دیدنش بقیه حرفش رو نزد. پشت سر دایی، منم پام رو روی آخرین پله گذاشتم. علی خیره به زهره نگاه کرد و زهره سرش رو پایین انداخت.
_ من به رضا گفتم بیاد از تو معذرتخواهی کنه.
زهره با پررویی گفت:
_ کرد ولی من نبخشیدمش. حداقل نه تا وقتی که وضعیت صورتم این شکلیه.
علی متأسف سرش رو تکون داد و کمی با فاصله از خاله نشست.
_ قهروآشتی تو با رضا، ربطی به اومدنت به مراسم فردا نداره. چه ببخشیش چه نبخشیش، نمیشه فردا نیای.
زهره با دست به بینیش اشاره کرد.
_ با این وضع بیام!؟ آبروم میره.
_ الان از دیشب خیلی بهتری؛ تا فردا هم خوب میشی.
_ اگر نشدم؟
_ زهره من خیلی اعصابم خوردتر از این حرفهاست که الان با تو کَلکَل کنم. بحث نداریم؛ نمیشه نیای.
زهره صورتش رو برگردوند و سمت پلهها رفت. خاله گفت:
_ آره برو بالا تنهایی بشین نقشه بکش.
سرچرخوند سمت خاله.
_ چه نقشهای مامان!
_ همین الان گفتی فردا اگر بیای تو تالار، اشک مهشید رو در میاری.
زهره اصلاً انتظار نداشت خاله جلوی علی این حرف رو بزنه. همزمان رضا خوشحال دَر خونه رو باز کرد و سرش رو داخل آورد.
_ مامان رو گلها آب بریزه، پژمرده نمیشن؟
دایی گفت:
_ خب فردا میخریدید! چرا از الان گرفتی؟
_ فردا صبح زود باید برم تالار که بچینن روی جایگاه.
_ حداقل غروب میگرفتی. الان سر ظهره، معلومِ پژمرده میشن.
_ مهشید گفت غروب گلها تموم میشه؛ برای همین امروز صبح خریدیم.
خاله گفت:
_ تا آفتاب هست فقط محیطشون رو مرطوب نگه دار. غروب بذار خودم میام یه ذره آب میپاشم بهشون. زیاد هم آفتاب نیست؛ بیا تو خودت رو اذیت نکن.
رضا داخل اومد و دَر رو بست. به زهره نگاه کرد و شرمنده سرش رو پایین انداخت.
_ زهره من...
زهره دستش رو تکون داد. برو بابایی زیر لب گفت و رو به خاله ادامه داد:
_ الان من باید کجا برم؟ میذاری برم بالا یا باید بشینم پایین؟
خاله هم با لحن زهره گفت:
_ تشریف ببر آشپزخونه یه فکری برای شام کن.
زهره صورتش رو برگردوند و وارد آشپزخونه شد.
رضا گفت:
_ من اشتباه کردم ولی به خدا پا نمیده از دلش در بیارم.
علی گفت:
_ ناراحتِ دیگه، بهش حق بده. زنگ بزن به عمو ببین اگه کاری داره بریم کمک.
رضا کنار خاله نشست.
_ نه کار نداره، فقط فردا صبح زود باید مهشید رو ببرم آرایشگاه.
خاله گفت:
_ کجا میخوای ببری؟ زهره و رویا رو هم ببر.
زهره با صدای بلند گفت:
_ من با اون پررو نمیرم آرایشگاه! دختره از دماغ فیل افتاده.
خاله نفس سنگینی کشید.
_ عیب نداره، خودم میبرمشون.
دایی سر شوخی رو باز کرد.
_ آبجی حرفهایی میزنی ها! دخترای الان بدشون میاد باهاشون بری.
خاله خندید.
_ خیلی خب بابا فهمیدم، شماها زن بگیرید چشم با زنهاتون نمیایم آرایشگاه.
شوخی دایی فضای خونه رو عوض کرد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
۱۳ اسفند ۱۴۰۲
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت396
🍀منتهای عشق💞
خاله رو به من به اتاق اشاره کرد.
_ برو ببین میلاد داره چیکار میکنه.
سمت اتاق رفتم و به میلاد نگاه کردم. هر دو دروازهاش رو به هم چسبونده بود و خودش رو به زور بینشون جا کرده بود. با دیدن من خندید. آهسته گفتم:
_ پاشو بیا بیرون وگرنه میبرشون اتاق خودش.
