ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_60 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم شه
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_61
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
مرجان مابین من و عسل ایستاد
یک قدم جلو رفتم و گفتم
_امری دارید
مرجان دستم را گرفت و گفت
_فرهاد بیا کنار شما
به سمت عسل چرخیدم و گفتم
_چیشده
مرجان میان کلام ما امدو گفت
_ریتا میخواست به این میمونه پفک بده، اینها اومدند گفتند نباید به حیوانها غذا بدیم.
ریتا شاکی جلو امد و گفت
_چرا میزارید تقصیر من؟عمو من......
مرجان کلام ریتا را قطع کردو گفت
_ریتا ساکت شو
_مامان چرا منو مقصر میکنی؟سپس روبه من ادامه داد
_عسل جون به میمونها پفک داد اون اقا .....
به سمت پسرها سر چرخاندم هیچ کدام نبودند
نگاهی به عسل انداختم دست مرجان را میفشرد .
از شدت عصبانیت نفس نفس میزدم دست عسل را گرفتم و گفتم
_یه لحظه بیا
شهرام تچی کردو گفت
_زشته فرهاد مردم دارن نگاهمون میکنند ،بیابید بریم بشینیم، مرجان ریتا شما برید بشینید
مرجان را دیدم که بازوی ریتا را گرفت و درحالی که در گوش او زمزمه میکرد به سمت تخت رفت و نشست
شهرام دستش را پشت کمرم گذاشت و گفت بیا بریم بشینیم صحبت میکنیم
_باشه تو برو ما میاییم
_بیا بریم فرهاد ابرو ریزی نکن
لبم را گزیدم وگفتم
_برو داداش میام دیگه یه کار کوچیک دارم شهرام چند قدم با فاصله از ما ایستاد تمام تلاشم بر این بود که ابرو ریزی نکنم ارام روبه عسل گفتم
_مگه بهت نگفته بودم موهاتو جمع کن، تا امروز یکم بهت خندیدم روت زیاد شد ؟ اوضاع مثل قبله هیچ چیز تغییر نکرده ها.
عسل روسری اش را جلو کشید خیره در چشمان من گفت
_من که موهام جمع و جوره
_جلو رو نمیگم پشت سرتو میگم
لبش را گزید خواست دستش رابالا ببرد با اخم گفتم
_ بنداز دستتو ، میریم خونه دیگه درسته؟
نگاهش ملتمسانه شدو گفت
_اقا فرهاد بخدا حواسم نبود
_کوتاهش که کردم میفهمی عزیزم
اشک در چشمانش حدقه زد
با کلافگی دندان هایم را به هم ساییدم و گفتم
_بخدا قسم عسل، یه قطره اشک بریزی بریم خونه بلایی به سرت میارم مرغ های اسمون به حالت گریه کنند.
دستش راگرفتم و با شهرام نزدیک تخت رفتیم صدای مرجان میامد که به ریتا میگفت
_تو منو دروغ کردی چه ربطی به عسل داره؟ با من حرف نزن، باهات قهرم.
