فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بہشھیدنویدصفࢪیزیارتعاشوراهدیہدهید
وحاجتبگیرید :)🦋🌼
join⇨http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
ریحانه 🌱
بہشھیدنویدصفࢪیزیارتعاشوراهدیہدهید وحاجتبگیرید :)🦋🌼 join⇨http://eitaa.com/joinchat/1859584013C
بهبزرگترینڪانال
شهید نوید صفری خوش امدید😍😇
بفرمایید از کانال دیدن کنید ☺️
پشیمون نمیشید🤩😎
join⇨http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_55 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم فر
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_56
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
بعد از صرف شام فرهاد مشغول تماشای تلویزیون بودو من با دو کاناپه فاصله نشسته بودم و خمیازه میکشیدم ، سکوت را شکستم و گفتم
_اقا فرهاد ؟
فرهاد سرش را به سمتم چرخاند و گفت
_بله
_میشه من برم بخوابم ، خیلی خوابم میاد
فرهاد سری تکان داد اهی کشید و گفت
_ برو بخواب
روی تخت رفتم دراز کشیدم از شدت خستگی بلافاصله خوابم رفت
صبح شد چشمانم را که باز کردم با دیدن فرهاد کنار خودم خشکم زد قلبم هری پایین ریخت با استرس از جایم برخاستم و با خودم گفتم دیشب این کنار من خوابیده؟
از اتاق خارج شدم و چای گذاشتم صدای زنگ تلفن خانه بلند شد نمیدونستم که باید جواب بدهم یا نه
تلفن همینطور زنگ میخورد.فرهاد سراسیمه از اتاق خارج شد با دیدن من نفس راحتی کشیدو گفت
_ چرا تلفن را جواب نمیدی؟
ارام گفتم
_ سلام
نزدیک تلفن شدم ، ارتباط قطع شد فرهاد لگدی به پادری جمع شده جلودر زدو گفت
_تو که میبینی من خوابم این بی صاحبو جواب بده دیگه بیدارم کرد.
در پی سکوت من صدایش بالا رفت و گفت
_لالی؟ چرا هیچی نمیگی؟
همینطور که نزدیکم میشد گفت
_ مگه با تونیستم؟
من دستپاچه گفتم
_چی بگم خوب؟
چرا تلفن و جواب ندادی؟
_نمیدونستم که باید جواب بدم.
_تو خونه عمه ت تلفن زنگ میخورد چیکارش میکردید؟
_ترسیدم جواب بدم بعد بگی با اجازه کی به تلفن دست زدی.
فرهاد گوشی را چک کردوسپس شماره ایی راگرفتو گفت
_چه مرگته اول صبح زنگ زدی به من/ اره موبایلم خاموشه /بتو ربطی نداره/ اره همینه که تو میگی با عشقم خواب بودیم زنگ زدی بیدارشدیم مزاحممون شدی
از حرفهای فرهاد میشد فهمید که مخاطبش ستاره س
_خفه شو /مگه طلاق نخواستی طلاقتو دادم دیگه گورتو گم کن به من زنگ نزن
سپس تلفن را قطع کرد و سیمش را از پریز کشید نیمه نگاهی به من انداخت وگفت
_صبحونت امادس؟
_بله
یک ماه از زندگی کنار فرهاد گذشت زخم هایم همه التیام یافته بود سه دنگ کارخانه را مرجان با ارث پدری اش خریدو فرهاد شادمان از این موضوع از صبح تا بعد از ظهر سرکار بود در خانه نشسته بودم که تلفن زنگ خورد گوشی را برداشتم پشت خط سکوت بود
گوشی را قطع کردم دوباره زنگ خورد
گوشی را برداشتم و گفتم
_بله بفرمایید
اقای جوانی به گرمی گفت
_سلام ، عسل خانم چشم قشنگ
_شما؟
_من یه عاشقم ، من یه در بدرم ، حیف از تو نیست به این قشنگی زندانی شدی توی خونه بیا بیرون دنیارو بپات بریزم
_اقا مزاحم نشو من شوهر دارم
_منظورت از شوهر اون فرهاده خانم بازه؟نیستی ببینیش تو کارخونه ،با منشیش ریختن رو هم بیا و ببین.
