eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
537 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 هنوز دَر اتاق رو نبسته بودم که زهره دَر رو هُل داد و وارد شد. _ با هدیه حرف زدی؟ چادرم رو در آوردم و روی چوب‌لباسی انداختم. _ حرف نزدم ولی یه چیزایی شنیدم که از ترس تو مدرسه می‌لرزیدم. دَر اتاق رو بست و تو نزدیک‌ترین فاصله از من ایستاد. سرم رو کنار گوشش بردم تا هیچ‌کس نشنوه. تمام حرف‌هایی که با برادرش به هم زده بودند و من شنیده بودم رو براش تعریف کردم. چشم‌هاش رو بست و دستش رو روی سرش گذاشت. سرگیجه گرفت. نتوانست خودش رو کنترل کنه و همون جا روی زمین نشست. _ رویا من اینا رو می‌شناسم؛ تا من رو نبرن خونه‌شون ول کن نیستن. من دیگه مدرسه نمیام تا سه‌شنبه. همش خودم رو می‌زنم به مریضی. _ می‌دونی چقدر از درس عقب میافتی؟ _ درس به چه دردی می‌خوره وقتی قراره این‌جوری بی‌آبرو بشم و یه کاری بکنن که تا آخر عمر تو حسرت یه زندگی آروم باشم. جلوش نشستم و دستش رو گرفتم. _ زهره من بهت قول دادم کمکت کنم. مطمئن باش کنارت می‌مونم. اصلاً هم پا پس نمی‌کشم اما یکم فکر کن. من هنوزم می‌گم بهتره به علی یا خاله بگیم؛ اونا بهتر می‌تونن کنترل کنن. یا حداقل به دایی بگیم! اونا رو قبول نداری به عمو بگیم. من دارم می‌گم، این قضیه اگر با یه بزرگتر حل بشه خیلی بهتره ها! اشک توی چشم‌هاش جمع شد. _ رویا من خجالت می‌کشم. اصلاً برام مهم نیست که الان بگی بهشون، چه بلایی سرم میارن.‌ فقط خجالت می‌کشم. دیگه روم‌ نمی‌شه تو صورت هیچ کدوم‌شون نگاه کنم.‌ از اینکه اینقدر پیش روی کردم و دستش رو گرفتم... من می‌دونم اون عکس‌ها، عکس‌های خوبی نیست. تو رو خدا به هیچ‌کس نگو! دلم برای التماس‌هاش سوخت. _ مطمئن باش تا زمانی که تو نخوای من به هیچ‌کس نمی‌گم. من اگر بتونم این چند روز رو، یا نمی‌رم یا می‌گم علی و رضا ببرن و بیارنم. با صدای خاله که همه رو برای خوردن ناهار به پایین دعوت می‌کرد لباس‌هام رو عوض کردم. زهره تمایل نداشت پایین بیاد اما چاره‌ای جز این نداشت. خاله ول کن صدا کردن نبود. هر دو پایین رفتیم و به جمع خانواده پیوستیم. بعد از تمام شدن غذا، خاله به علی گفت: _ به نظر من لازم نبود به رضا پول بدی.‌ اگر قبلش از من پرسیده بودی نمی‌ذاشتم.‌ ما همه چیز برای مهشید خریده بودیم. _ مامان بینشون یه خورده اختلاف پیش اومده.‌ به خاطر همون دادم.‌ دوست ندارم‌ با ناراحتی و دلخوری از هم‌، اول زندگیشون رو شروع کنن. گاهی وقت‌ها ناراحتی‌های کوچک تأثیر بزرگی روی زندگی می‌ذاره.‌ مهشید عاشق خرید کردن و وسایل اضافه کردنه.‌ اینا هیچ چیزی رو از رضا کم نمی‌کنه؛ فقط دلشون رو خوش می‌کنه که زندگیشون قشنگه. بعد مادرِمن، شما همش می‌گی مهشید زن یه دانشجوی بیکار شده؛ باید اندازه‌ی جیبش ازش چیزی بخواد.‌ یه بار هم بگو رضا عاشق دختر عموش شده که از بچگی هر چی دلش خواسته خریده‌. قرار نیست رضا به خاطر شرایطش درک بشه مهشید سرکوب! _ چی بگم! تو بهتر می‌دونی.‌ راستی علی، هر روز صبح تلفن خونه زنگ می‌خوره. روز اول یه خانوم گفت منزل معینی، وقتی که گفتم بله، حرف نزد و قطع کرد. دفعه بعدم فقط گریه کرد. منم از ناراحتی تلفن رو کشیدم. دوباره امروز صبح زنگ زده. حرف نمی‌زنه. می‌دونم همونه ولی حرف نمی‌زنه. انگار می‌خواد یه چیزی بگه ولی نمی‌تونه. _ کی هست؟ _ نمی‌شناسم! _ شماره‌ش ذخیره شده، الان می‌بینم کیه. زهره هول شد و گفت: _ من دستم خورد، تمام شماره‌هایی که به خونه زنگ زده بودن پاک شد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