شهرام کنار ریتا نشست و گفت
_با دختر من کسی حق نداره بد صحبت کنه ها
ریتا سرش را به بازوی شهرام تکیه دادو با گریه گفت
_مامان میخواد همه چیز و بندازه گردن من سپس رو به عسل گفت
_من به میمونه پفک دادم یا تو؟ اون پسره به من گفت عروسک چشم ابی یا تو ؟ اصلا من چشم هام ابیه؟
شدت عصبانیت مرا شهرام متوجه شد رنگ از صورت عسل پریده بود
شهرام رو به ریتا گفت
_میشه ادامه ندی؟
_اون یکی پسره ازش پرسید خانم خوشگله اینهمه مو همش مال خودته یا اکستنشنه؟ بابا من موهامو از پشت ریختم بیرون یا عسل؟
عسل دستش را به سمت موهایش برد موهایش را به جلو جمع کرد و داخل مانتویش کرد
شهرام برخاست و گفت
_ریتا جان بابا پاشو بریم اونطرف صحبت کنیم
ریتا برخاست و گفت
_نندازید تقصیر من ، ماهمیشه میاییم اینجا من میرم پیش میمونها هیچ کس هم چیزی به من نمیگه
شلنگ قلیان را انداختم و گفتم
_عسل پاشو بریم
سپس نفس صدا داری کشیدم عسل سرجایش نشسته بود و به شهرام نگاه میکرد شهرام دست مرا گرفت و گفت
_بگیر بشین دیگه
با خشم گفتم
_عسل پاشو
مرجان دست عسل را گرفت و گفت
_فرهاد اتفاقی نیفتاده که
صدایم را کمی بالا بردم وگفتم
_عسل، یه بار دیگه با زبون بهت میگم پاشو بریم ، این بار اخره
عسل تیز برخاست و گفت
_مرجان خانم شما بگو من اصلا حرفی به اونها زدم ؟
مرجان گفت
_ راست میگه دیگه، گناه این چیه که مزاحمش شدند؟
کت و کیفم را برداشتم و گفتم
_گناهش اینه که موهاش و جمع نمیکنه، ریتا راست میگه دیگه، چرا کسی به ریتا حرفی نزد
مرجان ایستاد و گفت
_ریتا بچه س
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
اعضا خوب کانال ریحانه سلام❤️
عزیزان مشکی برای کانال های رمان بوجود اومده که انجمن رمان تصمیم گرفت برای حال این مشکل پارت گذاری کانال ها رو به شب موکول کنه
متاسفانه این مشکل حل نشده و باز ما مجبوریم اقدام دیگه ای انجام بدیم.
از امروز به مدت یک هفته پارت گذاری رمان فقط روز های فرد ساعت ده شب انجام میشه. نگراننباشید هر ۴ پارت یکجا در اختیارتون قرار میگیره
امیدوارم ما رو درککنید و توی حل مشکل ما رو یاری کنید.💖❣
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_61 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم مر
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_62
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
_بچه نیست مرجان، من و خر فرض کردید ؟
عسل را هل دادم کنار هم قرارشان دادم و گفتم
_چه فرقی باهم دارن؟ هم قد و هم هیکل
همه ساکت شدند مرجان به چشمان من خیره ماندو گفت
_یه فرقی هست که من نمیخوام جلوی ریتا بگم.
ریتا با جیغ گفت
_چه فرقی؟
شهرام مداخله کردو گفت
_صداتو بیار پایین، مردم دارن نگاهمون میکنند
از سفره خانه خارج شدیم مرجان بدنبال من امد کنار ماشین روبه عسل گفت
_تو برو پیش شهرام
سپس نفسی کشیدو گفت
_عسل و ریتا باهم قابل مقایسه نیستند فرهاد، عسل خیلی زیباتره و این مسئله باعث شده ریتا شدیدا بهش حسودی کنه مدام از من میخواد موهاشو رنگ کنم،گله میکنه میگه اگر تو موهای منو نزده بودی منم الان موهام بلند بود، منو ببر اکستنشن کن ، برام لنز ابی بخر ، ریتا بچه س تو وارد بازی کودکانشون نشو
_من با ریتا کاری ندارم
_پس چته؟ عسل داره از ترس سکته میکنه
_هزار بار بهش گفتم موهاشو اینطوری نریزه بیرون
_زیاد داری سخت گیری میکنی
_چه سختگیری کردم؟ اونهمه موی رنگی رو ریخته روی مانتوی مشکیش که خودنمایی کنه ، که به من بفهمونه خواهان داره، من بچه نیستم که
سپس سیگاری روشن کردم و گفتم
_الان میبرمش خونه موهاشو اندازه موی بقیه میکنم ، اینطوری دیگه ناراحتی پیش نمیاد ، یاد میگیره حرف گوش کنه.
