ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_58 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم ف
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_59
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
شب شد به درخواست فرهاد برای شام بیرون رفتیم وارد رستوران سنتی شدیم فرهاد قلیان سفارش داد و مشغول قلیان کشیدن شد من هم ساکت روبرویش نشسته بودم فرهاد نیمه نگاهی به اطراف انداخت و گفت
_عسل اونجا رو ببین شهرام و مرجان و ریتا
سرم راچرخاندم و بالبخند به انها خیره ماندم فرهاد دستش را تکان داد و شهرام با دیدن ما لبخند زدو نزدیک ما امدند به احترامشان ایستادیم بعد از سلام و احوالپرسی دور هم نشستیم مرجان باخنده رو به فرهاد گفت
_چه خبر شریک؟
فرهاد خندیدو گفت
_راستی ما میخواهیم برویم شمال شماهم میایید؟
شهرام گفت
_من دوست دارم اگر بچه ها راضی باشن
ریتا با ذوق گفت
_ عمو من با ماشین تو میام
مرجان گفت
_ خیلی خوبه کی؟
_فردا راه میفتم البته یه کاری دارم میخواهید شما پس فردا صبح راه بیفتید
شهرام لبخندش جمع شدو گفت
_خیر باشه، چیکار داری؟
_میخواهیم برویم خونه عمه عسل شناسنامشو بیاریم، اخه ما باهم قرار گذاشتیم عقد شیم .
شهرام با چشم و ابرو اشاره ایی به ریتا کردو گفت
_ شمال یا ترکیه؟
فرهاد سرش را چرخاند و گفت
_ میریم ترکیه از اونجا میریم شمال .پس فردا بیایید ما فردا صبح میریم
مرجان برخاست وگفت
ا_ونطرف باغ توی قفس چند تا حیوون هست عسل، ریتا پاشید بریم ببینیم
نگاه فرهاد به ان سمت چرخید من ایستاده بودم نگاهی به چشمانش انداختم فرهاد گفت
_میخواهید صبرکنید قلیون کشیدیم بعد بریم ببینیم
مرجان با کلافگی گفت
_تو به ما چی کار داری ؟ بشین قلیونتو بکش
از زبان فرهاد
ترس از ستاره و حرکتهای غیر معقولش باعث شده بود که نخواهم عسل حتی یک قدم از من دور شه ، چرخیدم و با چشمانم زیر نظرش داشتم موهایش از پشت شالش بیرون ریخته بود و همین امر کمی عصبی ام کرده بود شهرام سکوت را شکست و گفت
_تصمیم عاقلانه ایی گرفتی
به سمت شهرام چرخیدم و گفتم
_چه تصمیمی؟
_عقد کنید دیگه
لبخند روی لبانم نشست و گفتم
_شهرام
_جانم
_چرا عسل از من میترسه؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_59 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم شب
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_60
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
شهرام پوزخندی زدو من ادامه دادم
_همه کارهایی که تو گفته بودی را کردم، محبت،خرید، توجه، تعریف از کارهای خوبش، اما عسل زیاد تغییر نکرده همون ادم روزهای اوله، امروز صداش زدم با کلی خواهش و تمنا ازش پرسیدم چه حسی به من داری؟ میگه ترس
_ بلاهایی که سرش اوردی و که یادت نرفته فرهاد ؟
_من الان نزدیک یک ماهه از گل نازک تر بهش نگفتم .
_یادته چقدر میزدیش
_اره یادمه اما بی خودی نزدمش که،
مقصر بود . چرا الان نمیزنمش؟ چون حرف گوش میکنه.
شهرام چایش را سرکشید و گفت
_تو استرس داشتی زندگیت باستاره خراب نشه،و عسل را مسبب این فرو پاشی میدونستی
_نه شهرام ، مثلا یکی از دعواهای ما سر فرارش از تو فروشگاه بود ، نباید اونکارو میکرد،
شهرام با کلافگی گفت
_ چرا حرف نا حسابی میزنی؟ تو اذیتش میکردی اونم میخواست فرار کنه ، خودتو توجیه نکن تو مقصر بودی.
سکوت کرد م کامی از قلیان گرفت و گفتم
_امروز یه ناشناس زنگ زده خونه ، به عسل گفته بیا جلو در، عسل نرفته ،از بالای در یه پاکت انداخته داخل حیاط ، چهار تا عکس از من فوتوشاپ کردند با یه خانم تو رستوران و تو ماشین و توی دفتر کارخونه.
شهرام خندیدو گفت
_ پس الان شام اوردیش بیرون منت کشی؟
لحنم غم انگیز شدو گفتم
_نه ، یه چیزی که منو خیلی ناراحت کرد این بود که اصلا برای عسل مهم نبود.
قهقهه خنده شهرام باعث شد لبخند روی لبهای من هم بیایدو باگفتم
_زهرمار
شهرام ساکت شدو گفت
_به هیچیش حسابت نکرد؟
_خیلی ریلکس ،انگار اتفاقی نیوفتاده،نشست نهارشو خورد،من احساس کردم به روی خودش نیاورده ، خواستم توضیح بدم گفتم عسل خودتو ناراحت نکن ، خیلی اروم گفت من ناراحت نیستم
شهرام با لبخند گفت
_ خیلی موذیه
_واقعا از سیاستش بود؟ یا من براش مهم نیستم؟
در پی سکوت شهرام سرو صدا در ان سویی که بچه هارفته بودند توجهم را جلب کرد ، سه پسر نزدیک انها بودند مرجان مشغول جرو بحث با انها بود.
سراسیمه برخاستم و باشهرام نزدیک انها شدیم مرجان با دیدن ما گفت
_اقا برو دعوا درست نکن
عسل سرش را چرخاند مرا که دید دستپاچه شدو درگوش مرجان چیزی زمزمه کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_60 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم شه
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_61
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
مرجان مابین من و عسل ایستاد
یک قدم جلو رفتم و گفتم
_امری دارید
مرجان دستم را گرفت و گفت
_فرهاد بیا کنار شما
به سمت عسل چرخیدم و گفتم
_چیشده
مرجان میان کلام ما امدو گفت
_ریتا میخواست به این میمونه پفک بده، اینها اومدند گفتند نباید به حیوانها غذا بدیم.
ریتا شاکی جلو امد و گفت
_چرا میزارید تقصیر من؟عمو من......
مرجان کلام ریتا را قطع کردو گفت
_ریتا ساکت شو
_مامان چرا منو مقصر میکنی؟سپس روبه من ادامه داد
_عسل جون به میمونها پفک داد اون اقا .....
به سمت پسرها سر چرخاندم هیچ کدام نبودند
نگاهی به عسل انداختم دست مرجان را میفشرد .
از شدت عصبانیت نفس نفس میزدم دست عسل را گرفتم و گفتم
_یه لحظه بیا
شهرام تچی کردو گفت
_زشته فرهاد مردم دارن نگاهمون میکنند ،بیابید بریم بشینیم، مرجان ریتا شما برید بشینید
مرجان را دیدم که بازوی ریتا را گرفت و درحالی که در گوش او زمزمه میکرد به سمت تخت رفت و نشست
شهرام دستش را پشت کمرم گذاشت و گفت بیا بریم بشینیم صحبت میکنیم
_باشه تو برو ما میاییم
_بیا بریم فرهاد ابرو ریزی نکن
لبم را گزیدم وگفتم
_برو داداش میام دیگه یه کار کوچیک دارم شهرام چند قدم با فاصله از ما ایستاد تمام تلاشم بر این بود که ابرو ریزی نکنم ارام روبه عسل گفتم
_مگه بهت نگفته بودم موهاتو جمع کن، تا امروز یکم بهت خندیدم روت زیاد شد ؟ اوضاع مثل قبله هیچ چیز تغییر نکرده ها.
