eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
541 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
❣زبان عشق❣ یه شال انداختم روی سرم و یه تونیک که تا بالای زانو بود پوشیدم یه نگاه تو اینه به خودم کردم لباس های من اکثرا گشادن نمی دونم چرا امیر انقدر گیر میده شونه هامو بالا دادم رفتم تو حیاط همزمان با من امیر و پریسا هم از خونشون اومدن بیرون رفتن سمت علی و زهرا سلام ارومی گفتم زهرا با همون لبخند همیشگی پر از ارامش گفت _به به سلام عروس حاضر جواب لبخند بی جونی زدم انقدر که فکر نکنن قهرم علی خودش رو کنار کشید و زهرا هم رفت سمتش با دست اشاره کرد که منم روی تاپ بشینم برای اینکه از اون جمع دور باشم بدون تعارف نشستم کنارشون علی که حالا دستش رو از رو شونه ی زهرا برداشته بود گفت _عروس خانوم میشه دل داداش ما رو انقدر نشکونی _میشه شمام به داداشت یاد بدی با یه دختر چه جوری باید برخورد کنه زهرا بلند خندید با دست اروم زد روی پای علی _ول کن بابا تو حریف زبون دنیا نمی شی به عمه اش رفته . _علی میای والیبال محمد با صدای بلند از وسط حیاط فریاد میزد علی دست زهرا رو گرفت _بریم یه دست والیبال با داداشات بزنیم حالشونو بگیریم _عمرا تو بتونی حریف داداشای من بشی هر دو باشگاه میرن _حالا اگه تک هم تیمی من باشی مطمعنم می برم. زهرا که از این تعریف علی حسابی ذوق کرده بود بلند شد و سمت برادراش رفت. نشستم وسط تاپ سرم رو پایین انداختم و با پاهام خودم رو تام میدادم _منم بیام نگاهم رو بالا آوروم پریسا با قیافه مزحک جلوم ایستاده بود خودمو کنار کشیدم نشست پیشم .به امیر نگاه کردم کنار اقاجون نشسته بود و دم کوشش پچ پچ میکرد _امیر چی کارم داشت _اول بگو با من قهری _با هیچ کس قهر نیستم اعصابم خورده چی کارم داشت؟ _نمیدونم والا من رو هم اسیر کرده میگه دیشب نظرشو در رابطه با یه چی پرسیدی میخواد الان بگه خیلی عم عصبی بود _چه عقده ای این داداشت عه!... چرا؟ _هیچی بابا ول کن _دنیا دیشب که رفتیم خونه مامان کلی غر زد از حرف هایی که تو زده بودی حسابی شاکی بود به امیر گفتی وحشی و خشک و اینا بی اهمیت بهش نگاه کردم _مهم نیست _واقعا مهم نیست! تازه امیر هم به مامان گفت صبر کن حالا نشونش میدم . البته ایتارو جلو من نگفتن ها من گوش وایستادم. _هیچ غلطی نمیتونه بکنه. _دنیا این بد دهنی ها کار دستت میده ها . من یه بار به امیر گفتم به تو چه همچین زد تو دهنم... وسط حرفش پریدم و شمرده شمرده گفتم _هیچ ... غلطی ....نمیتونه ....بکنه یه کم نگاهم کرد شونه هاشو بالا داد _خود دانی . ولی باور کن امیر خوبه اگه به حرفش گوش کنی نمونه است _آدم کوکی میخواد زن نمیخواد که . بد دل وحشی _اینجوری هم که تو میگی نیست .کی بد دلی کرده بیچاره؟ با شتاب برگشتم سمتش طلبکارانه گفتم _یعنی تا حالا ندیدی؟بد دلیش تو رو نگرفته خیره نگاهم کرد _خب الان نشونت میدم صبر کن ببین بلند شدم و رفتم سمت بچه ها که داشتن والیبال بازی میکردن _یار جدید نمیخواید علی گفت _سه به دو که نمیشه مهدی و محمد اومدن سمت ما مهدی مثل همیشه با لخند بهم نگاه می کرد _ من و دنیا شما سه تا فوری رفتم کنار مهدی ایستادم _موافقم مهدی مثل ادم بازی میکنه من با مهدی محمد توپ رو پرت کرد سمتم با خنده گفت _یعنی ما ادم نیستیم. وصف بیشعوریتو شنیده بودم به لطف خودت هم دیشب هم امروز دیدم اهمیت ندادم و نیم نگاهی به امیر انداختم حواسش به من نبود و هنوز داشت با اقاجون حرف میزد https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
_اینجوری نمیشه سه به دو علی بود با صداش نگاهم رو از امیر به جمع دادم رو کرد سمت پریسا و با صدای بلند گفت _پری بیا پریسا که انگار منتظر بود با ذوق دوید سمت ما _دختر ها یه تیم پسر هام یه تیم اینجوری خوبه نیم تگاهی به تختی که نیم ساعتی می شد سه نفره شده انداختم _نه من با برادران مشیری تو با خواهرت و زنت علی برگشت و نگاهی به امیر کرد _باشه برو اونور شروع به بازی کردیم طولی نکشید که صدای دادو فریادمون کل حیاط رو بر داشت نگاهی به امیر که الان متوجه ما شده بود انداختم اخم وحشتناکش دوباره ظاهر شدن از جاش بلند شد و با حرص سمت عمه اینا میرفت با خوردن توپ به شکمم نگاهم رو به توپ دادم که الان روی زمین قل میخورد پریسا و زهرا به خاطر امتیازی که گرفته بودن شادی می کردن مهدی می خندید ولی محمد عصبی به طرفم اومد _چی کار میکنی تو اه شرمنده به مهدی نگاه کردم _ببخشید حواسم اون ور بود مچ دستمم درد میکنه _عیب نداره بازی دیگه _چیو عیب نداره داره خنگ بازی میکنه بی خودی یه امتیاز دادیم _بسه محمد ناراحتش نکن دست به کمر شدم تا جواب دندون شکنی به محمد بدم که با شنیدن صدای عمه به سمتش برگشتیم _اینجا چه خبره؟ دختر ها برید سالاد درست کنید وقت نهاره زهرا ژست ورزشکارای پیروز رو گرفته بود وبا ذوق گفت _مامان ده دقیقه ی دیگه میاین بزار یه امتیاز دیگه ازشون بگیریم محمد که حسابی بازی رو جدی گرفته بودگفت _به همین خیال باش آبجی خانوم عمه دست هاشو به هم زد _بازی باشه مال مردا پریسا و زهرا تسلیم شدن و رفتن _من نمی ام عمه اومد سمتم آروم کنار گوشم گفت _تو اخلاقای شوهرت رو نمی دونی اومدی لای مرد ها بازی میکنی _اون شوهر من نیست _قراره بشه _ حالا هر وقت شد دستوراتش اجرا میشه _اون موقع هم فکر نکنم تو حرف گوش کن بشی خدا اخر عاقبت ما رو با شما دو تا به خیر کنه. دستشو گذاشت مشت کمرم و هولم داد جلو کلافه گفت _بیا برو ببینم. کنار مامان نشستم و اخم هامو کردم تو هم مامان زیر چشمی نگاهم کرد _دنیا جان مامان سلام کردی طلبکارانه گفتم _بله اروم گفت _ولی هیچ کس نشنید _حتما گوش هاشون ایراد داره سرشو تکون داد و به گوجه هایی نگاه کرد که با چاقو ریز ریزشون کرده بودن رو به پریسا گفتم _دیدی زهرشو این دفعه با عمه زد اون وقت بگو بد دل نیست _بد دل نیست حساسه به امیر نگاه کردم هر چی نفرت داشتم تو صورتم نشونش دادم اونم بی کار نموند وتمام خشمش رو با نگاهش نثارم کرد تنها چیزی که ارومم می کرد نگاه کردن به پیشونی کبودش بود. احمد اقا دیگه به جمع ما اضافه شده بود بعد از خوردن نهار با آداب رسوم اقاجون محمد از همه خداحافظی کرد تا فردا صبح عازم بشه بالاخره اون دو روز تعطیلی تموم شد ***** از خواب بیدار شدم صبحانه ام رو خوردم بابا روبروم نشسته بود منتظر جوابی بود که به خاطرش دو روز بهم وقت داده بود مخالفت من بی فایده بود چون در هر صورت اقاجون حرفش رو به کرسی مینشوند پس سکوت کردم و فقط گفتم هر چی شما بگید مامان هم مثل همیشه سکوت کرد تا بعدن چیزی گردنش نیافته و من اصلا ازش انتظار کاری نداشتم. https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
