eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
519 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
حواست هست زندگی همین روزهاییه که داره میگذره‌‌...؟ ╭☆
♥️🍃 وقتى با ديدگاهى وسيع به نگاه كنيم ... درمى يابيم كه روزهاى سخت برابر است با هاى ارزشمند. رشد و تكامل روح مـا در گرو و بردبارى ماست... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‌ ╭☆
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) ببین میتونی پات رو تکون بدی؟ تلاش کرد پاش رو تکون بده که داداش بلند شد _نه بابا جون نمیتونم تکون بدم _احتمالا مچ پاتون در رفته، الان زنگ میزنم به اورژانش با آه و ناله گفت _نه بابا اورژانس نمیخواد، برو مش کریم رو بیار جا بندازه _مش کریم کیه بابا، اینها کارشون بگیر نگیر داره، زنگ میزنیم به اورژانس میان میبرنت بیمارستان یه عکس از پات میندازن، همون کاری که لازم باشه انجام میدن رو. کرد به علی رضا زود باش زنگ بزن در عرض چند دقیقه اورژانس اومد، پدر شوهرم رو بردن، ساعت دو نصف شب پدر شوهرم رو که پاشُ گچ گرفته بودن آوردن، مادر شوهرم رو کرد به من صبح زنگ بزن به خاله عذر خواهی کن، بگو پای پدر شوهرم این‌طوری شده، فعلا نمیتونیم بیایم باشه مامان زنگ میزنم، مامان میخوای من امشب پیش شما بخوابم اگر کاری داشتید کمکتون کنم _نه عزیزم کاری ندارم، برو بگیر بخواب، اگر کاری بود صدات میکنم با احمد رضا اومدیم توی اتاق خودمون، دراز کشیدیم روی تخت، احمد رضا فوری خوابش رفت، پشتم رو کردم به احمد رضا چقدر ناراحتم از اینکه اتفاقات یکی پس از دیگری دست به دست هم میدن تا من نتونم برم کنکاور خونه خاله کبری، چه برنامه ریزی کرده بودم که بین راه برم روستامون، الهه و فرزانه رو ببینم الانم معلوم نیست که پای پدر شوهرم کی خوب بشه، توی همین فکرها بودم خوابم رفت نگاهی به پدر شوهرم انداختم که بالاخره بعد از دو هفته گچ پاش رو باز کرده، ولی گفتن حتما باید استراحت کنی، احمد رضا هم حسابی چسبیده به پایگاه و هرشب بعد از نماز مغرب و عشا مراسم دارن، منم از فعالیتش توی پایگاه خیلی خوشحالم، احمد رضا رو کرد به من، جمعه پایگاه یه اردوی تفریحی بیرون شهری برای نوجوانان پایگاه گذاشته، یه دو نفر کمکی میخواست، علی رضا گفت بیا ما بریم، منم قبول کردم، برم تو ناراحت نمیشی؟ _ نه، برید، منم میرم نماز جمعه لبخندی زد ازت ممنونم، منم بهت قول میدم، با هم یه مسابرت بریم اصفهان ابرو دادم بالا چه عالی من عاشق اون سی و سه پل اصفهانم احمد رضا با علی رضا صبح زود رفتند پایگاه، که برن اردو، منم ساعت یازده و نیم، سجاده ام رو برداشتم، از مادر شوهرم خدا حافظی کردم رفتم، نماز جمعه، بین خطبه‌ها دلم هوای احمد رضا رو کرد، به خودم گفتم خوبه یه زنگ بهش بزنم، گوشی رو از توی کیفم در اوردم، شماره‌ش رو گرفتم بوق میخوره ولی برنمی داره، چند بار زنگ زدم برنداشت، دلشوره اومد سراغم شماره علی رضا رو گرفتم، عه اینم جواب نمیده، رفتم توی فکر، یعنی چیزی شده، چرا هر دوشون گوشیشون رو جواب نمیدن، حتما دارن فوتبالی چیزی بازی می کنند، نماز تموم شد، دوباره زنگ زدم، خدایا چرا برنمی داره، تعجب کردم ، احمد رضا هم به من زنگ نزده، استرس بدی اومده سراغم، پا تند کردم سمت خونه، پیچیدم توی کوچمون، چند تا آقا در خونمون ایستادند... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) نزدیک شدم، چقدر گرفته و نارحتند، انگار آشنایند، آره یکیشون پسر عمه پری هست، دلم ریخت، یا فاطمه زهرا یعنی چی شده؟؟ با اضطراب و دلشوره رفتم جلو، از توی خونه سرو صدای، جیغ و گریه میاد. بغض گلوم رو گرفت، دیگه نتو نستم حرف بزنم وجیهه خانم دستم رو گرفت، گفت بسه دیگه فعلا یه کم استراحت کن، حالت جا اومد تعریف کن اشکهام از چشمم سرازیر شد، چند لحظه که گذشت، آروم گرفتم، رو. کردم به وجیهه خانم اعصابم نمیکشه جزئیاتش رو بگم آره نمیخواد بگی آهی کشیدم، ادامه دادم ماشینشون تصادف میکنه، سه نفر کشته میشن، یکیشون احمد رضا بوده. علی رضا هم مجروح میشه میبرنش بیمارستان وجیهه خانم، فقط خدا میدونه به من چی گذشت، اصلا نمیتونستم باور کنم، توی مراسماتش مرتب فشارم میفتاد، بی حال میشدم، گاهی هم از هوش میرفتم، اینقدر بهم سرم زده بودند که به سختی رگ پیدا میکردن، برادرم شب هفتش اومد، بهم گفت، بعد از چهلمش میام میبرمت، قدرت تصمیم گیری نداشتم، مات زده فقط نگاهش کردم، اخرین باری که بیهوش شدم، بردنم درمانگاه بهم سرم بزنن، مادر شوهرم اومد پیشم، حالم که جا اومد، نشست کنار تختم، دستم رو گرفت، با بغض گفت، انا لله و انا الیه راجعون، مریم جان همه ماها رفتنی هستیم، نمیر خداست، پیامبران، امامان، هم در سن بالا و پایین همه رفتن، دختر پیامبر ما در سن جوانی از دنیا رفت، بغض اجازه نداد که حرف بزنه، چند ثانیه ای لبش رو گاز گرفت، ادامه داد، پسر منم رفت، منم ناراحتم،غصه دارم، داغ دیدم اشک از چشمانش فرو ریخت، مکثی کرد، اشکهاش رو. پاک کرد ادامه داد منم گریه میکنم، ولی بیقراری بیش از حد، یه وقت ناشکری میاره، سعی کن به خودت مسلط بشی، به سختی گفتم نمی تونم دست خودم نیست چرا میتونی، براش قران بخون، احمد رضا بچه‌ام خیلی خوب بود، من مطئنم جاش خوبه گله مند گفتم مامان چرا نمیاد به خوابم چون زیاد گریه میکنی، مادر شهیدی میگفت من خیلی گریه میکردم و التماس میکردم که بچم بیاد به خوابم، اما نمی‌یومد، رفته بود به خواب یکی از خانم های فامیل‌مون، اون خانم به شهید گفته بود، مادرت خیلی دلتنگته بیا بریم ببینتت، گفته بود نه نمیام مادرم خیلی گریه میکنه من اذیت میشم، الانم تا تو اینقدر بی قراری میکنی اون به خوابت نمیاد دوباره بغض گلوم رو گرفت چیکار کنم مامان دست خودم نیست سجدهای طولانی انجام بده، سجده صبر انسان رو زیاد میکنه، نماز که میخونی ذکر سبحان ربی الاعلی و بحمده رو بیشتر بگو، مثلا هفت بار بگو، بعد از نمازت که میخوای سجده شکر بجا بیاری طولانیش کن نفس عمیقی کشیدم گفتم چشم دستم رو فشار داد آفرین دخترم، 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) سرمم تموم شد مادر شوهرم دستم رو. گرفت کمک کرد از تخت اومدم پایین، از درمانگاه خارج شدیم، اومدیم خونه، نگاهم افتاد به زن داداشم، تا اون لحظه اصلا متوجه حضورش تو مراسمات نشده بودم، به خیال اینکه، دیگه توی این شرایط گذشته رو فراموش کرده، رفتم جلو گفتم سلام زن داداش خیلی سرد و بی تفاوت به حال من جواب داد سلام یه حسی بهم گفت، حتما داداشم بهش گفته مریم رو میخوام بیارم، این داره بی میلی نشون میده که من نرم خونه پدریم، حال روحیم آشفته تر از اونی بود که رفتارهای زن داداشم برام مهم باشه، داداشم اومد جلوم حالت چطوره، بهتر شدی؟ نگاهم رو دادم بالا توی صورتش، لب زدم خدا رو شکر ما داریم میریم، مراسم چهلم که اومدیم اینجا، تو رو هم با خودمون میبریم اصلا قدرت تصمیم گیری ندارم گفتم باشه کاری نداری، ما داریم میریم؟ _نه، ممنون که اومدی دست دراز کرد سمتم، دستش رو گرفتم، این دست دادن چقدر دلم رو آروم کرد، باورم نمیشه داداشم خم شد با من رو بوسی کنه، اشک شوق از محبتی که این همه سال منتظرش بودم، از چشم‌هام روون شد، داداشم فکر کرد، این گریه من، به خاطر داغ احمد رضاست، صورتم رو بوسید، در گوشم زمزمه کرد خدا بهت صبر بده صورتش رو بوسیدم، چقدر دلم میخواست بهش بگم، این اشک شوق محبتی که تو بهم کردی، ولی زبونم نچرخید، گفتم ممنون داداش از هم جدا شدیم، مینا اومد روبه روم، از جواب سلام سردی که ازم گرفته بود، دستم و دلم نکشید که بهش دست بدم، یا رو بوسی کنم، گفت خدا حافظ منم جواب دادم خدا حافظ داداش و زن داداشم رفتن یه لحظه فکرم رفت پیش خاله کبری، با چشمم همه اتاق رو وارسی کردم، خاله کبری رو نمیبینم رو. کردم به مادر شوهرم خاله کبری کجاست؟ حقیقتش کسی بهش نگفته، خبر نداشته که بیاد، غم به دلم نشست، اگر میدونست حتما میومد مادر شوهرم که حالم رو دید، گفت مریم جان ببخشید، باور کن اصلا حواسم نبود، وگرنه به مهری میگفتم یه زنگ بهش بزنه درکش کردم، اونم حال و روزی بهتر از من نداشت گفتم اشکال نداره مامان، یه کم حالم بهتر بشه خودم بهش زنگ میزنم... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) تلفن خونه زنگ خورد، مادر شوهرم گوشی رو برداشت الو بفرمایید توی محمد رضا جان خب خدا رو شکر بیارینش تماس رو قطع کرد، رو کرد به من محمد رضا، از بیمارستان زنگ زد، میگه علی رضا رو مرخص کردن، داره میارنش خونه _غیر از پاش، جای دیگه اش آسیب دیده _آره بچم، سرش بد جور شکسته نفس عمیقی کشیدم ایکاش احمد رضا هم دست و پاش میشکست ولی زنده میموند مادر شوهرم، زد زیر گریه، گفت دیگه تقدیرش این بوده، من برم یه سوپ بزارم برای علیرضا باشه برید، منم یکم قرآن بخونم برای احمد رضا دستش رو گذاشت روی شونه‌ام گفت بخون عزیزم، هم روح بچم شاد میشه هم خودت اروم میشی بلند شدم از توی کتابخونه قرآن رو برداشتم، سوره یاسین خوندم، کمی دلم اروم گرفت الرحمن و انعام هم براش خوندم، خیلی حالم بهتر شد، با خودم گفتم، قرآن رو براش ختم میکنم، سوره حمد رو خوندم، نصفه‌های سوره بقره بودم، سرو صدای باز کردن در حیاط و ماشین اومد، قرائت قرآن رو رسوندم سر آیه، قرآن رو بستم، از پنحره حیاط رو نگاه کردم، بله علیرضا رو اورددن، برگشتم، قران رو. گذاشتم سر جاش، رفتم توی حیاط، علی رضا مشغول گریه کردنه، ولی تا چشمش افتاد به من گریه‌اش شدت گرفت، منم اختیار از دست دادم، زدم زیر گریه، محمد رضا و پدر شوهرم کمک کردن علیرضا رو بردن توی خونه، رفتم جلو کنار تختش ایستادم، گفتم علیرضا چی شد؟... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
وی ای پی رمان حرمت عشق رمان کامله😍 ۷۸۹ پارت داره ۵۰ هزار تومن ۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳ انصار لواسانی بعد ارسال فیش اسم رمان رو حتما بگید فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @shahid_abdoli فیش رو همون روز ارسال کنید بعد از واریز هم فقط خودتون می‌تونید بخونید و نباید لینک رو به کسی بدید❌
این چیزی بود که تو وجودم مونده بود. من ارتباطم رو با تینا حفظ کردم هر سه چهار ماه یکبار میومد و همدیگه را می دیدیم طی همون دیدارها من نیمه گمشده زندگیم رو پیدا کردم و عاشقش شدم دو سال طول کشید که ازش خواستم با من ازدواج کنه ولی تینا بهم گفت... https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
هدایت شده از ریحانه 🌱
💯 بعد ازدواج خواهر کوچیکم، تب مالت گرفتم و افتادم. مردم روستا فکر میکردن از حسودی مریض شدم وقتی عمه‌م برای پسرش که تازه از خارج اومده بوده و تا حالا اصلا ندیده بودمش اومد خواستگاریم، پدرم مجبورم کرد زنش بشم گفت اگر شوهر نکنی آبروی من میره. زن بهرام شدم ولی دقیقا هر شب شوهرم یه تحریک‌عمه‌م....😢 https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
. 🔺تصاویری از تست‌هایی که موساد در عملیات پیجر‌ها انجام داده 🔹مقدار دقیق مواد فوق انفجاری بار‌ها و بار‌ها آزمایش شده و دقیقا سنجیدند که آسیب‌ها چه خواهد بود و تا چه میزان خواهد بود. 🔹اثر مواد منفجره روی بدن را در فاصله‌های متفاوت در اینجا تست شده است. 🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