عسل روسری اش را جلو کشید خیره در چشمان من گفت
_من که موهام جمع و جوره
_جلو رو نمیگم پشت سرتو میگم
لبش را گزید خواست دستش رابالا ببرد با اخم گفتم
_ بنداز دستتو ، میریم خونه دیگه درسته؟
نگاهش ملتمسانه شدو گفت
_اقا فرهاد بخدا حواسم نبود
_کوتاهش که کردم میفهمی عزیزم
اشک در چشمانش حدقه زد
با کلافگی دندان هایم را به هم ساییدم و گفتم
_بخدا قسم عسل، یه قطره اشک بریزی بریم خونه بلایی به سرت میارم مرغ های اسمون به حالت گریه کنند.
دستش راگرفتم و با شهرام نزدیک تخت رفتیم صدای مرجان میامد که به ریتا میگفت
_تو منو دروغ کردی چه ربطی به عسل داره؟ با من حرف نزن، باهات قهرم.
شهرام کنار ریتا نشست و گفت
_با دختر من کسی حق نداره بد صحبت کنه ها
ریتا سرش را به بازوی شهرام تکیه دادو با گریه گفت
_مامان میخواد همه چیز و بندازه گردن من سپس رو به عسل گفت
_من به میمونه پفک دادم یا تو؟ اون پسره به من گفت عروسک چشم ابی یا تو ؟ اصلا من چشم هام ابیه؟
شدت عصبانیت مرا شهرام متوجه شد رنگ از صورت عسل پریده بود
شهرام رو به ریتا گفت
_میشه ادامه ندی؟
_اون یکی پسره ازش پرسید خانم خوشگله اینهمه مو همش مال خودته یا اکستنشنه؟ بابا من موهامو از پشت ریختم بیرون یا عسل؟
عسل دستش را به سمت موهایش برد موهایش را به جلو جمع کرد و داخل مانتویش کرد
شهرام برخاست و گفت
_ریتا جان بابا پاشو بریم اونطرف صحبت کنیم
ریتا برخاست و گفت
_نندازید تقصیر من ، ماهمیشه میاییم اینجا من میرم پیش میمونها هیچ کس هم چیزی به من نمیگه
شلنگ قلیان را انداختم و گفتم
_عسل پاشو بریم
سپس نفس صدا داری کشیدم عسل سرجایش نشسته بود و به شهرام نگاه میکرد شهرام دست مرا گرفت و گفت
_بگیر بشین دیگه
با خشم گفتم
_عسل پاشو
مرجان دست عسل را گرفت و گفت
_فرهاد اتفاقی نیفتاده که
صدایم را کمی بالا بردم وگفتم
_عسل، یه بار دیگه با زبون بهت میگم پاشو بریم ، این بار اخره
عسل تیز برخاست و گفت
_مرجان خانم شما بگو من اصلا حرفی به اونها زدم ؟
مرجان گفت
_ راست میگه دیگه، گناه این چیه که مزاحمش شدند؟
کت و کیفم را برداشتم و گفتم
_گناهش اینه که موهاش و جمع نمیکنه، ریتا راست میگه دیگه، چرا کسی به ریتا حرفی نزد
مرجان ایستاد و گفت
_ریتا بچه س
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
اعضا خوب کانال ریحانه سلام❤️
عزیزان مشکی برای کانال های رمان بوجود اومده که انجمن رمان تصمیم گرفت برای حال این مشکل پارت گذاری کانال ها رو به شب موکول کنه
متاسفانه این مشکل حل نشده و باز ما مجبوریم اقدام دیگه ای انجام بدیم.
از امروز به مدت یک هفته پارت گذاری رمان فقط روز های فرد ساعت ده شب انجام میشه. نگراننباشید هر ۴ پارت یکجا در اختیارتون قرار میگیره
امیدوارم ما رو درککنید و توی حل مشکل ما رو یاری کنید.💖❣
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_61 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم مر
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_62
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
_بچه نیست مرجان، من و خر فرض کردید ؟
عسل را هل دادم کنار هم قرارشان دادم و گفتم
_چه فرقی باهم دارن؟ هم قد و هم هیکل
همه ساکت شدند مرجان به چشمان من خیره ماندو گفت
_یه فرقی هست که من نمیخوام جلوی ریتا بگم.
ریتا با جیغ گفت
_چه فرقی؟
شهرام مداخله کردو گفت
_صداتو بیار پایین، مردم دارن نگاهمون میکنند
از سفره خانه خارج شدیم مرجان بدنبال من امد کنار ماشین روبه عسل گفت
_تو برو پیش شهرام
سپس نفسی کشیدو گفت
_عسل و ریتا باهم قابل مقایسه نیستند فرهاد، عسل خیلی زیباتره و این مسئله باعث شده ریتا شدیدا بهش حسودی کنه مدام از من میخواد موهاشو رنگ کنم،گله میکنه میگه اگر تو موهای منو نزده بودی منم الان موهام بلند بود، منو ببر اکستنشن کن ، برام لنز ابی بخر ، ریتا بچه س تو وارد بازی کودکانشون نشو
_من با ریتا کاری ندارم
_پس چته؟ عسل داره از ترس سکته میکنه
_هزار بار بهش گفتم موهاشو اینطوری نریزه بیرون
_زیاد داری سخت گیری میکنی
_چه سختگیری کردم؟ اونهمه موی رنگی رو ریخته روی مانتوی مشکیش که خودنمایی کنه ، که به من بفهمونه خواهان داره، من بچه نیستم که
سپس سیگاری روشن کردم و گفتم
_الان میبرمش خونه موهاشو اندازه موی بقیه میکنم ، اینطوری دیگه ناراحتی پیش نمیاد ، یاد میگیره حرف گوش کنه.
_زنته روش حساسی اره؟
_بی غیرت نیستم که جلوی روی من بیان قربون صدقه ش برن
_تو درست میگی فقط نمیدونم ستاره زنت نبود با اون وضعیت میگشت؟
خشمم فریاد شدو گفتم
_گور بابای ستاره
سپس از مرجان فاصله گرفتم و گفتم
_عسل، بیا بریم
مرجان در ماشین را باز کردو گفت
_منم باهاتون میام
کارهای مرجان کلافه ام کرده بود کامی از سیگارم گرفتم نگاهی به عسل که هنوز ایستاده بود انداختم و به سمتش رفتم شهرام مقابلم ایستادو گفت
_چه مرگته فرهاد ؟ شبمونو زهر مار کردی. چه غلطی کردم اومدیم اینجا. همین بیرون تا ماشینتو دیدم باید راهمو کج میکردم میرفتم .
سیگارم را زیر پایم له کردم وگفتم
_میشه تو زندگی من دخالت نکنید
شهرام فکری کردو گفت
_نه نمیشه، تو با مرجان برو خونتون منم عسل و میارم .
با اخم رو به عسل گفتم
_اگر همین الان نری سوارماشین بشی اون روی سگمو میبینی
عسل کیفش را از روی ماشین برداشت و و از سمت مخالف من به سمت ماشین رفت و روی صندلی عقب نشست
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
اعضا خوب کانال ریحانه سلام❤️
عزیزان مشکی برای کانال های رمان بوجود اومده که انجمن رمان تصمیم گرفت برای حال این مشکل پارت گذاری کانال ها رو به شب موکول کنه
متاسفانه این مشکل حل نشده و باز ما مجبوریم اقدام دیگه ای انجام بدیم.
از امروز به مدت یک هفته پارت گذاری رمان فقط روز های فرد ساعت ده شب انجام میشه. نگراننباشید هر ۴ پارت یکجا در اختیارتون قرار میگیره
امیدوارم ما رو درککنید و توی حل مشکل ما رو یاری کنید.💖❣
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_62 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم _ب
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_63
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
از زبان گلجان
دل تو دلم نبود دستانم از ترس میلرزید خدایا کمکم کن تازه زندگیمون اروم شده بود لعنت به من چرا مواظب موهام نبودم الان میخواد کوتاشون کنه
مرجان چرخید و گفت
_ میخوای جلوبشینی
سرم را به علامت منفی تکان دادم و گفتم
_میاید خونه ما
_بله، تو چرا اینقدر ترسیدی؟
_میخواد موهامو قیچی کنه
_بی خود کرده، چرا جوابشو نمیدی ؟
_چی بگم اخه ؟
_اومد
فرهاد سوار ماشین شد از اینه چپ چپ به من خیره ماند و گفت
_شبمونو کوفتمون کردی
مرجان به سمتش چرخید و گفت
_نخیر، تو شبمونو کوفتمون کردی، بداخلاق ناهنجار،اون تقصیری نداره
فرهاد نگاهش را از من برداشت و گفت
_بهش گفته بودم موهاشو....