_زنته روش حساسی اره؟
_بی غیرت نیستم که جلوی روی من بیان قربون صدقه ش برن
_تو درست میگی فقط نمیدونم ستاره زنت نبود با اون وضعیت میگشت؟
خشمم فریاد شدو گفتم
_گور بابای ستاره
سپس از مرجان فاصله گرفتم و گفتم
_عسل، بیا بریم
مرجان در ماشین را باز کردو گفت
_منم باهاتون میام
کارهای مرجان کلافه ام کرده بود کامی از سیگارم گرفتم نگاهی به عسل که هنوز ایستاده بود انداختم و به سمتش رفتم شهرام مقابلم ایستادو گفت
_چه مرگته فرهاد ؟ شبمونو زهر مار کردی. چه غلطی کردم اومدیم اینجا. همین بیرون تا ماشینتو دیدم باید راهمو کج میکردم میرفتم .
سیگارم را زیر پایم له کردم وگفتم
_میشه تو زندگی من دخالت نکنید
شهرام فکری کردو گفت
_نه نمیشه، تو با مرجان برو خونتون منم عسل و میارم .
با اخم رو به عسل گفتم
_اگر همین الان نری سوارماشین بشی اون روی سگمو میبینی
عسل کیفش را از روی ماشین برداشت و و از سمت مخالف من به سمت ماشین رفت و روی صندلی عقب نشست
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
اعضا خوب کانال ریحانه سلام❤️
عزیزان مشکی برای کانال های رمان بوجود اومده که انجمن رمان تصمیم گرفت برای حال این مشکل پارت گذاری کانال ها رو به شب موکول کنه
متاسفانه این مشکل حل نشده و باز ما مجبوریم اقدام دیگه ای انجام بدیم.
از امروز به مدت یک هفته پارت گذاری رمان فقط روز های فرد ساعت ده شب انجام میشه. نگراننباشید هر ۴ پارت یکجا در اختیارتون قرار میگیره
امیدوارم ما رو درککنید و توی حل مشکل ما رو یاری کنید.💖❣
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_62 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم _ب
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_63
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
از زبان گلجان
دل تو دلم نبود دستانم از ترس میلرزید خدایا کمکم کن تازه زندگیمون اروم شده بود لعنت به من چرا مواظب موهام نبودم الان میخواد کوتاشون کنه
مرجان چرخید و گفت
_ میخوای جلوبشینی
سرم را به علامت منفی تکان دادم و گفتم
_میاید خونه ما
_بله، تو چرا اینقدر ترسیدی؟
_میخواد موهامو قیچی کنه
_بی خود کرده، چرا جوابشو نمیدی ؟
_چی بگم اخه ؟
_اومد
فرهاد سوار ماشین شد از اینه چپ چپ به من خیره ماند و گفت
_شبمونو کوفتمون کردی
مرجان به سمتش چرخید و گفت
_نخیر، تو شبمونو کوفتمون کردی، بداخلاق ناهنجار،اون تقصیری نداره
فرهاد نگاهش را از من برداشت و گفت
_بهش گفته بودم موهاشو....
مرجان کلامش را بریدو گفت
_حالا یادش رفته ، چیشده مگه؟
فرهاد دستی لای موهایش کشیدو گفت
_من چیکار کنم که تو و شهرام توزندگیم دخالت نکنید
_رفتارتو درست کن ، کسی دخالت نمی کنه تا زمانیکه این قدر ناهنجار باشی من خودم بشخصه تو زندگیت دخالت میکنم.
فرهاد با حرص خندید و حرکت کرد.
وارد خانه شدیم شهرام و ریتا هم بدنبال ما امدند شهرام زیر الاچیق نشست و گفت
_ همینجا بمونیم؟
فرهاد پرژکتورهای حیاط را روشن کرد مرجان روبه من گفت
_پاشو بریم داخل
فرهاد سرش را چرخاندو گفت
_واسه چی؟
_میخوام نصیحتش کنم
شهرام خندیدو گفت
_خانم دکتر میخواد نسختو بپیچه
فرهاد که حالا از عصبانیتش کم شده بود روبه شهرام گفت
_بهش میگم دخالت نکن که بهش بر بخوره میگه دخالت میکنم.اصلا هنگ کردم .
شهرام قهقهه خنده ایی زدو گفت
_راستش فرهاد منم دخالت میکنم.
مرجان به شوخی پشت گفت
_اخه دیوانه مردم از کجا بفهمن عسل همسر شماست، قبلا هم بهت گفتم ببارش خونه من ابروهاشو بردارم، صورتشو اصلاح کنم، یه حلقه هم براش بخر .
