eitaa logo
ریحانه 🌱
12.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
547 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_58 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم ف
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ شب شد به درخواست فرهاد برای شام بیرون رفتیم وارد رستوران سنتی شدیم فرهاد قلیان سفارش داد و مشغول قلیان کشیدن شد من هم ساکت روبرویش نشسته بودم فرهاد نیمه نگاهی به اطراف انداخت و گفت _عسل اونجا رو ببین شهرام و مرجان و ریتا سرم راچرخاندم و بالبخند به انها خیره ماندم فرهاد دستش را تکان داد و شهرام با دیدن ما لبخند زدو نزدیک ما امدند به احترامشان ایستادیم بعد از سلام و احوالپرسی دور هم نشستیم مرجان باخنده رو به فرهاد گفت _چه خبر شریک؟ فرهاد خندیدو گفت _راستی ما میخواهیم برویم شمال شماهم میایید؟ شهرام گفت _من دوست دارم اگر بچه ها راضی باشن ریتا با ذوق گفت _ عمو من با ماشین تو میام مرجان گفت _ خیلی خوبه کی؟ _فردا راه میفتم البته یه کاری دارم میخواهید شما پس فردا صبح راه بیفتید شهرام لبخندش جمع شدو گفت _خیر باشه، چیکار داری؟ _میخواهیم برویم خونه عمه عسل شناسنامشو بیاریم، اخه ما باهم قرار گذاشتیم عقد شیم . شهرام با چشم و ابرو اشاره ایی به ریتا کردو گفت _ شمال یا ترکیه؟ فرهاد سرش را چرخاند و گفت _ میریم ترکیه از اونجا میریم شمال .پس فردا بیایید ما فردا صبح میریم مرجان برخاست وگفت ا_ونطرف باغ توی قفس چند تا حیوون هست عسل، ریتا پاشید بریم ببینیم نگاه فرهاد به ان سمت چرخید من ایستاده بودم نگاهی به چشمانش انداختم فرهاد گفت _میخواهید صبرکنید قلیون کشیدیم بعد بریم ببینیم مرجان با کلافگی گفت _تو به ما چی کار داری ؟ بشین قلیونتو بکش از زبان فرهاد ترس از ستاره و حرکتهای غیر معقولش باعث شده بود که نخواهم عسل حتی یک قدم از من دور شه ، چرخیدم و با چشمانم زیر نظرش داشتم موهایش از پشت شالش بیرون ریخته بود و همین امر کمی عصبی ام کرده بود شهرام سکوت را شکست و گفت _تصمیم عاقلانه ایی گرفتی به سمت شهرام چرخیدم و گفتم _چه تصمیمی؟ _عقد کنید دیگه لبخند روی لبانم نشست و گفتم _شهرام _جانم _چرا عسل از من میترسه؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_59 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم شب
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ شهرام پوزخندی زدو من ادامه دادم _همه کارهایی که تو گفته بودی را کردم، محبت،خرید، توجه، تعریف از کارهای خوبش، اما عسل زیاد تغییر نکرده همون ادم روزهای اوله، امروز صداش زدم با کلی خواهش و تمنا ازش پرسیدم چه حسی به من داری؟ میگه ترس _ بلاهایی که سرش اوردی و که یادت نرفته فرهاد ؟ _من الان نزدیک یک ماهه از گل نازک تر بهش نگفتم . _یادته چقدر میزدیش _اره یادمه اما بی خودی نزدمش که، مقصر بود . چرا الان نمیزنمش؟ چون حرف گوش میکنه. شهرام چایش را سرکشید و گفت _تو استرس داشتی زندگیت باستاره خراب نشه،و عسل را مسبب این فرو پاشی میدونستی _نه شهرام ، مثلا یکی از دعواهای ما سر فرارش از تو فروشگاه بود ، نباید اونکارو میکرد، شهرام با کلافگی گفت _ چرا حرف نا حسابی میزنی؟ تو اذیتش میکردی اونم میخواست فرار کنه ، خودتو توجیه نکن تو مقصر بودی. سکوت کرد م کامی از قلیان گرفت و گفتم _امروز یه ناشناس زنگ زده خونه ، به عسل گفته بیا جلو در، عسل نرفته ،از بالای در یه پاکت انداخته داخل حیاط ، چهار تا عکس از من فوتوشاپ کردند با یه خانم تو رستوران و تو ماشین و توی دفتر کارخونه. شهرام خندیدو گفت _ پس الان شام اوردیش بیرون منت کشی؟ لحنم غم انگیز شدو گفتم _نه ، یه چیزی که منو خیلی ناراحت کرد این بود که اصلا برای عسل مهم نبود. قهقهه خنده شهرام باعث شد لبخند روی لبهای من هم بیایدو باگفتم _زهرمار شهرام ساکت شدو گفت _به هیچیش حسابت نکرد؟ _خیلی ریلکس ،انگار اتفاقی نیوفتاده،نشست نهارشو خورد،من احساس کردم به روی خودش نیاورده ، خواستم توضیح بدم گفتم عسل خودتو ناراحت نکن ، خیلی اروم گفت من ناراحت نیستم شهرام با لبخند گفت _ خیلی موذیه _واقعا از سیاستش بود؟ یا من براش مهم نیستم؟ در پی سکوت شهرام سرو صدا در ان سویی که بچه هارفته بودند توجهم را جلب کرد ، سه پسر نزدیک انها بودند مرجان مشغول جرو بحث با انها بود. سراسیمه برخاستم و باشهرام نزدیک انها شدیم مرجان با دیدن ما گفت _اقا برو دعوا درست نکن عسل سرش را چرخاند مرا که دید دستپاچه شدو درگوش مرجان چیزی زمزمه کرد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_60 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم شه
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ مرجان مابین من و عسل ایستاد یک قدم جلو رفتم و گفتم _امری دارید مرجان دستم را گرفت و گفت _فرهاد بیا کنار شما به سمت عسل چرخیدم و گفتم _چیشده مرجان میان کلام ما امدو گفت _ریتا میخواست به این میمونه پفک بده، اینها اومدند گفتند نباید به حیوانها غذا بدیم. ریتا شاکی جلو امد و گفت _چرا میزارید تقصیر من؟عمو من...... مرجان کلام ریتا را قطع کردو گفت _ریتا ساکت شو _مامان چرا منو مقصر میکنی؟سپس روبه من ادامه داد _عسل جون به میمونها پفک داد اون اقا ..... به سمت پسرها سر چرخاندم هیچ کدام نبودند نگاهی به عسل انداختم دست مرجان را میفشرد . از شدت عصبانیت نفس نفس میزدم دست عسل را گرفتم و گفتم _یه لحظه بیا شهرام تچی کردو گفت _زشته فرهاد مردم دارن نگاهمون میکنند ،بیابید بریم بشینیم، مرجان ریتا شما برید بشینید مرجان را دیدم که بازوی ریتا را گرفت و درحالی که در گوش او زمزمه میکرد به سمت تخت رفت و نشست شهرام دستش را پشت کمرم گذاشت و گفت بیا بریم بشینیم صحبت میکنیم _باشه تو برو ما میاییم _بیا بریم فرهاد ابرو ریزی نکن لبم را گزیدم وگفتم _برو داداش میام دیگه یه کار کوچیک دارم شهرام چند قدم با فاصله از ما ایستاد تمام تلاشم بر این بود که ابرو ریزی نکنم ارام روبه عسل گفتم _مگه بهت نگفته بودم موهاتو جمع کن، تا امروز یکم بهت خندیدم روت زیاد شد ؟ اوضاع مثل قبله هیچ چیز تغییر نکرده ها. عسل روسری اش را جلو کشید خیره در چشمان من گفت _من که موهام جمع و جوره _جلو رو نمیگم پشت سرتو میگم لبش را گزید خواست دستش رابالا ببرد با اخم گفتم _ بنداز دستتو ، میریم خونه دیگه درسته؟ نگاهش ملتمسانه شدو گفت _اقا فرهاد بخدا حواسم نبود _کوتاهش که کردم میفهمی عزیزم اشک در چشمانش حدقه زد با کلافگی دندان هایم را به هم ساییدم و گفتم _بخدا قسم عسل، یه قطره اشک بریزی بریم خونه بلایی به سرت میارم مرغ های اسمون به حالت گریه کنند. دستش راگرفتم و با شهرام نزدیک تخت رفتیم صدای مرجان میامد که به ریتا میگفت _تو منو دروغ کردی چه ربطی به عسل داره؟ با من حرف نزن، باهات قهرم. شهرام کنار ریتا نشست و گفت _با دختر من کسی حق نداره بد صحبت کنه ها ریتا سرش را به بازوی شهرام تکیه دادو با گریه گفت _مامان میخواد همه چیز و بندازه گردن من سپس رو به عسل گفت _من به میمونه پفک دادم یا تو؟ اون پسره به من گفت عروسک چشم ابی یا تو ؟ اصلا من چشم هام ابیه؟ شدت عصبانیت مرا شهرام متوجه شد رنگ از صورت عسل پریده بود شهرام رو به ریتا گفت _میشه ادامه ندی؟ _اون یکی پسره ازش پرسید خانم خوشگله اینهمه مو همش مال خودته یا اکستنشنه؟ بابا من موهامو از پشت ریختم بیرون یا عسل؟ عسل دستش را به سمت موهایش برد موهایش را به جلو جمع کرد و داخل مانتویش کرد شهرام برخاست و گفت _ریتا جان بابا پاشو بریم اونطرف صحبت کنیم ریتا برخاست و گفت _نندازید تقصیر من ، ماهمیشه میاییم اینجا من میرم پیش میمونها هیچ کس هم چیزی به من نمیگه شلنگ قلیان را انداختم و گفتم _عسل پاشو بریم سپس نفس صدا داری کشیدم عسل سرجایش نشسته بود و به شهرام نگاه میکرد شهرام دست مرا گرفت و گفت _بگیر بشین دیگه با خشم گفتم _عسل پاشو مرجان دست عسل را گرفت و گفت _فرهاد اتفاقی نیفتاده که صدایم را کمی بالا بردم وگفتم _عسل، یه بار دیگه با زبون بهت میگم پاشو بریم ، این بار اخره عسل تیز برخاست و گفت _مرجان خانم شما بگو من اصلا حرفی به اونها زدم ؟ مرجان گفت _ راست میگه دیگه، گناه این چیه که مزاحمش شدند؟ کت و کیفم را برداشتم و گفتم _گناهش اینه که موهاش و جمع نمیکنه، ریتا راست میگه دیگه، چرا کسی به ریتا حرفی نزد مرجان ایستاد و گفت _ریتا بچه س 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ اعضا خوب کانال ریحانه سلام❤️ عزیزان مشکی برای کانال های رمان بوجود اومده که انجمن رمان تصمیم گرفت برای حال این مشکل پارت گذاری کانال ها رو به شب موکول کنه متاسفانه این مشکل حل نشده و باز ما مجبوریم اقدام دیگه ای انجام بدیم. از امروز به مدت یک هفته پارت گذاری رمان فقط روز های فرد ساعت ده شب انجام میشه. نگران‌نباشید هر ۴ پارت یکجا در اختیارتون قرار میگیره امیدوارم‌ ما رو درک‌کنید و توی حل مشکل ما رو یاری کنید.💖❣
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_61 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم مر
