eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
537 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 حضور علی باعث شد تا دیگه با رضا حرف نزنم؛ وگرنه خیلی دلم می‌خواست یه کاری کنم حال مهشید گرفته بشه.‌ شاید هم بهتر باشه باهاش از دَر دوستی وارد بشم و کاری کنم‌ تا شکش برطرف بشه‌‌. البته تا سه هفته‌ی دیگه زمان زیادی نمونده، می‌تونم صبر کنم. اما اگر عمو زودتر بفهمه چی؟ اصلاً ای کاش عمو بیاد مهشید رو ببره.‌ آدم‌ که انقدر مهمونی نمی‌مونه! با فکری که به سرم زد، لبخند رو لب‌هام نشست. منم‌ مثل خودش رفتار می‌کنم.‌ _ خاله سینی رو بده برم چایی بریزم. دایی به شوخی گفت: _ بدید عروس بریزه، یکم کار یاد بگیره. مهشید که حسابی شیرین زبونی‌های دایی به دلش نشسته بود، خندید و دست دراز کرد. _ چشم‌ بدید من بریزم. فوری ایستادم و سینی رو گرفتم. _ این بار من می‌ریزم دفعه‌ی بعد تو بریز. منتظر جواب کسی نشدم و با سینی به خونه برگشتم. از شیشه‌ی دَر بیرون رو نگاه کردم تا مطمئن‌ شم هیچ‌کس دنبالم نیومده. سینی رو جلوی آشپزخونه روی زمین گذاشتم و سمت تلفن رفتم.‌ شماره‌ی عمو رو گرفتم و با استرس دعا‌ کردم که زودتر جواب بده. صداش باعث خوشحالیم شد. _ بله. _ سلام‌ عمو. همیشه زیادی تحویلم‌ می‌گیره. _ سلام رویاجان خوبی؟ _ ممنون‌. عمو من باید زود قطع کنم؛ پس زودی حرفم رو می‌زنم. _ بگو عموجان. _ مهشید خیلی دلتنگ شماست ولی روش نمی‌شه بهتون زنگ بزنه.‌ خیلی دوست داره شما بیاید دنبالش اما غرورش اجازه نمی‌ده بهتون بگه. منم الان یواشکی دارم به شما می‌گم. صدای خنده‌ش از پشت گوشی امید‌وارم‌ کرد.‌ _ فقط عمو اصلاً نگید من بهتون زنگ‌ زدم‌ که ناراحت نشه. _ باشه مهربون‌. الان‌ میام‌ دنبالش. _ عمو توروخدا نگید من گفتما! _ نمی‌گم شیطون. خداحافظ. تماس رو قطع کردم و نفس راحتی کشیدم. _ حالا که از دهن ما دروغ می‌گی، تشریف ببر خونه‌ی بابات. سینی رو برداشتم. چندتا چایی ریختم و به حیاط برگشتم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 سینی رو جلوی خاله گذاشتم و دوباره سر جام نشستم. همه مشغول صحبت کردن بودن و من حواسم به زمان بود که زنگ دَر خونه به صدا در اومد. خاله و علی سؤالی به هم نگاه کردن. قبل از هر کسی میلاد بلند شد و سمت دَر رفت. خاله فوری چادرش رو که کنار دستش گذاشته بود روی سرش کشید. میلاد دَر رو باز کرد و با ذوق گفت: _ آخ جون... دروازه! عمو یااللهی گفت و بلافاصله بعد از بفرمایید گفتن خاله وارد حیاط شد. همه به احترامش ایستادیم. مهشید حسابی حالش گرفته شد. عمو دروازه‌های کوچکی که دستش بود رو به میلاد داد و صورتش رو بوسید. _ بیا عزیزم، اینم قول مهشید به تو. رو به جمع کرد و جواب سلاممون رو داد. _ مهشید به محمد گفته بود که به میلاد قول دروازه داده؛ سر راه براش خریدم. خاله خوشحال از این که مهشید با خانواده همسرش گرم گرفته، نگاهی کرد و گفت: _ دستت درد نکنه مهشیدجان، لازم نبود. خیلی ممنون آقامجتبی. به علی نگاه کردم که فوری اشاره کرد بهش خیره نشم. خودش رو نسبت به همه چیز بی‌اطلاع نشون داد و از مهشید تشکر کرد. عمومجتبی جلو اومد. کنار مهشید ایستاد و گفت: _ احساس کردم که شاید دلت برای من تنگ شده باشه. مهشید حسابی تو رودربایستی موند. لبخندی زد و گفت: _ دیگه می‌خواستم بیام خودم. عمو خندید و دستی به سر دخترش کشید. _ حاضرشو بریم. حال رضا هم حسابی گرفته شد.‌ هیچ‌ کدومشون دلشون نمی‌خواست که از هم جدا بشن. اما حضور مهشید تو خونه‌ی ما خطرناک شده. بهتره زودتر بره تا کار دستمون نداده. باید فکری برای بعد از زمان عقدشون هم بکنم. با این فضولی که می‌کنه، حتماً نسبت به ما مشکوک‌تر می‌شه و عکس‌العمل‌های بیشتری از خودش نشون می‌ده. مهشید خودش رو خوشحال نشون داد اما از درون ناراحتِ. وارد خونه شد و رضا هم دنبالش رفت. میلاد سرگرم بازی با دروازه‌اش شد. توپی که گوشه حیاط بود رو خیلی آروم وارد دروازه می‌کرد تا مبادا دوباره به پنجره و شیشه برخورد کنه و بشکنه. عمو با لبخند نگاهم کرد و گفت: _ دستت درد نکنه. اگر تو زنگ نمی‌زدی نمی‌دونستم که دلتنگِ. لبخند زدم و نگاهم رو به میلاد دادم. _ میلاد می‌خوای بیام باهات بازی کنم؟ همه جز علی‌ از تشکر عمو گنگ‌ بودن؛ اما علی خیلی تیزتر از این حرف‌هاست و فهمید من به عمو زنگ زدم. به روی خودم نیاوردم و برای اینکه از اون جمع دور باشم و بیشتر در رابطه با این موضوع صحبت نکنیم و خدای نکرده به گوش مهشید نرسه، با میلاد شروع به بازی کردم. چند دقیقه طول نکشید که مهشید حاضر و آماده پایین اومد و همراه با عمو از خونه رفت. رفتن‌شون باعث شد تا جمع ما صمیمی‌تر بشه. هرچند که رضا حوصله نداشت و بعد از رفتن مهشید به اتاقش رفت. میلاد ذوق‌زده توپ رو به من پاس می‌داد و من هر بار توی دروازه می‌زدم. میلاد هیجان‌زده رو به علی که بخاطر دروازه خوشحال نبود، گفت: _ داداش با رویا خوش نمی‌گذره، میای بازی؟ قبل از اینکه علی حرف بزنه، دایی بلند شد. _ منم‌ میام؛ علی بلندشو سه‌تایی مردونه بازی کنیم. شروع به بازی کردن. ما هم به‌ جمع کردن وسایل مشغول‌ شدیم‌. روفرشی رو تا کردم و روی بند انداختم.‌ به زهره که سینیِ بزرگ پر از ظرف دستش بود و وارد خونه می‌شد، نگاه کردم. علی و دایی و میلاد هم جوری گرم فوتبال بازی بودند که انگار توی زمینِ واقعی بازی می‌کنن. وارد خونه شدم. خاله با تلفن صحبت می‌کرد. چپ‌چپ به من نگاه کرد. ته دلم خالی شد. نکنه مهشید فهمیده من به باباش گفتم و داره به خاله می‌گه! خواستم از پله‌ها با سرعت بالا برم که صدام کرد. _ رویاخانم تلفن با شما کار داره! طلبکار بود و حسابی شاکی. با ترس جلو رفتم و تو فاصله ایمنی از خاله ایستادم. دستش رو روی دهنه‌ی گوشی گذاشت. _ مگه من بهت نگفتم با این دختره نگرد؟ توی دلم خوشحال شدم و فهمیدم کسی که زنگ زده مهشید نیست. _ شقایقِ!؟ لب‌هاش رو به هم فشرد و نفس سنگینی کشید. _ بار آخرت باشه! _ چشم. گوشی رو ازش گرفتم و کنار گوشم گذاشتم. _ الو شقایق! _ سلام خوبی؟ این خاله‌ت خیلی از من بدش میاد ها! _ سلام. چیزی شده زنگ زدی؟ _ با نامزد سیاوش صحبت کردم. گفت هفته‌ی دیگه سه‌شنبه بریم‌ جلوی دَر خونه‌شون. می‌تونید بیاید؟ گفت مشخص کنیم که دقیق بدونه. _ نمی‌دونم؛ باید صبر کنی بهت خبر بدم. _ منتظر زنگت می‌مونم. _ باشه می‌گم بهت. خداحافظ.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 گوشی رو سر جاش گذاشتم و به‌ خاله که دست به سینه روبروم بود نگاه کردم. _ چی رو بهش می‌گی؟ در مونده‌تر از قبل شدم. الان باید چی بگم که دست از سرم برداره.‌ _ هفته‌ی دیگه می‌خواد تولد بگیره‌، من و زهره رو دعوت کرد. این بهترین بهانه‌ست برای اینکه بتونیم‌ از خونه بیرون بریم‌ و عکس‌ها رو بگیریم. خاله اخمش شدیدتر شد. _ از کی تا حالا شما تولد دخترای دیگه شرکت کردید که این بار دومش باشه!؟ تازه اونم‌کی! اون دختره‌ی ولگرد. _ سال قبل که تو همین کوچه گذاشتید بریم‌. _ سال پیش نمی‌دونستم چه دختریه. حرفشم نمی‌زنی‌ ها! بیا برو کمک‌ زهره؛ ادامه بدی می‌ذارم کف دست علی، اون بهت نه بگه. _ وای خاله شما چقدر سخت می‌گیری. اگر آقاجون بود الان اجازه می‌داد. نگاهش تیز شد و نفس‌هاش عمیق و تند. _ دستت درد نکنه رویا! با زبون بی‌زبونی داری به من می‌گی به تو چه! اگر این حرف به گوش علی برسه حسابی ناراحت می‌شه. _ نه خاله من این رو نگفتم. به خدا منظور نداشتم. به حالت قهر نگاهش رو عصبی از من برداشت. _ باشه، زنگ بزن به پدربزرگت ازش اجازه بگیر برو.‌ هم اصفهان برو هم تولد دوستت.‌.. باید آرومش کنم. اون طور که می‌شناسمش الان صداش می‌ره بالا و بعد هم‌‌ گریه می‌کنه. جلو رفتم و دستش رو گرفتم. _ خاله به جان خودم منظورم این‌ نبود! اصلاً هر کاری شما بگی من همون رو انجام می‌دم. نه اصفهان می‌رم، نه تولد. دستش رو آروم‌ از دستم بیرون کشید و روی زمین نشست. _ این حرف رو از صد نفر شنیدم ولی از تو انتظار نداشتم. دیگه صدای بازی از حیاط نمیاد. به دَر نگاه کردم و درمونده لب زدم: _ خاله من غلط کردم. تو رو خدا ببخشید! چشم‌های خاله پر از اشک‌ شد. دَر خونه باز شد. میلاد و بلافاصله پشت سرش دایی و علی داخل اومدن.‌ میلاد توپ رو سمت اتاق خاله برد. دایی روبروی خاله نشست. علی سمت سرویس رفت. دل تو دلم نیست؛ عجب حرفی زدم! کاش خاله همین یه ذره اشک هم توی چشم‌هاش جمع نمی‌شد. زهره هم با استرس نگاهم می‌کرد. با حرفی که دایی زد دنیا دور سرم چرخید. متعجب پرسید: _ آبجی چرا گریه کردی؟ علی مسیر رفته رو برگشت و به خاله نگاه کرد. _ مامان چی شده!؟ چقدر من بدشانسم که باید این حرف رو وقتی بزنم که هر دوشون خونه باشن. خدا کنه خاله حرفی نزنه و گلایه‌ای نکنه. با گوشه‌ی روسری اشکش رو پاک کرد. _ هیچی نشده، دلم گرفته. اینقدر صداش پر بغض بود و خبر از دل شکستش می‌داد که دایی خودش رو سمت خاله کشوند و علی کنارش نشست و با ناراحتی پرسید: _ الهی دورت بگردم؛ دلت از چی گرفته؟ تو حیاط بودیم که حالت خوب بود! مهشید رفت ناراحت شدی؟ خاله نفس عمیقی کشید و برای اینکه به قائله پایان بده ایستاد. _ نه. هیچی نشده. رو به من دلخور گفت: _ اینجا واینستا من رو نگاه کن! برو کمک زهره.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 سمت آشپزخونه رفتم و با زهره شروع به مرتب کردن وسایل کردیم. زهره با احتیاط و آهسته پرسید: _ شقایق چی گفت؟ طلبکار نگاهی بهش انداختم. _ تو هم وقت پیدا کردی!؟ نمی‌بینی الان حالم رو؟ جلو اومد و با التماس گفت: _ می‌بینم ولی به خدا حالم خیلی خرابه. همیشه فکر می‌کردم نامزد که کنم کلی بهم خوش می‌گذره اما الان فقط استرس و اضطراب دارم. _ مقصرش خودتی. بغض پنهانش سر باز کرد و اشک روی صورتش ریخت. _ می‌دونم مقصر خودمم ولی غلطیه که کردم و توش گرفتار شدم. توروخدا بگو شقایق چی گفت؟ تو قرار بود کمکم کنی. _ خیلی خب گریه نکن. گفت سه‌شنبه بریم عکس‌ها رو بگیریم. اشکش رو پاک کرد. _ الکی گفتی تولدشه؟ _ آره؛ ولی این جوری که خاله گفت نه، نمی‌تونیم بریم. _ رویا توروخدا یه کاریش بکن! _ زهره‌جان ساعت مدرسه رو که نمی‌شه پیچوند. بعد مدرسه هم که بخوایم بریم مسیر دوره، تا بریم و برگردیم دو ساعت طول می‌کشه. حالا اون جا چقدر معطل باشیم خدا می‌دونه! فکر برگشتش هم بکن. درمونده روی زمین نشست. _ پس چی‌کار کنیم؟ کنارش نشستم. _ باید خاله رو راضی کنیم تا اجازه تولد رو بگیریم. _ علی نمی‌ذاره بریم تولد. _ زهره تنها راهش همینه. ما بدون اجازه نمی‌تونیم بریم. _ می‌گم بیا الکی بگیم می‌ریم خونه آقاجون بعد بریم خونه‌ی شقایق اینا. _ اون جوری باید جواب عمو رو هم بدیم. با خاله و علی می‌شه کنار اومد اما عمو نه. پرحسرت نفسش رو بیرون داد و چند دقیقه سکوت کرد. انگار که چیزی کشف کرده باشه با هیجان گفت: _ به سمانه بگیم بره بگیره. متعجب نگاهش کردم. _ زهره تو واقعاً اینقدر احمقی یا خودت رو زدی به حماقت! اون به عمه می‌گه، عمه هم بفهمه برای اینکه آبروی خاله رو ببره و بگه تو تربیت ما ناموفق بوده، دستش می‌گیره و به همه نشون می‌ده. _ حالا دخترای خودش خیلی گل و بلبلن؟ _ اون فقط می‌خواد آبرو ببره، اینا براش مهم نیست. صدای دایی باعث شد تا هر دو هول بشیم و سمتش بچرخیم. _ چی‌کار کردید که آبرو قراره بره؟ به چشم‌های اشکی زهره نگاه کرد. _ معلوم هست توی این خونه چه خبره!؟ زهره چی‌کار کردی که هم خودت گریه کردی، هم اشک مامانت رو در آوردی؟ فوری گفتم: _ هیچی دایی. خاله از دست من ناراحت بود. _ چرا؟ _ یه چی گفتم ناراحت شد. ازش معذرت‌خواهی کردم. به زهره اشاره کرد. _ تو چته؟ برای اینکه زهره خراب نکنه خودم جواب دادم. _ دلش شوره آینده‌اش رو می‌زنه. از ازدواج می‌ترسه. سرش رو تکون داد. کمی آب خورد و بیرون رفت. زهره گفت: _ رویا تو هر کاری بگی من می‌کنم... دستم رو روی لبش گذاشتم تا ساکت باشه. حرفش رو نصفه رها کرد. آهسته گفتم‌: _ حرف نزن. صبر کن بریم بالا یا فردا تو راه مدرسه حرف می‌زنیم. یکی می‌شنوه. با سر تأیید کرد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 وسایل رو کامل جابه‌جا کردیم. صدای خاله اومد. _ زهره یکم میوه بشور بیار. زهره شاکی گفت: _ اینم وقت پیدا کرده. _ با من قهره وگرنه به من می‌گفت. کلافه میوه‌ها رو از یخچال بیرون آورد. _ کاش چند روز هم با من قهر می‌کرد. کاش آقاجون من رو هم مثل تو می‌خواست، می‌رفتم اونجا. _ دلت میاد زهره! _ آره بابا! اون جا هیچ‌کس به آدم گیر نمی‌ده؛ تازه هر امکاناتی هم که بخوایم برامون فراهم می‌کنن. تو فکر می‌کنی اگر به آقاجون بگی یه گوشی می‌خوام بهت نه می‌گه؟ _ شاید نگه ولی اون جا بریم تنها می‌شیم. _ بهتر، کمتر کار می‌کنیم. این جوری از صبح تا شب فقط باید ظرف‌هایی که دیگران خوردن رو بشوریم. _ وا... زهره! خودمون هم می‌خوریم. تو الان اگر بری خونه شوهر دیگه نمی‌خوای ظرف بشوری؟ اینقدر غر نزن. میوه‌ها رو توی ظرف چید و بیرون رفت. چند لحظه بعد کلافه برگشت. _ رویا بسه دیگه! بیا بریم بالا. _ یه جارو هم به آشپزخونه بکشم بعد. _ من دیگه حوصله ندارم. _ تو برو من می‌کشم میام. گوشه‌ای نشست. _ می‌شینم با هم بریم. الان اگر من تنها برم، همه می‌خوان گیر بدن که رویا بیشتر کار کرده. روبروش نشستم. _ اصلاً مهم نیست که کی بیشتر کار می‌کنه؛ بلند شو برو.‌ زهره‌جان نمی‌خوام تو دلت رو خالی کنم، فقط پیشنهاد می‌دم‌ بهت. ببین الان چقدر حالت خرابه بابت اشتباهت. این اشتباه رو دیگه تکرار نکن. از سیاوش با مسعود حرف بزن؛ بهش بگو چی کار کردی. اگر اول زندگی بدونه خیلی بهتره. _ ولم کرد رفت چی؟ _ الان بره خیلی بهتره تا بعد طلاقت بده و کلی آبروریزی بشه. _ نه بابا مامانش گفت خود پسره هم... _ شاید این حرف مادرش بوده و فکر خودش فرق داره. بگو و استرس رو برای یک عمر برای خودت نخر. حال الانت رو ببین! تجربه‌کن و جلوگیری کن برای آینده. _ باشه می‌گم؛ پاشو جارو کن زودتر بریم. فردا زبان داریم هیچی نخوندم. تمام معلم‌ها هم انگار گیرشون روی منه. بابا ولم کنید دیگه! من اصلاً دوست ندارم درس بخونم. _ همش دو ماه مونده دختر دیپلم بگیری. ایستادم و شروع به جارو کشیدن کردم. قشنگ معلومه زهره برای اینکه من رو از سر خودش رفع کنه گفت باشه می‌گم. مطمئنم به مسعود نمی‌گه. خدا کنه که بعدها برایش دردسر نشه. بعد از تموم شدن کارها از آشپزخونه بیرون رفتیم. زهره تمایل داشت زودتر به اتاق برگردیم. دستم رو که توی دستش بود کشیدم و رو به خاله که تلویزیون نگاه می‌کرد گفتم: _ خاله تموم شد. پشت چشمی نازک کرد. _ دستتون درد نکنه. اگه یه کم بیشتر باهاش حرف بزنم، مطمئنم باهام آشتی می‌کنه. علی و دایی هم‌ حواسشون نبود. _ زیر خورشت رو هم کم کردم. خاله نیم‌نگاهی بهم انداخت. این یعنی پیشرفت داشتم. _ اگر کار دیگه‌ای هم هست بگید انجام بدم. دلخور نگاهم کرد. _ نه‌ خاله‌جان کاری نیست؛ برو به درست برس. همین که دیگه قهر نیست یعنی می‌شه برم جلو. چند قدم برداشتم و روبروش نشستم. شرمنده نگاهم رو به چشم‌هاش دوختم و آهسته لب زدم: _ ببخشید به خدا بی‌منظور گفتم. نگاهش رو از من گرفت. _ خاله‌جونم... ببخشید دیگه. اگه مامانم الان بود بهتون می‌گفت... _ خیلی خب بخشیدم. پاشو برو. صورتش رو بوسیدم و خودم رو لوس کردم. _ اگه بخشیدی، خب دیگه با اَخم نگاهم نکن. لبخند کمرنگی زد و دستم رو گرفت. _ بخشیدم، پاشو برو نمی‌خوام علی بفهمه. _ الهی دور خاله مهربونم بگردم. دوباره صورتش رو بوسیدم. با زهره از پله‌ها بالا رفتیم و وارد اتاق خودمون شدیم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 بدون معطلی سراغ درس رفتم و کتاب‌ها رو از کیفم بیرون آوردم. همون لحظه چشمم به جعبه انگشتری افتاد که چند روزیه پنهان کردم و بهش سر نزدم. اگر زهره نبود حتماً انگشتر رو در می‌آوردم و توی دستم می‌کردم. احساس می‌کنم با این انگشتر دستم صد برابر زیباتر می‌شه. هیچ وقت این محبت علی رو به خودم فراموش نمی‌کنم. این اولین قدمی بود که علی برای محبت به من برداشت. البته مزاحمت حضور بقیه و همین‌طور اعتقاد علی به محرم و نامحرمی، باعث شده که دیگه محبتی از سمتش نبینم. من دلم رو به همون محبت کم هم خوش کردم و باهاش دارم زندگی می‌کنم.‌ فقط کاش زودتر موانع برداشته بشه و من و علی به هم برسیم. مثل زهره خراب کاری نکردم و استرس ندارم‌. مثل مهشید هم پرتوقع نیستم و مدام چیزی نمی‌خوام تا بعدها هم خودم رو اذیت کنم هم علی رو. فقط خدا کنه که علی سه هفته دیگه بتونه حرفش رو به خاله بزنه و خاله مخالفت نکنه و این وصلت رو عقب‌تر نندازه. فکر زندگی بدون علی برای من غیر قابل باوره. اگر علی سه هفته دیگه نتونه به خاله بگه، هیچ حرفی بهش نمی‌زنم و اعتراضی نمی‌کنم. خودم اقدام می‌کنم. خجالت رو کنار می‌ذارم و می‌رم همه چیز رو برای آقاجون تعریف می‌کنم. مطمئنم آقاجون علاقه‌ی من به علی رو درک می‌کنه. این‌جوری بار تهمتی که علی ازش حرف می‌زنه سمتش نمی‌ره و هیچ‌کس فکر نمی‌کنه که علی تو این چند سال به من نظر داشته و فکر خواهر برادری روم نداشته. _ رویا حالت خوبه؟ بیخودی لبخند می‌زنی! نگاهم رو بهش دادم. _ واقعاً لبخند می‌زدم؟ _ می‌گم که حالت خوب نیست. به چی می‌خندی؟ به استرس‌های من! کتابم رو باز کردم. _ نه بابا، من برای چی به تو بخندم. اگه می‌خواستم بهت بخندم که این هم کمکت نمی‌کردم. به دَر نگاهی انداخت و ایستاد. کامل بستش و کنارم نشست. _ الان چی‌کار کنیم؟ _ حواست رو بده به درس. _ باید زنگ بزنم با شقایق خودم حرف بزنم. _ من کاری ندارم. شماره شقایق رو از کیفم بیرون آوردم و سمتش گرفتم. _ این شماره؛ هر وقت دوست داشتی بهش زنگ بزن. ولی زهره‌جان این رو بدون که ما باید اول خاله رو راضی کنیم و اجازه رو برای تولد ازش بگیریم بعد به رفتن‌ فکر کنیم. البته یه کار دیگه‌ هم می‌شه. _ چی؟ _ تو می‌تونی به مسعود همه حرف‌ها رو بگی. باهاش صحبت کنی و ازش بخوای که حتی اگر که نمی‌خوادت هم باهات بیاد برید عکس‌ها رو بگیرید. این جوری هم مستقیم خودش فهمیده چه کارکردی، هم می‌فهمه داره کی رو انتخاب می‌کنه. نگاهش رو از من گرفت با پررویی گفت: _ چه حرف‌هایی می‌زنی واسه خودت! اولاً علی که نمی‌ذاره من تلفنی با اون حرف بزنم‌؛ به نظرت‌ می‌ذاره باهاش برم بیرون؟ دوماً رویا من برم عکس‌هایی که با اون یارو انداختم رو به مسعود نشون‌ بدم! نمی‌گه چرا دستش رو گرفتی؟ چرا انقدر نزدیکش ایستادی؟ _ چی بگم! پس صبر کن بذار فکر کنیم. شقایق خوب فکر می‌کنه، یه چند بار دیگه باهاش صحبت می‌کنیم. تا سه‌شنبه خیلی وقت داریم، صبر کن. _ این خونه کی خالی می‌شه که با تلفن زنگ بزنی به شقایق؟ _ من پنجشنبه می‌رم خونه آقاجون از اونجا زنگ می‌زنم با شقایق صحبت می‌کنم؛ خوبه؟ هیجان‌زده نگاهم کرد. _ واقعاً این کار رو می‌کنی؟ _ آره من که می‌رم اونجا، خانم‌جون و آقاجون اصلاً به من کاری ندارن. تو اتاقشون نشستن، منم واسه خودم می‌رم و میام.‌ فقط همین که می‌رم اونجا خوشحالشون می‌کنه. می‌رم زنگ می‌زنم. _ من که می‌دونم شانس ندارم؛ عمو میاد نمی‌تونی زنگ بزنی. _ عمو که به من نگفته با شقایق نگرد. باشه هم زنگ می‌زم. اصلاً متوجه نمی‌شه من راجع به چی حرف می‌زنم. _ فقط خدا کنه که همه چیز بدون دردسر تموم بشه. من دوست دارم. دلم‌ نمی‌خواد تو دردسر بندازمت. رویا اگر فکر می‌کنی خاله یا علی می‌خوان دعوات کنن، بذار خودم می‌رم اونجا ازش می‌گیرم. _ میام؛ تنهات نمی‌ذارم. _ دستت درد نکنه رویا، من شرمنده رفتارم با توأم. _ چرا شرمنده عزیزم! _ یاد کارهام که می‌افتم، به خدا خجالت می‌کشم. باور کن من فقط بهت حسودی می‌کردم. اینکه مامانم انقدر تو رو دوست داره یا این که آقاجون و خانم‌جون یا حتی عمو رو تو یه نظر دیگه‌ای دارن، باعث می‌شد بهت حسودی کنم و اون‌جوری عکس‌العمل نشون بدم. _ من هیچ‌وقت از تو ناراحت نشدم چون واقعاً مثل خواهر می‌بینمت. _ می‌دونم ولی شرمنده‌ام. ان شالله بتونم برات جبران کنم. _ همین که تو از مشکلات بیرون بیای برای من کافیه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 مامانم حق داره؛ همیشه می‌گه کاش تو هم مثل رویا خانوم بودی. خیلی خانومی رویا. جلو اومد و صورتم رو بوسید. من هم بوسیدمش. _ بیا زبان بخونیم که فردا آبرمون نره. _ تو که آبروت نمی‌ره. مشغول درس خوندن بودم که دَر اتاق به ضرب باز شد. رضا توی چهارچوب دَر ایستاد و شاکی نگاهش بین من و زهره جابه‌جا شد. روسریم رو که روی شونه‌هام انداخته بودم، فوری روی سرم انداختم. زهره نشست. طلبکار گفتم: _ رضا برای چی این‌ جوری دَر رو باز می‌کنی!؟ با صدای بلند و بدون کنترل که علی پایین بشنوه گفت: _ کدوم از شما بیشعورا زنگ زده به عمو گفته بیاد مهشید رو ببره؟ تازه فهمیدم چی شده. یعنی عمو به مهشید گفته که من زنگ زدم! اگر گفته بود پس الان رضا می‌دونست که من گفتم و نمی‌پرسید کدوم از شما گفتید. زهره طلبکارتر گفت: _ تو بیخود می‌کنی دَر اتاق ما رو این جوری باز می‌کنی! رویا اصلاً روسری سرش نبود! گمشو برو بیرون، هر وقت یاد گرفتی دَر بزنی بیا حرف بزن. رضا قدمی به جلو برداشت. _ زهره خفه شو! یه دونه می‌زنم تو دهنت که برای هفت پشتت کافی باشه ها! فکر نمی‌کنی که این‌جوری بین‌ من و مهشید فاصله می‌ندازی و خودت رو خراب می‌کنی؟ _ حرف دهنت رو بفهم؛ من نگفتم. هر چی هم فحش دادی به خودت گفتی. رضا قدمی به جلو برداشت. زهره فریاد زد: _ مامان... مامان این وحشی حمله کرده به ما. کمتر از چند ثانیه علی و دایی جلوی دَر اتاق اومدند. علی گفت: _ چته رضا صدات رو انداختی رو سرت!؟ رضا طلبکار به علی نگاه کرد. _ این که مهشید چند روزِ این جا مونده، خار چشم کی شده که زهره زنگ زده به عمو که بیاد مهشید رو ببره. زهره با گریه گفت: _ من زنگ نزدم آدم نفهم. به من چه! اومده بردش داری می‌سوزی؟ تو که انقدر هولی که همیشه پیشت باشه، عروسی بگیر برو، ما هم از شرت راحت بشیم. شاید خونه از دست تو آرامش بگیره. رضا سمت مهشید رفت که علی با فریاد گفت: _ رضا کی به تو اجازه داده بیای توی این اتاق!؟ زهره از فرصت استفاده کرد. _ رویای بیچاره روسری هم سرش نبود. هول شدم و روسری رو جلوتر کشیدم و به علی نگاه کردم. چشم غره‌ای به رضا رفت. _ گیرم زهره یا رویا گفتن. باید این طوری وحشی بازی از خودت در بیاری؟ بازوش رو گرفت و سمت دَر هولش داد. _ بیا برو بیرون ببینم! این خونه انقدر بی‌بزرگ‌تر شده که تو خودت واسه خودت راه بیفتی و دادوبیداد کنی!؟ حمله کنی، دخترها رو بزنی؟ شعور نداری که تو این خونه نامحرم هست. _ من به رویا نگاه نکردم. _ تو نگاه کردی یا نکردی مهم نیست. مهم اینه که حالیت باشه یاالله بگی. رضا طلبکار گفت: _ نمی‌خواهی هیچی به زهره بگی؟ علی نیم‌نگاهی به من انداخت. از این نگاه می‌شد همه چیز رو خوند. نگاهش رو به زهره که داشت گریه می‌کرد داد و گفت: _ زهره می‌گه من نگفتم. _ تو باور می‌کنی! از روز اولی که مهشید اینجاست بهش کنایه می‌زنه. یه روز می‌گه خسته نشدی؛ یه روز می‌گه مهمونی یه روز دو روزِ نه هر روز.‌ زهره گفت: _ به خدا، به خاک‌ بابا من نگفتم. من اصلاً وقت کردم زنگ بزنم! من که همش پیش شما بودم. نگاه گذرای چپ‌چپ علی از من گذشت و رو به رضا گفت: _ می‌گه نگفتم.‌ حالا چی شده مگه؟ رفته خونه باباش، جهنم که نبردنش! برمی‌گرده. دستش رو روی قفسه سینه‌ی رضا گذاشت و به عقب هولش داد. رضا چند قدمی به عقب رفت و گفت: _ من یه حالی از زهره می‌گیرم؛ حالا بشینید ببیند! عصبی از اتاق بیرون رفت و دَر اتاقش رو محکم به هم کوبید. به خاله که با رنگ و روی پریده کنار دَر ایستاده بود و دعوای بچه‌هاش رو نگاه می‌کرد، نگاه کردم. نفس‌نفس می‌زد. خیلی وقته پله‌ها و بالا و پایین رفتن از پله‌ها اذیتش می‌کنه. دَرمونده به چهره زهره نگاه کرد. _ بگو جانِ مامان من نگفتم؟ _ به جانِ ما‌‌‌‌‌... علی حرفش رو قطع کرد. _ لازم نیست قسم بخوری! زهره نگفته. من می‌دونم چی شده. خودم ختم به خیرش می‌کنم.‌ این بیخودی شلوغش می‌کنه. چیزی نشده که! اتفاقاً خوب شد رفت. چند روز مونده به عقد. خوبه پیش پدر و مادرش باشه.‌ تا پنجشنبه چیزی نمونده.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 اصلاً حواسم نبود! پنجشنبه عقد این دوتاست؛ پس نمی‌شه رفت خونه آقاجون.‌ مطمئناً جمعه هم مهمونی‌ زن‌عمو دعوتیم.‌ علی نگاهی به من انداخت. _ بشینید درسِتون رو بخونید. رو به دایی گفت: _ اوضاع من رو می‌بینی؟ دایی فقط نگاه کرد. خاله گفت: _ الهی برات بمیرم علی‌جان! همش استرس و اضطراب. چه خونه‌ی خودمون، چه سرکارت. سرش رو پایین انداخت و از اتاق بیرون رفت. _ این دَر رو از پشت قفل کنید. زهره چشمی گفت. علی دَر رو بست و رفت. زهره اشکش رو پاک کرد و دَر رو قفل کرد. _ رویا پنجشنبه که نمی‌شه بری؟ _ آره اصلاً یادم نبود. _ حالا چی‌کار کنیم؟ _ اون جا یه گوشی پیدا می‌کنیم، زنگ می‌زنیم. تو خودت رو ناراحت نکن. _ قول می‌دی رویا؟ _ آره قول می‌دم. _ تو زنگ زدی به عمو؟ نگاهی بهش انداختم و جواب ندادم. _ علی هم می‌دونه؟ باز هم حرفی نزدم. _ این احمقِ بیشعور هرچی می‌شه می‌ندازه گردن‌ من. می‌دونم باید چی‌کار کنم؛ صبر کن! سرش رو روی بالشت گذاشت و دوباره چشم‌هاش رو بست. فقط دلم برای زهره می‌سوزه وگرنه از ناراحتی رضا ناراحت نیستم. یعنی چی که دست زنش رو گرفته آورده توی خونه نمی‌ره! مهشید باید از اینجا می‌رفت. به قول زهره، صبر کن هر وقت عروسی گرفتی از اینجا برید‌. مونده اینجا از کارِ من سر در بیاره. من اصلاً با حضور مهشید تو این خونه مشکلی ندارم اما کم‌کم داشت به کارم‌ فضولی می‌کرد. اگر رضا انقدر عصبانی نبود، بهش می‌گفتم که کار منه. اما با اون حجم از عصبانیت حتماً بهم‌ می‌پرید. حالا علی هم سرزنشم می‌کنه که چرا زنگ زدم ولی به نظر خودم کار درستی انجام دادم. درسم رو با تمام بی‌تمرکزی تمومش کردم و کتاب رو توی کیفم گذاشتم.