❣زبان عشق ❣ با فکر اینکه قراره دوباره امیر رو ببینم حالم خراب شد کفش هامو پوشیدم و شال گردنم رو سفت کردم از خونه بیرون رفتم که صدای بوق ماشین علی حواسم رو به خودش جلب کرد به سمتش رفتم پریسا جلو نشسته بود علی سرش و خم کرد و از کنار پریسا گفت _سوارشو امروز من میبرمتون دوست داشتم دلخوریم رو سر همه خالی کنم در رو باز کردم بدون سلام نشستم که پریسا زیر لب با حرص گفت _علیک سلام وقتی جوابی نشنید ابن بار با صدای بلند تری من رو مورد خطاب قرار داد _دنیا خانوم میدونی چرا امیر نیومده از تو آینه نگاهش کردم و بی تفاوت شونه هام رو بالا دادم _در رو زدی تو سرش، سرش درد می کرد پوزخندی زدم وصورتم رو ازش بر گردوندم پریسا تیز به علی نگاه کرد _چه پروعه این _عه، ساکت اصلا عذاب وجدان کار دیروزم رونداشتم چون هم مچ دستم درد میکرد هم پهلوم که مسبب هر دوش امیر بود تا رسیدن به مدرسه به جز علی که چند بار تیکه انداخت تا من بخندم نه من حرف زدم نه پریسا پریسا زیاد از امیر کتک خورده. فقط و فقط به خاطر حس خواهر برادری گاهی هوای امیر رو داره اگه من جای اون بودم هر روز به تلافی کار هاش بلا سرش می آوردم. وارد مدرسه شدیم به خاطر سردی هوا زنگ اول صف نداشیم مستقیم تو کلاس رفتیم شکر خدا کلاسم با پریسا یکی نبود تا زنگ آخر از کلاس بیرون نرفتم سرم رو روی میز گذاشتم و منتظر ورود معلم هنر بودم صدای خانم مدیر که تو بلند گو صدام می کرد باعث شد از کلاس بیرون برم و لماده بشم برای یک توبیخ بزرگ می دونستم که برای نمره ی فیزیکم قراره باز خواست بشم جلوی دفتر رسیدم نفس عمیقی کشیدم و روپوش و مقنعه ام رو مرتب کردم یه سرفه ی ریز کردم در زدم و داخل رفتم سلامی دادم و گوشه ی دفتر ایستادم نگاهم به لب های خانم مدیر بود _مرادی، این چه وضعیه؟ خودم رو زدم به اون راه _چی خانوم _دانش آموز نمونه ی مدرسه من الان دو ماهه هر روز نمره اش از دیروزش پاین تر میشه. هی میگم صبر کنم شاید درست شه . امروز معلم فیزیکت برگه ات رو نشوم داده .مرادی هشت شدی! _خانوم به خدا خونده بودم ولی اصلا تمرکز نداشتم نتونستم بنویسم. _من دیگه با شما کاری ندارم . تماس گرفتم اولیاتون الان میان . از این همه بی تفاوتیش به حرف هام ناراحت شدم لب هامو دادم پایین و شونه هام رو دادم بالا ، با چیزی که یادم افتاد دنیا دور سرم چرخید روز ثبت نام بابا عمو به خاطر مشغله ی کاری برای رسیدگی به امورات درسی من و پریسا شماره ی امیر رو داده بودند یا پیغمبر الان میاد دق و دلی این چند روز رو سرم خالی میکنه https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
❣زبان عشق❣ هر چی التماس داشتم ریختم تو نگاهم _خانم فتحی تو رو خدا ببخشید به خدا جبران میکنم فقط زنگ بزنید بگید نیان از تغییر عکس العملم تو این چند لحظه حسابی تعجب کرده بود _چی شد یهو ؟ _خانم قول میدم جبران کنم توروخدا زنگ بزنید _قبلا باید فکرش رو می کردی. هیچ وقت از هیچ چیز نمی گذشت. باید فکر دیگه ای می کردم _خانوم میشه ما بریم سر کلاس _نه _اخه قراره درس بدن عقب می افتم. همین طور که سرش پایین رو به پرونده ای روی میزش بود از بالای عینک نگاهم کرد _مرادی، این زنگ هنر دارین. وای از همه چیز خبر داشت و من رسما بیچاره شدم. دست هام رو بردم پشتم و به دیوار تکیه دادم اون لحظه دوست نداشتم به چیزی فکر کنم.با صدای در اتاق و بفرمایید گفتن خانم فتحی به خودم اومدم امیر وارد شد من پشت در بودم و هنوز متوجه حضور من نشده بود . صدای مرتب تند تند قلیم رو می شنیدم. _سلام ،مرادی هستم _بفرمایید تو حالتون خوبه _خیلی ممنون تعارف کرد و امیر نشست روی مبل راحتی که من پشتش با کمی فاصله ایستاده بودم استرس تمام وجودم رو برداشته بود شکر خدا دست هام پشتم بود وگرنه خانم مدیر علاوه بر رنگ و روی به شدت پریدم لرزش دست هام رو هم می دید بیشتر از آبروم می ترسیدم اینکه حالا امیر به همه میگه و میخواد سرزنشم کنه حتی حاضر جوابیم هم اینجا نمیتوست به کمکم بیاد _ببخشید من الان برای پریسا اینجام یا دنیا فتحی نگاهی به من کرد و گفت دنیا. نگاهش باعث شد امیر برگرده و به پشت سرش نگاه کنه سرم رو بالا نیاوردم و زیر لب سلامی دادم.متعجب چند ثانیه ای نگاهم کرد سرش رو چرخوند سمت خانم فتحی _چی شده؟ _ایشون الان دو ماهه دارن افت تحصیلی میکنن من همش چشم پوشی کردم و بهشون فرصت دادم تا چهار شنبه که ما تو مدرسه امتحان فیزیک سراسری برگزار کردیم در کمال ناباوری ایشون نمره هشت گرفته و این واقعا تاسف باره تصمیم گرفتم با شما در میون بزارم تا این مسئله حل بشه _اصلا باورم نمیشه دنیا همش تو اتاقش داره درس میخونه علاقه ای که به مدرسه و درس داره و پریسا نداره رو کرد به من و متعجب گفت _چرا ؟ هم شرمنده بودم هم از عکس العمل امیر میترسیدم زیر لب و خیلی اروم گفتم _ببخشید. فوری نگاهش رو به خانم مدیر داد _خانم مطمعن باشید این باره آخره دیگه تکرار نمیشه. بعد از کلی تعهد دادن و تهدید های خانم فتحی با امیر بیرون اومدیم چند قدم از دفتر فاصله گرفتیم گوشه سالن ایستادم _الان ناراحتی به زمین نگاه می کردم. _ببین من رو سرم رو بالا آوردم لبخند شیطنت آمیزی روی لب هاش داشت _به هیچ کس نمیگم ولی باید قول بدی درستو بخونی کوچولو همیشه وقتی می فهمیدم عصبانی نیست پرو میشدم _برو به هر کی دوست داری بگو من نیاز به محبت تو ندارم. رنگ چهره اش برگشت _خیلی پروعی پوزخند زدم _مثل اینکه سرت خوب شده و باید دوباره دست به کار شم اینکه من درسم خوبه یا بد ، میخونم یا نمیخونم، اصلا به تو ربطی نداره بابا بزرگ، خودتو جمع کن و تو کارهایی که بهت ربط نداره دخالت نکن . نمی دونم حس کردم یا واقعا قرمز شد بازم رو محکم گرفت و فشار داد انقدر زیاد که احساس کردم ماهیچه های بازوم در حال متلاشی شدن هستن _بفهم چی و به کی میگی وگرنه دندون هات رو تو دهنت خورد میکنم. داشتم قبض روح میشدم ولی سعی کردم عادی و خونسرد باشم _تو هم حد خودت رو نگه دار مگه تو کی هستی که اینجوری با من حرف میزنی حق نداری من رو بازخواست کنی اگر هم درس نخوندم به تو یکی ربطی نداره _من اصلا حرف زدم؟ _نبایدم بزنی. دستم رو ول کن وحشی داره میشکنه دستم رو رها کردو از این همه پروییم چشم هاش گرد شده بود یکم بازوم رو مالیدم بدون توجه بهش سمت کلاس رفتم تواین شونزده سالی که قرار ازدواج من و اون توسط آقاجون صادر شده به غیرشش هفت سال اول که چیزی ازش یادم نمی آد اون همیشه ناراحتم کرده و بهم گیر داده به همین خاطر وقتی ناراحتش میکم اصلا عذاب وجدان ندارم. https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
❣زبان عشق❣ به لطف خانم مدیر اون روز فقط نیم ساعت آخر تو کلاس شرکت کردم زنگ که خورد مثل همیشه کنار در حیاط مدرسه رفتم امیر ایستاده بود و به زمین نگاه می کرد بی حرف کنارش ایستادم با گوشه ی چشم نگاهم کرد دلخور بود ولی محل بهش ندادم پریسا هم اومد روز زوج بود پس اول پریسا رو گذاشت آموزشگاه رفتیم خونه با مامان سلام و احوال پرسی کردم و رفتم بالا لباس هام رو وسط اتاق در اوردم و رفتم حموم به اتفاقای این چند روز فکر کردم به جای دست امیر روی بازوم که حسابی کبود شده بود نگاه کردم زمان از دستم در رفته بود سرم رو از حموم بیرون آوردم به ساعتی که بالای اینه کنار در ورودی بود نگاه کردم وای خدای من سه ساعت تو حمومم فوری بیرون اومدم لباس پوشیدم موهام رو با سه شوار نیمه خشک کردم رفتم پایین مامان نبود یه نامه گذاشته بود رو اپن _دنیا جان کار داشتم رفتم بیرون نهار رو گازه بخور تا بیام سراغ قابلمه ی رو ی گاز رفتم لوبیا پلویی که درست کرده بود رو خوردم و بعد از خوندن نماز حواسم رو کامل به درس خوندن دادم دو ساعتی بود که سرم رو از کتاب بالا نیاورده بودم که در اتاقم باز شد تقریبا به ورود ناگهانی مامان به اتاقم عادت کردم هیچ وقت در نمیزنه _سلام _سلام ، پاشو حاضر شو بریم خونه ی عموت _اونجا برا چی؟ من نمیام . _زن عموت شام درست کرده دعوتمون کرده. _اه _عه دنیا! این چه طرز حرف زدنه؟ _همش نقشه ی امیره میخواد منو بکشونه اونجا _بده دوستت داره _واقعا فکر کردی من رو دوست داره لباسم رو درآوروم و کبودی روی بازوم رو نشونش دادم _اینم نشونه ی دوست داشتنه اخم هاش توی هم رفت _به بابات چیزی نگو خودم درستش میکنم لباسم رو دوباره پوشیدم _ ول کن مامان فقط میخواستم دوست داشتنش رو نشونت بدم _تو کاری نداشته باش حاضر شو بیا پایین گشاد ترین لباس و شلوارن رو پوشیدم جوابش رو می دادم ولی خیلی ازش حساب می بردم. وارد خونه عمو شدیم به هیچ کس سلام نکردم بالای خونه نشستم شکر خدا ابوالهل نبود ولی جانشینش روبروم نشسته بود پشت چشمی بهش نازک کردم و صورتم رو ازش برگردوندم.همه شاد بودن و باهم می گفتن و می خندیدن به جز من و مامان . مامان رو به امیر کرد _یه دقیقه بیا بیرون کارت دارم رفتن و پنج دقیقه بعد برگشتن مامان رفت تو آشپزخونه امیر با اخم کم رنگی کنارم نشست یه کن ازش فاصله گرفتم هم محرم نبودیم هم ازش می ترسیدم. اروم لب زد _تو همه چیز رو باید بگی _از خودت یا گرفتم _من کی فضولی کردم _ماشالله چقدرم رو داری _میشه الان دقیقا بگی من چی رو گفتم _اینکه در رو بستم خورد به سرت اینکه بهت طعنه زدم داشتی اوف میشدی. _من نگفتم دنیا _پس عمم گفته _اولی رو عمت گفته دومی رو هم آقاجون از پشت پنجره اتاقش دیده بود به من گفتن منم گفتم همش اتفاق بوده . _آره منم باور کردم هم باور کردم هم یکم عذاب وجدان گرفتم امیر هر چی بود دروغگو نبود. _اصلا مهم نیست . هر جور دوست داری فکر کن.یه دقیقه بیا اتاقم کارت دارم. _نمی یام _با زبون خوش میای یا به زور ببرمت _مثلا چه غلطی میخوای بکنی _لا اله الا الله . دنیا من میرم تو هم دنبالم میای _اگه نیام چی میشه اونوقت _به همه میگم امروز یه لنگه پا گوشه دفتر وایستاده بودی https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
❣زبان عشق❣ فقط نگاش کردم رفت و من هم از ترس آبرو ریزی دنبالش رفتم. _در رو ببند _چرا؟ _میخوام راحت باشیم. _میخوام نباشیم . ما هنوز محرم نیستیم نمیشه تو اتاق دربسته باشیم کلافه دست لای موهاش کشید _خیلی خب بیا اینور بشین از توی کشوی میزش یه جعبه که کادو کرده بود در آورد و گرفت سمتم _این چیه ؟ _باز کن میفهمی گرفتم و با باز کردنش لبخندم تا چایی که می تونست کش اومد. _ وای امیر گوشی ؟ اصلا فکر نمیکردم تو ی خشک متعصب یه همچین هدیه ای بهم بدی لبخند بی جونی زد _الان تعریف کردی؟ من خشک متعصب نیستم یه کم روی تو حساسم همین. کلافه گفتم _خب ،از حرف ادم ماهی میگیره دستت درد نکنه لبخند عریضم رو جمع کردم و با ناامیدی نگاهش کردم _ولی بابا نمیزاره گوشی داشته باشم _باهاش حرف زدم اجازه گرفتم. دوباره نیشم باز شد و سرگرم گوشی شدم _اینو برات گرفتم هر وقت خودم کارت داشتم باهات حرف بزنم نه حق داری به کسی شماره بدی نه با کسی به غیر من حرف بزنی اینکه میگم هیچ کس منظورم مهدی و علی و زهرا و پریسا هم هست فهمیدی ؟ با حرف هاش اب پاکی رو روی دستم ریخته بود گوشی دو گذاشتم روی میز و هل دادم سمتش _من رو بگو فکر کردم آدم شدی . مال خودت . شما هم خیلی بیجا میکنی با من کار داشته باشی من زیر بار این حرفت نمیرم اونم هل داد سمت من _باید بری _نمیرم _میبینیم _برای یه لحظه اندازه ی سر سوزن ازت خوشم اومد که خرابش کردی بلند شدم و رفتم سمت در احساس کردم برای ناراحت کردنش تلاش نکردم _میدونی چیه شاید به زورعقدم کنی ولی نمیتونی مجبورم کنی با هات زندگی کنم ازت طلاق می گیرم از این خونه میرم میرم جایی که هیچ کس نتونه و دستش بهم نرسه که بخواد مجبورم کنه با تو باشم https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
❣زبان عشق❣ اسم طلاق رو که آوردم رنگش قرمز شد از روی تخت بلند شد تند تند و سنگین نفس میکشید چشم هاشو ریز گرد یه قدم اومد سمتم که از ترس جیغ کشیدم و از اتاق بیرون رفتم دویدم سمت بابا امیر هم دنبالم همه به ما نگاه میکردن بابا به امیر چشم غره رفت و از جاش بلند شد _کارت به جایی رسیده دنبالش میکنی بزنیش _نه عمو به خدا . یه لحظه گوش کن دنیا می... از فرصت استفاده کردم _بازم داری انکار میکنی خوبه همه دیدن بابا که حسابی عصبی شده بود با خشم گفت _توضیح چی هر چی هم گفته باشه حق نداری دست روش بلند کنی عمو حمید بلند شد و اومد کنار بابا روبه امیر گفت _خجالت بکش پسر سرشو چرخوند سمت بابا و دستش رو گذاشت روی سینه اش _من معذرت میخوام بابا رو به مامان گفت _هانیه خانم جمع کن بریم. زن عمو ناراحت گفت _هنوز که شام نخوردین الان که همه چی بر وفق مرادم بود با صدای بلند گفتم _ما سیریم با چشم غره ای که بابا بهم رفت سرمو پایین انداختم و ببخشیدی زیر لب گفتم. امیر که تا اون لحطه محکوم شده بود اروم گفت _عمو یه دقیقه به حرفم گوش میدی؟ _امشب نه بعدن سر فرصت باهات حرف دارم. بعد هم مستقیم و با سرعت برگشتیم خونه بابا مستقیم رفت تو اتاق مشترکشون مامان با صدای خیلی ارومی گفت _چی شد دنیا _هانیه بیا انگار بابا دوست نداشت امشب هیچ کس حرفی بزنه مامان رفت و من تنها شدم روی مبل جلوی تلوزیون نشستم دلم خیلی خنک شد بابا هیچ وقت امیر رو جلوی من دعوا نمی کرد. نیم ساعت از ذوقم همونجوری روی مبل نشستم که صدای در اومد . نمیدونستم باید چی کار کنم از پشت شیشه قامت عمو و علی معلوم بود رفتم پشت در اتاق مشترک مامان و بابا در زدم _بابا در میزنن چی کار کنم؟ اومد بیرون و در رو باز کرد عمو و علی چند تا قابلمه غذا و نوشابه و دوغ دستشون بود عمو گفت _اجازه هست ؟ بعد هم اومدن داخل که امیر هم سر به زیر و سرافکنده پشت سرشون اومدگوشی هم دستش بود. https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
سلام رمان عشق بیرنگ اشتراکیه🌹 کسانیکه قصد خواندن ادامه رمان را دارن باید ۴۰۰۰۰ به حساب نویسنده و
به قلم این بلایی بود که عشق سر من اورد نگاهی به مجید انداختم و گفتم ولش کن، بیا حرف خودمونو بزنیم. مجید کمی به من نگاه کردو سپس سرش را پایین انداخت و گفت بیتا کو؟ داره کارتن میبینه لعنت به تو مجید، با سوالت حال دلم را خراب کردی. دم دمای غروب بود که به سمت خانه حرکت کردیم. یاد اوری پوریا ذهنم را درگیر کرده بود. من در کشمکش اجبار ازدواج با مجید او را ترجیح دادم. اما نتوانستم به گوشش برسانم که اورا میخواهم. اگر با پوریا ازدواج میکردم و زندگی اش را مدیریت میکردم.هیچ کدام از مشکلات و تنش های اخیر را نداشتم. نه مادر شوهری بود، نه خانواده ایی داشت ، تمامش ارامش بود. نگاهی به مجید انداختم او هم مرد خوبی بود. تمام تلاشش را برای حفظ ارامش زندگیمان میکرد. اما مسائل زیادی در زندگی اش ازارم میداد، خانواده ش با ان زبانهای تلخشان. مادرش با دخالتهایشان، سعید با نقشه های مرموزش و از همه بدتر مهنازی که هیچ وقت از زندگی مجید به خاطر وجود بیتا حذف نمیشد. و افتضاح تر از همه اینها امید مهناز به ازدواج مجددش با مجید. یاد حرف مجید به مادرش افتادم دوباره که میخواستم با مهناز اشتی کنم بازم تو با حرفهات نگذاشتی. اهی کشیدم اخ که اگر بابا و مامان میگذاشتند من با مرتضی ازدواج میکردم چقدر زندگی م خوش رنگ میشد. صدای مجید رشته افکارم را پاره کرد. به چی داری فکر میکنی که اه میکشی؟ نگاهی به او انداختم وگفتم هیچی مرموز مرا نگاه کردو با خنده گفت فکر های بد بکنی سرتو میبرم ها لبخندی زدم و گفتم به اسباب کشی فکر میکردم. اون که دیگه فکر نداره، کارگر میاریم میچینن دیگه اخه من یک هفته س دارم میرم سر کار به نظرت بهم مرخصی میدن؟ پوزخندی زدو گفت من اصلا دوست ندارم تو بری سرکار، بخاطر اینکه نمونی تو خونه مامانم رو مخت بره گفتم برو لبخندم را جمع کردم و گفتم یعنی چی دوست ندارم پس من چیکار کنم؟ زندگی کن، دیوانه ایی هر روز کله سحر بخاطر چندر غاز پول ..... بخاطر پول نیست ، خوب بیکار بمونم حوصله م سر میره، بعد هم من دوست دارم دستم تو جیب خودم باشه کار به چه دردت میخوره ، هرچقدر پول لازم داری خودم بهت میدم. بیتا ما بین دو صندلی امدو گفت عاطفه جون اگر نری سرکار همش باهم بازی میکنیم. مجید نگاهی به بیتا انداخت و گفت خاله صوری باهات بازی میکنه دیگه بابا، بعد هم تو چند ماه دیگه باید بری پیش دبستانی به روبرو خیره ماندم و با خودم گفتم اینم یه لله میخواد واسه بچه ش، بمونم خونه بشورم و بپزم و طوله اینو بزرگ کنم. چهار روز دیگه هم میره مدرسه و حتما باید درسهاشم کار کنم. مجید ارام گفت ناراحت شدی عاطفه؟ سرم را به علامت نه بالا دادم و او ادامه داد یه ماشین برات میگیرم. برو تفریح کن ، من که نمیگم بشین خونه جایی نرو. به جای سرکار صبح ها با شهره برو استخر، برو باشگاه.... حرفش را بریدم و گفتم باشه چشم. مجید کمی جدی تر ادامه داد همین الان میدونی من از جانب امیر و بابات چقدر زیر سوالم نگاهی به او انداختم و گفتم چرا؟ اونروز بابات به من میگه عاطفه خیلی دختر خوبیه ها اینجا هم که بود یک کلمه به من نمیگفت اینو میخوام یا اونو میخوام ، ماه به ماه حقوقی که از حساب شرکت برمیداشت با همون خرج خودشو میداد، حتی بنزین و روغن ماشینشم با حقوق خودش انجام میداد.الانم تا اومد اونجا و من گفتم شرکت نیا، سریع کار پیدا کرد که خودشو مشغول کنه. امیر هم بلافاصله خندیدو گفت هزار تومنم برات خرج نداره سرم را پایین انداختم و سکوت کردم. مجید ادامه داد من زن گرفتم وظیفمم اینه که خرجشو بدم حوصله متلک و کنایه اطرافیانمو ندارم. نیمه نگاهی به مجید انداختم و گفتم اینهمه مامانت و خواهرات به من حرف زدن من همرو گوش دادم و حرفی نزدم یک کلمه حرف هم تو از بابا و داداش من بشنو چی میشه؟ مجید سرش را به عقب برد و طوری که انگار به او برخورده باشد گفت چند دفعه تا حالا بهت گفتم جواب منطقی پیدا کردی به مامانم بگو به خودم جرأت دادم و گفتم اگر تو بهت بر نخوره من مشکلی ندارم جوابشو میدم. نگاهی با اخم به من انداخت و گفت مثلا چه جوابی میخوای بدی که منطقی باشه؟ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان زبان عشق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_218 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم این بلایی بود که عشق سر من اورد نگاهی به مجید اند
به قلم بهش میگم من نه هرزه بودم. نه مشکلی داشتم، من مجید و نمیخواستم بابام منو بزور داد به مجید، از ترسش که نکنه من حرفی به مجید بزنم که پشیمون بشه گفت از همین الان بردار ببر، پسر تو هم ظالم و ستمکار با خودش نگفت این دختر گناه داره ازدواج زوری نمیشه منو برداشت اورد اینجا. بهش میگم عزیز خانم من گناهی نداشتم. هیچ علاقه ایی هم به پسر تو نداشتم. اقا سعید پسرتم شاهده که برخورد خوبی هم قبل از ازدواجم با مجید نداشتم. مجید اخمی کردو گفت بعد اون اگر ازت بپرسه بابات چرا اینکارو باهات کرد چی جواب میدی؟ بهش میگم بابام یه ادم معتاد بی غیرته. اتفاقا بابات بی غیرت نیست، تو اگر مثل ادم میرفتی و می اومدی و سرت تو کارت بود اون اینکارو باهات نمیکرد. بغض راه گلویم را بست و گفتم داری عصبیم میکنی دهنم باز شه چیزهایی که دوست ندارم و بگم ها نیمه نگاهی به من انداخت و گفت بگو ببینم چی میخوای بگی تو بلند شدی راه افتادی مثل کاراگاه گجت منو تعقیب کردی و فیلم گرفتی فرستادی واسه بابام، تو توی کاری که بهت مربوط نبود دخالت کردی. عاطفه الان خفه میشی یا نه؟ مؤدب باش، با من درست صحبت کن مجید سکوت کرد سپس سیگاری برای خودش روشن کرد، بیتا وسط امد و رو به من گفت باهاش حرف نزن عاطفه جون ، خیلی بی تربیته. مجید با کلافگی بیتا را به عقب هل دادو گفت تو لال شو نکبت بیتا به عقب پرت شدو با گریه گفت تو همش منو میزنی، من مامانمو میخوام. مجید با فریاد گفت گه اضافه نخورها بیتا بیتا با گریه گفت مؤدب باش، با من درست صحبت کن. مجید ماشین را به یکباره به کنار خیابان بردو متوقف شد، ترس سراسر وجودم را گرفت به سمت عقب چرخید کتف بیتا را گرفت و گفت چه گهی خوردی؟ دست مجید را گرفتم و با جیغ گفتم ولش کن بچه رو مجید او را رها کرد انگشتان مرا محکم گرفت و گفت به تو ربطی نداره عاطفه، تو دخالت نکن ناله ایی کردم و سعی در رها سازی دستم داشتم و گفتم اون یه بچه س. ناراحتیتو چرا روی سر اون خالی میکنی؟ بچه خودمه، دلم میخواد بزنمش، تو هر وقت بچه دار شدی از بچه خودت حمایت کن یعنی این الان چون مادرش اینجا نیست باید کتک بخوره؟ ایناگر مادرش هم اینجا بود به خاطر گهی که خورد تو دهنیشو میخورد. دستم را ما بین دوصندلی گذاشتم و گفتم من نمیگزارم بزنیش مجید چپ چپ به من نگاه کردو گفت حرف تو رو تکرار کرد. سپس پیاده شد، سیگاری برای خودش روشن کرد بیتا با گریه گفت عاطفه جون میای عقب کنار من بشینی من از بابام میترسم. به سمت او چرخیدم و گفتم یه دختر خوب نباید به باباش این حرف و بزنه ها خیلی زشته، حرفت اصلا خوب نیست. تو که رانندگی بلدی الان برو پشت فرمون گاز بدیم بریم همینجا بمونه گم شه از حرف بیتا خنده م گرفت و گفتم باباتو دوست نداری؟ نه، بد اخلاقه همش منو محکم محکم میزنه، داد میزنه. تورو دوست داره نه نداره مجید درا باز کرد سوار ماشین شدو حرکت کرد. مدتی بعد گفت من دخالت کردم ، دنبالت اومدم چون بابات ازم خواست. دهانم نیمه باز ماند و گفتم بابام؟ هیچی نگو عاطفه، صبح اون روز من زنگ زدم به بابات گفتم تکلیف منو معلوم کن من دخترتو میخوام، الان چند وقته جوابی به من ندادید اونم گفت عاطفه عاشق یه بی سرو پای اسمون جل شده. همه جریان و همه کارهات و برام تعریف کردو گفت با این اوصاف اگر میخواهیش بیا بهت بدم بردار ببر. منم گفتم هرچیز قرار و قاعده خودشو داره یعنی چی که بردار ببر. اونم گفت من حریف دخترم نمیشم امیر هر از چند گاهی میگیره مثل یه سگ میزنش مچشو میگیره گوشیشو هک کرده تو ماشینش جی پی اس گذاشته اما با تمام این اوصاف عاطفه گردن نمیگیره تو یه کار کن که من بتونم ثابت کنم ، بدبختی من اینه که امیر نمیزاره من به زور شوهرش بدم. داره ازش حمایت میکنه اگر امیر دخالت نکرده بود من تاحالا داده بودمش به پوریا رفته بود. تو یه کار کن که من دهن امیر و ببندم. من بهش گفتم چیکار کنم؟ اونم گفت تعقیبش کن. منم افتادم دنبال تو فیلمتو که براش فرستادم گفت برو به روش بیار که موضوع علنی بشه. منم اومدم جلو و قضیه رو بهت گفتم بعد بابات گفت الان زنگ بزن به امیر هم بگو اشک از چشمانم جاری شدو گفتم چرا اینکارو کردی؟ مجید مکثی کردو گفت چون دوستت داشتم. سر تایید تکان دادم و گفتم دوسم داشتی ابرومو بردی؟ من ابروی تورو بردم؟ اون جریان و که کل خانواده ت میدونستن ، بعد هم بابات میخواست توروشوهر بده به پوریا نتونست. به منم نمیتونست میدادت به یکی دیگه https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت20 ❣زبان عشق❣ اسم طلاق رو که آوردم رنگش قرمز شد از روی تخت بلند شد تند تند و سنگین نفس میکشی