گونه هایم از حرف مرجان سرخ شد، مرجان ادامه داد برای فستیوال عروسم میخواستم از عسل بپرسم ببینم میاد مدل من بشه؟
چشمان فرهاد گرد شدو گفت
_چی؟
_ببرمش مدل عروس من بشه مسابقه س ،با عسل مطمئنم اول میشم.
فرهاد به تمسخر گفت
_ما اخر نفهمیدیم تو ارایشگری یا قابله؟
مرجان که از این حرف حرصی شده بود گفت
_شهرام یه چیزی بهش میگم ها
شهرام با لبخندو تغییر صدا گفت
_خانم دکتر مرجان فتوحی لطفا به اتاق شینیون
همه خندیدیم من اهی کشیدم و ارزو میکردم کاش همخانه انها بودم
شهرام و فرهاد مشغول صحبت دو نفره شان شدند ، ریتا با گوشی اش مشغول شد مرجان ارام به من چشمکی زدو گفت _بیا
از الاچیق خارج شدیم و بسمت استخر رفتیم روی تاپ نشستیم مرجان گفت
_تو چرا حرف نمیزنی
در پی سکوت من ادامه داد
_با فرهاد هم حرف نمیزنی؟
سرم را به علامت نه تکان دادم مرجان ادامه داد
_چرا؟
کمی مکث کردم و گفتم
_میترسم عصبانی بشه .
_ببینم کلا از صبح تا شب تو باهاش حرف نمیزنی؟
_نه
_خوب این نمیشه که ، حوصله ت سر نمیره؟
_میترسم
_از چی میترسی؟
اشک در چشمانم حدقه زدو گفتم
_از دربدری ؟ از اینکه عصبانیش کنم بیرونم کنه. مجبور شم برم خانه عمه م
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_63 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم از
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_64
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
مرجان ابرویی بالا انداخت و گفت
_با ترس نمی شه زندگی کرد ،ترس روبزار کنار
_اخه .....
حرفم را خوردم مرجان گفت
_فرهاد تورو خیلی دوست داره.
پوزخندی زدم وگفتم
_دوسم داره اینقدر بداخلاقه؟
_اخلاقشه دیگه باید یاد بگیری باهاش کنار بیای . ببین عسل جان،اگر تو با فرهاد حرف میزدی الان میتونستی به خاطر رفتار زشت امشبش باهاش قهر کنی ، وقتی تو باهاش حرف نمیزنی اون چطوری بفهمه تو ناراحتی
_اخه چی بگم؟
_مثلا الان که ما رفتیم بهش بگو من امشب خیلی بابت رفتارت ناراحت شدم
_میدونی مرجان خانم ، فرهاد دست بزن داره
مرجان با کلافگی گفت
_غلط کرده، مگه عهد فتحعلی شاهه که مرد رو زنش دست بلندکنه؟
کمی فکر کردو گفت
_اگر روت دست بلند کرد نترس، مگر اون اوایل اونهمه کتک خوردی چی شد؟بهش بگو تو حق نداری منو بزنی.
_میخواد موهاموقیچی کنه
_بیخود کرده ،دست به موهات زد جیغ بزن زنگ بزن به من میام حالشو میگیرم.