از ترس اینکه نکنه دروازههاش رو از دست بده ایستاد. کناری گذاشتشون و از اتاق بیرون اومد. کنار دایی نشستیم.
خاله که انگار اخمش فقط برای ازدواج نکردن علی با زن کم سنوسال بود، لبخند روی صورتش نشست و از سینی چایی که زهره آورده بود یه چایی جلوی علی گذاشت.
_ مهنازخانم صبح زنگ زد گفت پسرش اصرار داره که زودتر عقد کنن. میخواد بیاد شناسنامه زهره رو بگیره ببره که وقت بگیره پنجشنبه برای آزمایش.
_ چه خبره!
_ جوونه دیگه. تو نمیذاری با هم حرف بزنن، اونم میخواد زودتر عقد کنه.
_ مامان از الان بهشون بگو، عقد هم بکنن، نمیشه هر روز هر روز برن بیرون.
_ دیگه عقد کنن چیکارشون داری؟
_ زودتر عروسی بگیرن برن. تا عقدِ نمیشه.
خاله کلافه نفسش رو بیرون داد و به دایی نگاه کرد. دایی نمایشی سرش رو خاروند.
_ علیِ دیگه! جرأت داری باهاش مخالف باش.
_ نه مخالف نیستم.
علی گفت:
_ به آقاجون گفتی؟
_ نه. گفتم اول به تو بگم.
_ من مخالفم مامان. بذار درسش تموم بشه بعد.
_ چه ایرادهایی میگری علی! خب هم عقد کنن، هم درس بخونه.
_ مدرسه نمیذاره.
_ من میرم از مدیرشون بابت این یک ماهونیم اجازه میگیرم.
_ اگر اجازه دادن باشه ولی از همین الان تمام حرفها و کارهایی که قراره بکنیم رو به آقاجون بگو . اصلاً به مهنازخانوم بگو شنبه شب با پسرش و خانوادهاش بیان اینجا. آقاجون خانومجون و عمو رو هم دعوت کن. بذار اونها هم برای قرار و مدارها باشن.
بیمقدمه پریدم وسط حرفشون.
_ فقط خاله تأکید کن مهمون ناخونده با خودشون نیارن. مثل اون دفعه نشه.
_ نه بنده خدا اون دفعه سکه یه پولش کردید، دیگه نمیاد.
دایی گفت:
_ وقتی بدون دعوت و اطلاع برای خواستگاری میری خونه یکی، نباید انتظار مهماننوازی داشته باشی.
خاله گفت:
_ حرفتون درسته ولی اگر اونا رعایت ادب نکردن، ما هم باید رعایت ادب نکنیم؟ اونا مهمونِ خونه ما بودن؛ رویا باید باهاش حرف میزد بعد میگفت نه. نه اینکه...
علی کلافه حرف مادرش رو قطع کرد.
_ ول کنید دیگه گذشته!
اصلاً حواسم به زهره و شقایق نبود. اینا اگر پنجشنبه بخوان برن آزمایش، یعنی دیگه برای ما وقتی نمونده. سهشنبه حتماً باید بریم و عکسها رو بگیریم. فقط چه جوری باید از این خونه بیرون بریم! بهانهی تولد رو که عمراً خاله قبول کنه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
۱۴ اسفند ۱۴۰۲
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت397
🍀منتهای عشق💞
سمت آشپزخونه رفتم. زهره غرغر میکرد و لوبیاها رو از فریزر بیرون میآورد.
_ چی میخوای بذاری؟
نگاهی بهم انداخت و با دلخوری گفت:
_ خدا شانس بده! قهر میکنی یه لشکر میان منتکشی. من قهر کنم، آخرش هم خودم باید آشتی کنم.
اگر میدونست کسی برای منتکشی بالا نیومده این حرف رو نمیزد.
_ زودتر شوهر کنم، برم از این خونه راحت شم.
_ به جای این حرفها، حواست رو بده به حرفهایی که خاله زد.
_ چی میگه مگه؟
دَر آشپزخونه رو بستم و کنارش ایستادم. روسریم رو کمی شل کردم.
_ اینا پنجشنبه میخوان بیان دنبالت، ببرنت آزمایش خون.
_ میدونم، صبح مامان جلوی خودم با مهنازخانوم حرف زد.