مرجان کلامش را بریدو گفت
_حالا یادش رفته ، چیشده مگه؟
فرهاد دستی لای موهایش کشیدو گفت
_من چیکار کنم که تو و شهرام توزندگیم دخالت نکنید
_رفتارتو درست کن ، کسی دخالت نمی کنه تا زمانیکه این قدر ناهنجار باشی من خودم بشخصه تو زندگیت دخالت میکنم.
فرهاد با حرص خندید و حرکت کرد.
وارد خانه شدیم شهرام و ریتا هم بدنبال ما امدند شهرام زیر الاچیق نشست و گفت
_ همینجا بمونیم؟
فرهاد پرژکتورهای حیاط را روشن کرد مرجان روبه من گفت
_پاشو بریم داخل
فرهاد سرش را چرخاندو گفت
_واسه چی؟
_میخوام نصیحتش کنم
شهرام خندیدو گفت
_خانم دکتر میخواد نسختو بپیچه
فرهاد که حالا از عصبانیتش کم شده بود روبه شهرام گفت
_بهش میگم دخالت نکن که بهش بر بخوره میگه دخالت میکنم.اصلا هنگ کردم .
شهرام قهقهه خنده ایی زدو گفت
_راستش فرهاد منم دخالت میکنم.
مرجان به شوخی پشت گفت
_اخه دیوانه مردم از کجا بفهمن عسل همسر شماست، قبلا هم بهت گفتم ببارش خونه من ابروهاشو بردارم، صورتشو اصلاح کنم، یه حلقه هم براش بخر .
گونه هایم از حرف مرجان سرخ شد، مرجان ادامه داد برای فستیوال عروسم میخواستم از عسل بپرسم ببینم میاد مدل من بشه؟
چشمان فرهاد گرد شدو گفت
_چی؟
_ببرمش مدل عروس من بشه مسابقه س ،با عسل مطمئنم اول میشم.
فرهاد به تمسخر گفت
_ما اخر نفهمیدیم تو ارایشگری یا قابله؟
مرجان که از این حرف حرصی شده بود گفت
_شهرام یه چیزی بهش میگم ها
شهرام با لبخندو تغییر صدا گفت
_خانم دکتر مرجان فتوحی لطفا به اتاق شینیون
همه خندیدیم من اهی کشیدم و ارزو میکردم کاش همخانه انها بودم
شهرام و فرهاد مشغول صحبت دو نفره شان شدند ، ریتا با گوشی اش مشغول شد مرجان ارام به من چشمکی زدو گفت _بیا
از الاچیق خارج شدیم و بسمت استخر رفتیم روی تاپ نشستیم مرجان گفت
_تو چرا حرف نمیزنی
در پی سکوت من ادامه داد
_با فرهاد هم حرف نمیزنی؟
سرم را به علامت نه تکان دادم مرجان ادامه داد
_چرا؟
کمی مکث کردم و گفتم
_میترسم عصبانی بشه .
_ببینم کلا از صبح تا شب تو باهاش حرف نمیزنی؟
_نه
_خوب این نمیشه که ، حوصله ت سر نمیره؟
_میترسم
_از چی میترسی؟
اشک در چشمانم حدقه زدو گفتم
_از دربدری ؟ از اینکه عصبانیش کنم بیرونم کنه. مجبور شم برم خانه عمه م
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_63 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم از
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_64
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
مرجان ابرویی بالا انداخت و گفت
_با ترس نمی شه زندگی کرد ،ترس روبزار کنار
_اخه .....
حرفم را خوردم مرجان گفت
_فرهاد تورو خیلی دوست داره.
پوزخندی زدم وگفتم
_دوسم داره اینقدر بداخلاقه؟
_اخلاقشه دیگه باید یاد بگیری باهاش کنار بیای . ببین عسل جان،اگر تو با فرهاد حرف میزدی الان میتونستی به خاطر رفتار زشت امشبش باهاش قهر کنی ، وقتی تو باهاش حرف نمیزنی اون چطوری بفهمه تو ناراحتی
_اخه چی بگم؟
_مثلا الان که ما رفتیم بهش بگو من امشب خیلی بابت رفتارت ناراحت شدم
_میدونی مرجان خانم ، فرهاد دست بزن داره
مرجان با کلافگی گفت
_غلط کرده، مگه عهد فتحعلی شاهه که مرد رو زنش دست بلندکنه؟
کمی فکر کردو گفت
_اگر روت دست بلند کرد نترس، مگر اون اوایل اونهمه کتک خوردی چی شد؟بهش بگو تو حق نداری منو بزنی.
_میخواد موهاموقیچی کنه
_بیخود کرده ،دست به موهات زد جیغ بزن زنگ بزن به من میام حالشو میگیرم.
به فکر فرو رفتم مرجان ادامه داد ما که رفتیم بهش بگو اینطوری میخوای منو عقد کنی؟ من صبر میکنم یه سالم که تموم شد میرم خونه عمه م
_برم اونجا که بدتره
_این یه تهدیده، واقعا که نمیخوای بری
مرجان مکثی کردو گفت
_عسل جان،فرهاد خیلی تشنه محبته
_چرا؟ من مادر نداشتم ، پدرم و وقتی شش سالم بود جلوی چشمام از دست دادم، زیر دست عمه م بزرگ شدم ، اقا فرهاد که هم پدر بالا سرش بوده هم مادر
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_64 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم مر
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_65
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
مرجان اهی کشیدو گفت
_مادر ش زیاد مادر خوبی نبود فرهاد فرزند ناخواسته س
_چرا اینو نمیخواسته
_مادر شوهرم بیشتر به فکر خودش بود کلا بچه دوست نداشت شهرام که دوازده ساله بوده، فرهاد رو باردار میشه چند بار اقدام به سقطش میکنه اما موفق نمیشه، برادرهاش انگلیس بودند اونهم به خاطر اونها سه ماه سه ماه میرفت میموند، باباشون هم عشق شمال و داشت میرفت پیش داداشش، این میشد که فرهاد یا تو مهد کودک بود یا زیر دست پرستار، بیشتر مو اقع هم با شهرام تنها بودند
کمی دلم برای فرهاد سوخت مرجان ادامه داد
_سری اخر که رفت انگلیس بابا رفت دنبالش که از فرودگاه برش گردونه ماشینشون چپ کرد، مادرشون همون موقع و بابا یه هفته بعد فوت شدند.
مرجان کمی ساکت شدو گفت
_ فرهاد موند و این خونه بزرگ و تنهایی ، با ستاره که اشنا شد ، هممون بهش گفتیم این بدردت نمیخوره اما فرهاد ستاره رو میخواست برای رفع تنهایی.
کمی فکر کردم وگفتم
_ولی ستاره رو دوست داشت
_نه،ستاره رو میخواست به دو دلیل ، یکی رفع تنهایی و دومی اینکه نمیخواست کم بیاره چون همه نه گفته بودند ،حتی پدر و مادرشون مخالف بودند فرهاد میگفت دوسش دارم حالا دیگه روش نمیشد بگه اشتباه کردم،
سپس دستانم را گرفت و گفت
_به فرهاد محبت کن ، بهش توجه کن ، بخدا همه چیز حل میشه ، اینقدر ازش فاصله نگیر، مدام نگو اقا فرهاد
با صدای شهرام بخودمان امدیم
_اینجایید ؟ من و با اون بداخلاق تنها گذاشتید ؟
سپس اطراف رانگاه کردو گفت
_ریتا تمام جریا ن سفره خونه رو تعریف کرد
مرجان لبش را گزید و گفت
_ چی گفت؟
گفت پسره به عسل شماره داد
هینی کشیدم وگفتم
_من که نگرفتم.