به فکر فرو رفتم مرجان ادامه داد ما که رفتیم بهش بگو اینطوری میخوای منو عقد کنی؟ من صبر میکنم یه سالم که تموم شد میرم خونه عمه م
_برم اونجا که بدتره
_این یه تهدیده، واقعا که نمیخوای بری
مرجان مکثی کردو گفت
_عسل جان،فرهاد خیلی تشنه محبته
_چرا؟ من مادر نداشتم ، پدرم و وقتی شش سالم بود جلوی چشمام از دست دادم، زیر دست عمه م بزرگ شدم ، اقا فرهاد که هم پدر بالا سرش بوده هم مادر
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_64 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم مر
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_65
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
مرجان اهی کشیدو گفت
_مادر ش زیاد مادر خوبی نبود فرهاد فرزند ناخواسته س
_چرا اینو نمیخواسته
_مادر شوهرم بیشتر به فکر خودش بود کلا بچه دوست نداشت شهرام که دوازده ساله بوده، فرهاد رو باردار میشه چند بار اقدام به سقطش میکنه اما موفق نمیشه، برادرهاش انگلیس بودند اونهم به خاطر اونها سه ماه سه ماه میرفت میموند، باباشون هم عشق شمال و داشت میرفت پیش داداشش، این میشد که فرهاد یا تو مهد کودک بود یا زیر دست پرستار، بیشتر مو اقع هم با شهرام تنها بودند
کمی دلم برای فرهاد سوخت مرجان ادامه داد
_سری اخر که رفت انگلیس بابا رفت دنبالش که از فرودگاه برش گردونه ماشینشون چپ کرد، مادرشون همون موقع و بابا یه هفته بعد فوت شدند.
مرجان کمی ساکت شدو گفت
_ فرهاد موند و این خونه بزرگ و تنهایی ، با ستاره که اشنا شد ، هممون بهش گفتیم این بدردت نمیخوره اما فرهاد ستاره رو میخواست برای رفع تنهایی.
کمی فکر کردم وگفتم
_ولی ستاره رو دوست داشت
_نه،ستاره رو میخواست به دو دلیل ، یکی رفع تنهایی و دومی اینکه نمیخواست کم بیاره چون همه نه گفته بودند ،حتی پدر و مادرشون مخالف بودند فرهاد میگفت دوسش دارم حالا دیگه روش نمیشد بگه اشتباه کردم،
سپس دستانم را گرفت و گفت
_به فرهاد محبت کن ، بهش توجه کن ، بخدا همه چیز حل میشه ، اینقدر ازش فاصله نگیر، مدام نگو اقا فرهاد
با صدای شهرام بخودمان امدیم
_اینجایید ؟ من و با اون بداخلاق تنها گذاشتید ؟
سپس اطراف رانگاه کردو گفت
_ریتا تمام جریا ن سفره خونه رو تعریف کرد
مرجان لبش را گزید و گفت
_ چی گفت؟
گفت پسره به عسل شماره داد
هینی کشیدم وگفتم
_من که نگرفتم.
_گفت نگرفتی اما بعدش گفت پسره بلند خوند ریتا هم حفظ بود کامل شماره رو گفت
مرجان لبش راا گزید و گفت
_چرا اجازه دادی حرف بزنه؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_65 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم مر
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_66
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
شهرام با کلافگی گفت
_چی میگفتم ؟ فرهاد میپرسید اونم میگفت
از روی تاپ برخاستم و گفتم
_عصبانیه؟
_برج زهر ماره، تا حدودی هم حق با اونه.
_چرا ؟من که کاری نکردم .
_سرو وضعت نامناسب بود ، با میمونها عکس انداختید ، ریتا نشون فرهاد داد ، یه کم حواستو جمع کن عسل موهاتونریز دورت، اونم یه مرده، غیرت داره، طاقت نمیاره یکی به زنش بگه عروسک.
صدای فرهاد نفسم را گرفت
_کجایید؟همه جارو دنبالتون گشتم .
سراپای مرا باچشمانش ورانداز کرد و گفت
_بیایید بریم داخل بشینیم .
شهرام خمیازه ای کشیدوگفت
_ نه دیگه دیر وقته بریم بخوابیم
با این حرف قلبم به تپش افتاد مرجان برخاست و گفت
_ریتا کجاست؟
_تو ماشین خوابیده
فرهاد که کاملا از رفتارش مشخص بود ماندن انها را دوست ندارد سیگاری روشن کردو چند قدم از جمع فاصله گرفت مرجان و شهرام به سمت خروجی میرفتند شهرام به شوخی پشت کتف فرهاد زدو گفت
_اینقدر سیگار نکش
فرهاد سیگار نصفه اش را زمین انداخت و زیر پا لهش کرد بدنبال انها به رسم بدرقه مهمان رفتیم . با هر قدم رفتن انها استرس من بیشتر میشد.