"تو" رانمیدانم،اما برای‌من‌هیچکس‌شبیه‌ "تو" نیست! "تو" چشم‌هایت،نگاه‌کردنت،حرف زدنت‌وازهمه‌مهم‌تر "آغوشت" باهمه‌ "تفاوت" دارد..!♥️🧿 ‍‌‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‍‌‎‎‌‎‌‌‎‎‌‌‎‌ ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧚‍♀💞 ◇ ⃟◇
مامانت امروز اومده بود خواستگاری من برای داداش رضات ولی انگار راضی نبو دو منم تحویل نگرفت ریحانه ناراحت سرشو انداخت پایین زهره جان من بهت میگم ولی خدایی بین خودمون بمونه‌ها باشه مطمئن باش به هیچ کسی نمیگم واقعیتش داداش رضام تو رو میخواد ولی... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
‌‌ 🤔 تو هم شکم و پهلوهات گُنده شده ⁉️ 📑 یـه ترکیب چربی سوز خیلـی قـوی🔥 بهت آمـوزش دادم ، کـه بـا ۵ تـا گیـاه دَم دَستی، دمنوشی تو خونه درست کنـی که چربی هات رو آب میکنـه😎💧 ‌‌😍 بزن روی لینک زیـر و عضـو شـو این نسخـه رو رایگـان یـاد بگیـر 🥳👇🏼 https://eitaa.com/joinchat/42860758C0a33baec35 ‌‌ 🔴 راستی ۶ کیلو هم تو ماه لاغرت میکنه😌👆🏼 ‌‌
‌ ‼️ ۵ گیـاه مخصوصِ لاغـری که اسـاتیـد سنتی برای لاغری شکم توصیـه میکنن😳👇🏼 میگن سوخت و ساز بدن رو می‌بـره بالا🔝 بـدون رژیـم و ورزش هـم لاغـر میکنـه😃🔥 پست آخـر کـانـال زیـر رو حتمـاً ببینیـد 👀 این ۵ گیـاه بصورت رایگـان معرفی شده😍👇🏼👇👇 https://eitaa.com/joinchat/42860758C0a33baec35
🫧 نام و نام خانوادگی مهم است ولی مهمتر از اون نان و نان خانوادگی هست... •━━━━•|•♡•|•━━━━• ⊰ • ⃟❤️ ⊰ • ⃟❤️྅ *ܣ_________________________________* ✿༻*
بلبلان خبر از آمدن بهار آوردند، و منی که درزمستان ماندگار خواهم ماند، چون دلم را میان برگهای ِپاییزِخزان گم کردم.💔 یکتا🍃
هدایت شده از تبلیغات گسترده پرگاس
از وقتی پشت سیبیلم سبز شد دلمو دادم به اما چون خیلی سنش کم بود از این عشق خجالت میکشیدم تا اینکه بعد از چندسال ی اتفاق افتاد باید زن میشد با اینکه داشتم دیوونه میشدم خودم واسش رفتم خواستگاری تا اینکه بخت بهم رو کردو شب عروسی داماد فراری شد بجاش من کنار عروس نشستم و به ارزوم رسیدم همه چیز خوب بود و اون دختر هم کم کم عاشقم شد تا اینکه برادرزادهم برگشت و جنجال راه انداخت که من زنمو میخوام اختلافات خانوادگی بالا گرفت.... بابام که صاحب ثروت نصف شهر بود برای ختم این قضایا شرط گذاشت که زنمو طلاق بدم وگرنه سهم‌الارثم رو بهم نمیده با اینکه من بین عشقم و ثروت زنم رو ترجیح دادم اما زنم مدام اصرار میکرد که بیا صورى جدا بشیم وقتی ارثت رو دادن دوباره بهم رجوع میکنیم انقدر وضعیت بد شد که بالاخره کوتاه اومدم توی اون چند ماه جدایی برای به سفر کاری رفتم دبی وقتی برگشتم دوباره ازدواج کردیم.... هنوز چند هفته از ازدواج مجددمون نگذشته بود که یه شب با دیدن جواب آزمایش مثبت خون توی رگام یخ بست.داشتم دیوونه میشدم خون جلوی چشممو گرفته بود . جواب مثبت بارداری رو از توی سطل اشغال چنگ زدم و رفتم سراغ زنم... https://eitaa.com/joinchat/2642411885C4496ef5679
💢بعد از نامزدی اجباریم با پسرعموم برادرش بطور ناگهانی با هردومون بد شد و همه تلاششو کرد تا ما به هم نرسیم. واسه اینکه بفهمم چی تو سرش میگذره دور از چشم نامزدم چندباری باهاش دیدار داشتم و تازه اونجا بود که فهمیدم چقدر بهش علاقه دارم😔 تو جدال دو برادر ضربه‌ی سختی خوردم و یه روز فهمیدم دارم...😓😭👇 https://eitaa.com/joinchat/2195980703Ca6c5543eae
من فقط حس می کنم هستی با اینکه این حس واقعی نیست اما... آرامم می کند. هیما🌱
اسمم سحر، هیجده سالم و چند برابر سن و سالم مشکلات و گرفتاری دارشتم، ولی از روزی که جارو از دست یه پیر مرد سید گرفتم زندگیم دگر گون شد، بیاید داستان زندگی من رو بخونید شک نکنید که رفع همه مشکلات ما در خانه اهل بیت حل میشه🌸 داستانی در اساس واقعیت، توصیه میکنم دختران جوان این داستان رو بخونید🙏 https://eitaa.com/joinchat/4176281780Ca69e8d8fec