_گفت نگرفتی اما بعدش گفت پسره بلند خوند ریتا هم حفظ بود کامل شماره رو گفت
مرجان لبش راا گزید و گفت
_چرا اجازه دادی حرف بزنه؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_65 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم مر
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_66
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
شهرام با کلافگی گفت
_چی میگفتم ؟ فرهاد میپرسید اونم میگفت
از روی تاپ برخاستم و گفتم
_عصبانیه؟
_برج زهر ماره، تا حدودی هم حق با اونه.
_چرا ؟من که کاری نکردم .
_سرو وضعت نامناسب بود ، با میمونها عکس انداختید ، ریتا نشون فرهاد داد ، یه کم حواستو جمع کن عسل موهاتونریز دورت، اونم یه مرده، غیرت داره، طاقت نمیاره یکی به زنش بگه عروسک.
صدای فرهاد نفسم را گرفت
_کجایید؟همه جارو دنبالتون گشتم .
سراپای مرا باچشمانش ورانداز کرد و گفت
_بیایید بریم داخل بشینیم .
شهرام خمیازه ای کشیدوگفت
_ نه دیگه دیر وقته بریم بخوابیم
با این حرف قلبم به تپش افتاد مرجان برخاست و گفت
_ریتا کجاست؟
_تو ماشین خوابیده
فرهاد که کاملا از رفتارش مشخص بود ماندن انها را دوست ندارد سیگاری روشن کردو چند قدم از جمع فاصله گرفت مرجان و شهرام به سمت خروجی میرفتند شهرام به شوخی پشت کتف فرهاد زدو گفت
_اینقدر سیگار نکش
فرهاد سیگار نصفه اش را زمین انداخت و زیر پا لهش کرد بدنبال انها به رسم بدرقه مهمان رفتیم . با هر قدم رفتن انها استرس من بیشتر میشد.
در که بسته شد فرهاد به سمت من چرخید از نگاه به چشمان مشکی عصبی اش وحشت داشتم ، فرهاد خواست گوشه شالم را بگیرد من ناخواسته یک قدم به عقب رفتم مچ دستم را محکم گرفت و گفت
_بریم تو صحبت کنیم.
بدنبالش کشیده شدم و داخل خانه شدیم در را محکم بست و سپس مرا به سمت در هل داد محکم به در خوردم یاد حرفهای مرجان افتادم و گفتم
_من کاری نکردم
_گناه کار اصلی تویی
سپس روسری ام را کشید از سرم در اورد و به گوشه ایی پرت کرد مانتویم را هم کشید ناله ایی کردم و گفتم
_پاره میشه
_بجهنم بزار پاره شه
سپس امرانه گفت
_درش بیار
کمی متعجب به فرهاد نگریستم فرهاد با فریاد گفت
_درش بیار
مانتویم را در اوردم بلیز یقه گرد سفیدی از زیر پوشیده بودم که استین هایش کمی کوتاه بود همین امر باعث شده بود معذب شوم .
فرهاد موهایم راکه به سمت جلو اورده بودم در دست گرفت و گفت
_ علت اعصاب خوردی من اینهاست
موهایم را از بالاتر گرفتم سعی کردم از دستانش ازاد کنم فرهاد با دست دیگرش دستم را گرفت و گفت
_دنبالم بیا
سپس موهایم را رها کرد دستم را گرفت کشان کشان به سمت اتاق خواب برد و روی صندلی ارایشم نشاند چندقدم از من فاصله گرفت به سمت کمد رفت من برخاستم فرهاد قیچی به دست چرخید و با فریاد گفت
_بگیر بشین
من در حالی که عقب عقب میرفتم گفتم
_نمیشینم
_عسل من سگ تر از اینی که هستم نکن بگیر بشین
_اجازه نمیدم موهامو کوتاه کنی
فرهاد به سمتم امد من جیغی کشیدم و به سمت دیگری رفتم
قیچی را روی میز گذاشت و گفت
_بهت شماره دادند؟
سپس با خشم لگدی به صندلی زدو گفت
_موهاتو میریزی دورت، دلبری میکنی، شماره میگیری؟
_من شمارشو نگرفتم
_خفه شو تو کیفت پیداش کردم
چشمانم گردشدو گفتم
_نه بخدا ، به روح پدر و مادرم من ازش نگرفتم ،مرجان خانم شاهده
فرهاد با فریاد گفت
_تو کیفت بود خودم پیداش کردم
اشک مانند سیل از چشمانم جاری شد فرهاد ادامه داد
_به من خیانت میکنی؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_66 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم شه
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_67
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
سپس در حالی که نفس نفس میزد گفت
_خاتون راست میگفت تو مثل مادرتی.
از حرف فرهاد دلم شکست خیره در چشمانش ماندم اشکم بند امد و گفتم
_من خودمم مادرمو ندیدم اونوقت تو دیدی؟
_خاتون که دیده بوده
پوزخندی زدم و گفتم
_خیانت کار تویی که زن داشتی ولی اومدی شمال به من دست درازی کردی ، به مادر من تهمت میزنی ؟تو خودت هم خیانت کاری هم هیز و هرز .
نگاه فرهاد حالت تهدید گرفت و گفت
_ داری زبون درازی میکنی ها
_من اگر حرف بزنم زبون درازیه ، ولی شما خودت هر چی دلت بخواد به من و مادرم میگی
سپس با بغض ادامه دادم
_مادرم همون موقع که منو بدنیا اورده فوت شده من اصلا ندیدمش اونوقت شما.....تو خودت خیلی خوبی؟
فرهاد که از حرفش شرمنده شده بود گفت
_ساکت شو
_نمیخوام ساکت شم ، تو خودت خیلی خوبی اقا فرهاد ؟ یادت رفته من و اینجا زندانی کرده بودی درو روم قفل کردی اونطرف قربون زنت میرفتی؟ اون خیانت نبود ؟
_خفه شو عسل تو از رابطه من با اون بی پدر هیچی نمیدونی.
روی تخت نشستم و گفتم
_ بیا موهای منو کوتاه کن دلت خنک شه ، هردقیقه میخوای یه چیزی رو بهونه کنی منو تهدیدم کنی ، بیا یه بار تمومش کن
فرهاد که میخواست قائله را نبازد گفت
_یه فرصت دیگه بهت میدم ، یکبار دیگه با اون وضع ببینمت خودت میدونی .
از اتاق خارج شد
.
دلم از حرف فرهاد شکسته بود های های گریه میکردم ساعتی گذشت فرهاد وارد اتاق شد اشکهایم را پاک کردم روی تخت دراز کشید برخاستم
فرهاد تحکمی گفت
_بگیر بخواب
بدون اینکه به او نگاه کنم گفتم
_خوابم نمیاد
اتاق خارج شدم و به اتاق نقاشی ام رفتم گوشه ایی کز کردم و غرق در افکارم شدم.
لحظاتی گذشت با صدای فرهاد هینی کشیدم و ناخواسته ایستادم.
موهایش حالت ژولیده داشت.هنوز چپ چپ نگاهم میکرد ارام گفت
_بیا بریم بخوابیم ، صبح میخواهیم بریم خونه عمه ت .
نگاهم را از چشمانش گرفتم و گفتم
_نمیام
صدایش را بالا بردو گفت
_عسل.
یکه ایی خوردم فرهاد تکرار کرد
_خیلی جلوی خودمو گرفتم که کارهای امشبت و نادیده بگیرم، خرابش نکن ، مثل بچه ادم بیا بگیر بخواب.
_مگه من چیکار کردم؟
نزدیک من امد ، یک قدم به عقبم رفتم به دیوار چسبیدم نفسم حبس شد فرهاد اخم هایش را در هم کشیدو گفت
_الان بهت میگم چیکار کردی، فقط اینو بدون خودت خواستی ، من بهت گفتم بیا مثل ادم برو بگیر بخواب ، امشب تموم شه تو نخواستی ، دوست داری ادامه بدی منم برات ادامه میدم .