در که بسته شد فرهاد به سمت من چرخید از نگاه به چشمان مشکی عصبی اش وحشت داشتم ، فرهاد خواست گوشه شالم را بگیرد من ناخواسته یک قدم به عقب رفتم مچ دستم را محکم گرفت و گفت
_بریم تو صحبت کنیم.
بدنبالش کشیده شدم و داخل خانه شدیم در را محکم بست و سپس مرا به سمت در هل داد محکم به در خوردم یاد حرفهای مرجان افتادم و گفتم
_من کاری نکردم
_گناه کار اصلی تویی
سپس روسری ام را کشید از سرم در اورد و به گوشه ایی پرت کرد مانتویم را هم کشید ناله ایی کردم و گفتم
_پاره میشه
_بجهنم بزار پاره شه
سپس امرانه گفت
_درش بیار
کمی متعجب به فرهاد نگریستم فرهاد با فریاد گفت
_درش بیار
مانتویم را در اوردم بلیز یقه گرد سفیدی از زیر پوشیده بودم که استین هایش کمی کوتاه بود همین امر باعث شده بود معذب شوم .
فرهاد موهایم راکه به سمت جلو اورده بودم در دست گرفت و گفت
_ علت اعصاب خوردی من اینهاست
موهایم را از بالاتر گرفتم سعی کردم از دستانش ازاد کنم فرهاد با دست دیگرش دستم را گرفت و گفت
_دنبالم بیا
سپس موهایم را رها کرد دستم را گرفت کشان کشان به سمت اتاق خواب برد و روی صندلی ارایشم نشاند چندقدم از من فاصله گرفت به سمت کمد رفت من برخاستم فرهاد قیچی به دست چرخید و با فریاد گفت
_بگیر بشین
من در حالی که عقب عقب میرفتم گفتم
_نمیشینم
_عسل من سگ تر از اینی که هستم نکن بگیر بشین
_اجازه نمیدم موهامو کوتاه کنی
فرهاد به سمتم امد من جیغی کشیدم و به سمت دیگری رفتم
قیچی را روی میز گذاشت و گفت
_بهت شماره دادند؟
سپس با خشم لگدی به صندلی زدو گفت
_موهاتو میریزی دورت، دلبری میکنی، شماره میگیری؟
_من شمارشو نگرفتم
_خفه شو تو کیفت پیداش کردم
چشمانم گردشدو گفتم
_نه بخدا ، به روح پدر و مادرم من ازش نگرفتم ،مرجان خانم شاهده
فرهاد با فریاد گفت
_تو کیفت بود خودم پیداش کردم
اشک مانند سیل از چشمانم جاری شد فرهاد ادامه داد
_به من خیانت میکنی؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_66 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم شه
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_67
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
سپس در حالی که نفس نفس میزد گفت
_خاتون راست میگفت تو مثل مادرتی.
از حرف فرهاد دلم شکست خیره در چشمانش ماندم اشکم بند امد و گفتم
_من خودمم مادرمو ندیدم اونوقت تو دیدی؟
_خاتون که دیده بوده
پوزخندی زدم و گفتم
_خیانت کار تویی که زن داشتی ولی اومدی شمال به من دست درازی کردی ، به مادر من تهمت میزنی ؟تو خودت هم خیانت کاری هم هیز و هرز .
نگاه فرهاد حالت تهدید گرفت و گفت
_ داری زبون درازی میکنی ها
_من اگر حرف بزنم زبون درازیه ، ولی شما خودت هر چی دلت بخواد به من و مادرم میگی
سپس با بغض ادامه دادم
_مادرم همون موقع که منو بدنیا اورده فوت شده من اصلا ندیدمش اونوقت شما.....تو خودت خیلی خوبی؟
فرهاد که از حرفش شرمنده شده بود گفت
_ساکت شو
_نمیخوام ساکت شم ، تو خودت خیلی خوبی اقا فرهاد ؟ یادت رفته من و اینجا زندانی کرده بودی درو روم قفل کردی اونطرف قربون زنت میرفتی؟ اون خیانت نبود ؟
_خفه شو عسل تو از رابطه من با اون بی پدر هیچی نمیدونی.