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) زد زیر گریه، منم گریه ام گرفت، همینطوری که اشک میریزه گفت احمد رضا جلو کنار راننده نشسته بود، کامیون جلوی اتوبوس یه دفعه ترمز گرفت، اتوبوس با شدت خورد به کامیون، احمد رضا و راننده به شدت خوردن به شیشه اتوبوس دیگه نتونست ادامه بده محمد رضا، رو به علیرضا گفت دکترت گفت، نباید گریه کنی، بسه دیگه نمیخواد ادامه بدی دلم برای پدر مادر، مادر شوهرم سوخت، خیلی مظلومانه نشستن، به علیرضا نگاه میکنن و گریه میکنن، مهری خانمم نشسته.کنارشون داره بهشون دلداری میده حالم که بد بود، از دین این صحنه بدتر شد مهری خانم از کنار پدر مادر مادر شوهرم بلند شد، یه لیوان آب قند درست کرد، داد بهم خوردم، دست من رو گرفت بیا بریم توی اتاق خودت، یکم استراحت کن. میگن خاک داغدار رو سرد میکنه ولی توی این چهل روز داغ احمد رضا برای من مثل همون روزهای اولِ بوی سرخ کردن، آرد برای حلوا خونه رو برداشته، به مادر شوهرم گفتم بهتر نبود برای چهلم هم مثل سوم، هفتم، حلوا رو از شیرینی فروشی ها میخریدیم نه، بچم احمد رضا حلوا خونگی خیلی دوست داشت، مُحرم‌ها که برای روضه‌هام حلوا درست میکردم، یه ظرف جدا هم برای احمد رضا کنار میگذاشتم، دستورش رو دادم به عمه و مهری از همون حلواها درست کنند براش خیرات کنم، ثوابش برسه به روحش، صدای زنگ خونه اومد، آیفون رو برداشتم کیه ماییم مریم باز کن دکمه ایفون رو زدم، رو. کردم به مادر شوهرم داداش محمودمِ، مادر شوهر، پدر شوهرم رفتن توی حیاط استقبالشون، منم رفتم، بعد از سلام و احوالپرسی، اومدن توی خونه، یادم افتاد داداشم گفت، بعد از چهلم میام میبرمت، منم اصلا دلم نمیخواد برم، اینجا همگی، باهام مهربونن، با احترام باهام برخورد میکنن، من میدونم پام به خونه داداشم برسه، دوباره مینا اذیتهاش رو شروع میکنه، منم با این اوضاع و احوال اصلا تحمل ازارهاش رو ندارم، همونی شد که خودم فکر میکنم، داداشم رو کرد به من وسایلهات رو جمع کن، بعد از مراسم بریم سر چرخوندم سمتش من نمیام داداش همینجا میمونم توی این خونه پسر مجرد هست، صلاح نیست تو اینجا بمونی، در ثانی، تو الان هیچ نسبتی با اینها نداری، بچه‌ام نداری که بگی، اینها پدر بزرگ مادر بزرگ بچه‌ام هستن، وسایل‌هات رو جمع کن بعد از مراسم بریم نه داداش، من میخوام اینجا بمونم، نمیام، اینها من رو خیلی دوست دارن، منم دوستشون دارم، علیرضا هم مثل برادرم میمونه با تشر گفت مریم چرا بی شخصیت شدی، میگم بیا بریم پدر شوهرم متوجه حرفهای ما شد، رو کرد به برادرم آقا محمود، ما مریم رو اندازه احمد رضا دوست داریم، و خیلی دلمون میخواد که اینجا پیش ما بمونه، اجازه بدید همین جا بمونه مادر شوهرمم گفت، مریم واقعا مثل دخترم میمونه، تا هر وقت که خودش بخواد اینجا بمونه، جاش رو جفت چشم‌های منه... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) برادرم که دید من قصد رفتن باهاش رو ندارم، پدر شوهر مادر شوهرمم اصرار دارن من پیششون بمونم، ساکت شد چیزی نگفت، غرق در افکار خودم بودم، که چه زود چهل روز گذشت، اخرین مراسم احمد رضا همین چهلمین روزش بود که تموم شد، حالا من چطوری میخوام روزهای بدون احمد رضا رو سر کنم، صدای برادرم من رو از افکارم بیرون اورد مریم ما داریم میریم، برای اخرین بار بهت میگم، خودت رو سبک نکن، تو دیگه با این خونواده نسبتی نداری، بیا بریم آهی کشیدم نه داداش نمیام من میخوام بقیه عمرم رو اینجا با خاطرات احمد رضا زندگی کنم، ازت ممنونم که در مراسمات احمد رضا اومدی ریز سرش رو تکون داد چقدر تو خیره سری، چقدر برای من درد سر درست میکنی، الان توی روستا حرفهایی نیست که پشت سرمن نگن روح من خسته و زخمی تر از اونیِ، که بتونم، زیر نقشه و ها فتنه‌های مینا طاقت بیاره، گفتم شاید یه روز اینحا حس اضافه بودن بهم دست بده، بیام خونمون، ولی فعلا حس میکنم جزو این خونواده هستم، همه اعضا این خونواده حکم خونواده خودم رو دارند، دوستم دارند، باهام با احترام برخورد میکنند نچی کرد، سر تکون داد ما دوستت نداشتیم؟ دل زدم به دریا شما چرا، ولی زنت نه، گوشتم بر علیه من پر میکنه لبش رو برگردوند، هینی کرد خیلی قدر نشناسی، برات متاسفم که هنوز نمیتونی بفهمی اونهاییکه واقعا تو رو به خاطر خودت میخوان کیا هستن داداش، شما محبتت به من واقعی هست، ولی زنت من رو دوست نداره، به شما وانمود میکنه که من رو دوست داره اخمهاش رو توهم کرد این عینک بد بینی رو از چشمات بردار، مینا حالش خوب نبود، سر درد داشت، بهش گفتم، تو حالت خوب نیست نیا بمون خونه استراحت کن، گفت نه به خاطر مریم میام، یه وقت نگن کَس و کارهاش نیومدن، اونوقت تو اینطوری میگی با داداشم در این مورد حرف زدن فایده ای نداره، ساکت شدم داداشم ادامه داد بالاخره چیکار میکنی میای، یا میخوای مثل بی شخصیتها بنشینی سر سفره غریبه‌ها. خیلی از این حرفش بدم اومد و بهم بر خورد، بهش گفتم ارثم رو بده تا از مال بابام بخورم هینی کرد بهت بدم که بریزی توی حلقوم اینها اینها ماشاالله اینقدر دارند که چشمشون به دست کسی نباشه، شما حق خدایی من رو بهم بده جوابم رو نداد، رو. کرد به مینا خانم آماده میشی بریم... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) چشمم افتاد به صورت مینا که از ناراحتی سرخ شده، فهمیدم دیده من و محمود داریم اروم اروم حرف میزنیم، به خودش گفته، یعنی دارن در مورد چی حرف میزنن، و. چون متوجه نشده از حرصی که خورده، این‌طوری رنگ به رنگ شده، مینا چشمی گفت و از جاش بلند شد داداشم و زن داداشم، با من و همه اهل خونه خدا حافظی کردند، رفتند، من موندم و خونه ای که جای جایش خاطراتی شیرینی از احمد رضا دارم، ایستادم جلوی آینه، خودم رو نگاه کردم، باورم نمیشه، چقدر لاغر شدم، موهای ژوریده و بهم ریخته، صورتم شده مثل زمان مجردیم، ابروهای پر، صورت پر مو، به خودم گفتم، باشه همینطوری خوبه، با چه انگیزه ای من به خودم برسم، چند تقه به در اتاقم، خورد _کیه؟ _منم اجازه هست صدای مادر احمد رضاست خواهشم میکنم، بفرمایید مادر شوهرم اومد توی خونه، به پاش بلند شدم سلام مامان سلام عزیزم، بفرمایید بشین نشستم، اومد نشست کنارم، یه روسری و یه بلوز از توی مشمایی که دستش بود در آورد، رو. کرد به من مریم جان چهلم احمد رضا هم تموم شد، تو جوونی خوب نیست مشگی بپوشی، این رو سری و بلوز رو برات آوردم که از عزا در بیای اشک تو چشمام حلقه بست، با بغض گفتم نه مامان الان خیلی زوده، میخوام چند ماه مشگی بپوشم نه دخترم خدا هم به این امر راضی نیست، مشگی به غیر از برای اهل بیت معصومین مخصوصا امام حسین، پوشیدنش مکروهِ، در بیار لباس مشگیت رو شما خودت چرا در نمیاری روسریش رو از سرش در آورد بیا منم در آوردم، حالا برو این بلوز رو بپوش ببینم بهت میاد یا نه دلم نمیخواد لباس عزا رو از تنم در بیارم، از طرفی هم نمیتونم دست رد به خواسته مادر شوهرم بزنم، بلوز رو برداشتم تنم کردم، خودم رو جلوی اینه نگاه کردم، از رنگ و مدلش خوشم اومد، یه لحظه فراموش کردم که احمد رضا نیست، به ذهنم رسید، برم به احمد رضا بگم، من رو ببین، این بلوز بهم میاد، خوشگل شدم، ولی سریع یادم اومد که احمد رضا از دنیا رفته، لبخندم رفت، چشمم پر از اشک شد، آهی کشیدم، تلاش کردم، غم رو از صورتم ببرم، رفتم پیش مادر شوهرم. دسنتون درد نکنه خیلی قشنگه تبسمی زد ممنون دخترم، ماشاالله چقدرم بهت میاد... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) ببخشید مامان، شماها هم مشگی‌تون رو در میارید، دیگه آره دخترم در میاریم، پاشو بیا بریم اتاق ما، آش رشته درست کردم، دور هم بخوریم با هم اومدیم توی اتاقشون، بوی سیر نعنا داغ، همه جای خونه رو پر کرده، رو. کردم به مادر شوهرم، سفره بندازم مامان آره دستت درد نکنه، سفره انداختم، بشقاب قاشق و سرکه و. کشک هم اوردم گذاشتم توی سفره، قابلمه رو. هم گذاشتم کنار مادر شوهرم مامان شما بکشید مادر شوهرم دو تا ملاغه آش ریخت توی بشقاب، گفت این رو ببر برای علیرضا بشقاب رو برداشتم رفتم سمت تخت علیرضا بفرمایید، کشک بیارم برات یا سرکه دستت درد نکنه کشک بیار کشک رو بردم دادم بهش برگشتم سر سفره، خودم با سرکه دوست دارم، سرکه زدم به آشم یه قاشق خوردم، رو کردم به مادر شوهرم به به عجب آشی دستتون درد نکنه نوش جونت مریم جان آش رو خوردیم سفره رو جمع کردم، پدر شوهرم رو کرد به من مریم خانم، شما مهریه ات رو از احمد رضا طلب داری... خواستم بگم نه من حلال میکنم هیج طلبی ندارم پدر شوهرم دستش رو به علامت ساکت اورد بالا شما گوش کن ببین من چی میگم، روی حرف منم حرف نزن، فردا صبح حاضر شو با هم بریم بیمه من چک دیه احمد رضا رو میگیرم میدم بهت بخشی از این پول ارث خودت هست بخشی دیگر ش جای مهریه‌ات، بقیه مهریه ات رو هم حساب می کنم بهت میدم سرم رو انداختم پایین _ بابا جون من هیچ طلبی از احمدرضا ندارم همین کافیه جرا دخترم داری، مهریه تو بیشتر از این میشه، نمیخوام بچم اونجا پاش گیر باشه سرم و دستم رو گرفتم رو به آسمون، بغض گلوم رو گرفت، همه توانم رو جمع کردم، با صدای لرزون گفتم خدا یا من از احمد رضا راضیم و ازش هیچ طلبی ندارم و مهریه ام رو بهش بخشیدم هم زمان که دعام تموم شد، اشکهای چشمم هم روون شد، نگاه کردم دیدم همه دارند گریه میکنند پدر شوهرم گفت تو خیلی خانم و با معرفتی، خدا بیامرزه پدر و مادرت رو، تو از خانمیت احمد رضا رو حلال کردی، منم یه وظیفه ای دارم اونم پرداخت مهریه تو تا ریال آخر هست... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
وی ای پی رمان حرمت عشق رمان کامله😍 ۷۸۹ پارت داره ۵۰ هزار تومن ۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳ انصار لواسانی بعد ارسال فیش اسم رمان رو حتما بگید فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @shahid_abdoli فیش رو همون روز ارسال کنید بعد از واریز هم فقط خودتون می‌تونید بخونید و نباید لینک رو به کسی بدید❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 رفته خراسان شمالی و تو اولین سخنرانیش باز هم یاد و خاطره بایدن رو برای ما زنده کرد! 🤦‍♂
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) صدای زنگ تلفن اومد، مادر شوهرم برداشت، الو بفرمایید سلام خاله حال شما خوبه ممنون همه خوبیم چرا پاش خوب شد، ولی خاله مادر شوهرم بغض کرد، با صدای گرفته، فوت احمد رضا رو با گریه براش گفت خیلی ببخشید اولش من اصلا حواسم نبود که بهتون زنگ بزنم اطلاع بدم، دیگه بعد از مراسماتشم، هی امروز و فردا کردم، که دیگه الان خودتون زنگ زدید، مریمم گفت من زنگ میزنم ولی اونم یادش رفته آره حالا یه روز با حاج رضا میایم کنگاور ازتون میگیریم درست میگید شما داغ خیلی سخت هست، دیگه باید صبر کرد چشم شما هم سلام مارو به همه دختر خانمها و آقا پسرهاتون، به عروس‌هاتون برسونید خدا حافظ رو. کرد به من اول گفت گوشی رو بده به مریم بهش تسلیت بگم بعدش پشیمون شد، گفت الان حال روحیه خوبی ندارم، بعدن بهش زنگ میزنم کار خوبی کرد، منم الان امادگیش رو ندارم نگاهم افتاد به علیرضا، سرش رو تکیه داده به تختش، اشک میریزه، پدر شوهرم از جاش بلند شد خیلی خوب گریه دیگه بسه، خانم اون ماژیک رو بیار، میخوام روی گچ پای علیرضا نقاشی بکشم، همه یه لبخند