سپس سیلی محکمی به صورتم کوباندو گفت
_برای چی از اون پسره شماره گرفتی؟
دستم را روی صورتم گذاشتم اشک گونه هایم را خیس کردو گفتم
_اقا فرهاد من اینکارو نکردم
_خفه شو شماره تو کیفت بود.
_به روح پدر و مادرم من اینکارو نکردم
_پس شماره اون توی کیف تو چیکار میکرد؟
_نمیدونم
فرهاد یک قدم فاصله گرفت و گفت
_که نمیدونی اره؟کاغذ پا در اورد رفت توی کیف تو؟
هردو ساکت شدیم فرهاد خیره به من بود
دستم را از روی صورتم انداختم ، فرهاد ادامه داد
_سرو وضعت چی بود؟ مو بیرون ریختنت چی بود؟ یه مدته بهت خندیدم روت زیاد شده، الان ادمت میکنم.
سپس موهایم را گرفت جیغ خفیفی زدم و گفتم
_ولم کن
_من ولت کردم بهت گفتم بگیر بخواب ، میخواستی رو مخ من راه بری ؟ موفق شدی
کپی حرام است😐😐😐
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_67 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم سپ
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_68
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
خودرا رهانیدم و گفتم
_باشه میخوابم
_دیگه حالا؟
اخم هایش را درهم کشیدو گفت
_ یادته بهت گفته بودم به شهرام نچسب؟
در پی سکوت من فریاد زدو گفت
_یادته یا نه؟
سرم را تکان دادم فرهاد صدایش را پایین اوردو گفت
_جلوی سفره خونه.....
حرفش را قطع کردم و گفتم
_مرجان خانم گفت برو اونطرف من که کنار شما ایستاده بودم
_تو حرف منو باید گوش کنی یا مرجان و ؟
در پی سکوت من دستش را زیر چانه ام زدو گفت
_با توام ؟
به چشمانش خیره شدم باورم نمیشد فرهاد از ظهر تا غروب که اینقدر مهربان و ارام شده بود دوباره به رفتارهای قبلش بازگشته مشتی به بازویم کوبیدو گفت
_من امشب سه تا ارامبخش خوردم که ختم بخیر بشه ، که نزنم لهت کنم ، جوابمو بده سگ تر از اینم نکن .
سوالش را فراموش کرده بودم لبم را گزیدم وگفتم
_اتفاق خاصی نیفتاده اقا فرهاد.
با سیلی فرهاد نقش زمین شدم فرهاد لگدی به ران پایم زدوبا عربده گفت
_ رفتی از اون فلان فلان شده شماره گرفتی بعد میگی اتفاق خاصی نیوفتاده؟
نصیحت های مرجان کارم را خراب کرد من ادم ایستادن تو روی فرهاد نبودم
وحشیانه مرا از موهایم بلند کرد با گریه گفتم
_بخدا من اینکارو نکردم.
_شمارش تو کیفت بود
_من ازش نگرفتم شاید انداخته توی کیفم
_چسبیدنت به شهرا م چی؟ اونم نکردی؟
کشان کشان مرا به اتاق خواب برد روی تخت پرتم کردو گفت
_میخوابی یا کتک میخوری؟
اشکهایم را پاک کردم و گفتم
_میخوابم
برخاستم تخت را دور زدم انتهایی ترین قسمت تخت نشستم
فرهاد سیگارش را روشن کردو گفت
_حواستو جمع کن، از این به بعدکوچکترین پا کج گذاشتنت و مثل امشب ساده ازت نمیگذرم بخدا میکشمت .
از حرف زدن میترسیدم اما به زور گفتم
_چرا به من تهمت ......
_فقط خفه شو و بگیر بخواب ، یک کلمه دیگه حرف بزنی دندونهاتو خورد میکنم
اشکهایم را پاک کردم دراز کشیدم و زیر پتو خودم را مخفی کردم .
با صدای زنگ تلفن برخاستم فرهاد کنارم نبود ، به سمت تلفن رفتم با دیدن شماره اش یاد کارهای دیشبش افتادم اما به ناچار گوشی را برداشتم وگفتم
بله
مکثی کردو گفت
_ حاضری؟
_سلام ،برای چی؟
_بریم خونه عمه ت دیگه
کمی سکوت کردم فرهاد ادامه داد
_الو
_میشه بعدا بریم؟
_نخیر اماده شو نیم ساعت دیگه خونه ام
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_68 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم خو
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_69
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
موهایم را بالاجمع کردم و بافتم مانتو و شلوار مشکی ام را پوشیدم و شالم را روی سرم انداختم خوشبختانه از دعوای دیشب اثری روی صورتم نبود فرهاد وارد خانه شدو گفت
_بریم؟
_من اماده ام
_وسایل بر نداشتی؟
_چی بردارم؟
_دودست لباس بردار شهرام و مرجان هم میان ، یکی دو روز بمونیم
کیفم را زمین گذاشتم ، فرهاد چمدان را از بالای کمد پایین اورد لباس هایمان را جمع کردم ، فرهاد روبرویم ایستاد ترس وجودم را گرفت ارام گفت
_چرا گفتی بعدا بریم؟
به چشمانش خیره ماندم فرهاد تکرار کرد
_چرا؟
_اخه بریم کجا؟
_شناسنامتو بیاریم دیگه
کمی مکث کردم وگفتم
_شما مطمئنی میخوای منو بگیری؟
فرهاد از سوالم جاخوردو گفت
_اره ، چطور مگه؟
_وقتی به من اعتماد نداری چرا میخوای اینکارو کنی؟
_این حرف و کی یادت داده؟
_هیچ کس یادم نداده
_مرجان یادت داده؟
_نه
فرهاد ساکت شد من ادامه دادم
_شما فکر کن کسی یادم داده، جوابمو بده، میخوای منو بگیری هرشب کتکم بزنی؟
قیافه فرهاد حق بجانب شدو گفت
_من توی این یک ماه روی تو دست بلند کردم؟
_ولی دیشب اینکارو کردید
_خودت باعث شدی
سکوت کردم حرفی برای گفتن نداشتم فرهاد گفت
_راه بیفت بریم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_69 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم م
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_70
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
ساعت چهار بعد از ظهر بود که رسیدیم ادرس را دادم و جلوی خانه عمه ایستاد بغض راه گلویم را بست فرهاد پیاده شدو گفت
_چطوری بریم تو
_کلید خونه اربابه
فرهاد نگاهی به در انداخت و از ان بالارفت در را برایم باز کرد وارد حیاط شدیم اب روی حوض پراز برگ و خاک بود دریچه تخلیه اب حوض پای درختان را کشیدم حیاط پر شده بود از نارنج عطر نارنج گیج کننده بود پله ها را بالا رفتیم روی ایوان ایستادم اهی کشیدم دست دراز کردم یک نارنج چیدم ویاد عمه افتادم لحظه ایی صدایش در گوشم پیچید
_گلجان، اینقدر نارنج نچین هنوز نرسیده
اشک روی گونه ام غلطید فرهاد اشکم را پاک کرد و گفت
_اینجارو دوست داری ؟
سرم را به نشانه تایید تکان دادم و گفتم _دوست دارم تا ابد اینجا بمونم .
فرهاد لبخندی زدو گفت
_پس من چی؟
این حرف فرهاد مرایاد رفتار دیشبش انداخت ، نمیدانم چهره ام چطور تغییر حالت داد که فرهاد متوجه شد، کمی فاصله گرفت و گفت
_درو چطوری باز کنم
_عمه همیشه یه کلید یدک توی اون گلدون بالایی میذاشت
فرهاد در را باز کرد و گفت
_زود باش شب شد
وارد خانه شدم گوشه گوشه خانه عمه مرا یاد گذشته می انداخت رنج این چند وقت دور بودن از امنیتی که عمه کتی برایم ساخته بود ،همه بغض شده بود توی گلویم ، به سراغ کمد عمه رفتم کشوی مدارک را باز کردم ، سند خانه و شناسنامه را برداشتم کارت عابر بانکم را هم برداشتم که فرهاد گفت
_این چیه؟
_عمه همه ارث پدریشو به خیریه دادو این خونه رو گذاشت برای من.