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ _بچه نیست مرجان، من و خر فرض کردید ؟ عسل را هل دادم کنار هم قرارشان دادم و گفتم _چه فرقی باهم دارن؟ هم قد و هم هیکل همه ساکت شدند مرجان به چشمان من خیره ماندو گفت _یه فرقی هست که من نمیخوام جلوی ریتا بگم. ریتا با جیغ گفت _چه فرقی؟ شهرام مداخله کردو گفت _صداتو بیار پایین، مردم دارن نگاهمون میکنند از سفره خانه خارج شدیم مرجان بدنبال من امد کنار ماشین روبه عسل گفت _تو برو پیش شهرام سپس نفسی کشیدو گفت _عسل و ریتا باهم قابل مقایسه نیستند فرهاد، عسل خیلی زیباتره و این مسئله باعث شده ریتا شدیدا بهش حسودی کنه مدام از من میخواد موهاشو رنگ کنم،گله میکنه میگه اگر تو موهای منو نزده بودی منم الان موهام بلند بود، منو ببر اکستنشن کن ، برام لنز ابی بخر ، ریتا بچه س تو وارد بازی کودکانشون نشو _من با ریتا کاری ندارم _پس چته؟ عسل داره از ترس سکته میکنه _هزار بار بهش گفتم موهاشو اینطوری نریزه بیرون _زیاد داری سخت گیری میکنی _چه سختگیری کردم؟ اونهمه موی رنگی رو ریخته روی مانتوی مشکیش که خودنمایی کنه ، که به من بفهمونه خواهان داره، من بچه نیستم که سپس سیگاری روشن کردم و گفتم _الان میبرمش خونه موهاشو اندازه موی بقیه میکنم ، اینطوری دیگه ناراحتی پیش نمیاد ، یاد میگیره حرف گوش کنه. _زنته روش حساسی اره؟ _بی غیرت نیستم که جلوی روی من بیان قربون صدقه ش برن _تو درست میگی فقط نمیدونم ستاره زنت نبود با اون وضعیت میگشت؟ خشمم فریاد شدو گفتم _گور بابای ستاره سپس از مرجان فاصله گرفتم و گفتم _عسل، بیا بریم مرجان در ماشین را باز کردو گفت _منم باهاتون میام کارهای مرجان کلافه ام کرده بود کامی از سیگارم گرفتم نگاهی به عسل که هنوز ایستاده بود انداختم و به سمتش رفتم شهرام مقابلم ایستادو گفت _چه مرگته فرهاد ؟ شبمونو زهر مار کردی. چه غلطی کردم اومدیم اینجا. همین بیرون تا ماشینتو دیدم باید راهمو کج میکردم میرفتم . سیگارم را زیر پایم له کردم وگفتم _میشه تو زندگی من دخالت نکنید شهرام فکری کردو گفت _نه نمیشه، تو با مرجان برو خونتون منم عسل و میارم . با اخم رو به عسل گفتم _اگر همین الان نری سوارماشین بشی اون روی سگمو میبینی عسل کیفش را از روی ماشین برداشت و و از سمت مخالف من به سمت ماشین رفت و روی صندلی عقب نشست 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ اعضا خوب کانال ریحانه سلام❤️ عزیزان مشکی برای کانال های رمان بوجود اومده که انجمن رمان تصمیم گرفت برای حال این مشکل پارت گذاری کانال ها رو به شب موکول کنه متاسفانه این مشکل حل نشده و باز ما مجبوریم اقدام دیگه ای انجام بدیم. از امروز به مدت یک هفته پارت گذاری رمان فقط روز های فرد ساعت ده شب انجام میشه. نگران‌نباشید هر ۴ پارت یکجا در اختیارتون قرار میگیره امیدوارم‌ ما رو درک‌کنید و توی حل مشکل ما رو یاری کنید.💖❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹🌹
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_62 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم _ب