_ این یعنی ما سهشنبه حتماً باید بریم.
از اون حالت طلبکاری دراومد.
_ رویا من یه غلطی کردم که نمیدونم این آثار غلط کردنم تا کی میخواد توی زندگیم بمونه. یاد اون روزهایی که استرس نداشتم میافتم، دلم میخواد فقط گریه کنم.
به حال تو حسرت میخورم. آخه بگو دختر بیکار بودی؟ رفاقت با یه پسر، بیرون رفتن و پیچوندن مدرسه باهاش اونم با این خانوادهای که داری، دیگه چه کاری بود! به خدا خوشی اون روزها به هیچی نمیارزه.
_ الان علی گفت دعوتشون کنه شنبه بیان اینجا. به نظر من شنبه یکم از گذشتهات بهش بگو. زهره خودت بگی خیلی فرق میکنه تا کَس دیگهای بیاد و باهاش حرف بزنه.
_ میترسم کلاً بره.
_ بره بهتر از اینه که توی زندگی بهت شک داشته باشه.
_ رویا دعا کن بتونم بگم...
خاله دَر آشپزخونه رو باز کرد و اومد داخل.
_ چرا دَر رو میبندید؟
_ میخواستم روسریم رو دربیارم.
با محبت و پشیمون از فکری که کرده نگاهم کرد.
_ رویا میری کمک رضا؟
_ باشه.
سمت زهره رفت و بدون مقدمه بغلش کرد و صورتش رو بوسید.
_ الهی دورت بگردم. ناراحتی شام نذار، خودم میذارم. ناراحت میشم انقدر تو هم هستی. چرا رنگ روت پریده؟
این خاله با خاله چند لحظه پیش زمین تا آسمون فرق میکنه! یا میخواد خبری به زهره بده یا عذاب وجدان گرفته که چرا باهاش بد برخورد کرده.
زهره هم خودش رو لوس کرد و بیشتر به مادرش چسبید.
_ مامان اینا شنبه میخوان بیان؟
خاله نگاهی به من به خاطر خبر آوردنم کرد و گفت:
_ آره ولی تو نباید به خاطر شنبه استرس داشته باشی. فقط به خاطر احترام به آقاجون و عموت میخوام بگم بیان.
زهره هیچوقت به مسعود نمیگه، باید توی عمل انجام شده قرارش بدم.
_ خاله زهره میخواد یه بار دیگه با آقامسعود حرف بزنه. روش نمیشه به شما بگه.
فوری از هم جدا شدن. زهره با تعجب به من نگاه کرد و خاله با لبخند به زهره.
_ آره عزیزم؟ دیگه چرا روت نشه! حرف یک عمر زندگیِ. من با علی صحبت میکنم تا بزرگترها حرفهاشون رو میزنن شما هم حرفهاتون رو بزنید.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
۱۴ اسفند ۱۴۰۲
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت398
🍀منتهای عشق💞
بعد از شام دایی رفت و تمام مدت رضا بالا سر گلهاش بود.
صدای خاله از پایین اومد.
_ دخترها زود باشید، دیر میشهها!
به زهره نگاه کردم.
_ نمیخوای حاضر شی؟
_ رویا من اگر بیام یه کاری میکنم مهشید گریه کنه.
_ چرا آخه؟ به اونچه! رضا تورو زده.
_ چون اینجوری حال رضا رو میگیرم.
لباسم رو توی کاورش گذاشتم و چادرم رو سرم کردم.
_ من میدونم الان تنها برم پایین، خاله میاد بالا دنبالت، بعد با اوقات تلخی میریم. پاشو دیگه!
چند ضربه به دَر اتاق خورد. صدای علی اومد.
_ رویا، زهره... من کلی کار دارم؛ زود باشید دیگه!
صدام رو پایین آوردم.
_ کمناز کن! مگه قرار نیست به شقایق زنگ بزنیم؟
نگرانی دوباره به صورت زهره برگشت. سمت دَر رفتم و بازش کردم.
_ تو که حاضری چرا نمیای!؟
با سر به زهره اشاره کردم.
_ آخه زهره آماده نیست.
علی قدمی به جلو برداشت و به زهره نگاه کرد. نفس سنگینی کشید و وارد اتاق شد. روبروی خواهرش که حسابی بُغ کرده بود نشست.
