🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت398
🍀منتهای عشق💞
بعد از شام دایی رفت و تمام مدت رضا بالا سر گلهاش بود.
صدای خاله از پایین اومد.
_ دخترها زود باشید، دیر میشهها!
به زهره نگاه کردم.
_ نمیخوای حاضر شی؟
_ رویا من اگر بیام یه کاری میکنم مهشید گریه کنه.
_ چرا آخه؟ به اونچه! رضا تورو زده.
_ چون اینجوری حال رضا رو میگیرم.
لباسم رو توی کاورش گذاشتم و چادرم رو سرم کردم.
_ من میدونم الان تنها برم پایین، خاله میاد بالا دنبالت، بعد با اوقات تلخی میریم. پاشو دیگه!
چند ضربه به دَر اتاق خورد. صدای علی اومد.
_ رویا، زهره... من کلی کار دارم؛ زود باشید دیگه!
صدام رو پایین آوردم.
_ کمناز کن! مگه قرار نیست به شقایق زنگ بزنیم؟
نگرانی دوباره به صورت زهره برگشت. سمت دَر رفتم و بازش کردم.
_ تو که حاضری چرا نمیای!؟
با سر به زهره اشاره کردم.
_ آخه زهره آماده نیست.
علی قدمی به جلو برداشت و به زهره نگاه کرد. نفس سنگینی کشید و وارد اتاق شد. روبروی خواهرش که حسابی بُغ کرده بود نشست.
_ میدونم خیلی از رفتار رضا ناراحت شدی. اصلاً میتونی حالاحالاها نبخشی؛ اما امروز تنها چیزی که رضا حواسش بهش نیست، حضور توعه.
فکر نکن اگر نیای، که من اصلاً نمیذارم نیای، اون ناراحت میشه. بلندشو لباسهات رو بپوش، حاضر شو. با مهشید هم کاری نداشته باش.
_ من...
دستش رو بالا آورد و به نشونهی سکوت جلوی زهره گرفت.
_ زهره الان دارم باهات آروم حرف میزنم؛ اگر بشنوم تو تالار کاری کردی، برگردیم خونه دیگه خبری از این آرامش نیست.
_ میام ولی با رضا قهر میمونم.
_ باشه قهر باش ولی نیومدنت میشه آبروریزی جلوی فامیل.
ایستاد و سمت دَر برگشت.
_ رویا تو حاضری، بیا برو پایین. زهره تو هم ده دقیقه دیگه پایینی!
دَر رو باز کرد و اشاره کرد تا من اول بیرون برم. جلوی راهپله کمی چادرم رو کشید. همین کار باعث شد تا بایستم و بهش نگاه کنم. تن صداش رو پایین آورد.
_ تو رو خودم میبرم، خودم برمیگردونم. من نبودم فقط با دایی برمیگردی.
_ باشه.
هر دو پایین رفتیم. خاله نگاهم کرد.
_ پس زهره کو؟
قبل من علی گفت:
_ داره میاد. شما برید تو ماشین تا بیام.
_ من نمیخوام برم آرایشگاه؛ همین دخترها رو ببر. من رو بذار خونه خانمجون.
_ مامانجان دیشبم گفتم، مگه چند سالته نمیخوای بری؟
_ من لباسم نمیخواستم، به زور برام گرفتی. دختر بچه که نیستم!
علی با خنده جلو رفت و مادرش رو بغل کرد.
_ مادرشوهری عزیزم؛ باید تک باشی تو مجلس.
خاله از شوخی و حرف علی حسابی خوشش اومد.
_ خیلی خب میام.
نگاهی به میلاد که پشت پرده توری پنجره ایستاده و به آسمون نگاه میکرد، انداخت.
_ میلاد رو هم با خودم میبرم آرایشگاه.
_ خودت هم میری؟
خندید و گفت:
_ آره مگه ما آدم نیستیم؟! مثل شما مو نداریم ولی یه سشوار خالی که میتونیم به سرمون بکشیم. میلاد هم میخواد فشن کنه.
خاله ذوقزده گفت:
_ برو الهی دورت بگردم.
تن صداش رو پایین آورد.
_ علیجان یه خواهش ازت بکنم؟
_ جانم تو جون بخواه.
خاله از لحن علی لبخند زد.
_ میشه میلاد رو ببخشی و اجازه بازی با دروازههاش رو بهش بدی؟ دیشب تا صبح بچهام تو اتاق از سر و کول دروازهاش بالا و پایین میرفت.
_ مامان کارش خیلی بد بوده. من با میلاد حرف زدم...
_ خدا شاهده میلاد به من هیچی نگفته! بچهم با حرفهای مردونهتون کنار اومده. اما به خاطر من...
_ من که رو حرف شما حرف نمیزنم. باشه بهش بده ولی به نظرم این تنبیه، همین که خودش هم باهاش کنار اومده بود، براش خوب بود.
_ دستت درد نکنه پسرم.
با پایین اومدن زهره از خونه بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم. میلاد تو حیاط از خبر آزاد شدن دروازههاش توسط خاله، ذوق زده شد و تا وقتی که ما جلوی آرایشگاه پیاده شدیم، همچنان خوشحالی میکرد.
آرایشگاه خیلی شلوغ نبود. دوساعته همهمون حاضر شدیم. علی هم انگار پشت دَر منتظر بود که تا خاله گفت حاضریم، اومد دنبالمون.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