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ از زبان گلجان دل تو دلم نبود دستانم از ترس میلرزید خدایا کمکم کن تازه زندگیمون اروم شده بود لعنت به من چرا مواظب موهام نبودم الان میخواد کوتاشون کنه مرجان چرخید و گفت _ میخوای جلوبشینی سرم را به علامت منفی تکان دادم و گفتم _میاید خونه ما _بله، تو چرا اینقدر ترسیدی؟ _میخواد موهامو قیچی کنه _بی خود کرده، چرا جوابشو نمیدی ؟ _چی بگم اخه ؟ _اومد فرهاد سوار ماشین شد از اینه چپ چپ به من خیره ماند و گفت _شبمونو کوفتمون کردی مرجان به سمتش چرخید و گفت _نخیر، تو شبمونو کوفتمون کردی، بداخلاق ناهنجار،اون تقصیری نداره فرهاد نگاهش را از من برداشت و گفت _بهش گفته بودم موهاشو.... مرجان کلامش را بریدو گفت _حالا یادش رفته ، چیشده مگه؟ فرهاد دستی لای موهایش کشیدو گفت _من چیکار کنم که تو و شهرام توزندگیم دخالت نکنید _رفتارتو درست کن ، کسی دخالت نمی کنه تا زمانیکه این قدر ناهنجار باشی من خودم بشخصه تو زندگیت دخالت میکنم. فرهاد با حرص خندید و حرکت کرد. وارد خانه شدیم شهرام و ریتا هم بدنبال ما امدند شهرام زیر الاچیق نشست و گفت _ همینجا بمونیم؟ فرهاد پرژکتورهای حیاط را روشن کرد مرجان روبه من گفت _پاشو بریم داخل فرهاد سرش را چرخاندو گفت _واسه چی؟ _میخوام نصیحتش کنم شهرام خندیدو گفت _خانم دکتر میخواد نسختو بپیچه فرهاد که حالا از عصبانیتش کم شده بود روبه شهرام گفت _بهش میگم دخالت نکن که بهش بر بخوره میگه دخالت میکنم.اصلا هنگ کردم . شهرام قهقهه خنده ایی زدو گفت _راستش فرهاد منم دخالت میکنم. مرجان به شوخی پشت گفت _اخه دیوانه مردم از کجا بفهمن عسل همسر شماست، قبلا هم بهت گفتم ببارش خونه من ابروهاشو بردارم، صورتشو اصلاح کنم، یه حلقه هم براش بخر . گونه هایم از حرف مرجان سرخ شد، مرجان ادامه داد برای فستیوال عروسم میخواستم از عسل بپرسم ببینم میاد مدل من بشه؟ چشمان فرهاد گرد شدو گفت _چی؟ _ببرمش مدل عروس من بشه مسابقه س ،با عسل مطمئنم اول میشم. فرهاد به تمسخر گفت _ما اخر نفهمیدیم تو ارایشگری یا قابله؟ مرجان که از این حرف حرصی شده بود گفت _شهرام یه چیزی بهش میگم ها شهرام با لبخندو تغییر صدا گفت _خانم دکتر مرجان فتوحی لطفا به اتاق شینیون همه خندیدیم من اهی کشیدم و ارزو میکردم کاش همخانه انها بودم شهرام و فرهاد مشغول صحبت دو نفره شان شدند ، ریتا با گوشی اش مشغول شد مرجان ارام به من چشمکی زدو گفت _بیا از الاچیق خارج شدیم و بسمت استخر رفتیم روی تاپ نشستیم مرجان گفت _تو چرا حرف نمیزنی در پی سکوت من ادامه داد _با فرهاد هم حرف نمیزنی؟ سرم را به علامت نه تکان دادم مرجان ادامه داد _چرا؟ کمی مکث کردم و گفتم _میترسم عصبانی بشه . _ببینم کلا از صبح تا شب تو باهاش حرف نمیزنی؟ _نه _خوب این نمیشه که ، حوصله ت سر نمیره؟ _میترسم _از چی میترسی؟ اشک در چشمانم حدقه زدو گفتم _از دربدری ؟ از اینکه عصبانیش کنم بیرونم کنه. مجبور شم برم خانه عمه م 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_63 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم از