فرهاد کارت را نشان دادو گفت
_این چیه؟
_دویست ملیون پول ریخت به حسابم که من ماه به ماه سودشو بگیرم و زندگی کنم.
اخم های فرهاد در هم رفت.
سپس گفت
_دیگه سند نداری؟
_نه
_پس ارث پدرت چی؟
_بابام ناراحتی قلبی داشت همه چیشو فروخت خرج درمانش کرد ما از بی جا و مکانی اومدیم خونه عمه م
فرهاد فکری کرد و گفت
_اگر تموم شد بریم؟
_لباس هامو بر دارم ؟
_تو هر چی بخوای من برات میخرم این لباس ها به چه دردت میخوره؟
_دوسشون دارم
فرهاد با بی میلی گفت
_خیلی خوب
وارد اتاق خودم شدم فرهاد بدنبالم وارد شد وگفت
_عجب اتاقی داشتی؟
اتاق من روبه باغ پشتی بود پنجره های بزرگ نمای اتاق را زیبا کرده بود یک تخت صورتی گوشه اتاقم بود کمدی پر از کتاب و پر از عروسک داشتم لباسهایم را جمع کردم لپ تابی که عمه دوماه قبل از مرگش برایم خریده بود را جمع کردم از داخل کشو گوشی ام را در اوردم به همراه شارژرش همه را داخل کیف گذاشتم فرهاد گفت
_گوشی هم داشتی؟
سر مثبت تکان دادم
فرهاد کیفم را برداشت و گفت
_ بریم
ازخانه خارج شدم و گفتم
_یه لحظه صبرکن
_چیکار داری؟
_میخوام خونه عمه م را بسپارم به همسایمون
_چرا؟
_حواسش باشه بره جارو کنه ، عوضش نارنج ها رو بفروشه برای خودش
تو بشین تو ماشین خودم میرم
_تورو که نمیشناسه
_خیلی خوب بیا باهم بریم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#تلنگر
هدف از زندگی فقط شاد بودن نیست، بلکه مفید بودن، شرافتمند بودن، دلسوز و غمخوار بودن است.
تفاوت دارد كه فقط زندگی کرده ای
یا خیلی خوب زندگی کرده ای.🌹
🍂🌱🍂🌱🍂🌱
@reyhane11
🍂🌱🍂🌱🍂🌱
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_70 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم س
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_71
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
در زدیم لحظاتی بعد پیرمردی در را باز کرد و با لحجه شمالی اش روبه فرهاد گفت
_بفرمایید
هنوز مرا ندیده بود با لبخند گفتم
_سلام
سرچرخاند و گفت
_ به به سلام گل جان خانم، کجایی دختر
_خوبی مش مراد؟
_خداروشکر
_خاله زری خوبه؟
_اونم خوبه ، تو کجا رفتی دختر ؟ میگن ارباب بهجت .....
کلامش را بریدم و گفتم
_اقا فرهاد شوهرمه
مش مراد خندیدو گفت
_ بیا یید تو شام اینجا بمونید
_نه ما کار داریم باید بریم ، میخواستم کلید خونه عممو بدم شما حواست به اینجا باشه نارنج های باغ رو هم بفروش مال خودت
مش مراد ابرویی بالا انداخت و گفت
_هفته پیش پسر کوچیکمو فرستادم از در رفت بالا یه سری به حیاط زدم
_مش مراد کلید ساز بیار قفل و عوض کن
_چشم خانم
_شماره کارتتو بده من پول قفل درو بریزم به حسابت
فرهاد دست در جیبش فرو برد کیفش را در اورد مقداری اسکناس به مش مراد داد سپس کارت ویزیتش را هم به او دادو گفت
_این شماره منه ، کاری داشتی زنگ بزن
چشم
خداحافظی کردیم به محض اینکه سوار ماشین شدیم فرهاد گفت
_عسل، هزار تومن از این پولی که توی کارتته بدون اجازه من حق نداری خرج کنی، در ضمن گوشیتم حق نداری روشن کنی
چهره ام غمگین شدو گفتم
_چرا؟
_چون من دارم میگم.
سپس ماشین را روشن کرد و از روستا خارج شد.
به ویلای اجاره ایی که شهرام رزرو کرده بود رفتیم بعد از سلام و احوالپرسی وارد اتاق شخصی مان شدیم فرهاد روی تخت دراز کشید و من مشغول باز کردن موهایم شدم . کشش بستن موهایم باعث درد در ریشه سرم شده بود. کمی موهایم را ماساژ دادم به سمت فرهاد چرخیدم چشمانش را بسته بود ارام گفتم
_بیداری؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_71 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم در
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_72
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
چشمانش راباز کردو گفت
_ اره
در پی سکوت من گفت
_چی کارم داری؟
_میشه یه خواهشی کنم؟
فرهاد سرجایش نشست و گفت
_جانم عزیزم
_میشه من گوشیمو روشن کنم؟
دوباره اخم هایش در هم رفت و گفت
_گوشی میخوای چیکار؟
_به دوستام زنگ بزنم
_دوستات کین؟
_شما نمیشناسیشون ، دوستای مدرسه ام .
فرهاد فکری کرد و گفت
_باشه روشن کن ولی شمارتو به هیچ کس حق نداری بدی
گوشی ام را به شارژ زدم فرهاد که خوابش برد از اتاق خارج شدم ، گوشی ام را روشن کردم و روی کاناپه هانشستم مرجان از پشت دستی به موهایم کشید و گفت
_هزار ماشالا چقدر موهات پرپشته، اون برادر شوهر بداخلاقم کوفتش بشه اینهمه خوشگلی
از حرف مرجان خجالت کشیدم ، لبخند روی لبانم نقش بست مرجان گفت
_گوشی خریدی؟
_نه گوشی خودمه ، رفتم خونه عمه م اوردم.
_شمارتو بگو ببینم
شماره ام را گفتم و مرجان در گوشی اش وارد کرد .
وارد حیاط شدم
از دفترچه تلفن گوشی ام فاطمه را پیدا کردم و شماره اش را گرفتم لحظاتی بعد فاطمه جیغ زدو گفت
_وای گلجان سلام
_سلام فاطمه خوبی؟
_کجایی تو دختر؟
_ازدواج کردم
صدای فاطمه را غم گرفت وگفت
_اره شنیدم ، با بهجت خان .....
_نه با اون ازدواج نکردم با پسر برادرش ازدواج کردم
فاطمه با ذوق گفت
_خدا را شکر ، دعوتم میکنی خونه ات؟
خونه م تهرانه
_مامانم نمیزاره بیام
_شاید با شوهرم اومدم دیدمت
_باشه عزیزم ،منتظرم
_فعلا خداحافظ
گوشی را قطع کردم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_72 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم چش
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_73
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
به همراه مرجان مشغول درست کردن شام شدیم ریتا با گوشی اش بازی میکرد ، شهرام مشغول درست کردن زغال برای جوجه کباب بود
فرهاد از اتاق خارج شدسلام کرد و روی کاناپه لمید و گفت
_عسل جان
چرخیدم و گفتم
_بله
_یه لیوان اب بیار برام
یک لیوان اب برایش بردم
اب را نوشید و گفت
_قلیون من کجاست؟
شهرام وارد خانه شدو گفت
_تو حتما باید یه دودی به ریه هات بزنی؟ یا قلیون یا سیگار اره؟
فرهاد لبخندی زدو گفت
_در نهایت من با ریه داغون میمیرم ، تو با ریه سالم.
مرجان خندیدو گفت
_استدلالت تو حلقم
ساک قلیانش را برداشت و گفت
_عسل بیا اینو اب پر کن
تنگ را برایش اب پر کردم
فرهاد قلیان را برپا کرد و مشغول کشیدن شد سپس گوشی ام را برداشت.
از اشپزخانه تحت نظر داشتمش ، با وجود اینکه کاری نکرده بودم اما استرس داشتم
فرهاد اخمی کرد سرش را بالا گرفت با نگاهش بدنبال من میگشت
سرم را پایین انداختم فرهاد گفت
_عسل، یه لحظه بیا
تمام وجودم ریخت به استرسش نمی ارزید گوشی را که کنار گذاشت حتما خاموش میکردم.