❣زبان عشق❣ _شام نخوردتون رو آوردم و اگه اجازه بدی یه حرف هم دارم. _جانم داداش _امیر گفت از شما اجازه گرفته برای دنیا گوشی بخره الانم خریده تو اتاق خواسته بهش بده که دنیا گفته من بالاخره از تو طلاق می گیرم امیر هم عصبی میشه اون حرکت زشت رو انجام میده. بابا چپ چپ نگاهم کرد که گفتم _نه خیر عمو همش رو نگفته گوشی رو داده دستم میگه حق نداری به کسی زنگ بزنی حتی علی و زهرا نگاه ها برگشت سمت امیر خواست توصیح بده که عمو حمید نذاشت _من بابت این حرف امید معذرت میخوام عمو جان _فقط این نیست که داداش علی جان شما یه لحظه برو بیرون دنیا بابا مانتوت زو در بیاربازوت رو نشون عموت بده علی خواست بره که گفتم _نه بابا نفس عمیقی کشیدم _اونو امیر نزده خوردم به در مامان چپ چپ نگاهم کرد نگران بودم اگه من می گفتم اونم مدرسه رو می گفت آبروم میرفت. عمو رو به بابا گفت _حله رضا جان قابلمه رو روی اپن گذاشت گوشی رو از امیر گرفت و به سمتم اوردم به بابا نگاه کردم که با سر اجازه داد گرفتمش _دختر گلم به هر کی دوست داری زنگ بزن خم شد و پیشونیم رو بوسید و کنار گوشم گفت _دیگه هم مهمونی خونه ی من رو خراب نکن چشمک زد و رفتن . شام رو خوردیم و رفتم تو اتاقم گوشی رو روشن کردم سیم کارت هم داخلش بود به محض روشن شدن اولین پیام اومد باز کردم امیر بود _فقط میخوام کسی شمارت رو کسی داشته باشه پیامش رو چند بار خوندم اگه کل دنیا جمع شن بگن شماره ی هر کسی رو که دوست داری بگیری رو بگیر من با این پیام جرات نمی کردم اینکارو بکنم حرصم گرفته بود کلی به گوشی ور رفتم تا بالاخره تونستم بلاکش کنم بعد هم کلی خندیدم تا خوابم برد . https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت21 ❣زبان عشق❣ _شام نخوردتون رو آوردم و اگه اجازه بدی یه حرف هم دارم. _جانم داداش _امیر گفت
با صدای خیلی آهسته اذان صبح از پایین بیدار شدم بعد از خوندن نماز سراغ کیف مدرسم رفتم و برای حفظ ابروم شروع کردم به درس خوندن نزدیک دوساعت درس خوندم در اتاقم باز شد و مامان وارد شد همراه با لبخندی که توش پر از آرمش بود گفت _بیداری . بیا صبحونت رو بخور بابات امروز خودش می خواد ببرت مدرسه با شنیدن این موضوع کلی خوشحال شدم بلند شدم و مامان را بغل کردم و محکم بوسیدم. حاضر شدم رفتم پایین بعد از خوردن صبحانه سوار ماشین بابام شدم و رفتم مدرسه وقتی خواستم پیاده شم با صدای دنیا گفتن بابا متوقف شدم _ بابا میشه یه خواهش ازت داشته باشم برگشتم نگاهش کردم _دیگه جواب بزرگتر از خودت رو نده چند بار تا حالا این کار رو کردی دیگه تکرار نشه. نمی خوام که تکرار بشه. چشمی زیر لب گفتم و پیاده شدم. زنگ تفریح اول بود گوشه ی حیاط نشسته بودم لقمه ای که مامان برام گذاشته بود رو میخوردم پریسا اومد کنارم _ سلام دنیا با بی‌میلی جوابش را دادم _دیشب کم مونده بود بابام به خاطر تو امیر رو بزنه _کاش میزد _دنیا به خدا امیر دوست داره صبح که با ما نیومدی به من گفت از دنیا بپرسم اصلا منو دوست داره _نه ندارم که فکر کردم لب زدم _اندازه یه پسر عمو دوسش دارم همین _باز جای شکرش باقیه. می شه یه خواهش ازت بکنم نگاهش کردم _امیر اونقدر هام که تو میگی بد نیست. جون مامان بابات انقدر اذیتش نکن _من اذیت می کنم _در رو زدی تو سرش _قبلش همچین دستم رو پیچونده بود کم مونده بود بشکنه _نشکست که _مگه سر اون شکست خیره نگاهم کرد _ قربونت برم همیشه یه جواب تو آستینت داری . مکثی کرد و گفت _ راستی خانم مدیر دیروز چی کارت داشت با تعجب نگاهش کردم _کی به تو گفت؟ _تو میکروفون صدات کردن شنیدم _هیچی اشتباه کرده بود _ فکر کردم شاید به خاطر فیزیک صدات کرده _اشتباه فکر کردی از طرز حرف زدن هم ناراحت شد بلند شد و بدون هیچ حرفی رفت .من قبلا خیلی با پریسا خوب بودم مثل دوتا خواهر اما از وقتی من و امیر رسما نامزد شدیم همش طرف اون رو میگیره منم بهش محل نمی دم. اون روز هم مدرسه تموم شد امیر مثل همیشه اومد دنبالمون پریسا آموزشگاه نداشته و به خاطر همین زود رسیدیم خونه دم در حیاط امیر گفت _پریسا تو برو. تو من کار دارم . اون کاری رو که میخواست کرد رفت حتی پشت سرش رو هم نگاه کرد خواستم برم که آستین مانتوم رو گرفتاروم گفت _تو بمون _خسته ام ولم کن میخوام برم _برا چی منو بلاک کردی خودم رو زدم به اون راه _بلاک چیه ؟ کلافه نگاهم کرد _برو گوشی رو بیار پایین یادت بدم _گفتم که خسته ام حالا بعداً _میاری یا به عمو همه چیز رو بگم دستم رو به کمرم زدم تقریبا با صدای بلند گفتم _داری سوء استفاده میکنی . اصلا خودم امشب همه چی رو به بابام میگم هی دستت نگیری پشت بهش کردم و راه افتادم سمت خونه _صبر کن دنیا ایستادم و نگاهش کردم با سر به خونمون اشاره کرد _بیام یادت بدم _خودم بلدم الان میرم از بلاک درت میارم هر چی خواستی اونجا بگو باشه ای زیر لب گفت و ناراحت رفت https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_219 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم بهش میگم من نه هرزه بودم. نه مشکلی داشتم، من مجید
به قلم به پوریا نتونست بده چون اون مثل تو ظالم و ستمکار نبود اون گفت نمیخوام خودمو به کسی تحمیل کنم. مرد و مردونه وقتی نه شنید رفت. سکته کرد، تا پای مرگ رفت ولی ...... مجید کلامم را برید و با عصبانیت گفت محترمانه خفه میشی اره خفه میشم.چون چاره ایی جز خفه شدن ندارم مشتی به فرمان کوبیدو گفت باشه پوریا خوب بود من بدم. اشکهایم را پاک کردم و به روبرو خیره ماندم تا رسیدن به خانه کلامی با هم سخن نگفتیم. ماشین را داخل حیاط برد و وارد خانه شدیم. دیگر عزیز خانم برایم اهمیتی نداشت. مجید در را باز کرد و ارام گفت برو تو وارد خانه شدم ملک عذاب سرجایش نشسته بود.ارام گفتم سلام برخلاف همیشه پاسخم را داد مجید هم خیلی سرد سلام کرد . عزیز خانم لبی نازک کردو گفت خوش گذشت؟ مجید با کلافگی گفت ولم کن ترو خدا مامان عزیز خانم پوزخندی زدو گفت همون ولت کردم که داری تو نکبت فرو میری دیگه. خودت که داری فرو میری منم داری با خودت..... من کاری به شما دارم؟ هرچی گفتی چشم جوابم بوده. از همون موقع که بابام مرد تو هرچی گفتی من گفتم چشم . إ.....چشم گفتنت کنارت وایساده مجید سر تاسفی تکان دادو گفت یه امشبم تحملمون کن از فردا دیگه نمیبینیمون عزیز خانم رو به من باکنایه گفت بچتون کو؟ اب دهانم را قورت دادم و گفتم تو حیاط داره بازی میکنه. تو خیلی زرنگی دختر. یه دفعه ظاهر میشی، یه شبه عروسی میگیری، نزاییده مادر میشی خیره به عزیز خانم گفتم من گناهی ندارم عزیز خانم. اگر دوست نداری من عروست باشم پسرت بگو من و طلاق بده. من اصراری به این ازدواج که نداشتم هیچ ،موافق هم نبودم. مجید مادرش را دور زد و مقابل من ایستااد چشم خوره سنگینی به من رفت و گفت برو بالا عزیز خانم با کنجکاوی گفت صبر کن ببینم.پس کی به این ازدواج مصر بود؟ نگاه مجید رنگ تهدید گرفت و گفت گوش نمیدی حرفمو؟ اب دهانم را قورت دادم و گفتم جواب منطقی دارم. زیر لب گفت خفه شو. برو گمشو بالا ،یک کلمه حرف بزنی دندونهاتو خورد میکنم. عزیز خانم برخاست مجید را دور زدو گفت چرا نمیگذاری حرفشو بزنه؟ راهم را کج کردمم و به سمت پله ها رفتم. عزیز خانم گفت وایسا دختر، ببینم چی میخواستی بگی . چرخیدم نگاهی به عزیز خانم انداختم تن صدای مجید بالا رفت و گفت بهت گفتم برو بالا. عزیزخانم رو به مجید گفت صداتو بیار پایین، میخوام باهاش حرف بزنم. ببینم یه دفعه از کجا سرو کله ش تو زندگی تو پیدا شد مجید مشتی بر سر خود کوبید و با فریاد گفت دوسش داشتم. رفتم گرفتمش، مامان دست از سرم بردار.اینقدر تو زندگی من دخالت نکن. انقدر سرک نکش. سپس رو به من گفت گورتو گم کن برو بالا https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت22 با صدای خیلی آهسته اذان صبح از پایین بیدار شدم بعد از خوندن نماز سراغ کیف مدرسم رفتم و برا