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ مرجان ابرویی بالا انداخت و گفت _با ترس نمی شه زندگی کرد ،ترس روبزار کنار _اخه ..... حرفم را خوردم مرجان گفت _فرهاد تورو خیلی دوست داره. پوزخندی زدم وگفتم _دوسم داره اینقدر بداخلاقه؟ _اخلاقشه دیگه باید یاد بگیری باهاش کنار بیای . ببین عسل جان،اگر تو با فرهاد حرف میزدی الان میتونستی به خاطر رفتار زشت امشبش باهاش قهر کنی ، وقتی تو باهاش حرف نمیزنی اون چطوری بفهمه تو ناراحتی _اخه چی بگم؟ _مثلا الان که ما رفتیم بهش بگو من امشب خیلی بابت رفتارت ناراحت شدم _میدونی مرجان خانم ، فرهاد دست بزن داره مرجان با کلافگی گفت _غلط کرده، مگه عهد فتحعلی شاهه که مرد رو زنش دست بلندکنه؟ کمی فکر کردو گفت _اگر روت دست بلند کرد نترس، مگر اون اوایل اونهمه کتک خوردی چی شد؟بهش بگو تو حق نداری منو بزنی. _میخواد موهاموقیچی کنه _بیخود کرده ،دست به موهات زد جیغ بزن زنگ بزن به من میام حالشو میگیرم. به فکر فرو رفتم مرجان ادامه داد ما که رفتیم بهش بگو اینطوری میخوای منو عقد کنی؟ من صبر میکنم یه سالم که تموم شد میرم خونه عمه م _برم اونجا که بدتره _این یه تهدیده، واقعا که نمیخوای بری مرجان مکثی کردو گفت _عسل جان،فرهاد خیلی تشنه محبته _چرا؟ من مادر نداشتم ، پدرم و وقتی شش سالم بود جلوی چشمام از دست دادم، زیر دست عمه م بزرگ شدم ، اقا فرهاد که هم پدر بالا سرش بوده هم مادر 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_64 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم مر
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ مرجان اهی کشیدو گفت _مادر ش زیاد مادر خوبی نبود فرهاد فرزند ناخواسته س _چرا اینو نمیخواسته _مادر شوهرم بیشتر به فکر خودش بود کلا بچه دوست نداشت شهرام که دوازده ساله بوده، فرهاد رو باردار میشه چند بار اقدام به سقطش میکنه اما موفق نمیشه، برادرهاش انگلیس بودند اونهم به خاطر اونها سه ماه سه ماه میرفت میموند، باباشون هم عشق شمال و داشت میرفت پیش داداشش، این میشد که فرهاد یا تو مهد کودک بود یا زیر دست پرستار، بیشتر مو اقع هم با شهرام تنها بودند کمی دلم برای فرهاد سوخت مرجان ادامه داد _سری اخر که رفت انگلیس بابا رفت دنبالش که از فرودگاه برش گردونه ماشینشون چپ کرد، مادرشون همون موقع و بابا یه هفته بعد فوت شدند. مرجان کمی ساکت شدو گفت _ فرهاد موند و این خونه بزرگ و تنهایی ، با ستاره که اشنا شد ، هممون بهش گفتیم این بدردت نمیخوره اما فرهاد ستاره رو میخواست برای رفع تنهایی. کمی فکر کردم وگفتم _ولی ستاره رو دوست داشت _نه،ستاره رو میخواست به دو دلیل ، یکی رفع تنهایی و دومی اینکه نمیخواست کم بیاره چون همه نه گفته بودند ،حتی پدر و مادرشون مخالف بودند فرهاد میگفت دوسش دارم حالا دیگه روش نمیشد بگه اشتباه کردم، سپس دستانم را گرفت و گفت _به فرهاد محبت کن ، بهش توجه کن ، بخدا همه چیز حل میشه ، اینقدر ازش فاصله نگیر، مدام نگو اقا فرهاد با صدای شهرام بخودمان امدیم _اینجایید ؟ من و با اون بداخلاق تنها گذاشتید ؟ سپس اطراف رانگاه کردو گفت _ریتا تمام جریا ن سفره خونه رو تعریف کرد مرجان لبش را گزید و گفت _ چی گفت؟ گفت پسره به عسل شماره داد هینی کشیدم وگفتم _من که نگرفتم. _گفت نگرفتی اما بعدش گفت پسره بلند خوند ریتا هم حفظ بود کامل شماره رو گفت مرجان لبش راا گزید و گفت _چرا اجازه دادی حرف بزنه؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_65 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم مر