_ میدونم خیلی از رفتار رضا ناراحت شدی. اصلاً میتونی حالاحالاها نبخشی؛ اما امروز تنها چیزی که رضا حواسش بهش نیست، حضور توعه.
فکر نکن اگر نیای، که من اصلاً نمیذارم نیای، اون ناراحت میشه. بلندشو لباسهات رو بپوش، حاضر شو. با مهشید هم کاری نداشته باش.
_ من...
دستش رو بالا آورد و به نشونهی سکوت جلوی زهره گرفت.
_ زهره الان دارم باهات آروم حرف میزنم؛ اگر بشنوم تو تالار کاری کردی، برگردیم خونه دیگه خبری از این آرامش نیست.
_ میام ولی با رضا قهر میمونم.
_ باشه قهر باش ولی نیومدنت میشه آبروریزی جلوی فامیل.
ایستاد و سمت دَر برگشت.
_ رویا تو حاضری، بیا برو پایین. زهره تو هم ده دقیقه دیگه پایینی!
دَر رو باز کرد و اشاره کرد تا من اول بیرون برم. جلوی راهپله کمی چادرم رو کشید. همین کار باعث شد تا بایستم و بهش نگاه کنم. تن صداش رو پایین آورد.
_ تو رو خودم میبرم، خودم برمیگردونم. من نبودم فقط با دایی برمیگردی.
_ باشه.
هر دو پایین رفتیم. خاله نگاهم کرد.
_ پس زهره کو؟
قبل من علی گفت:
_ داره میاد. شما برید تو ماشین تا بیام.
_ من نمیخوام برم آرایشگاه؛ همین دخترها رو ببر. من رو بذار خونه خانمجون.
_ مامانجان دیشبم گفتم، مگه چند سالته نمیخوای بری؟
_ من لباسم نمیخواستم، به زور برام گرفتی. دختر بچه که نیستم!
علی با خنده جلو رفت و مادرش رو بغل کرد.
_ مادرشوهری عزیزم؛ باید تک باشی تو مجلس.
خاله از شوخی و حرف علی حسابی خوشش اومد.
_ خیلی خب میام.
نگاهی به میلاد که پشت پرده توری پنجره ایستاده و به آسمون نگاه میکرد، انداخت.
_ میلاد رو هم با خودم میبرم آرایشگاه.
_ خودت هم میری؟
خندید و گفت:
_ آره مگه ما آدم نیستیم؟! مثل شما مو نداریم ولی یه سشوار خالی که میتونیم به سرمون بکشیم. میلاد هم میخواد فشن کنه.
خاله ذوقزده گفت:
_ برو الهی دورت بگردم.
تن صداش رو پایین آورد.
_ علیجان یه خواهش ازت بکنم؟
_ جانم تو جون بخواه.
خاله از لحن علی لبخند زد.
_ میشه میلاد رو ببخشی و اجازه بازی با دروازههاش رو بهش بدی؟ دیشب تا صبح بچهام تو اتاق از سر و کول دروازهاش بالا و پایین میرفت.
_ مامان کارش خیلی بد بوده. من با میلاد حرف زدم...
_ خدا شاهده میلاد به من هیچی نگفته! بچهم با حرفهای مردونهتون کنار اومده. اما به خاطر من...
_ من که رو حرف شما حرف نمیزنم. باشه بهش بده ولی به نظرم این تنبیه، همین که خودش هم باهاش کنار اومده بود، براش خوب بود.
_ دستت درد نکنه پسرم.
با پایین اومدن زهره از خونه بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم. میلاد تو حیاط از خبر آزاد شدن دروازههاش توسط خاله، ذوق زده شد و تا وقتی که ما جلوی آرایشگاه پیاده شدیم، همچنان خوشحالی میکرد.
آرایشگاه خیلی شلوغ نبود. دوساعته همهمون حاضر شدیم. علی هم انگار پشت دَر منتظر بود که تا خاله گفت حاضریم، اومد دنبالمون.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
۱۵ اسفند ۱۴۰۲
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت399
🍀منتهای عشق💞
با سفارش خاله، یه آرایش ملایم و کاملاً دخترونه داشتیم. انقدر که انگار هیچ کاری نکرده بودیم و فقط کمی پُررنگتر شده بودیم.
دست زهره رو که حسابی پکر بود، گرفتم و وارد تالار شدیم.
_ رویا من زهرم رو به مهشید میزنم.
_ بس کن، الان علی کلی حرف زد برات!