نزدیکش رفتم و گفتم
_بله
_این عکس توإ؟
نشستم و با استرس گفتم
_اره چطور؟
_اینجوری میرفتی بیرون؟
نگاهی به عکسم انداختم و گفتم
_حیاط خونه دوستمه
_دوستت کیه؟ فاطمه
_بله
فرهاد گوشی را کنار گذاشت و گفت
_چایی داریم؟
_الان برات میارم
وارد اشپزخانه شدم مرجان ارام گفت
_چی بود مگه؟
_با بلیز دامن موباز بودم. یه کلاه داشتم.
مرجان تچی کردو گفت
_اصلا این مدلی نبودها ، شانس تو غیرتی شده
با یک لیوان چای سمتش رفتم
شهرام فرهاد را صدا زدو گفت
_با قلیونت بیا اینجا جوجه هارو درست کنیم.
فرهاد به ایوان رفت از فرصت استفاده کردم گوشی را خاموش کردم و داخل کیفم گذاشتم
ریتا به اشپزخانه امدو گفت
_مامان من گوشیتو بردارم؟
_باشه مامان برو بردار
ریتا هم به حیاط رفت
میز شام را چیدیم بعد از صرف شام
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_73 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم به
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_74
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
بعد از صرف شام به پیشنهاد ریتا به شهر بازی رفتیم .
ریتا با ذوق گفت
_بابا من میخوام قایق سوار شم
شهرام لبخندی زدو گفت
_باشه عزیزم قایق ها دو نفرس با عسل سوار شید
لبخند ریتا محو شدو گفت
_با تو سوار میشم
_من نمیتونم بابا حوصله ندارم با عسل برو دیگه
ریتا اخم کرد و گفت
_ اصلا نمیخوام.
مرجان نزدیک ریتا رفت و ارام گفت
_کارت خیلی زشته ریتا، مگه زن عمو چیکارت کرده
_ازش بدم میاد
فرهاد تچی کرد و گفت
_عسل ، میخوای باهم سوار شیم؟
بغض کرده بودم ، اما دلم نمیخواست کسی بغضم را ببیند ، ارام گفتم
_من اصلا قایق دوست ندارم
سپس نگاهی به ریتا که با اخم مرا نگاه میکرد انداختم .
فرهاد دستم را گرفت گفت
_ خوش میگذره ها
_نمیخوام
_اما من دوست دارم سوار شم
_با ریتا سوار شو
ریتا خندیدو گفت
_اخ جون با عمو فرهاد میرم
سپس پرید صورت فرهاد را بوسید دستش را کشید فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت
_چهار نفرشو سوار شیم ، تو و مرجان هم بیایید
ریتا اخم کرد و گفت
_نه اون دوست نداره
فرهاد و ریتا رفتند
مرجان دستم را گرفت و گفت
_از ریتا ناراحت نشو ، من از طرف اون ازت معذرت میخوام
بغضم را فروخوردم و گفتم
_اشکال نداره
_راستی اون چی بود توی گوشیت؟
_هیچی ، یه عکس بود ، حیاط خونه دوستم شبیه پارکه گیر داده بود به اون
ببینم؟
گوشیمو خاموش کردم
_چرا؟
_ولش کن به استرسش نمی ارزه
_مگه تو گوشیت چیزی هست؟
_نه ولی فرهاد یه چیزی پیدا میکنه . حوصله دعوا ندارم
_دیشب دعواتون شد ؟
_راستی مرجان خانم؟
_جانم
فرهاد تو کیف من شماره اون پسره که تو سفرهدخونه بود و پیدا کرد
مرجان متحیر گفت
_چی؟
_هرچی گفتم من نمیدونم باور نکرد
مرجان لبش را گزید و گفت
_ لابد حواسمون نبوده انداخته تو کیفت
سپس مکثی کردو گفت
_دعواتون شد؟
اشک در چشمانم جمع شدو گفتم
_اره
چه پسرهای عوضی ای بودند.کی انداختند ما نفهمیدیم، اشکهاتو پاک کن داره میاد
اشکهایم را پاک کردم و گفتم
_من بی گناه بودم ولی فرهاد باور نکرد
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_74 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم بع
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_75
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
فرهادو ریتا نزدیک ماشدند ریتا گفت
_با عمو کلی به من خوش میگذره
فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت
_خیلی خوبه بیا بریم سوار شیم
سرم را به علامت نه تکان دادم فرهاد دستم را گرفت و گفت
_بیا بریم ترن سوار شیم
_من میترسم
_ترس نداره
سپس ارام و با لبخند گفت
_شاید از ترس بچسبی به من و اینطوری مثل غریبه ها رفتار نکنی
_اقا فرهاد خواهش میکنم
فرهاد پوزخندی زدو گفت
_اقا فرهاد ؟ الان اقا فرهاد نشونت میدم
با اخرین التماسم ترن حرکت کرد ، فرهاد دستش رادور گردنم انداخت مؤذب بودم با اولین شیب تند سرم را روی سینه اش گذاشتم فرهاد خندید و گفت
_اقا فرهاد اره؟
ناخواسته خندیدم و گفتم
_تروخدا منو سفت بگیر الان میفتم
سپس جیغی زدم و گفتم
_میترسم
فرهاد خندیدو گفت
_حقته، از این به بعد هرشب ترن سواری میکنیم .
از ترن که پایین امدیم مرجان با خنده گفت
_میترسی عسل؟
شهرام نزدیک امد و گفت
_تو نمیترسی؟
مرجان نگاهی به ترن کردو گفت
_نه ترس نداره که
شهرام دست مرجان را گرفت و گفت
_ بیا بریم
مرجان خنده اش را جمع کرد و گفت
_نه حالم بد میشه
شهرام مرجان را کشید و گفت
_ بیا بریم توکه نمیترسیدی
مرجان دستش را کشید و با خنده گفت
_دروغ گفتم میترسم
همه خندیدیم فرهادرو به شهرام گفت
_من دود ریه هام کم شده ، اگر اجازه هست بریم سفره خانه
شهرام سر تاسفی تکان دادو گفت
_بریم خونه بکش، من خوابم میاد
_خوب شما برید، من و عسل میاییم .
اصلا دوست نداشتم جمع دو قسمت شود ریتا گفت
_من با عمو فرهاد میام خونه
شهرام رو به ریتاگفت
_نخیر
مرجان مداخله کرد و گفت
_خوب تو هم بمون دیگه
شهرام خمیازه ایی کشید و گفت
_توهم بمون یعنی شماهم با فرهاد میای اره...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_75 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم فر
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_76
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
نیمه های شب بودکه به خانه امدیم ،مرجان ارام در گوشم گفت
_خوابت میاد؟
_نه
فرهاد که خوابید بیا تو پذیرایی باهم صحبت کنیم
_باشه
وارد اتاق شدیم فرهاد در را بست و گفت _خوش گذشت بهت؟
_اره خوب بود
بافت موهایم را باز کردم برس را برداشتم موهایم را شانه زدم فرهاد خیره به من بود ارا م گفت
_هیچ وقت موهاتو نزدی؟
_یه چند بار پایینشو کوتاه کردم،مرجان خانم هم اخرین بار نزدیک سی سانتشو زدتا پشت زانوم بود،بابام تا زنده بود اجازه نمیداد بعد مرگشم عمه م نزاشت کوتاه کنم
_اذیت نمیشی؟
_نه ، یاد بابام میفتم ، شبها منو بغل میکرد موهامو بو میکرد میگفت بوی مادرتو میده
_عکس باباتو نداری؟
_چرا تو لپ تابم هست
_عکس مامانتو چی؟
_من اصلا مامانمو ندیدم
_حتی عکسشو؟
_اره، عمه م نشونم نداد
_بابات چی؟اونم نشونت نداد؟
_نه، میگفتن نداریم.