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ شهرام با کلافگی گفت _چی میگفتم ؟ فرهاد میپرسید اونم میگفت از روی تاپ برخاستم و گفتم _عصبانیه؟ _برج زهر ماره، تا حدودی هم حق با اونه. _چرا ؟من که کاری نکردم . _سرو وضعت نامناسب بود ، با میمونها عکس انداختید ، ریتا نشون فرهاد داد ، یه کم حواستو جمع کن عسل موهاتونریز دورت، اونم یه مرده، غیرت داره، طاقت نمیاره یکی به زنش بگه عروسک. صدای فرهاد نفسم را گرفت _کجایید؟همه جارو دنبالتون گشتم . سراپای مرا باچشمانش ورانداز کرد و گفت _بیایید بریم داخل بشینیم . شهرام خمیازه ای کشیدوگفت _ نه دیگه دیر وقته بریم بخوابیم با این حرف قلبم به تپش افتاد مرجان برخاست و گفت _ریتا کجاست؟ _تو ماشین خوابیده فرهاد که کاملا از رفتارش مشخص بود ماندن انها را دوست ندارد سیگاری روشن کردو چند قدم از جمع فاصله گرفت مرجان و شهرام به سمت خروجی میرفتند شهرام به شوخی پشت کتف فرهاد زدو گفت _اینقدر سیگار نکش فرهاد سیگار نصفه اش را زمین انداخت و زیر پا لهش کرد بدنبال انها به رسم بدرقه مهمان رفتیم . با هر قدم رفتن انها استرس من بیشتر میشد. در که بسته شد فرهاد به سمت من چرخید از نگاه به چشمان مشکی عصبی اش وحشت داشتم ، فرهاد خواست گوشه شالم را بگیرد من ناخواسته یک قدم به عقب رفتم مچ دستم را محکم گرفت و گفت _بریم تو صحبت کنیم. بدنبالش کشیده شدم و داخل خانه شدیم در را محکم بست و سپس مرا به سمت در هل داد محکم به در خوردم یاد حرفهای مرجان افتادم و گفتم _من کاری نکردم _گناه کار اصلی تویی سپس روسری ام را کشید از سرم در اورد و به گوشه ایی پرت کرد مانتویم را هم کشید ناله ایی کردم و گفتم _پاره میشه _بجهنم بزار پاره شه سپس امرانه گفت _درش بیار کمی متعجب به فرهاد نگریستم فرهاد با فریاد گفت _درش بیار مانتویم را در اوردم بلیز یقه گرد سفیدی از زیر پوشیده بودم که استین هایش کمی کوتاه بود همین امر باعث شده بود معذب شوم . فرهاد موهایم راکه به سمت جلو اورده بودم در دست گرفت و گفت _ علت اعصاب خوردی من اینهاست موهایم را از بالاتر گرفتم سعی کردم از دستانش ازاد کنم فرهاد با دست دیگرش دستم را گرفت و گفت _دنبالم بیا سپس موهایم را رها کرد دستم را گرفت کشان کشان به سمت اتاق خواب برد و روی صندلی ارایشم نشاند چندقدم از من فاصله گرفت به سمت کمد رفت من برخاستم فرهاد قیچی به دست چرخید و با فریاد گفت _بگیر بشین من در حالی که عقب عقب میرفتم گفتم _نمیشینم _عسل من سگ تر از اینی که هستم نکن بگیر بشین _اجازه نمیدم موهامو کوتاه کنی فرهاد به سمتم امد من جیغی کشیدم و به سمت دیگری رفتم قیچی را روی میز گذاشت و گفت _بهت شماره دادند؟ سپس با خشم لگدی به صندلی زدو گفت _موهاتو میریزی دورت، دلبری میکنی، شماره میگیری؟ _من شمارشو نگرفتم _خفه شو تو کیفت پیداش کردم چشمانم گردشدو گفتم _نه بخدا ، به روح پدر و مادرم من ازش نگرفتم ،مرجان خانم شاهده فرهاد با فریاد گفت _تو کیفت بود خودم پیداش کردم اشک مانند سیل از چشمانم جاری شد فرهاد ادامه داد _به من خیانت میکنی؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