_ بینی من رو نگاه کن! هیچ کس جای من نیست؛ نمیتونم ببخشم.
_ تلافی هم میخوای بکنی الان وقتش نیست. بذار امروز به خوشی تموم شه. مطمئن باش به غیر از علی اگر امروز رو به هم بزنی، با عمو هم طرفی.
به زنعمو که طلبکار بهم خیره بود نگاه کردم. انقدر بد نگاه میکرد که زورم اومد بهش سلام کنم.
_ زنعمو انگار خون باباش رو از من طلب داره!
زهره با خنده گفت:
_ حق بده بهش، تو رو نمیخواد.
_ نه که من دارم سر و دست میشکنم برای پسرش!
_ انقدر که عمو تو رو میخواد انگار خود محمد هم نمیخواد. رویا من خجالت میکشم؛ بیا بریم یه گوشه.
_ من میخوام پیش خانمجون بشینم.
_ کی زنگ میزنی؟
_ مهشید و رضا که بیان، همه حواسهاشون میره به اون دوتا. فقط باید گوشی خاله رو هم برداریم. راستی تو با شقایق حرف زدی؟
_ نه.
_ پس چرا حافظه گوشی خونه رو پاک کرده بودی؟
_ آهان، آره زنگ زدم ولی جواب نداد.
نزدیک خانمجون رسیدیم. متعجب از بینی زهره شد اما به روش نیاورد. سلام کردیم و هر دو نشستیم. خاله از دور به زهره اشاره کرد. زهره ایستاد و سمت خاله رفت. خانمجون پرسید:
_ بینی زهره چی شده؟
_ با رضا دعواشون شده.
اخم خانمجون تو هم رفت.
_ هیچ کس به رضا هیچی نگفته!؟
صدای کل کشیدن خانمها بلند شد و همه نگاهها سمت دَر رفت. زهره خوشحال با کیف خاله سمت من اومد.
_ بیا کیفش رو داد نگه دارم. الان بهترین فرصته.
به خانومجون نگاه کردم که متوجه شدم برای خوشآمدگویی به سمت عروس و داماد رفته.
زهره گوشی خاله رو سمتم گرفت.
_ بگیر زنگ بزن دیگه، الان دیر میشه!
گوشی رو دستم داد. شماره شقایق رو گرفتم. توی اون همه سر و صدا، هیچی نمیشنیدم.
_ بیا بریم اتاق پرو.
بیحرف دنبالم راه افتاد. هنوز نرسیده بودیم که صدای ضعیف شقایق توی اون سر و صدا، توی گوشم پیچید.
_ بله!
_ سلام، منم رویا.
وارد اتاق پرو شدیم که خوشبختانه بخاطر حضور رضا و مهشید خالی بود. دَر رو بستم.
_ سلام، خوبی؟ کجایی!؟
_ عقد رضاست. شقایق من وقت ندارم، بگو سهشنبه کجا بیایم؟
_ سهشنبه ساعت آخر مدرسه رو باید بپیچونید بیاید به این آدرسی که میگم.
_ نمیشه بعد از مدرسه بیایم؟
_ نه بعد مدرسه که هدیه و سیاوش هم میان خونه؛ نمیتونی بیای؟
_ چرا تو بگو یه کاریش میکنیم.
_ دخترعموی سیاوش میگه، شما رو که ببینه میره براتون میاره.
_ باشه میایم.
آدرس رو داد. توی خاطرم سپردم و تماس رو قطع کردم. زهره گوشی رو گرفت. تماس رو حذف کرد و توی کیف انداخت.
_ زهره هر لحظه داره سختتر میشه. میگه باید ساعت آخر مدرسه رو پیچونید. خب ما غیبمون بزنه، افشار زنگ میزنه خونه میگه!
_ من بلدم چی کار کنم. توروخدا فقط نگو نه!
_ تا آخرش باهات هستم.
سلام
اینرمان797 پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۶۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
لطفا نباید پی وی بگید علت پاک شدن چی بوده. اینجا توضیح دادم
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771فاطمهعلیکرم. بانک ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 اینجا کامل توضیح دادم🤒 لطفا نیاید پی وی بگید چرا پاکشده😊 @onix12 ✍🏻 #هدی_بانو 🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫 ╔═💞🍀════╗ @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارتاول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
۱۵ اسفند ۱۴۰۲