‌ برای شام پایین رفتیم. بعد از خوردن شام البته بدون حضور رضا، دایی خداحافظی کرد و رفت. ما هم برای خواب به اتاقمون برگشتیم. صبح بعد از خوردن صبحانه با زهره راهی مدرسه شدیم. زهره انقدر استرس داشت که قرار گذاشتیم زنگ تفریح به کتابخونه بریم تا اونجا کنار معلم پرورشی کتاب بخونیم و هدیه نتونه بهش نزدیک بشه. تا پنجشنبه دو روز مونده. فردا قراره طبق قولی که خاله بهمون داده برای عقد رضا و مهشید که به اصرار آقاجون تالار اجاره کردند، برای خرید لباس بیرون بریم. همین‌ که عمه شرکت نمی‌کنه خودش کلی خوش می‌گذره وگرنه از اول تا آخر می‌خواست گیر بده که چرا این‌ اینجاست؟ چرا اون اونجاست؟        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 زهره کتاب رو توی دستش گرفت. روی صندلی نشست و من هم کنارش. _ رویا با گوشی کی زنگ می‌زنی؟ _ به غیر از این چیزی نداری بهش فکر کنی؟ _ تو هم اگه زندگی و آینده‌ت بسته به این کار بود به هیچ چیز دیگه‌ای فکر نمی‌کردی. _ می‌دونم ولی یه راهی پیدا می‌شه. با گوشی یکی زنگ می‌زنیم دیگه. _ آخه کی؟ _ با گوشی علی که نمی‌شه. دایی هم خیلی حواسش جمع هست. رضا هم که چسبیده به مهشید. انقدر جو گرفتش که انگار نه انگار خواهر داره‌. فقط می‌مونه خاله. _ با مال مامان می‌تونی؟ _ آره خاله توجهش به این چیزا نیست. برمی‌داریم، زنگ می‌زنیم بعد پاک می‌کنیم. _ چرا تو این مدت زنگ نزدی خب!؟ _ زهره‌جان‌ اونجا هم از شلوغی استفاده می‌کنیم که نمی‌فهمه. تو خونه گوشی رو بردارم خوب متوجه می‌شه. _ باشه رویا ببخشید؛ من تو رو هم اذیت می‌کنم ولی به خدا حالم خیلی خرابه. گاهی با خودم می‌گم کاش اون روزها این خوش‌گذرونی موقت رو به این روزها نمی‌دادم.‌ اگر اون موقع برای بیشتر خوش‌گذروندن با هدیه یا برادرش بیرون نمی‌رفتم، انقدر درگیر نمی‌شدم.‌ من موندم سیاوش که بارها بهم گفته بود به ازدواج فکر نکنم و باید بیشتر آشنا بشیم؛ اخر هم خودشون گفتند که من رو برای ازدواج نمی‌خوان که من پا پس کشیدم، الان چرا اصرار می‌کنه؟ چرا عقب نمی‌کشه!؟ باید از خداشم باشه. _ یه چیزی بگم قول می‌دی به کسی نگی؟ _ آره. _زهره دارم بهت اعتماد می‌کنم ها! _ باشه بگو. _ من از شقایق شنیدم که هدیه و برادرش قصد دارن یه کاری کنن تا آبروی علی بره. _ فکر کنم قبلاً این رو بهم گفته بودی. _ یادم نمیاد اگر هم گفته بودم.‌ جان من فقط به کسی نگو.‌ علت اصرارشون اینه. _ وای خدایا! هر لحظه استرسم داره بیشتر می‌شه. هر لحظه دارم بیشتر به غلط کردن می‌افتم. دربه‌در دنبال یک لحظه آرامشم.‌ _ من که دارم بهت می‌گم نماز بخون. به خدا نماز آرومت می‌کنه.‌ من بارها شده یه مشکلی برام پیش اومده، نمازخوندم، آرامش گرفتم. حالا این مشکل حل می‌شه؛ چه من بهش فکر کنم، چه فکر نکنم. فقط این وسط می‌تونم با آرامش این روزها رو بگذرونم. _ مشکلات تو کجا! مشکلات من کجا! مشکلات تو نهایت نمره پایینِ که مدرسه قرار بوده به مامان زنگ بزنه، نه من که این‌ گند رو بالا آوردم. _ حالا تو ضرر نمی‌کنی؛ دو رکعت نماز بخون. چی می‌شه مگه؟ سرش رو پایین انداخت و به کتاب نگاه کرد. امیدوارم حرفم روش تأثیر گذاشته باشه. زنگ آخر هم به صدا دراومد. با عجله از مدرسه بیرون اومدیم. صدای هدیه رو از پشت سرمون شنیدیم. _ زهره یه لحظه وایسا کارت دارم. _ رویا چه غلطی بکنم؟ با دیدن‌ عمو اون‌ طرف خیابون، برای اولین بار از دیدنش خوشحال شدم. _ زهره عمو اومده دنبالمون. بدو بریم‌ پیشش. اونجا جرأت نمی‌کنه بیاد. به سرعت‌مون اضافه کردیم و سمت عمو که با لبخند نگاه‌مون می‌کرد رفتیم. _ سلام‌ عمو. _ سلام. چه عجب شما من رو دیدید، اومدید پیشم! _ عمو من که همیشه شما رو دوست دارم. بلند خندید: _ آره ارواح عمه‌ات. بشینید تو ماشین می‌خوام ببرم‌ِتون جایی. بدون‌ معطلی دَر رو باز کردم و نشستم. زهره هم‌ روی صندلی عقب نشست. به هدیه که شاکی نگاه‌مون می‌کرد نگاهی انداختم. عمو ماشین رو راه انداخت.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 وارد کوچه شدیم. از ندیدن ماشین علی جلوی دَر، هم خوشحال شدم هم نگران. خوشحال شدم از اینکه خونه نیست و نگران شدم که چرا تا الان خونه نیومده. نکنه اومده دیده ما نیستیم، رفته خونه عمو دنبال‌ِمون! وای خدا من تا کی باید این استرس‌ها را با خودم این‌طرف اون‌طرف ببرم! زهره نگاهی کرد و دستگیره دَر رو کشید. _ عمو دستت درد نکنه. _ خواهش می‌کنم دخترم‌، وظیفه‌م بود. شماها با مهشید هیچ فرقی برام ندارید. پیاده شد و دَر رو بست. _ عمو یه سؤال ازت بپرسم؟ _ چی؟ _ دیروز شما به مهشید گفتی که من گفتم بیاید ببریدش؟ _ نه نگفتم؛ چی شده مگه؟ _ نمی‌دونم خودش می‌گفت دوست داره بیاد! اما بعد از اینکه رفتید، رضا اومد اتاق ما کلی دادوبیداد کرد. فکر می‌کرد که زهره گفته. می‌گفت چرا گفتید بیاد مهشید رو ببره؟ عمو خندید: _ نه من نگفتم. نمی‌دونم از کجا فهمیده. حالا برم خونه می‌پرسم. _ ولش کن رضا یه خورده حساس شده. در رابطه با مهشید زود عصبانی می‌شه. _ اولش همه این‌طوری هستن. این روزها می‌گذره. همه‌مون این روزها رو دیدیم.‌ فقط خدا کنه تا روز آخر هم اینقدر علاقه داشته باشه و عاشق هم باشند. رویاجان هر چیزی خواستی زنگ بزن من برات بیارم. اگه یه وقت چیزی دلت خواست یا توی مدرسه پول خواستن، حتماً بهم بگو تهیه می‌کنم. تو، زهره یا میلاد هم فرق نداره. خاله‌ت یه زن خود ساخته‌ست. دوست نداره از ما پول بگیره. بهش حق می‌دم. دوست داره با عزت‌نفس زندگی کنه. دلش نمی‌خواد زیر منت خانواده شوهرش باشه. اما من این‌جوری نگاه نمی‌کنم. شما بچه‌های برادرم هستید و با مهشید و محمد‌ فرقی برام ندارید. _ باشه عمو چشم، دستت درد نکنه. تو خونه‌ی خاله برای ما چیزی کم‌ نیست.‌ فردا می‌خواستیم بریم لباس بخریم. می‌دونم که خاله پول گذاشته بود کنار. _ خاله‌ات مدیره. چیزی کم نمی‌ذاره.‌ همیشه کارش با برنامه‌ریزی بوده.‌ من دلم می‌خواد یه کاری برای بچه‌های برادرم بکنم. با میلاد صحبت کن؛ فردا صبح زود میام اونم می‌برم برای خرید. نه راستی نگو... این‌جوری خاله‌ت برنامه‌ریزی می‌کنه، نمی‌ذاره. _ چشم نمی‌گم. دستتون درد نکنه. فعلاً خداحافظ. _ به سلامت. دَر ماشین رو بستم و سمت زهره رفتم. _ خداروشکر این دوتا نیستند. _ کیا؟ _ رضا و علی دیگه! الان علی می‌خواست کلی غر بزنه که چرا رفتید خرید. رضا هم که آماده جنگ و دعوا با منه. _ خدا کنه که این‌جوری که تو می‌گی باشه! من می‌ترسم ما دیر کرده باشیم، علی رفته باشه خونه عمو. _ نه دیگه این‌جوری هم آبروریزی نمی‌کنه. کلید رو توی دَر انداخت و بازش کرد. _ زهره، خاله هم مخالف بود که ما با عمو بریم خرید؛ تو رودربایستی هیچی نگفت. _ محلش نذار؛ تنها چیزی که مهم نیست حرف‌های مامانِ. نگاهی به زهره انداختم. چقدر بد در رابطه با مادرش صحبت می‌کنه! هم الان، هم دیروز تو آشپزخونه. دنبالش رفتم و وارد خونه شدیم. خاله چادر نماز روی سرش بود و قرآن می‌خوند. با دیدن ما قرآن رو بست و برای اینکه بداخلاقی نکنه، لبخندی اجباری زد. سلام کردیم و جواب‌مون رو داد. _ مبارک‌تون باشه. ببرید توی کمد آویزون کنید. زهره لباس رو درآورد و به خاله نشون داد. _ قشنگه مامان؟ خاله نگاهی بهش انداخت. _ آره عزیزم خیلی قشنگه؛ مبارک باشه. _ برای تو رو ببینم‌ رویا. منتظر بودم تا این جمله رو بگه. لباس رو درآوردم‌ و از روی چادر روی بدنم گرفتم. با محبت نگاهم کرد و گفت: _ دستش درد نکنه، مبارکت باشه. ببرید تو کمدتون آویزان کنید تا پنجشنبه چروک نشه. چشم گفتیم و سمت پله‌ها رفتیم. _ ناهار خوردید؟ _ بله. زهره از پله‌ها بالا رفت. سمت خانه برگشتم. _ بچه‌ها کجان؟ فقط منظورم علیِ اما مجبورم این‌طوری بپرسم. _ علی امشب شیفته. گفت آخر شب میام. رضا رفت دنبال مهشید. میلادم بالا تو اتاقشه. قهر کرده که چرا برای من لباس نمی‌خری. هر چی می‌گم صبر کن امشب علی میاد، فردا گفته مرخصی می‌گیره می‌رم برات می‌خرم! اخم‌هاش رو باز نمی‌کنه و با منم حرف نمی‌زنه. منم حوصله ندارم. آخه بگو بچه اینا اگر لباس خریدن چون عید مانتو خریدن! تو که عید رفتی لباس روی مانکن تن خودت کردی. همه چی داری، لباس می‌خوای چی‌کار کنی؟ تو کلش نمی‌ره.‌ ما بچه بودیم کی این‌جوری بود؟ الان پاشو کرده تو یه کفش که من بازم لباس می‌خوام. _ من الان می‌رم آرومش می‌کنم. _ اگه تونستی خدا خیرت بده، حوصله ندارم. _ چشم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 از مدرسه که فاصله گرفتیم، نگاهی به زهره انداختم و نفس راحتی کشیدم.‌ _ حالا قراره کجا بریم؟ _ می‌خوام ببرم براتون لباس بگیرم. زهره گفت: _ دستتون درد نکنه عمو، مامانم فردا می‌خواد برامون بگیره. _ من بگیرم عیب داره؟ بذار منم یه کاری برای بچه‌های برادرم بکنم. زهره لب‌هاش رو پایین داد و رو به من که بهش نگاه می‌کردم بی‌صدا لب زد: _ چه عجب من رو هم حساب کرد. عمو گفت: _ شیطون داری چی می‌گی؟ زهره خجالت‌زده خندید. _ هیچی عمو. _ پس اجازه بدید من به خاله‌م بگم. _ خودم بهش می‌گم. _ نه گوشی‌تون‌ رو بدید من بهش بگم. از اینکه ما با شما بیرونیم که ناراحت نمی‌شه؛ اما خب دلش شور می‌زنه. خودم‌ بهش می‌گم عمو. سرش رو تکون داد. به زحمت گوشی رو پشت فرمون از جیبش در آورد و سمتم گرفت. شماره خونه رو گرفتم. صدای خاله توی گوشی پیچید. _ سلام آقامجتبی. _ سلام خاله. _ سلام تو پیش عموتی!؟ زهره کجاست؟ _ عمو اومده جلوی دَر مدرسه دنبالمون؛ می‌خواد برای پس‌فردا برامون لباس بخره. _ کی بهش گفته بیاد؟ من که خودم می‌خوام براتون بخرم! _ می‌دونم خاله؛ عمو می‌گه. منم گفتم باید به شما بگم. _ از دست اینا من چی‌کار کنم؟ از هر طرفی راه می‌رم که به من لطف و عنایت نکنن، انگار نه انگار. من خودم براتون پول کنار گذاشتم که لباس بخرم. _ خاله حالا عمو بخره که چیزی نمی‌شه! عصبی‌ گفت: _دهنت رو ببند! این طوری حرف نزن می‌فهمه. ای وای از دست شما بچه‌ها! انگار تیشه به ریشه آدم می‌خواید بزنید. بیشتر آبروی من رو بردی! درمونده لب زدم: _ چه کار کنم خاله؟ _ هیچی، نمی‌تونم بگم نه. کلی ناراحتی و دلخوری پیش میاد. از اول نباید سوار ماشین می‌شدید. _ خاله..! _ بلدی بپیچونی از خونه‌ی سرایدار مدرسه بیای بیرون، این جوری بلد نیستی؟ بغ کرده به روبرو نگاه کردم. عمو گفت: _ گوشی رو بده به من بگم. _ نمی‌خواد گوشی رو بدی، بگو خاله موافقت کرد. تماس رو قطع کرد. همان‌طور که گوشی کنار گوشم بود گفتم: _ الهی قربون خاله مهربونم برم. _ می‌دونم فدات بشم. _ باشه ‌چشم می‌گم. _ خداحافظ. نمایشی تماس رو قطع کردم. _ گفت برید. _ ناراحتی کرد؟ _ نه عمو خیلی هم خوشحال شد. گفت تشکر هم‌ بکنم. گوشی رو روی داشبورد گذاشتم. نمی‌دونم چه‌جوری باید رفتار کنم! یه دفعه می‌گه نرو، یه دفعه می‌گه برو. یه دفعه می‌گه چرا رفتی؟ نفهمیدم چه کاری خوبه، چه کاری بد. اون بار گفت کار خیلی بدی کردی که خودت تنهایی رفتی خونه‌ خانم‌جون؛ این بار می‌گه چطور اون بار پیچوندی این بار نتونستی! همه اینا وقتی حل می‌شه که علی تکلیفم رو معلوم کنه. امیدوارم زودتر این اتفاق بیفته. به محض اینکه عنوان کنه، من دیگه فقط حرف علی رو گوش می‌کنم و اجازه نمی‌دم یک روز عمو برام تصمیم بگیره یک روز خاله. همیشه پاساژی که عمو برای من خرید می‌کنه با اون جایی که خاله ما رو برای خرید می‌بره، زمین تا آسمون فرق می‌کنه. برای من اصلاً مهم نیست که از کجا لباس بخرم. اما زهره حسابی خوشحاله و سعی می‌کنه خوددار باشه تا عمو متوجه نشه. اما با شناختی که من ازش دارم متوجه ذوق و هیجانش می‌شم. اول کار عمو به هر دومون گفت که قیمت لباس‌ها اصلاً مهم نیست، فقط باید پوشیده باشه. زهره کمی دمغ شد اما من اعتراض نکردم. وارد مغازه شدیم. هر دو لباس‌های خیلی زیبا و شیکی انتخاب کردیم. عمو حساب کرد و بعد از ناهاری که بیرون بهمون داد، سوار ماشین شدیم و به خونه برگشتیم. فقط خدا کنه علی ناراحتی نشه از اینکه با عمو رفتیم و این خوشحالی از دماغم بیرون نیاد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 وارد کوچه شدیم. از ندیدن ماشین علی جلوی دَر، هم خوشحال شدم هم نگران. خوشحال شدم از اینکه خونه نیست و نگران شدم که چرا تا الان خونه نیومده. نکنه اومده دیده ما نیستیم، رفته خونه عمو دنبال‌ِمون! وای خدا من تا کی باید این استرس‌ها را با خودم این‌طرف اون‌طرف ببرم! زهره نگاهی کرد و دستگیره دَر رو کشید. _ عمو دستت درد نکنه. _ خواهش می‌کنم دخترم‌، وظیفه‌م بود. شماها با مهشید هیچ فرقی برام ندارید. پیاده شد و دَر رو بست. _ عمو یه سؤال ازت بپرسم؟ _ چی؟ _ دیروز شما به مهشید گفتی که من گفتم بیاید ببریدش؟ _ نه نگفتم؛ چی شده مگه؟ _ نمی‌دونم خودش می‌گفت دوست داره بیاد! اما بعد از اینکه رفتید، رضا اومد اتاق ما کلی دادوبیداد کرد. فکر می‌کرد که زهره گفته. می‌گفت چرا گفتید بیاد مهشید رو ببره؟ عمو خندید: _ نه من نگفتم. نمی‌دونم از کجا فهمیده. حالا برم خونه می‌پرسم. _ ولش کن رضا یه خورده حساس شده. در رابطه با مهشید زود عصبانی می‌شه. _ اولش همه این‌طوری هستن. این روزها می‌گذره. همه‌مون این روزها رو دیدیم.‌ فقط خدا کنه تا روز آخر هم اینقدر علاقه داشته باشه و عاشق هم باشند. رویاجان هر چیزی خواستی زنگ بزن من برات بیارم. اگه یه وقت چیزی دلت خواست یا توی مدرسه پول خواستن، حتماً بهم بگو تهیه می‌کنم. تو، زهره یا میلاد هم فرق نداره. خاله‌ت یه زن خود ساخته‌ست. دوست نداره از ما پول بگیره. بهش حق می‌دم. دوست داره با عزت‌نفس زندگی کنه. دلش نمی‌خواد زیر منت خانواده شوهرش باشه. اما من این‌جوری نگاه نمی‌کنم. شما بچه‌های برادرم هستید و با مهشید و محمد‌ فرقی برام ندارید. _ باشه عمو چشم، دستت درد نکنه. تو خونه‌ی خاله برای ما چیزی کم‌ نیست.‌ فردا می‌خواستیم بریم لباس بخریم. می‌دونم که خاله پول گذاشته بود کنار. _ خاله‌ات مدیره. چیزی کم نمی‌ذاره.‌ همیشه کارش با برنامه‌ریزی بوده.‌ من دلم می‌خواد یه کاری برای بچه‌های برادرم بکنم. با میلاد صحبت کن؛ فردا صبح زود میام اونم می‌برم برای خرید. نه راستی نگو... این‌جوری خاله‌ت برنامه‌ریزی می‌کنه، نمی‌ذاره. _ چشم نمی‌گم. دستتون درد نکنه. فعلاً خداحافظ. _ به سلامت. دَر ماشین رو بستم و سمت زهره رفتم. _ خداروشکر این دوتا نیستند. _ کیا؟ _ رضا و علی دیگه! الان علی می‌خواست کلی غر بزنه که چرا رفتید خرید. رضا هم که آماده جنگ و دعوا با منه. _ خدا کنه که این‌جوری که تو می‌گی باشه! من می‌ترسم ما دیر کرده باشیم، علی رفته باشه خونه عمو. _ نه دیگه این‌جوری هم آبروریزی نمی‌کنه. کلید رو توی دَر انداخت و بازش کرد. _ زهره، خاله هم مخالف بود که ما با عمو بریم خرید؛ تو رودربایستی هیچی نگفت. _ محلش نذار؛ تنها چیزی که مهم نیست حرف‌های مامانِ. نگاهی به زهره انداختم. چقدر بد در رابطه با مادرش صحبت می‌کنه! هم الان، هم دیروز تو آشپزخونه. دنبالش رفتم و وارد خونه شدیم. خاله چادر نماز روی سرش بود و قرآن می‌خوند. با دیدن ما قرآن رو بست و برای اینکه بداخلاقی نکنه، لبخندی اجباری زد. سلام کردیم و جواب‌مون رو داد. _ مبارک‌تون باشه. ببرید توی کمد آویزون کنید. زهره لباس رو درآورد و به خاله نشون داد. _ قشنگه مامان؟ خاله نگاهی بهش انداخت. _ آره عزیزم خیلی قشنگه؛ مبارک باشه. _ برای تو رو ببینم‌ رویا. منتظر بودم تا این جمله رو بگه. لباس رو درآوردم‌ و از روی چادر روی بدنم گرفتم. با محبت نگاهم کرد و گفت: _ دستش درد نکنه، مبارکت باشه. ببرید تو کمدتون آویزان کنید تا پنجشنبه چروک نشه. چشم گفتیم و سمت پله‌ها رفتیم. _ ناهار خوردید؟ _ بله. زهره از پله‌ها بالا رفت. سمت خانه برگشتم. _ بچه‌ها کجان؟ فقط منظورم علیِ اما مجبورم این‌طوری بپرسم. _ علی امشب شیفته. گفت آخر شب میام. رضا رفت دنبال مهشید. میلادم بالا تو اتاقشه. قهر کرده که چرا برای من لباس نمی‌خری. هر چی می‌گم صبر کن امشب علی میاد، فردا گفته مرخصی می‌گیره می‌رم برات می‌خرم! اخم‌هاش رو باز نمی‌کنه و با منم حرف نمی‌زنه. منم حوصله ندارم. آخه بگو بچه اینا اگر لباس خریدن چون عید مانتو خریدن! تو که عید رفتی لباس روی مانکن تن خودت کردی. همه چی داری، لباس می‌خوای چی‌کار کنی؟ تو کلش نمی‌ره.‌ ما بچه بودیم کی این‌جوری بود؟ الان پاشو کرده تو یه کفش که من بازم لباس می‌خوام. _ من الان می‌رم آرومش می‌کنم. _ اگه تونستی خدا خیرت بده، حوصله ندارم. _ چشم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 از پله‌ها بالا رفتیم. لباسم رو مرتب توی کمد آویزان کردم و سمت اتاق میلاد رفتم. دَر رو باز کردم و با دیدن صحنه روبرو متعجب به میلاد نگاه کردم. عکس‌های رضا و مهشید رو پاره کرده و روی زمین ریخته بود. داخل رفتم و دَر رو بستم. _ میلاد تو چی‌کار کردی!؟ نگاهی بهم انداخت و اَخم‌هاش رو تو هم کرد. _ اینجا اتاق من هم هست! برداشته عکس‌هاش رو چسبونده روی دیوار اتاق. _ خیلی کار بدی کردی! رضا بیاد تو رو می‌کشه. _ بیخود می‌کنه؛ مامانم نمی‌ذاره. _ نگاه کن توروخدا... شروع به جمع کردن عکس‌ها کردم. اینقدر بد پاره شده بودن که با چسب هم نمی‌شد درستشون کرد. _ من جای تو باشم حالا‌حالاها جلوی رضا آفتابی نمی‌شم. _ اتفاقاً می‌خوام جلوش باشم که اگه به من حرف بزنه منم هر چی فحش بلدم‌ به‌ مهشید بگم. چقدر عصبیِ! رگ‌های گردنش بیرون زده و موهاش پریشون شده. عکس‌ها رو روی زمین رها کردم. ایستادم و دَر رو از پشت قفل کردم تا کسی وارد نشه‌‌. کنار میلاد نشستم و توی آغوش گرفتمش.