❣زبان عشق❣ اومدم تو خونه و در رو بستم از پشت در شیشه ای نگاهش کردم رفت تو خونه یکم دلم به حالش سوخت دوست داشت باهام حرف بزنه ولی نمی دونم چرا از همون بچه کی هم کنارش نمی تونستم مهربون باشم شاید دوسش دارم حسم رو نمی فهمم تنها چیزی که مدام تو سرم می چرخه اینه که باید حالشو بگیرم. نهار خوردم و رفتن تو اتاقم یکم با کتاب هام بازی کردم حس درس خوندن نداشتم نگاهم به گوشی افتاد روشنش کردم قبلا با گوشی مامان کار کرده بودم پس الان نباید بازی با این گوشی کار سختی باشه نیم ساعتی تمام برنامه ها رو باز کردم و ازشون سر دراوردم امیر رو از بلاک درآوردم که بلافاصله پیامش اومد _چقدر دیر چشمم خشک شد از بس به گوشی نگاه گردم به گوشی نگاه کردم پیامش رو با چشم بالا پایین کردم پیام بعدی که رو گوشی ظاهر شد احساس کردم یه لیوان آب یخ روی سرم ریختن _دوستت دارم. چقدر پشت گوشی مهربون بود وقت هایی که پیش همیم یا ناراحتم می کنه یا به یه چیزی که اصلا مهم نیست گیر میده گوشی رو پرت کردم روی تخت دوباره مشغول کتابهام شدم ناخواسته چشمم می رفت سمت گوشی تمام حواسم به "دوستت دارم" امیر بود حسی که دارم رو تا حالا تجربه نکردم نه خوشحالم نه ناراحت سرم رو روی میز گذاشتم و انقدر فکر کردم تا خوابم برد. با حس درد توی گردنم چشم هام رو باز کردم همه جا تاریک بوددستم رو سمت کلید برق بالای میزم بردم به پایین فشار دادم روشن نشد به خاطر تاریکی محضی که اطراف بودم متوجه شدم که برق رفته کور مال کورمال سمت تخت رفتم و دستم رو روی تشک کشیدم گوشی رو پیدا کردم و چراغ قوه ش رو روشن کردم رفتم پایین چند بار مامان و بابا رو صدا کردم ولی کسی جواب نداد سمت تلفن خونه رفتم تا زنگ بزنم تلفن بیسمی بود و با برق کار می کرد تلاش کردم با گوشی خودم شماره بابا رو بگیرم که صدای حانمی از پشت گوشی بهم خبر داد که شارژ ندارم سمت اپن رفتم که متوجه گوشی مامان شدم که طبق معمول روی اپن جا گذاشته بود. گوشی رو برداشتم و شماره بابا رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم بوق های منظم پشت سر هم به بوق تند تند اشغال رسید ولی جواب نداد ترسیده بودم هم از تاریکی هم از تنهایی. نشستم کنج آشپزخونه سرم رو گذاشتم روی پام و اروم اشک ریختم چرا هیچ کس نیست . همش فکر میکردم که الان از تو دیوار یکی بیرون میاد من رو با خودش میبره جرات اینکه سرم رو از رو پام بالا بیارم رو نداشتم از ترس مدام چشم هام رو بیشتر به هم فشار می دادم و به خودم جمع تر می شدم صدای بالا و پایین شدن دستگیره در خونه باعث ترس بیشترم شد به معنای واقعی داشتم سکته میکردم قلبم تند تند میزد و زبونم لال شده بود حتی توان جیغ زدن رو هم نداشتم با صدای دنیا گفتن امیر آرامش کلا بهم برگشت از اول میتونستم بهش زنگ بزنم ولی دوست نداشتم بیاد هم شارژ نداشتم. _دنیا جان کجایی؟ _اینجام ،یه دقیقه صبر کن هیچی سرم نیست از توی کشوی کابینت یه دستمال بزرگ برداشتم و انداختم روی سرم https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_220 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم به پوریا نتونست بده چون اون مثل تو ظالم و ستمکار
به قلم بغض کردم و پله ها را دوان دوان بالا رفتم. صدای مجید را میشنیدم که به مادرش میگفت چرا دست از سر من بر نمیداری؟ من فکر میکردم این دختره مثلا داره منو کم محلی میکنه هرچی من بهش میگم جواب نمیده ، نگو تو اجازه حرف زدن بهش نمیدی صدای پای مجید می امد ضربان قلبم بالا رفته بود و دستانم میلرزید از در فاصله گرفتم وارد خانه شدو رو به من با عصبانیت گفت چند بار تا حالا بهت گفتم، یه بار دیگه هم بهت میگم عاطفه احترام خودتو نگه دار. یک قدم به عقب رفتم و گفتم هرموقع تو دوست داشته باشی حرق بزنم و هرچیزی که تو خوشت بیاد و تکرار کنم محترم میشم؟ نفس پر صدایی کشید کتش را در اورد وگفت الان چی ناراحتت کرده؟ خیلی چیزها منو ناراحت کرده، حرفهایی زدی که ازت بدم اومد. مجید خیره به من ماند، طرز نگاهش ته دلم را لرزاند جمله م را دلم مرور کردم، ازت بدم اومد، چرخید و به سمت کاناپه ها رفت نشست و سیگاری برای خودش روشن کرد. از حرفی که به او زدم پشیمان شدم. مدتی بعد برخاست و از داخل کابینت شیشه مشروبش را در اورد، و در یک سینی نهاد صور و ساتش را هم چید، ماندن را جایز ندانستم و به اتاق خواب رفتم. مانتو و شالم را در اوردم و اویزان نمودم. سپس روی تخت نشستم و به فردا فکر میکردم. یعنی میخواد اجازه نده من دیگه برم سرکار. از اینکه اجازه من مدام باید دردست دیگران باشد حرصی شده بودم. در اتاق بی مهابا باز شد مجید با اخم وارد شدو گفت واسه چی اینجا نشستی؟ هاج و واج نگاهش کردم، مجید ادامه داد مگه تو شوهر نداری، زندگی نداری که واسه خودت اومدی اینجا تکی نشستی؟ سرم را پایین انداختم صدای مجید محکم شدو گفت بلند شو به خودت بیا دیگه، هی من هیچی نمیگم تو داری خرت و دراز میبندی ها نگاهی به او انداختم و گفتم بلند شم چیکار کنم؟ یه کوفتی درست کن دردمون کنیم. برخاستم و ارام گفتم تو که میدونی من غذا بلد نیستم پس تکلیف من تو این زندگی چیه؟ زن گرفتم زندگیم سر و سامون بگیره به ارامش برسم. نه اینکه یه تو مخی به بقیه مشکلاتم اضافه کنم. پوزخندی زدم و گفتم الان به زور منو مجبور کن غذا بپزم. مجید کمی به من خیره ماندو من ادامه دادم یه جور میگی من زن گرفتم که زندگیم سرو سامون بگیره انگار من برات دعوتنامه فرستادم گفتم تورو خدا بیا منو بگیر. مجید سر تایید تکان دادو گفت تو دعوتنامه نفرستادی بزرگترت فرستاد الانم برو بزرگترمو بیار بگو گرسنمه مجید خیره خیره نگاهم کرد وبه ارامی گفت گفت رو اعصاب من راه نرو عاطفه. من دلم نمیخواد از این خونه صدام بره پایین دستی لای موهایم کشیدم و گفتم داد بزن بزار صدات کل شهرو برداره اما اینقدر منو تهدید نکن لب تخت نشست و سرش را مابین دستانش گرفت. از اتاق خارج شدم و به اشپزخانه رفتم . نگاهی به اطرافم انداختم . مقداری سیب زمینی پوست کندم و ریز ریز کردم در ماهیتابه ریختم و به ان کمی هم گوشت اضافه کردم. وارد اشپزخانه شد از داخل یخچال یک عدد سیب برداشت لیوان زهرماری اش را سرکشید گازی به سیبش زدو گفت الان قهری با من؟ با کلافگی سر برگرداندم و گفتم از بوی مشروب بدم میاد دهنت بو میده برو اونور . من که گذاشته بودم کنار ، خودت باعث میشی دیگه، اینقدر رو اعصاب ادم راه میری ..... حرفش را بریدم وگفتم نمیخوام توضیحاتتو بشنوم یه بار دیگه هم بهت گفتم تو نباشی بابام، یا داداشم شماها مغزتون مشکل داره. درگیر اعتیادید. به منم ربطی نداره تورو هم توی قبر من نمیگذارند برو بخور از اشپزخانه خارج شدو گفت سعی کن از لحظه های زندگیت استفاده کنی و لذت ببری همیشه که همه چیز اونطوری که تو میخوای نمیشه که جمله مجید مرا یاد مرتضی انداخت . ناخواسته بغض راه گلویم را بست به مجید پشت کردم سیلاب اشک از چشمانم سرازیر شد، حق با مرتضی بودهمیشه همه چیز اونطوری که ما میخواهیم نمیشه و واقعا هم نشد. نگذاشتند که بشود. همین مجید دیوس یکی از باعث و بانی های نرسیدن من به خواسته قلبی م بوده. منو مثل یه کالا باهم معامله کردند. باصدای مجید اشکهایم را پاک کردم عاطی خانم بدون اینکه اورا نگاه کنم گفتم بله منو ببین سرگرداندم و گفتم بله نگاهی به او انداختم کلاه گیس هالویین روی سرش بود ناخواسته خنده م گرفت. مجید جلو امدو گفت داری گریه میکنی؟ به سمت ماهی تابه چرخیدم نزدیکم امد و از پشت مرا در اغوش گرفت ،ملتمسانه گفت گریه نکن دیگه، من اگر ناراحتت کردم معذرت میخوام. سپس سرش را چرخاند گونه من را بوسید و گفت من غلط کردم خوبه؟ تکانی به خودم دادم و گفتم میشه ولم کنی؟ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت23 ❣زبان عشق❣ اومدم تو خونه و در رو بستم از پشت در شیشه ای نگاهش کردم رفت تو خونه یکم دلم به