_مگه میشه ؟
_بابام میگفت تو شبیه مادرتی، اما عمه میگفت از مامانت خوشگلتری
_ببینم عسل؟ خاله و دایی هم نداری؟
_نه مادرم تک فرزند بوده
پدرو مادرش هم مردند
پدر بزرگ مادر بزرگم و بابام تو امامزاده هاشم دفنن عمه هم اونجاست
_مادرت چی؟
_مادرم تبریزه
_چرا اونجا مگه ترک بوده؟
_بابام معلم بود رفته اونجا درس بده مادرم فوت شده، شناسنامه من هم صادره از تبریزه، تا پنج سالگی اونجا بودیم.البته من زیاد یادم نیست.
فرهاد اهی کشید و گفت
_فردا میریم امامزاده هاشم، تبریز هم مییبرمت سر قبر مادرت.
_من که بلد نیستم اونجارو
_شهر و خیابونتونم بلد نیستی؟
_نه
_پیداش میکنم
_چطوری؟
_اسم و فامیل و تاریخ فوتش را بگی پیدا میکنم برات
لبخند روی لبانم نشست وگفت
_ارزومه برم سر قبر مادرم
_اسمش چی بود؟
_گلاب نظری
_تاریخ فوتش کیه؟
_با تولد من یکیه بیستم ابان سال.....
_تو ابانی؟
_بابام شناسناممو واسه عید همون سال گرفته هشت ماه بزرگتر
_چرا؟
_نمیدونم
فرهاد به فکر فرو رفت و سپس خوابید از اتاق خارج شدم مرجان چای مینوشید کنارش نشستم مرجان گفت
_خوابید؟
_اره
_صبح میخوان با شهرام برن صیغه نامتون را بگیرن
_از خانه ارباب
_اره، ارباب دیگه کجا بود ؟ قدیم ارباب بوده هننوز روش مونده دوره ارباب رعیتی تموم شده
_صیغه نامه میخوان چی کار؟
_نمیدونم،لازم نیست اما اصرار دارن برن...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #زبانعشق رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت
هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید
اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇
@onix12
در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #عسل رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت
هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید
اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇
@Fafaom
در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
سلام🌹
اعضا محترم و خوب کانال بنده رمان رو از نویسنده خریدم و نحوه پارت گذاری در اختیار بنده است و نویسنده هیچ نقشی در این کار نداره اینکه گاهی پارت گذاشته نمیشه نویسنده در جریان نیست خواهش میکنم پی وی ایشون نرید ایدی نویسنده فقط به جهت خرید رمان در کانال گذاشته میشه🌹
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_77
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
از زبان فرهاد
ساعت نه صبح با الارم گوشیم بیدارشدم، عسل مست خواب و موهایش از تخت اویزان شده بود بدون صدا اماده شدم و باشهرام به خانه عمو حرکت کردیم، نزدیک های خانه عمو کیانوش را دیدم
_شهرام وایسا
_چی شده؟
_من حوصله خونه عمو رو ندارم میرم پیش کیانوش تو تنها برو
شهرام ایستاد من پیاده شدمو اورفت.روی شانه کیانوش زدم یکه ایی خورد چرخیدوگفت
_به به.... سلام، اقافرهاد
_سلام ، خوبی؟
_اینطرف ها
_شهرام رفت خونتون
_واسه چی؟
_صیغه نامه رو بگیره
_میخوای چیکار؟
اهی کشید و ادامه داد
_ مامانم میخواست گلجان و از سرخودش بازکنه، منو ببخش فرهاد
_چرا؟
اونروز مامانم تومشروبت قرص ریخته بود ، احمق شدم دخالت کردم،همش نقشه بود
_داریم باهم ازدواج میکنیم
کیانوش خندیدو گفت
_مبارکت باشه ، خوشبخت بشی، سر این دختره تو خونه ما جنگ بود، بابام میخواست اینو بگیره، هرچی میگفتیم بابا بیخیال شو این جای نوته گوشش بدهکار نبود، چشمش این دختره را گرفته بود، جای خواهری ، الانم که زن توشده ، خیلی خوشگله.
حرف کیانوش عصبی ام کرد مشتم را گره کردم ، سعی داشتم عادی رفتار کنم ، کیا نوش ادامه داد
_مامانم از سر خودش باز کرد انداخت تو دامن تو،
سپس با خنده ادامه داد
_گفت بزار حالشو فرهاد ببره.
اخم هایم درهم رفت کیانوش ادامه داد
_زنت چی شد؟
_ستاره؟
_اره. اون اینو دید سکته نکرد؟
_اونو طلاق دادم
کیانوش خندیدو گفت
_ای شیطون خوشگل تر شو پیدا کردی اونو رد کردی؟
در سکوت به کیانوش خیره بودم و به این فکر میکردم که مشت را به دهانش بزنم یا به چشمش!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_77 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم از
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_78
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
کیانوش دو سیگار روشن کرد یکی را به من دادو گفت
_ مبارکت باشه، ولی حواستو بهش جمع کن
بلافاصله گفتم
_چطور؟ اینجا که بود طوری بود؟
_عمه ش مثل شیر بالا سرش بود.تنها جایی نمیرفت ، تو کوچه خبابون در نمی اومد ، ولی کل ده خاستگارش بودند
قهقهه خنده ایی زدوگفت
_ از بابای من گرفته تا پسر مش مراد همسایشون
با حرص سیگار کشیدم وگفتم
_از مادرش چیزی میدونی
_مادرش و من یادمه ده سالم بود بابام میخواست بگیرش، تو خونمون عاشورا بود ، مامانم قشقرقی بپا کرده بود که بیا و ببین اخه مادرش هم مثل خودش خوشگل بود ، اما صیغه ایی بود
_یعنی چی؟
_بابای گلاب باغبون اقا جون بود همین یه دخترم داشت باباش که مرد ، گلاب گاهی صیغه این میشد ،گاهی صیغه اون یکی میشد ، مامانم یه نقشه کشید انداختش تو دامن عمونصرت، اما انگار به عمو نصرت نیفتاد ، عمو که مرد ،گلاب یه مدت نبود .
_کجا بود؟
_کسی نمیدونست، بعد خبر اومد احمد معلم عقدش کرده
_احمد معلم کیه؟
_بابای گل جان، همه تعجب کرده بودند ، این خانواده و گلاب، کتایون خانم ، شوهر نکرده بود، تنها هم بود اما کسی جرات نداشت نگاش کنه، میومد رد شه همه سرشونو می انداختند پایین . رفتند تبریز ، اینجا نموندند ، بعد هم که بیچاره سرزا رفت.
هردو ساکت شدیم کیانوش ادامه داد
_مواظبش باش ، خوشگله ، مخشو میزنند، اونم خون اون مادر تو رگهاشه
لبم را گزیدمو خودم را کنترل کردم
کیانوش خندیدو گفت
_یه بار از جلو خونه عمه ش رد شدم لای در نشسته بود موهاش و ریخته بود دورش داشت با گل تیکه تیکه میبافت من ماتم برد خدایا این ادمه؟ عروسکه؟ فرشته س ؟ همینطور ماتش بودم که یه دفعه یه چی خورد تو سرم برگشتم دیدم عمشه با کیفش زد تو سر من و بعد هم رفت سراغ اون بردش تو صدای جیغ ودادشون همه جارو برداشت .
حرفهای کیانوش را گوش دادم هرچند بیشترش تلخ بود اما یه چیزهایی هم دستگیرم شد.
باصدای شهرام از افکارم خارج شدم کیانوش را بوسید و احوالپرسی میکرد .
تمام مسیر را به مادر عسل و حرف کیانوش فکر میکردم، خون اون مادر تو رگهاشه
به خانه که رسیدیم ساعت یک بود، بوی ماهی ضعف به دلم انداخت
وارد خانه شدیم صدای سشوار می امد بدنبال صدا وارد اتاق خواب شدم مرجان خرمن موهای عسل را سشوار میکشید ،با دیدن من هردو سلام کردند مرجان گفت
_ برو دست و صورتتو بشور الان میام میز نهارو میچینم
کلافه و عصبی بودم دنبال بهانه میگشتم، بهانه را هم ریتا به دستم داد
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