‌ _ چی شده داداش کوچولوی من؟ _ شما لباس خریدید، مامان نمی‌خواد برای من بخره. _ گفته که می‌خره! _ الکی می‌گه. می‌خواد شب علی بیاد... زد زیر گریه و بقیه حرف‌هاش رو با گریه گفت. _ جلوی اون‌ بگه نمی‌خریم.‌ منم نمی‌تونم اون موقع حرف بزنم. سرش رو عقب آوردم و با تعجب گفتم: _ میلاد! به خاطر لباس گریه می‌کنی؟ با گوشه‌ی آستینش اشک‌هاش رو پاک کرد. _ آره دلم لباس می‌خواد. دوست دارم. همه چندتا چندتا لباس دارین من یه لباس مهمونی دارم. هر جا می‌خوایم بریم با همون می‌رم. منم دوست دارم مثل دوستام چندتا لباس مهمونی داشته باشم. اشکش رو پاک کردم. _ الهی دورت بگردم؛ آدم به خاطر این چیزای الکی گریه نمی‌کنه که! _ الکی نیست رویا! خجالت می‌کشم. من دوست دارم لباس جدید داشته باشم. نگاهی به دَر انداختم و تُن صِدام رو پایین آوردم. _ یه چیزی بهت بگم، قول می‌دی به مامان نگی؟ با سر تأیید کرد. _ اول اشک‌هات رو پاک کن و گریه نکن تا بتونم بگم. یه خبر خوبِ. نگاهم کرد.‌ دست لای موهاش کشیدم و مرتب کردم.‌ انگشت کوچکم رو سمتش گرفتم. _ باید قول بدی.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 انگشتش رو به دستم قلاب کرد. _ قول می‌دم، بگو دیگه! متأسف به عکس‌ها نگاه کردم. _ الان عمو بهم گفت که می‌خواد فردا بیاد دنبال تو، برات لباس بخره.‌ ذوق‌زده گفت: _ بگو به خدا؟ خندیدم. _ راست می‌گم... به خدا. فقط گفت نباید خاله بفهمه.‌ گفت اگر خاله بفهمه دیگه نمی‌تونه بیاد؛ چون یه برنامه می‌ریزه که تو نتونی با عمو بری.‌ فردا صبح میاد دنبالت.‌ _ نمی‌گم بهش.‌ تازه عمو برای من جاهای خوب خرید می‌کنه. لباس باکلاس می‌خرم. اَخم‌ کم‌رنگی وسط پیشونیم نشست. _ علی هم جای خوب می‌بره. عید مگه‌ بد بود؟ پشیمون از حرفش لب زد: _ با عمو بیشتر بهم خوش می‌گذره. دعوام نمی‌کنه. هر چی هم که می‌گم می‌خره. _ خب همین رو بگو، نگو جاهای خوب می‌بره! _ باشه. ببخشید. دستش رو گرفتم. _ خیلی خب پاشو بریم پایین با خاله آشتی کن. حرفی هم از حرف‌هایی که بهت زدم نگو تا عمو بتونه ببرت.‌ وگرنه‌ می‌دونی که خاله نمی‌ذاره. نگاهی به عکس‌ها کردم. _ اینا رو هم من جمع می‌کنم، قایم می‌کنم. فقط قول بده به کسی نگی، باشه؟ اصلاً بگو من نمی‌دونم کجاست. _ خب می‌فهمه که روی دیوار نیستن! _ تو بگو من نمی‌دونم کجاست. رضا می‌گرده و یه‌ خورده دادوبیداد می‌کنه. نمی‌فهمه کی کرده. بیخیال می‌شه و یه عکس دیگه از تو گوشی دوباره ظاهر می‌کنه.‌ اما اگه بفهمه، هم رضا دعوات می‌کنه، هم مامانت و هم مطمئن باش علی تنبیه‌ت می‌کنه. _ باشه نمی‌گم. کمکم کرد و عکس‌ها رو با هم جمع کردیم. دَر رو باز کردم و از اتاق بیرون رفتیم. میلاد با عجله از پله‌ها پایین رفت.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 وارد اتاق شدم. با ورودم زهره به دستم نگاه کرد و متعجب گفت: _ اینا چیه!؟ دَر رو بستم. مطمئنم زهره میلاد رو لو نمی‌ده چون خیلی دوستش داره. _ میلاد از حرص اینکه چرا لباس نمی‌خره و چرا رضا عکس‌هاش رو چسبونده به دیوار، همه عکس‌ها رو کنده و پاره کرده. زهره طوری خندید که انگار خنده‌دارترین لطیفه دنیا رو شنیده. _ دلم خنک شد. حالا می‌خوای چی‌کار کنی؟ _ اینجا قایم کنم که نبینه. فردا که رفتم مدرسه، بندازم دور یا آتیش بزنیم که متوجه نشه. _ خب الان ببینه عکس‌هاش نیست که می‌فهمه. _ تا پاره‌هاش رو پیدا نکنه نمی‌تونه حرف بزنه. عکس‌ها رو داخل پاکت‌نامه ریختم. روش چسب زدم و زیر لباس‌هام پنهانش کردم. _ رویا، رضا می‌ندازه گردن من. من که دلم خنک شد اما می‌دونم. _ پاشو بریم پیش خاله. _ خوابم میاد. کاش یه اتفاق می‌افتاد من تا سه‌شنبه مدرسه نمی‌اومدم. امروز خیلی اذیت شدم. روسریم رو روی سرم انداختم. _ فردا رو بهونه بیار نیا. شنبه هم خودت رو بزن به مریضی. _ من اگر مادر بشم بچه‌ام دوست نداشته باشه مدرسه بره، اجبارش نمی‌کنم. با‌خنده دَر رو باز کردم. _ مطمئنی نمیای پایین؟ _ آره برو. روی آخرین پله پا گذاشتم که صدای خاله حواسم رو به خودش جلب کرد. _ الو... چرا حرف نمی‌زنی!؟ _ سلام علیکم... بفرمایید؟ _ خانومِ...! به گوشی نگاه کرد. _ مردم خل شدن! می‌گه منزل معینی، می‌گم بله، می‌گه سلام بعد قطع می‌کنه. میلاد گفت: _ مامان شاید همون دخترست که داداش‌علی دوستش داره ولی بهتون نمی‌گه. با اَخم به میلاد نگاه کردم. _ این که می‌گه الو قطع می‌کنه یه آدم بیشعورِ! انتخاب علی قطعاً این نیست... دوباره گوشی زنگ خورد و خاله کلافه جواب داد. این بار طلبکار گفت: _ بله! رنگ چهره‌اش تغییر کرد. _ خانوم شما با این کارت داری من رو نگران می‌کنی! آخه یعنی چی زنگ‌ می‌زنی، یه بار قطع می‌کنی یه بار گریه! اگر نمی‌خوای حرف بزنی من قطع کنم؟ تماس رو قطع کرد و سیم تلفن رو کشید.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ آدمِ مزاحم. _ از کجا فامیلی رو می‌دونست؟ لب‌هاش رو پایین داد. _ نمی‌دونم! بذار علی شب بیاد، بهش می‌گم شمارش رو ببینه. مردم‌ بیکارن. ببین چه آشوبی به دلم انداخت! الان فکرم هزار جا می‌ره. اگر فامیلی نگفته بود می‌گفتم اشتباه گرفته. صدای بسته شدن دَر حیاط اومد. میلاد از پنجره بیرون رو نگاه کرد. _ رضاست. خاله که هنوز کلافگی تو صداش معلوم بود، پرسید: _ مهشید هم باهاش هست؟ _ نه تنهاست ولی خوشحالِ چون داره می‌خنده. به میلاد نگاه کردم. بیچاره پاش برسه به اتاقش، خوشحالیش تموم می‌شه. چه دعوایی راه بیافته وقتی متوجه بشه.‌ دَر باز شد و رضا سرحال داخل اومد. با صدای بلند سلام کرد و نگاهش رو به خاله داد. خاله جوابش رو داد و میلاد نامحسوس به مادرش چسبید. _ خبر خوش دارم مامان‌خانوم. خاله از خوشحالی رضا لبخند زد. _ چه خبری؟ _ کار پیدا کردم. تو یه دفتر، امور کامپیوتری انجام می‌دم. به خاطر دانشگاه پاره وقت می‌رم. حقوقش هم بد نیست ولی بهتر از هیچیه. به هیچ‌کس هم نگفتم حتی مهشید. ذوق خاله از اینکه رضا دیگه قرار نیست پیش عمو کار کنه به وضوح تو چشم‌هاش دیده شد. _ مبارکت باشه عزیزم. ولی به نظرم خیلی زود به مهشید بگو. روی زمین نشست و به پشتی تکیه داد. _اخلاقش رو که می‌دونید، بهش بگم دعوا درست می‌کنه که چرا پیش بابام نرفتی؟ بذار بعد عقد بهش می‌گم. الان‌ دلم‌ نمی‌خواد بدونه. اوقات تلخی می‌کنه. به آشپزخونه اشاره کرد. _ غذا داریم؟ _ ناهار نخوردی! تا الان؟ _ دیگه دنبال کار بودم. از صبح دارم‌ می‌گردم. از وقتی علی بهم گفت که نرم پیش عمو سرکار، رفتم تو فکر. دیدم حق با علیِ. کمک زیادی از طرف هر کسی زندگی رو خراب می‌کنه. یه جمله‌ی علی بدجور رو اعصابم بود. گفت هر جا پول بیاد سیاست هم میاد. پول عمو یعنی عملاً مدیریت زندگیت از دستت خارج می‌شه. دلم‌ نمی‌خواد این‌جوری بشه. می‌دونم بفهمند کلی ناراحتی می‌کنن اما مهم نیست. _ منم صد بار بهت گفتم، حرف تو کله‌ت نمی‌رفت. آدم از اول باید حواسش رو جمع کنه. اول زندگی هر جور باشه تا آخر همون جوری می‌شه. نباید وام‌دار کسی بود.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله نگاهی به‌ من انداخت. _ من پام‌ درد می‌کنه، یکم غذا گرم می‌کنی بخوره؟ ایستادم. _ چشم. _ الهی خیر ببینی رویا، تو نبودی من توی این خونه لنگ می‌موندم. میلاد گفت: _ مامان منم زن بگیرم‌ به عمو می‌گم به‌ تو چه که پول می‌دی! خاله از حرف میلاد جا خورد.‌ _ پسرم آدم‌ به عموش از این حرف‌ها نمی‌زنه! _ پس چرا رضا گفته؟ رضا گفت: _ میلاد یک‌ کلمه از حرف‌هایی که زدم رو به کسی بگی، پوستت رو می‌کنم. فهمیدی؟ میلاد با اَخم به رضا نگاه کرد. خاله گفت: _ پسرم‌ آقاست.‌ می‌دونه حرف خونه راز خونه‌ست. دهن میلاد رو باید با محبت بست نه زور و دعوا. وارد آشپزخونه شدم. سفره کوچکی براش انداختم و صداش کردم. نگران وارد آشپزخونه شد اما تا چشمش به غذا افتاد همه چیز یادش رفت و شروع به خوردن کرد. با دهن پر گفت: _ دستت درد نکنه. اگه الان اون عجوزه بود می‌گفت برو خونه عمو، مهشید برات غذا بپزه! _ زهره هم باهاش مهربون باشی این‌جوری نمی‌گه. _ نه کلاً جنسش خورده شیشه داره؛ بدجنسِ. ندیدی زنگ زده به عمو که بیا مهشید رو ببر!؟ فقط دنبالِ یه فرصتم، بگیرم بزنمش. _ تو از کجا می‌دونی زهره گفته؟ شاید عمو خودش اومده دنبالش. سرش رو بالا داد. _ عمو خودش نمی‌اومد. وقتی مهشید می‌رسه خونه‌شون، زن‌عمو بهش می‌گه بابات خواب بود یکی بهش زنگ زد، بعدش گفت می‌رم مهشید رو بیارم. مهشید هم گوشی عمو رو چک می‌کنه می‌بینه شماره خونه ماست. _ شاید من یا خاله زنگ زدیم. بی‌خودی به زهره گیر نده! _ تو یا مامان که با مهشید دشمنی ندارید؛ اون باهاش سر جنگ داره. آخرین قاشق ته مونده برنجش رو هم خورد. _ بازم بریزم؟ _ نه دستت درد نکنه، سیر شدم. _ رضا با میلاد مهربون باش، بیشتر جواب می‌ده. اگر حرف بزنه آبروت می‌ره. _ کاش جلوش نمی‌گفتم. ایستاد. _ حالا یه کاریش می‌کنم. این رو گفت و بیرون رفت.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ مامان من می‌رم بخوابم. دستت درد نکنه خیلی خوشمزه بود. _ برو پسرم. _ دست تو هم درد نکنه رویا.‌ بعضی‌ها نیستن ازت یاد بگیرن. لبخند‌ مصنوعی زدم و رفتنش رو با نگاه دنبال کردم. دل تو دلم نیست. مطمئنم الان یه دعوای بزرگ توی خونه سر عکس‌های پاره شده درست می‌شه. به آشپزخونه برگشتم. یه لیوان چایی ریختم و جلوی خاله گذاشتم. _ دستت درد نکنه عزیزم؛ روز به روز خانم‌تر می‌شی. ان شاءالله برات جبران می‌کنم. تنها جبرانی که می‌تونی بکنی اینه که علی بهت گفت مخالفت نکنی. _ خواهش می‌کنم. کاری نکردم. به پله‌ها نگاه کردم و منتظر فریادهای رضا موندم. میلاد هم متوجه شد و ایستاد. _ مامان من می‌رم بخوابم. خاله با محبت بهش نگاه کرد. _ عزیزدلم بزرگ شده؛ خودش تنها می‌خوابه. برو پسر قشنگم. _ دَر رو هم قفل می‌کنم. خاله با تعجب گفت: _ چرا قفل؟ _ آخه یکی میاد بیدارم می‌کنه. با سرعتی شبیه به دویدن وارد اتاق خاله شد و دَر رو قفل کرد. _ این‌ چش بود!؟ مضطرب فقط خاله رو نگاه کردم.‌ همزمان صدای داد و بیداد رضا بلند شد. _ زهره خیلی احمقی! فکر کردی با این کارها چی‌کار می‌تونی بکنی؟ خاله ناراحت به بالای پله‌ها نگاه کرد. _ ای خدا من از دست این‌ها چی‌کار کنم؟ رضا عصبی‌تر از قبل، در حالی که صداش نزدیک‌تر می‌شد گفت: _ من امروز تو رو آدم‌ می‌کنم. صدای کوبیده شدن دَر اتاق اومد و پشت سرش صدای جیغ زهره بلند شد. _ مامان این وحشی به من حمله کرده! با گریه گفت: _ چی کار کردی رضا! آی صورتم... مامان... نه از داد و بیداد رضا کم می‌شد‌ و نه از جیغ‌های زهره. خاله با عجله ایستاد. _ خدایا نزدیک‌ عقدی اینا چی‌کار کردن! آخر آبروی من توی این مراسم جلوی فامیل‌های پدرشون می‌ره. _ خاله آروم‌ برو، پاهات! _ الهی من بمیرم‌؛ هم خودم راحت شم هم اینا. _ خاله ولشون کن، نرو بالا. زنگ می‌زنیم به علی. با وجود پا دردش، پله‌ها رو با سرعت بالا رفت و من هم به ناچار دنبالش.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 زهره با گریه گفت: _ وحشی دارم بهت می‌گم من پاره نکردم! بذار شب علی بیاد، بهش می‌گم من رو زدی. داره خون‌ میاد! خاله ترسیده گفت: _ یا فاطمه‌ی‌زهرا، چی کار کردن!؟ رضا عصبی از اتاق بیرون اومد. _ به هرکی دوست داری بگو، حقت بود. خاله جلو رفت. به زهره نگاه کرد و هینی کشید. رو به رضا که سمت اتاقش می‌رفت گفت: _ رضا رو خواهرت دست بلند کردی!؟ این‌جوری! رضا طلبکار با فریاد گفت: _ برداشته عکس‌های من و مهشید رو پاره کرده چیده دورش چسب می‌زنه که من رو بچزونه! کتک خورد، حقش هم بود. با سرعت وارد اتاق شد و دَر رو بست. از کنار خاله به زهره نگاه کردم. روی زمین نشسته بود و گریه می‌کرد. گل‌سرش باز شده بود و موهاش نامرتب دورش ریخته بود و از بینش کمی خون اومده بود. عکس‌های پاره شده رضا و مهشید را هم روی زمین ریخته بود. خاله ناراحت وارد اتاق شد. کمی عصبی و درمونده به زهره گفت: _ آخه تو چی‌کار به عکس‌هاشون داشتی؟ زهره با گریه نامفهموم گفت: _ به خدا... من... نکردم! خاله ابروهاش رو بالا داد. _ پس جن کرده! ریختی جلوت می‌گی من نکردم!؟ جلو رفتم و کنارش نشستم. _ چرا آوردی‌شون بیرون؟ اشکش رو پاک‌ کرد و به سختی گفت: _ گفتم چسب بزنم شاید درست بشن. خاله متعجب پرسید: _ رویا تو پاره کردی!؟ نگاهم رو به خاله دادم. _ نه به خدا! من نکردم. _ مگه می‌شه نه تو پاره کرده باشی نه زهره! مگه خونه‌ی ما... لب‌هاش رو به هم فشار داد و نگاهش بین هر دومون جابه‌جا شد. تُن صداش رو برای اینکه رضا نشنوه پایین آورد. _ میلاد کرده؟ فقط نگاهش کردیم. به دیوار تکیه داد. _ من آخر از دست شماها سکته می‌کنم می‌میرم، بی‌مادر بزرگ می‌شید. _ الان که فهمیدی رضا اشتباه کرده، هیچی بهش نمی‌گی؟ _ هیچ کدوم‌تون به حرف من گوش نمی‌کنید. _ مامان به خدا من شب به علی می‌گم. اگر اونم هیچی بهش نگه، زنگ می‌زنم به عمو. بلند صحبت می‌کرد تا رضا هم بشنوه. خاله گفت: _ تو بیخود می‌کنی! به عموتون چه ربطی داره؟ _ من نمی‌دونم، رضا من رو زده یکی باید بزنش... صدای عصبی رضا از فاصله نزدیک بلند شد. _ تو زنگ بزن به عمو تا منم گندکاری کتک خوردنت از کافی شاپ تا خونه رو بذارم کف دست مسعود.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله درمونده به رضا نگاه کرد. _ بس کنید! قلبم داره می‌سوزه. رضا گفت: _ من بس کنم!؟عکس‌هام رو پاره کرده! دیروز زنگ زده به عمو بیاد مهشید رو ببره! زهره با جیغ گفت: _ آدم نفهم من زنگ نزدم، چرا توی کلت نمی‌ره؟ _ اتفاقاً تو زنگ زدی. خاله دستش رو روی قلبش گذاشت. با التماس به هردوشون گفتم: _ بس کنید توروخدا! خاله حالش بد شد. هر دو به صورت مادرشون که از درد به هم جمع شده بود نگاه کردن. رضا کلافه تو اتاقش برگشت. زهره سرش رو روی زانوش گذاشت و گریه کرد. دست خاله رو گرفتم. _ خاله می‌خوای برات آب بیارم؟ چشمش رو باز کرد. سرش رو بالا داد و لب زد: _ نه. به سختی لب زد: _ کمکم... کن... برم... پایین. کمی از تکیه بدنش رو بهم داد و پله‌ها رو با کمترین سرعت پایین رفتیم. گوشه اتاق دراز کشید و چشم‌هاش رو بست. _ خاله خوبی؟ با سر تأیید کرد. بغضم گرفت. _ می‌خوای بریم دکتر؟ دوباره سرش رو بالا داد. رنگ صورتش خیلی پریده و دستش رو از روی قلبش برنمی‌داره. به آشپزخونه رفتم و با لیوان آب برگشتم. _ خاله پاشو یکم آب بخور. جوابی نداد. دستم رو روی بدنش گذاشتم و کمی تکونش دادم.‌ _ خاله... خاله...! با گریه اما صدای آروم گفتم: _ چرا جواب نمی‌دی؟ دوباره تکونش دادم. _ خاله توروخدا جواب بده. من الان باید چی‌کار کنم آخه! به گوشی‌ تلفن نگاه کردم. تو هر شرایطی بود علی رو خبر نمی‌کردم ولی الان چاره‌ای برام نمونده. با وجود این که امکانش هست بهم بگن که از قصد به علی گفتی بیاد خونه تا ما رو دعوا کنه، اما نمی‌تونم‌ بشینم و حال خاله رو این‌طوری ببینم‌. گوشی رو فوری برداشتم و شماره علی رو گرفتم. بعد از خوردن چند بوق، صدای خسته‌ش توی گوشی پیچید. _ بله. نتونستم گریه‌ام رو کنترل کنم. _ علی... کمی مکث کرد و با نگرانی پرسید: _ چی شده رویا؟        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀‌‌ 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 به سختی بین هق‌هق گریه‌م گفتم: _ زهره و رضا دعواشون شد. حال خاله خوب نیست. _ گوشی رو بده بهش! _ خوابیده، هر چی صداش می‌کنم جواب نمی‌ده. علی توروخدا بیا! من می‌ترسم. هر چی می‌گم‌ خاله، انگار نه انگار. گفت قلبم داره می‌سوزه، بعد نفسش تند شد. الانم جواب نمی‌ده. ترسیده گفت: _ یا اباالفضل... دوباره صداش کن! _ تکونش هم دادم، جواب نداد. علی من می‌ترسم. با‌ احتیاط پرسید: _ رویا نفس می‌کشه؟ _ آره اما خیلی بد. من می‌ترسم. توروخدا بگو چی‌کار کنم؟ _ هیچ کاری نکن.‌ الان میام. فقط هی باهاش حرف بزن‌؛ جواب داد به من زنگ بزن. تماس رو قطع کرد. با گریه به خاله نگاه کردم و شروع به ماساژ پاهاش کردم.‌ _ خاله جونم... توروخدا جواب بده. صدای نگران زهره رو شنیدم و بهش نگاه کردم. _ چی شده رویا!؟ گریه‌ام شدت گرفت. _ حالش بد شد. فکر کنم بیهوش شده. بیا ببین؛ صداش هم می‌کنم جواب نمی‌ده. جلو اومد و آروم توی صورت مادرش زد. سرشونه‌اش رو تکون داد. _ مامان... توروخدا جواب بده! از صدای گریه‌ی ما، میلاد و رضا هم اومدند. رضا هم چند باری مادرش رو صدا زد اما خاله جواب نداد. صدای گریه‌ی میلاد بدتر از همه بود. رضا گفت: _ زنگ بزنم اورژانس؟ اشکم رو که پاک کردنش فایده‌ای نداشت، پاک کردم. _ نمی‌دونم، من زنگ زدم به علی. ترسیده نگاهم کرد. _ به اون چرا گفتی آخه!؟ _ چی کار می‌کردم.‌ چقدر بالا التماس‌تون کرد بس کنید! الان خوب شد؟ یکم کوتاه می‌اومدی.‌ نگاه کن خاله رو! صد بار بیشتر صداش کردیم، جواب نمی‌ده.‌ با تردید از حرفش به خاله نگاه کرد. _ هیچی نیست؛ الان خوب می‌شه. زهره با دهن نیمه‌باز، بهت زده به مادرش خیره مونده. میلاد با گریه‌ گفت: _ مامانی من تو رو می‌خوام. توروخدا بیدار شو. من با هیچ کس نمی‌رم‌ مدرسه.