_شما از کجا میدونی؟
_من میشناسمش.
_من برام مهم نیست
_باورت نمیشه چون ساده و بد بختی ، تو نشستی توی خونه از خونه با خودش میری بیرون با خودش برمیگردی و اون مدام با دوست دخترهاش اینور و اونور میچرخه. من ازش عکس دارم بیا بیرون نشونت بدم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_56 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم بع
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
لحظه ایی به فکر فرو رفتم اصلاگیرم حرفهای او راست باشد من که جز فرهاد کسی و ندارم، حداقل او برایم نان و سقف را فراهم کرده پسر ادامه داد
_بیا جلو در بهت بدم
_برام مهم نیست
صدای زنگ ایفن بلند شد پسر گفت
_ بیا عکس هارو بگیر
_از اینجا برو الان میاد برای من بد میشه، خواهش میکنم برو
_از بالای در عکس هارو پرت میکنم داخل و میرم بیا بر دار و منتظر تماس من باش
وارد حیاط شدم داخل پاکت چهار عکس بود اولی فرهاد با خانمی دریک رستوران نشسته بود
دومی فرهاد باهمان خانم داخل ماشین وسومی وچهارمی همان خانم داخل جایی شبیه دفتر کار با دیدن عکسها کمی عصبی شدم سپس به خانه بازگشتم و با خودم گفتم
اشکال نداره، اصلا به من چه، حرفی بزنم ممکنه از خونش بیرونم کنه، الان که کاری با من نداره ،اگر از خانه بیرونم کنه من کجابرم؟
دوباره زنگ تلفن بصدا در امد گوشی را برداشتم باز هم همان اقا
_دیدی
_اره دیدم، برام مهم نیست ، اینجا زنگ نزن اگر بفهمه برام بد میشه
_برات مهم نیست شوهرت داره بهت خیانت میکنه تو خوشگلی تو کم سنی هزار تا خاطر خواه داری
_برام مهم نیست خداحافظ
گوشی را قطع کردم دل تو دلم نبود باید جریان را به فرهاد میگفتم، فرهاد وارد خانه شد وگفت
_عسل
نزدیکش شدم و گفتم
_سلام
نگاهی به من انداخت و گفت
_چی شده؟
کل ماجرا را تعریف کردم ، اخم های فرهاد در هم رفت و گفت
_تو غلط کردی با یه مرد غریبه اینهمه حرف زدی.
کمی جا خوردم و گفتم
_ من چیزی نگفتم که
_وقتی دیدی مزاحمه باید قطع کنی
خیره به فرهاد ماندم کیفش را زمین گذاشت و گفت
_ عکس ها کو؟
از داخل کابینت عکس هارا در اوردم و به فرهاد دادم کمی عکسهارا ور انداز کردو گفت
_ همش دروغه
سکوت کرد دلم میخواست بیشتر توضیح بده اما اینکارو نکرد سمت تلفن رفت شماره هارا چک کرد سپس شماره ایی را با گوشی اش گرفت و گفت
_تو به چه حقی به ناشناس جواب دادی ؟
مکثی کردو گفت
_بیا اینجا ببینم
با ترسو لرز نزدیکش رفتم چند قدم با او فاصله داشتم فرهاد صدایش بالا رفت و گفت
_شماره منو که میشناسی ؟
_بله
_مرجان و شهرام راهم بلدی درسته؟
_بله
_حق نداری شماره غریبه جواب بدی فهمیدی؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم لحظ
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_57
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
فرهاد باچشم غره به سمت اشپزخانه رفت ومن هم بدنبالش راهی شدم
سرمیز نهار نشستیم فرهاد علاقه ایی به من نداشت، اگر داشت لا اقل یکبار به زبان میاورد ، من اینجا حکم کنیزش را داشتم ، شام و نهار و نظافت خانه اش را انجام میدادم گاهی هم خوابه اش هم بودم،دلیلی نداشت که کارش را برای من توضیح بدهد ، خودم را به بیخیالی زدم .