روی تخت نشستم و گفتم
_ بیا موهای منو کوتاه کن دلت خنک شه ، هردقیقه میخوای یه چیزی رو بهونه کنی منو تهدیدم کنی ، بیا یه بار تمومش کن
فرهاد که میخواست قائله را نبازد گفت
_یه فرصت دیگه بهت میدم ، یکبار دیگه با اون وضع ببینمت خودت میدونی .
از اتاق خارج شد
.
دلم از حرف فرهاد شکسته بود های های گریه میکردم ساعتی گذشت فرهاد وارد اتاق شد اشکهایم را پاک کردم روی تخت دراز کشید برخاستم
فرهاد تحکمی گفت
_بگیر بخواب
بدون اینکه به او نگاه کنم گفتم
_خوابم نمیاد
اتاق خارج شدم و به اتاق نقاشی ام رفتم گوشه ایی کز کردم و غرق در افکارم شدم.
لحظاتی گذشت با صدای فرهاد هینی کشیدم و ناخواسته ایستادم.
موهایش حالت ژولیده داشت.هنوز چپ چپ نگاهم میکرد ارام گفت
_بیا بریم بخوابیم ، صبح میخواهیم بریم خونه عمه ت .
نگاهم را از چشمانش گرفتم و گفتم
_نمیام
صدایش را بالا بردو گفت
_عسل.
یکه ایی خوردم فرهاد تکرار کرد
_خیلی جلوی خودمو گرفتم که کارهای امشبت و نادیده بگیرم، خرابش نکن ، مثل بچه ادم بیا بگیر بخواب.
_مگه من چیکار کردم؟
نزدیک من امد ، یک قدم به عقبم رفتم به دیوار چسبیدم نفسم حبس شد فرهاد اخم هایش را در هم کشیدو گفت
_الان بهت میگم چیکار کردی، فقط اینو بدون خودت خواستی ، من بهت گفتم بیا مثل ادم برو بگیر بخواب ، امشب تموم شه تو نخواستی ، دوست داری ادامه بدی منم برات ادامه میدم .
سپس سیلی محکمی به صورتم کوباندو گفت
_برای چی از اون پسره شماره گرفتی؟
دستم را روی صورتم گذاشتم اشک گونه هایم را خیس کردو گفتم
_اقا فرهاد من اینکارو نکردم
_خفه شو شماره تو کیفت بود.
_به روح پدر و مادرم من اینکارو نکردم
_پس شماره اون توی کیف تو چیکار میکرد؟
_نمیدونم
فرهاد یک قدم فاصله گرفت و گفت
_که نمیدونی اره؟کاغذ پا در اورد رفت توی کیف تو؟
هردو ساکت شدیم فرهاد خیره به من بود
دستم را از روی صورتم انداختم ، فرهاد ادامه داد
_سرو وضعت چی بود؟ مو بیرون ریختنت چی بود؟ یه مدته بهت خندیدم روت زیاد شده، الان ادمت میکنم.
سپس موهایم را گرفت جیغ خفیفی زدم و گفتم
_ولم کن
_من ولت کردم بهت گفتم بگیر بخواب ، میخواستی رو مخ من راه بری ؟ موفق شدی
کپی حرام است😐😐😐
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_67 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم سپ
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_68
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
خودرا رهانیدم و گفتم
_باشه میخوابم
_دیگه حالا؟
اخم هایش را درهم کشیدو گفت
_ یادته بهت گفته بودم به شهرام نچسب؟
در پی سکوت من فریاد زدو گفت
_یادته یا نه؟
سرم را تکان دادم فرهاد صدایش را پایین اوردو گفت
_جلوی سفره خونه.....
حرفش را قطع کردم و گفتم
_مرجان خانم گفت برو اونطرف من که کنار شما ایستاده بودم
_تو حرف منو باید گوش کنی یا مرجان و ؟
در پی سکوت من دستش را زیر چانه ام زدو گفت
_با توام ؟
به چشمانش خیره شدم باورم نمیشد فرهاد از ظهر تا غروب که اینقدر مهربان و ارام شده بود دوباره به رفتارهای قبلش بازگشته مشتی به بازویم کوبیدو گفت
_من امشب سه تا ارامبخش خوردم که ختم بخیر بشه ، که نزنم لهت کنم ، جوابمو بده سگ تر از اینم نکن .