‌.. فضای غمگین خونه و اتفاقی که می‌تونه برای خاله بیافته، داره خفه‌ام می‌کنه. کاش علی زودتر برسه‌! نفس‌های خاله مرتب‌تر شده اما همچنان تند و سریعه. میلاد خوشحال رو به من‌ گفت: _ رویا، مامان چشمش رو باز کرد. همه بهش نگاه کردیم. چشمش رو نیمه‌باز کرد. تو همون حالت نگاه‌مون کرد و برای آرامش‌مون لب زد: _ خوبم... هیچی نیست... فقط یکم آب بدید بهم. لیوان آب رو برداشتم و سمتش گرفتم. _ بیا خاله‌جونم. با کمک رضا نشست. کمی از آب رو با دست‌های لرزونش خورد و دوباره دراز کشید. با همین چند کلمه‌ای که گفت، خیالمون راحت شد و گریه‌هامون بند اومد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 هیچ‌کس حرف نمی‌زد. همه به خاله که چشم‌هایش رو بسته بود و آهسته اشک‌ می‌ریخت نگاه می‌کردیم. میلاد با غصه کنار مادرش دراز کشید. هق‌هق کنون خودش رو بیشتر به مادرش نزدیک‌ کرد. خاله دستش رو گرفت. این تنها کاری بود که می‌تونست توی این حال برای آرامش پسر کوچکش بکنه. صدای بسته شدن دَر حیاط باعث شد تا زهره و میلاد از خاله فاصله بگیرند و سمت دیوار بایستن. با اینکه از دعوا بیزارم اما دلم‌ می‌خواد الان هردوشون رو که باعث این حالِ بد خاله شدن به شدت دعوا کنه. این اشک خاله هم علی رو بیشتر عصبی می‌کنه. علی با عجله و نگران دَر رو باز کرد و داخل اومد. این اولین باره که با لباس کارش خونه میاد. بدون اینکه به کسی نگاه کنه یا حرفی بزنه، کنار خاله نشست. _ مامان خوبی؟ خاله از شنیدن صدای علی لبخند زد. _ مادر کی به تو خبر داد؟ _ پاشو بریم دکتر. _ نمی‌خواد هیچی نیست. فشارم افتاده. علی رو به من گفت: _ من به تو نگفتم بیدار شد به من خبر بده؟ _ همین‌ الان بیدار شد.‌ نگاهش روم‌ طولانی شد. _ من‌ نفسم بند اومد تا اینجا رسیدم! سرم‌ رو پایین‌ انداختم. _ ببخشید، ناراحت‌ بودم‌ یادم رفت. _ آب‌ قند بهش دادی؟ _ الان درست می‌کنم. نگاهی به رضا و زهره انداخت. خیلی آروم که حال خاله رو خراب‌تر نکنه گفت: _ همین رو می‌خواستید؟ رضا گفت: _ من بی‌تقصیرم. به زهره اشاره کرد. _ این بیشعور رفته تو اتاق من... نگاهش تیز شد و باعث شد تا رضا ساکت بشه.‌ عصبی گفت: _ گمشید تو اتاق‌هاتون تا تکلیف‌تون‌ رو مشخص کنم! تا همین الان هم به خاطر حال خاله هیچی بهشون نگفته. اما دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه.‌ هر دو بی‌حرف و شرمنده پله‌ها رو بالا رفتن. حضور علی حال خاله رو بهتر کرد. آب قندش رو خورد و با کمک علی نشست. خاله به میلاد نگاه کرد. _ الهی بمیرم، بچه‌م از ترس خوابش برده.‌ با صدای گریه‌ی میلاد بیدار شدم. دستی به سرش کشید.‌ _ علی‌جان می‌بری بذاریش روی تخت؟ میلاد رو بغل کرد و به اتاق خاله برد. _ خاله‌ خیلی ترسیدم. _ ببخش عزیزم.‌ نفهمیدم‌ چی شد خوابم رفت. _ خواب نبودید، بیهوش بودید. خیلی صداتون کردیم، جواب نمی‌دادید.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 علی برگشت و کنار خاله نشست. _ چی شد که این‌جوری شدی؟ خاله چشم‌هاش رو بست و نفس سنگین کشید. _ همه چی پیچید به هم. _ می‌شه بهم بگی مامان؟ _ ول کن مادر، دیگه تموم شده. _ نه، اما من امروز تمومش می‌کنم. فقط خواهش می‌کنم بهم‌ بگو چی شده؟ خاله سکوت کرد.‌ علی که انگار دیواری کوتاه‌تر از دیوار من پیدا نکرده، نگاه تیزش رو به من داد و با تشر گفت: _ تو بگو! هول شدم‌ و نگاهی به خاله انداختم. _ به این چی‌کار داری مادر؟ خودم می‌گم. مثل اینکه دیروز زهره زنگ زده به عموت که بیاد مهشید رو ببره. علی نگاه پر از شماتتش رو به من داد‌. اگر می‌دونستم انقدر حرفم بزرگ می‌شه به خدا زنگ نمی‌زدم. _ از این ور میلاد رفته بالا از حرصش عکس‌های رضا و مهشید رو پاره کرده. رضا از راه رسید و زهره رو زد که تو پاره کردی. علی با تعجب گفت: _ زهره رو زد!؟ _ آره، ندیدی بینیش باد کرده بود؟ _ حواسم به شما بود، دقت نکردم. _ یه دفعه قلبم سوخت. هر چی گفتم بس کنید انگار به دیوار گفتم. زهره هر چی از دهنش در اومد به رضا گفت؛ رضا هم دوباره حمله کرد سمت زهره. انقدر بهم فشار اومد که یه لحظه نفسم گرفت. رویا کمکم کرد و آوردم پایین. اَخم‌های علی تو هم رفت. _ همین بود؟ _ آره مادر، همین‌ بود. _ زهره چی به رضا گفت؟ _علی‌جان بسه! من دیگه طاقت ندارم. _ فقط می‌خوام بدونم. از خاله ناامید شد و نگاهش رو به من داد. آب دهنم رو قورت دادم. _ می‌گم ولی نگو من گفتم. خاله گفت: _ اصلاً این کارها لازم نیست! علی ایستاد. _ علی‌جان، من دیگه طاقت دعوا و دادوبیداد رو ندارم. _ کاریشون ندارم، فقط باهاشون حرف می‌زنم. سمت پله‌ها رفت. خداروشکر این پایین نشستم وگرنه الان با من هم دعوا می‌کرد. همین الان هم کم تیروترکشش بهم نخورد. _ رویا دوتا بالشت می‌ذاری زیر پای من؟ فوری کاری که خاله گفته بود رو انجام دادم. _ کاش زنگ نمی‌زدی به علی. _ ببخشید، فقط این به ذهنم رسید. ترسیده بودم. _ همش تقصیر زهره‌ست. دلم برای زهره می‌سوزه. گناهی نکرده کتک خورده.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 صدام رو پایین آوردم. _ خاله من زنگ زدم به عمو. _ الان؟ _ نه؛ دیروز زهره زنگ نزد، من زنگ زدم. خیره نگاهم کرد. _ چرا!؟ شرمنده گفتم: _ چون از طرف من دروغ به میلاد یاد داده بود که به علی بگه. _ چه دروغی؟ _ گفته بود که بگو رویا می‌ترسه نمیاد اتاقت. با کمی اَخم گفت: _ درست حرف بزن ببینم! همه چیز رو تعریف کردم؛ از فال گوش ایستادن تا دروغ یاد میلاد دادن. _ عجب دختریه! _ منم دیدم پررو شده، به عمو گفتم مهشید دلش تنگ شده روش نمی‌شه بگه بیاید دنبالش. _ از دست شما بچه‌ها! _ الان می‌ترسم. علی من رو هم‌ دعوا می‌کنه. _ به خدا که حقتِ. یکم این گوشت رو بپیچونه که با یه ندونم کاری شر درست کردی. همون دیروز باید به من می‌گفتی نه که خودت سر خود پاشی زنگ‌ بزنی. صدایی از بالا نمیاد. یعنی علی روی حرفش ایستاده و فقط باهاشون حرف می‌زنه! ولی مطمئنم بیخیال نمی‌شه و سر فرصت حال همه رو می‌گیره. _ بچه‌م زهره هیچ کاری نکرده کتک خورد. _ منم دلم خیلی براش سوخت ولی جرأت نکردم حرف بزنم. _ میلاد چرا این کار رو کرده؟ _گفت اینجا اتاق منم هست، نباید می‌چسبونده. _ خب پسر خوب، فقط می‌کندیشون نه که پاره‌شون کنی! نچی کرد و سرش رو متأسف تکون داد. _ از سر نادونی چه کاری کرده! حالا مهشید بفهمه هم یه داستان داریم. _ به‌ رضا بگو بهش نگه. _ این‌ اگر حرف من رو گوش می‌کرد الان‌ وضعمون این نبود. صدای زنگ خونه بلند شد. _ پاشو برو ببین کیه؟ _ برم باز کنم؟ _ برو دیگه! _ علی نگه ما خونه بودیم تو چرا باز کردی! _ نه نمی‌گه، برو ببین کیه؟ ایستادم. خاله طلبکار گفت: _ رویا اقدس‌خانم بود، بی‌ادبی نمی‌کنی ها! سرم رو بالا دادم. _ دوبار خیلی بد باهاش حرف زدی، دفعه‌ی سوم‌ من می‌دونم با توها! _ آخه اینجا چی‌کار داره؟ دیدی اون سری علی هم‌ همین رو گفت.‌ مگه اینجا پاسگاهِ آخه! دوباره صدای زنگ بلند شد. _ برو دَر رو باز کن. تو کاری هم‌ که به تو مربوط نیست دخالت نکن. دلخور نگاهم‌ رو ازش گرفتم. _ چشم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 وارد حیاط شدم. با صدای بلند پرسیدم: _ کیه؟ _ باز کن دیگه، منم. جلو رفتم و دَر رو باز کردم. حضور دایی الان تو خونه خیلی به موقع‌ست. _ سلام. _ سلام، چرا دَر رو باز نمی‌کنید؟ _ پیش خاله بودم. _ حالش چطوره؟ _ خوبه؛ فشارش افتاده بود. _ علی یه جوری زنگ زد به من که ترسیدم! _ آخه خاله رو هر چی صدا می‌کردیم جواب نمی‌داد! _ چرا این جوری شد؟ _ بهت می‌گم حالا. الان حرف بزنم یه چیزی بهم می‌گه ولی توی خونه جلوی خاله نمی‌تونه. وارد خونه شدیم. به خاله نگاه کرد و برای اینکه بهش روحیه بده با خنده گفت: _ آبجی زَوارِت در رفته دیگه ها! خاله لبخند زد. _ سلام عزیزم، کی به تو گفت؟ _ سلام. بچه‌ی هوچیت. کنارش نشست. _ گفتم بهت باید چکاب بدی، حرفم رو گوش نکردی. _ هیچیم نیست، مال اعصابه. بچه‌ها دعواشون شد نتونستم آروم‌شون کنم، حالم خراب شد. _ کدوماشون؟ _ ولش کن. رویا خاله، یکم میوه بیار. _ چشم. دایی گفت: _ میوه نمی‌خوام؛ اگر ناهار داری، ناهار بیار. خاله به ساعت نگاه کرد. _ تا الان ناهار نخوردی!؟ _ نه مأموریت بودیم. علی هم فکر نکنم خورده باشه. سرمون خیلی شلوغ بود. یه دفعه زنگ زد گفت مامانم حالش بده، من می‌رم تو به رئیس بگو. گفتم اما فایده نداشت. حالا امشب مراسم داریم تو اداره. _ الهی بمیرم برای بچه‌م! _ الان رفته بالا چی‌کار؟ دعوا؟ _ نمی‌دونم. بچه‌م یه لحظه هم آرامش نداره توی این خونه؛ برای همین اصرار دارم زن بگیره. هم سنش رفته بالا، هم زودتر از خونه بره به آرامش برسه. همش نگرانم که دیگه کی میاد زنش بشه با این سن و سال! دایی رو به من گفت: _ پاشو برو یه چایی بیار من بخورم. عین فضول‌ها داره گوش می‌کنه! _ وا... چی‌کار به من داری دایی!؟ خاله خندید: _ داره شوخی می‌کنه. یکم غذا گرم کن بیار بخورن. برای علی هم گرم‌ کن.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