چند قاشق از غذایش راخوردو گفت
_عسل اون عکس ها ساختگیه خودتو ناراحت نکن
خیره در چشمانش ماندم و گفتم
_من ناراحت نیستم
فرهاد قاشقش را انداخت و گفت
_میدونم اصلا برات اهمیت نداره
سپس برخاست از اشپزخانه خارج شدو گفت
_من اصلا برای تو مهم نیستم.
از حرفهای فرهاد جا خوردم به سمتم چرخیدو گفت
_یک ماهه من اینهمه محبت بهت کردم کدومش به چشمت اومد؟ برات همه چیز خریدم،تقریبا هر شب بردم گردوندمت، هرکار بلد بودم برات کردم، طلا خریدم برات، دیدم نقاشی بلدی اتاق کارمو برات به اتاق نقاشی تغییر دادم ،
اصلا بچشمت اومد؟
اهی کشید و گفت
_نه .صدبار صدات زدم عسل جان، عزیزم یه لحظه بیا، تو چیکار کردی؟ اومدی نزدیکم وگفتی بله اقا فرهاد
اگر من ازت سوال نپرسم یک کلمه حرف هم باهام نمیزنی
هنوز من اقا فرهادم
رغبت نمیکنی حتی جواب منو بدی مثل همین الان که ساکتی و زل زدی به من
نباید هم برات مهم باشه که عکس منو میارن با یه زن دیگه نشونت میدن چون هنوز ازنظر تو من همون اقا فرهادی هم که ...
اهی کشید و ادامه داد
بار اولم رو دیدی
محبتهامو ندیدی چند بار روت دست بلند کردم و خوب یادت مونده
سکوت کرد سیگاری روشن کردو گفت
_کینه ایی که از من تو دلت مونده رو هیچ جوره نمیخوای فراموش کنی
سکوت خانه را گرفت
چند دقیقه گذشت ارام گفتم میزو جمع کنم؟
فرهاد پوزخندی زدو گفت
_جمع کن
میز را جمع کردم فرهاد ارام گفت
_عسل بیا اینجا
نزدیکش رفتم
_بشین
روبرویش نشستم
_این عکس ها کار ستاره س فکر میکنه ما عاشق همیم ، نمیدونه تو حالت از من بهم میخوره
_من از شما حالم بهم نمیخوره
فرهاد پوزخندی زدو به تقلید از من گفت _شما! عسل یه سوال ازت بپرسم جواب منو صادقانه میدی؟
خیره در چشمانش ماندم فرهاد لبش را گزید و گفت
_راستشو میگی
ارام سرم را تکان دادم و گفتم
_ بله
_از من بدت میاد؟
از سوالش جا خوردم فرهاد خیره در چشمانم بود،سپس ارام گفت
_تروبه هرکی میپرستیش راستشو بگو
سرم را پایین انداختم و گفتم
_نمیدونم
_نسبت به من چه حسی داری؟
فکری کردم و محتاطانه گفتم
_ اگر بگم دعوا درست نمیکنی؟
_نه
مکثی کردم خیره به چشمان منتظر فرهاد گفتم
_ترس
فرهاد از حرفم جا خوردو گفت
_ چی؟
_ازت میترسم.