سوالش را فراموش کرده بودم لبم را گزیدم وگفتم
_اتفاق خاصی نیفتاده اقا فرهاد.
با سیلی فرهاد نقش زمین شدم فرهاد لگدی به ران پایم زدوبا عربده گفت
_ رفتی از اون فلان فلان شده شماره گرفتی بعد میگی اتفاق خاصی نیوفتاده؟
نصیحت های مرجان کارم را خراب کرد من ادم ایستادن تو روی فرهاد نبودم
وحشیانه مرا از موهایم بلند کرد با گریه گفتم
_بخدا من اینکارو نکردم.
_شمارش تو کیفت بود
_من ازش نگرفتم شاید انداخته توی کیفم
_چسبیدنت به شهرا م چی؟ اونم نکردی؟
کشان کشان مرا به اتاق خواب برد روی تخت پرتم کردو گفت
_میخوابی یا کتک میخوری؟
اشکهایم را پاک کردم و گفتم
_میخوابم
برخاستم تخت را دور زدم انتهایی ترین قسمت تخت نشستم
فرهاد سیگارش را روشن کردو گفت
_حواستو جمع کن، از این به بعدکوچکترین پا کج گذاشتنت و مثل امشب ساده ازت نمیگذرم بخدا میکشمت .
از حرف زدن میترسیدم اما به زور گفتم
_چرا به من تهمت ......
_فقط خفه شو و بگیر بخواب ، یک کلمه دیگه حرف بزنی دندونهاتو خورد میکنم
اشکهایم را پاک کردم دراز کشیدم و زیر پتو خودم را مخفی کردم .
با صدای زنگ تلفن برخاستم فرهاد کنارم نبود ، به سمت تلفن رفتم با دیدن شماره اش یاد کارهای دیشبش افتادم اما به ناچار گوشی را برداشتم وگفتم
بله
مکثی کردو گفت
_ حاضری؟
_سلام ،برای چی؟
_بریم خونه عمه ت دیگه
کمی سکوت کردم فرهاد ادامه داد
_الو
_میشه بعدا بریم؟
_نخیر اماده شو نیم ساعت دیگه خونه ام
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_68 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم خو
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_69
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
موهایم را بالاجمع کردم و بافتم مانتو و شلوار مشکی ام را پوشیدم و شالم را روی سرم انداختم خوشبختانه از دعوای دیشب اثری روی صورتم نبود فرهاد وارد خانه شدو گفت
_بریم؟
_من اماده ام
_وسایل بر نداشتی؟
_چی بردارم؟
_دودست لباس بردار شهرام و مرجان هم میان ، یکی دو روز بمونیم
کیفم را زمین گذاشتم ، فرهاد چمدان را از بالای کمد پایین اورد لباس هایمان را جمع کردم ، فرهاد روبرویم ایستاد ترس وجودم را گرفت ارام گفت
_چرا گفتی بعدا بریم؟
به چشمانش خیره ماندم فرهاد تکرار کرد
_چرا؟
_اخه بریم کجا؟
_شناسنامتو بیاریم دیگه
کمی مکث کردم وگفتم
_شما مطمئنی میخوای منو بگیری؟
فرهاد از سوالم جاخوردو گفت
_اره ، چطور مگه؟
_وقتی به من اعتماد نداری چرا میخوای اینکارو کنی؟
_این حرف و کی یادت داده؟
_هیچ کس یادم نداده
_مرجان یادت داده؟
_نه
فرهاد ساکت شد من ادامه دادم
_شما فکر کن کسی یادم داده، جوابمو بده، میخوای منو بگیری هرشب کتکم بزنی؟
قیافه فرهاد حق بجانب شدو گفت
_من توی این یک ماه روی تو دست بلند کردم؟
_ولی دیشب اینکارو کردید
_خودت باعث شدی
سکوت کردم حرفی برای گفتن نداشتم فرهاد گفت
_راه بیفت بریم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