❣زبان عشق❣ نور چراغ موبایل رو بالا گرفتم اومد جلو _خوبی _اره پوزخندی زد _چرا گریه کردی؟ اروم اب بینیم رو بالا کشیدم _گریه نکردم از خواب بیدار شدم . ابرو هاشو بالا داد _تو راست میگی حرف رو عوض کردم _مامان و بابام کجا رفتند _حال خانوم جون بد شد بردنش بیمارستان همه رفتن من هم به خاطر تو موندم. بی اهمیت گفتم _چرا ؟ باهاشون میرفتی. _می خوای برم _نه حالا که اومدی بمون. _چه پروعی به خدا،ناراحت نشدی برا خانوم جون شونه هامو بالا دادم و لبم رو کج کردم _من تو این خونه فقط مامان و بابام برام مهمن بقیه برن بمیرن _خیلی بی ادبی دنیا ، ولی درستت می کنم صبر کن _قبلا هم بهت گفتم برو باغچه ی خودت رو بیل بزن _بسه، تو این تاریکی خودتو به کتک خوردن ننداز. پرزخندی زدم _کی میخواد من رو بزنه ،تو ؟ یه قدم اومد سمتم _میخوای امتحان کنیم ترسیدم حرفش حرف بود یه چیزی می گفت زیرش نمی زد حتی اگه به ضررش تموم می شد .با احتیاط از کنارش رد شدم _ول کن بابا بی کار سمت مبل رفتم سرم رو په پشتیش تکیه دادم و چشم هام رو بستم. _ تو چقدر میخوابی _برای اینم باید توضیح بدم _نه ، ولی یه وقت ها فکر میکنم عمو به جای اینکه اسمت رو میذاشته دنیا باید میزاشته دوبرمن سرمو از رو مبل برداشتم وبا تهدید گفتم _دوبرمن فحشه قهقه ای زد و گفت _نه یعنی دختر خوشگل یه کم ذوق کردم از تعریفش ولی به روی خودم نیاوردم. _امیر _هوم بیشعور همیشه میگفت جانم الان گفت هوم حیف که بهش نیاز دارم _میشه اینجا بمونی تا برق بیاد _بخواب، فعلا که هستم. چشم هام رو بستم مدام فکرم به این بود که الان تو اتاق در بسته با امیر تنهام معلم دینی مون می گفت که نباید با نامحرم تو اتاق تنها باشی اما الان هیچ چاره ای نداشتم اگه می گفتم لج می کرد می رفت تنهایی می ترسیدم زیر لب چند ایه قران خوندم تا خوابم رفت . https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_221 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم بغض کردم و پله ها را دوان دوان بالا رفتم. صدای مجید
به قلم یک قدم از من دور شدو گفت فکر کردی منم مثل تو بی احساسم؟ منو ناراحت میکنی و اذیتم میکنی بعد هم تو اوج ناراحتی ولم کنی و بیخیال بشی؟ نگاه معنی داری انداختم و هزاران حرف در درونم را نگفته رها کردم لیوانش را سرکشیدو گفت من معذرت میخوام، اگر ناراحتت کردم. ترو خدا بس کن اعصابمو خورد نکن در باز شد بیتا وارد خانه شد و گفت بابایی وارد اشپزخانه شد به پای مجید چسبید و گفت گوشیتو میدی؟ مجید دست در جیبش کردو گفت میخوای چیکار بابایی؟ میخوام زنگ بزنم به مامانم مجید گوشی را درون جیبش فرو کردو گفت لازم نکرده بیتا دندان قروچه ایی رفت و گفت باهاش صحبت دارم. مجید بیتا را به عقب هل دادو گفت برو دنبال بازیت اشک در چشمان بیتا جمع شدو گفت تو خیلی بدی، هیچکی تورو دوست نداره. سپس به طرف من امدو گفت عاطفه جون تو گوشیتو میدی ؟ مجید دو قدم نزدیک امدو گفت بدو برو تو اتاقت بیتا با گریه از اشپزخانه خارج شدو گفت خیلی بچه بدی شدی بابا. نزدیک مجید شدم و گفتم گناه داره، گوشیتو بده بزار زنگ بزنه سرش را به علامت نه بالا دادوارام گفت الان میره گوشی متین و میگیره زنگ میزنه. میخوام به مامانش بگه بابا نمیزاره من باهات حرف بزنم بیتا در را باز کرد و از خانه خارج شد. میز شام را چید م و مجید را فراخواندم. یک لقمه برای خودم گرفتم و خوردم نمک را به کلی فراموش کرده بودم. مجید لقمه ایی خورد و بی انکه اعتراضی کند لقمه بعدی اش را گرفت. نمکدان را مقابلش نهادم و گفتم بی نمک شده نگاهی به من انداخت و گفت خیلی هم خوبه، دست پخت عشقمه. صدای زنگ گوشی م بلند شد. برخاستم ان را از روی اپن برداشتم صفحه را لمس کردم و گفتم جانم مامان سلام، خوبی؟ سلام مامانی جهیزیه ت اماده س، به شوهرت بگو ادرس و برامون بفرسته، فردا نظافتچی بره اونجا رو تمیز کنه صبح خودتم اونجا باش ها چشم ارتباط را قطع کردم و گفتم مجید جانم ادرس خونه رو برای مامانم اس ام اس میکنی برای بابات میفرستم الان مامانم میگه نظافتچی بفرست اونجا رو مرتب کنه مرتبه، تمیزه صبح تو میتونی بیای؟ نه، من کار دارم. ماشین متین و بردار خودت برو من شب میام. کمی به او خیره ماندم و گفتم باشه لقمه اش را فروخوردو گفت اگر تو دوست داری نمیرم. نه ، برو مکثی کردم. مجید گفت بیا شام بخور دیگه من اشتها ندارم. مجید لقمه ایی گرفت وبرخاست ، نزدیک من امد و گفت بیا اینو بخور، روز به روز داری لاغرتر میشی ها. الان همه فکر میکنند من دارم اذیتت میکنم لقمه را از دستش گرفتم و خوردم مجید روی کاناپه نشست وسپس کنترل رابرداشت و گفت میخوام اهنگ بذارم تقدیم کنم به عشقم که دلشو شکوندم، البته ناخواسته. روی کاناپه نشستم مجید اهنگ رویای من فرزاد فرخ را پلی کرد، لبخند روی صورتم امد و از بار غمم کم شد. بلند شد با اهنگ میخواند و میرقصید من هم در قهقهه های خنده ام مست بودم و به حالش غبطه میخوردم که با وجود اینهمه غم چقدر سرخوش است. جلو تر امد دست مرا گرفت ، مقاومت در برابر قدرت بدنی او بی فایده بود بلندم کرد و گفت بلند شو شاد باش... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت24 ❣زبان عشق❣ نور چراغ موبایل رو بالا گرفتم اومد جلو _خوبی _اره پوزخندی زد _چرا گریه