فرهاد که انگار به نتیجه دلخواهش نزدیک بود گفت
_چرا؟
سکوت کردم و سرم را پایین انداختم فرهاد تکرار کرد
_ با توام چرا از من میترسی؟
همچنان ساکت بودم فرهاد کمی صبر کردو گفت
_ جواب بده دیگه
دستانم را بهم ساییدم و گفتم
_ولش کن اقا فرهاد برم چای بیارم؟
_نه من چای نمیخوام جواب میخوام
هردو ساکت شدیم فرهاد با کلافگی گفت _حرف بزن دیگه
_حرفی ندارم که بزنم
صدای فرهاد کمی بالارفت و گفت
_خوب چی باعث این ترس شده
_اقا فرهادشما قول دادی دعوا درست نکنی اما داری داد میزنی یکی از دلایل ترس من از شما همین دادو بیدادته، کارهای گذشتته...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_57 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم فر
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_58
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
فرهاد سرش را پایین انداختو گفت
_میشه خواهش کنم به من نگی اقا فرهاد ؟
_اینطوری راحتم
_من راحت نیستم
_دیگه چقدر میخوای با من راحت باشی؟ گفتید اینجا قانون داره ، گفتید مخفی کاری نکن ، کارهای خونه رو انجام بده،موهاتو بپوشون و قبول کن زن منی
من همه رو گفتم چشم الان دنبال چقد راحتی هستی؟ دیگه چیکار کنم ؟ هرچی شمابخوای میپوشم و هرچی بگی اطاعت میکنم
فرهاد اهی کشیدو گفت
_میشه کارهای گذشته منو ببخشی؟
قاطعانه گفتم
_ من همه اون خاطراتو فراموش کردم .بهشون فکر نمیکنم
_نمیبخشی؟
_نه
_چیکارکنم تا از من راضی بشی
اشک از چشمانم مانند سیل جاری شد فرهاد برخاست نزدیکم نشست سرم را در اغوشش گرفت و گفت
_ معذرت میخوام خانمی منو ببخش
سپس با بغض ادامه داد
_بخدا اصلا نفهمیدم اونروز چی شد.من خیلی مست بودم ، دیگه هم که مشروب نخوردم بخاطر تو
_اونروز مست بودی نفهمیدی بعدش که همش منو میزدی هم مست بودی؟
فرهاد فکری کردو گفت
_معذرت میخوام
خودم را از اغوشش بیرون کشیدم اشکهایم را پاک کردم فرهاد دستم را گرفت و گفت
_خوب من یه اشتباهی در گذشته کردم الان چیکار کنم که تو از من راضی باشی؟
دستم را ارام از دستش کشیدم وگفتم
_هیچی ولش کن
_خوب حرف بزن دیگه
بغضم را قورت دادم و گفتم
_من یه ادم بی کس و کارم ، اگر شماهم منو از اینجا بیرون کنی من جایی ندارم که برم.
_عسل تو زن منی ، یه مرد هیچ وقت زنشو بیرون نمیکنه.
_من زن تو نیستم، اون یه صیغه محرمیت یک ساله س که الان یه ماهش رفته.
سپس با استرس به چشمان فرهاد نگاه کردم و ادامه دادم
_بقیشم تموم میشه، اونوقت من باید برم خونه عمه کتی اره؟
_نه ، من نمیزارم تو جایی بری ، تو همینجا میمونی کنار خودم
مکثی کردو گفت
_تو خیلی خوبی، من ......
فرهاد لبش را گزید سپس سرش را جلو اورد پیشانی ام را بوسید و ارام گفت
_من دوست دارم.
تمام بدنم داغ شد احساس کردم حرارت از گونه هایم بیرون میزند سرم را پایین انداختم
فرهاد موی بافته شده ام را از پشت کمرم گرفت ان را جلو اوردو گفت
_اگر اینکه محرمیتمون صیغه است ناراحتی خوب عقد میکنیم
هردو ساکت ماندیم فرهاد گفت
_تو شناسنامه ت کجاست؟
_خونه عمه م
فرهاد به فکر فرو رفت من با امیدواری گفتم
_میریم میاریم؟
_اره شبونه بریم کسی نبینمون
_چرا؟
_دوست ندارم اونجا با کسی روبرو شم
سپس دستم راگرفت وامیدوارانه گفت _برات عروسی میگیرم ،ماه عسل میبرمت. مکثی کرد و گفت
_دوست داری؟
_هرچی شمابگی
فرهاد عکس ها را از روی میز جمع کرد سپس همه را پاره کردو گفت
_ستاره تو این یک ماه همش به من زنگ میزنه، میاد سر راهم ، این عکس ها هم کار خودشه ، میخواد زندگیمونو خراب کنه،عسل بخدا دروغه. این عکس ها با یه برنامه کامپیوتری درست میشه.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