تلخی به لبشون اومد، پدر شوهرم با ماژیک عکس یه پیر مرد روی پای علی رضا کشید بنده خدا تلاش میکنه جو خونه رو از غم و غصه در بیاره علیرضا یه نگاهی اول به من انداخت، بعد هم به جمع انداخت، گفت پام رو از توی گچ در بیارم، میرم دفتر چه سر بازی میگیرم پدر شوهرم گفت تو، ده روز دیگه باید گچ پات رو. در بیاری، فوری که نمیتونی باهاش درست راه بری، یه دوره هم فیزیو تراپی داری تا کم کم بتونی راه بری اره بابا می دونم، همچین که خوب بشه بتونم درست راه برم، میرم دفتر چه میگیرم. پدر بزرگش گفت بارک‌الله به تو پسر با غیرت صدای قران خوندن قبل از نماز مغرب از تلوزیون بلند شد، رو. کردم به جمع ببخشید من برم وضو بگیرم نمازم رو بخونم، عصرانه ام آش خوردم میلی به شام ندارم، دیگه یه ختم قرآن شروع کردم برای احمد رضا میخوام زود تمومش کنم مادر شوهرم آه بلندی کشید برو عزیزم، التماس دعا اومدم اتاق خودم، وضو گرفتم، صدای اذان اومد، منم اذان اقامه گفتم، نمازم رودخوندم، شروع کردم به قران خوندن، سه جز قرآن خوندم خوابم گرفت، قران رو. بستم گذاشتم توی کتابخونه، رفتم رپی تخت دراز کشیدم، همیچین چشم هام رو بستم، دیگه نفهمیدم چی شد، خوابم رفت... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
و13858?🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) احمد رضا اومد کنارتختم، بلند شدم نشستم خیره شدم توی صورتش، صد برابر زیبا تر از قبلش شده، سلام احمد رضا لبخند دندان نمایی زد سلام، خوبی خانمم الان که تورو دیدم حالم از هر وقتی که تو فکر کنی بهتره، کجایی احمد رضا؟ دستم رو گرفت بیا بریم بهت نشون بدم صبر کن شال و چادرم رو سرم کنم نمیخواد بیا، کسی تورو نمیبینه اینقدر حواسم به احمد رضاست که نفهمیدم چه جوری و از چه مسیری رسیدیم به یه باغ بزرگ که زیبایی خیره کننده‌ای داره، درختان بلند، با برگهای پهن رنگ و رانگ، یه تخت وسط باغِ، با احمد رضا رفتیم، چشمم افتاد به قالیچه ای که روی تخت پهن شده، قالیچه ای پر از گل‌های برجسته در رنگهای متفاوت، به عمرم همچین قالیچه با این تنوع رنگ ندیده بودم، رنگهایی که با رنگهایی که تا به حال دیدم بودم زمین تا آسمون فرق داشت، گلها ی قالیچه به قدری طبیعی به نظر میاد، که من دست بردم، یکی بچینم، ولی تا بهش دست زدم، متوجه شدم، چیدنی نیست، بافت قالی هست، ولی چقدر نرم و لطیفه. نشستیم روی تخت، دورو بر تخت با سبدهای گل بسیار زیبا تزیین شده، روی تخت انواع میوهای تازه، که خیلی با میوهایی که من تا به حال دیدم فرق داره، چیده شده در ظرفی بسیار زیبا، محو قالیچه و گلها و میوهای رو تخت شدم، احمد رضا دستم رو کمی فشار داد چیه چرا اینقدر خیره شدی به این قالیچه و گل و میوها، اینهارو خودت برام فرستادی دستم رو گذاشتم توی سینم، با تعجب گفتم من، بالبخند سرش رو تکون داد آره تو _من هنوز همچین گلها و میوهایی ندیدم، چطوری من فرستادم نگاهی سر شار از محبت بهم انداخت همین امشب فرستادی دستش و انداخت دور گردنم، من رو تو آغوش گرفت، با لحن عاشقانه و خواستنی لب زد خیلی دوستت دارم تو خیلی خواستنی هستی همین طوری که تو آغوشش بودم چشمم افتاد به چند خدمه زن و مرد خیلی زیبا و خوش تیپ، که دارن ما رو نگاه میکنن، حس نامحرم بودن بهشون ندارم، یه لحظه یادم اومد احمد رضا تصادف کرد، از دنیا رفت، و چون آدم خیلی خوبه بوده، خدا این باغ و با این خدمه‌ها رو بهش داده، کمی وحشت کردم، از آغوشش اومدم بیرون گفتم _من رو اینقدر دوست نداشته باش. میترسم متعجب نگاهش بین چشم‌هام جابجا شد _چرا؟! _اگر یه روز یکی دیگه رو دوست داشته باشی من میمیرم منظورم به اون خانم‌هایی بود که توی باغ رو به روی من ایستادن دارن نگاهم میکنن... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