❣زبان عشق❣ با حس تکون خوردن لباسم چشم هام رو باز کردم امیر بالای سرم خم شده بود و لباسم رو اروم می کشید. _بلند شو خواب موندیم. مدرستون دیر شده یکم به اطرافم نگاه کردم یادم اومد که دیشب برق نبود و مجبور شدم رو مبل بخوابم _مامان اینا نیومدن؟ _هیچ کس نیومده. سمت پله ها حرکت کردم که با صداش برگشتم _راستی دنیا نگاهش کردم با صدای بلند خندید _دستمال کهنه خیلی بهت میاد دستم روی سرم گذاشتم دستمال بزرگ طوسی با راه راه های قهوه ای که روی سرم بود رو می گفت _آویزون بودن هم برازنده ی تو عه فقیر بیچاره خنده اش بند اومد _من فقیر نیستم _میدونم دوچرخه سوار _به خاطر ورزش ماشین نمی خرم. خنده ام نگرفته بود ولی به تلافی کارش بلند خندیم _اره تو راست میگی اخم کرد و یک قدم اومد سمتم که بهش فرصت ندادم و سمت اتاق دویدم. اول صبح حالش رو گرفتم و این انرژی زیادی رو بهم داد. **** ساعت نه شب بود و تو جمع خانواده ی سه نفرمون نشسته بودم که با صدای تک اهنگ به گوشیم نگاه کردم پیام از طرف تنها کسی بود که شمارم رو داشت _فردا نمیخواد بری مدرسه جوابش رو دادم _چرا؟ نگاهم رو از گوشی بر نداشتم تا جواب سوالم بیاد _قراره بریم آرزمایش خون _آزمایش برا چی؟ _برای عقد نگاهم رو از گوشی به بابا دادم _بابا امیر چی داره میگه، میگه آزمایش خون بدیم برای عقد. پس مدرسم چی میشه اخراجم میکنن به خدا انقدر تند تند حرف میزدم که اصلا منتظر جواب نبودم _آروم باش دختر! پیشنهاد امیره برید ازمایش خون شاید خونتون بهم نخورد. چشم هام برق زد یعنی میشه به گوشی نگاه کردمچهار تا پیام اومده بود دنیا... کجا رفتی... الو ... الان از خوشحالی غش کردی انگشتم رو تند تند روی کیبورد کوچیک گوشی جابه جا کردم و نوشتم آره خیلی خوشحالم . از الان تا صبح دعا میکنم خون هامون بهم نخوره. گوشب رو انداختم روی مبل و رفتم سمت آشپز خونه به اسمون بی ستاره ی شب نگاه کردم و از اعماق وجودم خواسته ام رو از خدا خواستم. صبح شده بود و با صدای دنیا دنیا گفتن مامان حاضر و اماده رفتم پایین امیر لای در گاه در ایستاده بود و با اخم نگاهم میکرد حدس علت اخم وسط پیشونیش کار ساده ای بود. مطمعنن از پیام های دیشبم ناراحت بود. _بیاید صبحانه بخورید بعد برید. _نه زن عمو باید ناشتا باشیم. با سر اشاره کرد و گفت _بریم ترسیدم برم دوباره یه بلایی سرم بیاره _تو برو منم الان میام چشم غره ای رفت و با دست به بیرون اشاره کرد چاره ای نداشتم از مامان خداحافظی کردم و با احتیاط از کنارش رد شدم. کنار گوشم گفت _از من نترس لولو نیستم که بخورمت. خواستم بگم اتفاقا هستی ولی ترجیح دادم سکوت کنم قراره با هاش تنها باشم و هیچ احساس امنیتی نداشتم. _وایسا ببینم یه نگاه به مانتوم کرد و گفت _این چیه پوشیدی؟ دیگه داشت حرصم رو در میاورد مانتوم تا روی زانوم بود و هیچ اشکالی نداشت _کوتاه که نیست. اگر هم بود به خودم مربوطه نه به تو دفعه ی آخرت باشه بهم گیر میدی . چپ چپ نگاهم کرد و هیچی نگفت با ماشین علی رفتیم نیم ساعت بعد جلوی آزمایشگاه بودیم. بعد از پارک ماشین پیاده شدیم و وارد آزمایشگاه شدیم ساعت هشت و نیم بود زیاد شلوع نبود شایدم کمی دیر بود ای کاش بگن دیر اومدید یکم حال امیر گرفته بشه. روی صندلی نشستم تا امیر نوبت بگیره یک ربع بعد نوبتمون شد ازمایش رو دادیم و گفتن بعد از ظهر جواب امادس توجهی به سرگیجه ام نکردم توی ماشین نشستم. _سریع برو خونه که ضعف کردم _بریم یه جا صبحانه بخوریم. _نه بریم خونه . چه حالی بده خون هامون بهم نخوره نفس سنگینی کشید و ماشین رو روشن کرد و راه افتادگفت _اون وقت باید منتظر بمونیم تا یه کور و کچل اونم با دعا و ثنا بیاد تو رو بگیره من که میگم بیا ببریمت امامزاده دخیل ببندیم شاید فرجی بشه جواب ازمایش مثبت بشه تا ببندنت به ریش من. چطوره؟ بی ریخت کامل برگشتم سمتش _تو چشمات مشکل داره .درست نمیبینی! میخوای بگم تا الان چند تا خواستگار داشتم. بابابزرگ بی اهمیت به حرفهام دوباره ادامه داد _فقط میترسم بعد از نتیجه دلخواهت افسرده بشی خودکشی کنی _من اگه میخواستم خودکشی کنم وقتی گفتن باید زن تو بشم خود کشی می کردم _از ذوق _وای امیر تو چقدر پر حرفی تند برو دیگه گشنمه زیر لب گفتم :خفه هم نمیشه ماشین رو کنار جاده متوقف کرد. برگشت سمتم و انگشتش رو جلوی صورتم تکون داد _حواست به حرف زدنت باشه عین یه دختر خوب حرف بزن انقدر هم بد دهنی نکن و گرنه بد میبینی ها ! روز اولی پا روی دمم نزار https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_222 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم یک قدم از من دور شدو گفت فکر کردی منم مثل تو بی ا
به قلم جهیزیه م را چیدم ، انصافا مامان از هیچ چیز برایم کم نگذاشته بود. روی جهیزیه من حتی اتاق بیتا راهم در نظر گرفته بودند. ساعت هفت شب بود و همه کارها به اتمام رسیده بود مامان و دو کارگری که باخود اورده بود رفتند. خانه قشنگی بود. حیاط کوچکی داشت که در ان درخت بلند شاتوت و کمی رز داشت. وارد خانه که میشدی پذیرایی بزرگی بود که مامان سه فرش دوازده متری دست بافت در ان پهن کرده بود. سرویس چوبم را به سلیقه خودش سفید و طلایی گرفته بود . سمت چپ خانه اشپزخانه کوچکی بود و در انتهای پذیرایی دو اتاق خواب وجود داشت. یکی با تم سفید و صورتی برای بیتا و دیگری اتاق خودمان که تمش ابی اسمانی و سفید بود. روی کاناپه نشستم و برای خودم یک لیوان چای ریختم.به سفارش مامان پیراهن تا زیر زانوی قرمز رنگی که استین های توری بلند داشت را برتن کرده بودم. صدای چرخش کلید در در حیاط توجهم را جمع کرد مشتاق بودم که مجید بیاید و جهیزیه بی نقصم را ببیند تا کمی از خجالت کاری که مامان و بابا با من کرده بودند در بیایم و سربلند شوم اتومبیلش را به داخل حیاط اورد و پیاده شد. از پشت شیشه اورا مینگریستم. بیتا زودتر از او پیاده شد. از پشت شیشه فاصله گرفتم و به استقبالشان رفتم مجید وارد خانه شدو گفت به به سلام بر بانوی خانه سراپایم را ورانداز کردو گفت بانوی زیبای خانه سپس شاخه گل قرمزی را به سمتم گرفت. سلام کردم و گل را از دستش گرفتم، جلو امدو پیشانی م را بوسید. وارد خانه شدو گفت دست پدر و مادرت درد نکنه، واقعا زحمت کشیدند. تمام خانه را با اشتیاق نگاه کرد بیتا ذوق زده از اتاقش بیرون پریدو گفت بابایی منم اتاق دارم اینجا مجید متعجب رو به من گفت اره؟ سرتایید تکان دادم. وارد اتاق بیتا شد تچی کردو گفت شرمندمون کردن ها ، این دیگه واقعا لطف بیش از حدشون بود. اتاق خودمان را هم نگاه کردو گفت منو واقعا شرمنده کردند. لباسهاتو بپوش بریم تشکر کنیم. حالا بعدأ میریم. نه نه همین الان باید بریم. اماده شدم واز خانه خارج شدیم مقابل یک ساعت فروشی ایستاد و برای مامان و بابا دو عدد ساعت مچی ست گران قیمت خرید. دسته گل و جعبه شیرینی هم گرفت. نگاهی به خرید هایش انداختم و گفتم چرا اینقدر زحمت کشیدی؟ چه زحمتی؟ من الان به اندازه کافی شرمنده باباتم. هم واسه ما جشن گرفت . هم جهیزیه داد و از همه بالاتر اینکه واسه بیتا خرید کردند و اتاق درست کردند. من که برای اونها اونها کاری نکردم . وارد خانه انها شدیم ، مامان در این چند دیدار اخیر واقعا از مجید خوشش امده بود. البته مجید با مامان زیاد فاصله سنی نداشت و همین امر باعث شده بود که مامان با او احساس راحتی داشته باشد، البته بابا هم از قبل مجید را میشناخت و دوستش داشت. تشکر گرمی از پدر و مادرم کرد. مامان به اصرار،میز شام را چید. در اشپزخانه به کمک مامان سرگرم جمع کردن میز بودم. مامان گفت زندگیت خوبه؟ الان راضی هستی؟ سری تکان دادم وگفتم خداروشکر مامان نگاهی به مجید انداخت، گرم صحبت با بابا بود رو به من گفت نگاش کن، تا حالا بدون کت و شلوار ندیدمش، همیشه شیک و مرتب و اتو کشیده س. تحصیلات داره، دستش به دهنش میرسه، با شخصیته، قدو بالا داره سرو شکلش قشنگه. من نمیدونم توتوی اون اسمون جل چی دیده بودی نزدیک مامان رفتم و گفتم ترو خدا ساکت مامان یه موقع میشنوه. شعور و شخصیت ش هم بالاست، بلند شده کادو گرفته ، گل و شیرینی گرفته واسه تشکر. سکوت کردم. مامان ارام گفت بچه ش اذیتت نمیکنه؟ سرم را به علامت نه بالا دادم و گفتم تاحالا که پرستار داشته . جابه جا شدیم نمیدونم میخواد چیکار کنه، اما بچه خوب و بی ازاریه . https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