وی ای پی رمان حرمت عشق
رمان کامله😍
۷۸۹ پارت داره
۵۰ هزار تومن
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳
انصار لواسانی
بعد ارسال فیش اسم رمان رو حتما بگید
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@shahid_abdoli
فیش رو همون روز ارسال کنید
بعد از واریز هم فقط خودتون میتونید بخونید و نباید لینک رو به کسی بدید❌
یه ماشین جلوم پبچید و مردی عصبانی ازش پیاده شد سمتم اومد و از ترس در رو قفل کردم. دیوانه وار به شیشه میکوبید که باز کن در رو و فقط فحش میداد انقدر ترسیده بودم که خشکم زد.متوجه زنش شدم کاملا بی حجاب بود اونم بهم فحش میداد . مردم دورمون جمع شدن و یکی پرسید چی شده و اون مرد گفت این زن از همسرم فیلم گرفته ...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
ازش شکایت کردم و اون به جرم....
💞
عشق یعنی در میانِ
سرد و،گرمِـ زندگی،در
تپش هاےِ توجولان میدهدیادِکسی...
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
کیسه شاباشهامون را جاری وسطیم دستش گرفته بود خودش را به زور اون وسط جا داده بود بگه اینجا همه کاره ام هر چی شاباش میگرفتم مینداختم تو کیسه اما اخر شب کیسه شاباشها را پیچوند بعد از عروسی بهش گفتیم شاباشها را بده
گفت...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
دوست داشتنت، سنجاق شده است
بر جــــــان جهانم
این زیباترین
حالتِ عاشق شدن است...🫀🍁
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اتفاقا عزیزم
منم عاشقتم🤗💛
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
کنجکاو اومدم کنارشون ایستادم رو کردم به شهر بانو
چی شده چرا همه دور چاه جمع شدید
شهر بانو سر چرخوند سمت من
دلوی که باهاش از چاه آب میکشیدیم طنابش پاره شده افتاده تو چاه چنگک انداختن هر کاری کردن نتونستن درش بیارن میگن حتما باید یکی بره پایین تو چاه و برش داره بیارش
سرم رو کردم تو چاه چیزی ندیدم نگاهم رو دادم به شهر بانو
_اینجا که چیزی نیست
جواب داد
_چرا هست چون بالا روشن و پایین تاریک اولش نمیبینی یه خورده تو چاه نگاه کنی میبینی
یه دفعه صدای محمود آقای همسایه اومد
این بچه خوبه طناب ببندید به کمرش بره تو چاه برش داره بعد طناب رو بکشید بالا.
دور و برم رو نگاه کردم ببینم چه بچه ای اونجا هست که اینها میگن بره پایین از نگاههایی که به من دوخته شد فهمیدم که اون بچه خودم هستم. ترس همه جونم رو گرفت یه قدم از از چاه فاصله گرفتم و گفتم
_نه من نه میترسم
اسماعیل آقا دستم رو گرفت
ترس نداره پسر جون ما اینجا هستیم مواظبتیم
زدم زیر گریه و رو کردم به شهر بانو و ملتمسانه گفتم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
داستانی جذاب و خوندنی و واقعی👌
این شخصیت داستان ما که یه رزمنده شجاع در جبهه های نبرد حق علیه باطل هست عاشقانههای پاکم داره❤️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_151
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
آره همینجوریه، اگر با این شرایط نمیخوای بری ، برگردیم برو توی خونه
نگاهی از روی حرص و خود خوری بهش انداختم، نمیتونستم برم خونه، چون هم صبح تا شب حوصلهام سر میرفت، هم خیلی به این هنر علاقه دارم، گفتم
احمد رضا کاری نداشت، گاهی پیش میومد که من تنهایی میرفتم جایی
خدا بیامرزدش اون میگذاشت، ولی من نمیگذارم
هرچی کردم بهش بگم، من که در خواست ازدواج باهات رو رد کردم، پس بیخودی روی من غیرتی نشو نتونستم، خجالت کشیدم اسم ازدواج رو جلوش ببرم، یه خورده نگاهش کردم، راه افتادم، صدا زد
بیا با ماشین بریم
برگشتم سمتش
نزدیک ماشین نمینواد،
با هم اومدیم رسیدیم به اموزشگاه، رو کرد به من
ساعت چند بیام دنبالت
بدون اینکه نگاهش کنم، قدم برداشتم به سمت آموزشگاه گفتم
ساعت دوازه
صداش روبرد بالا
صبر میکنی تا من بیام تنها نمیریا
تو دلم گفتم خب پرو خان، صدای خانمی که گفت
داداشته
توجه من رو به خودش جلب کرد، برگشتم نگاهش کردم، هم سن و سال خودمه، چون مادر شوهرم به مدیر آموزشگاه گفت، دخترم رو آوردم ثبت نام کنم، منم روی حرف اون، گفتم
بله
پس لنگه داداش منه، اونم نمیگذاره من تنهایی جایی برم
با لبخند سرم رو تکون دادم
ببخشید اسمتون چیه
مریم، اسم شما چیه
هانیه
وارد سالن اموزش شدیم، من و هانیه کنار هم نشستیم، مدیر آموزشگاه خانم شمسی، وارد سالن شد، بعد از سلام و خوش آمد گویی گفت
کاغذ الگو هاتون رو در بیارید
چه حس خوبی دارم، ایکاش علیرضا اذیتم نکنه،
وااای خدای من یه دامن کوچولو دوختم، کلاس تموم شد، با هانیه وسایلهام رو جمع کردیم، اومدیم بیرون از آموزشگاه، علیرضا و برادر هانیه با هم رسیدن، از هم دیگه خدا حافظی کردیم، هانیه با داداشش رفت، منم با علیرضا راه افتادیم به سمت خونه، تا رسیدیم خونه یک کلمههم با هم صحبت نکردیم.
وارد اتاق مادر شوهرم شدیم بعد از سلام و احوالپسری با خوشحالی، دامنی رو که دوخته بودم از توی کیفم در آوردم، نشون مادر شوهرم دادام، از دست من گرفت، خوب وراندازش کردگفت
چه کوچولو هست، دوختنشم سختِ، ولی خیلی قشنگه
علیرضا یه دفتر چه گرفت رو به جمع
منم تحویل بگیرید، اینم دفتر چه خدمت من،
مادر شوهرم، با بغض لبخند زد
الهی، فدات بشم مادر، گرچه دوریت خیلی برام سخته، ولی خوشحالم هستم، هم به کشورت خدمت میکنی هم پایان خدمتت برات خیلی خوبه...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_152
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
حالا کی میری خدمت
دو ماه دیگه
به سلامتی باشه ان شاالله
رو کردم به مادر شوهرم
هروقت شما بگید من حاضرم، چیزی که امروز آموزش دیدم بهتون یاد بدم
نه مریم جان، من فکر کردم لباس بزرگ یادتون میدن، اینها کوچولو هستن، من حوصلهام نمیگیره
آهی کشید، ادامه داد
بزرگ هم بود من حوصله ام نمیگرفت. خودم بهت گفتم بهم یاد بده، ولی اعصابم نمیکشه
بابا کجاست؟
گرسنته، برو وسایل سفره رو بیار، بابا رفت مغازه گفت ناهار نمیام
وسایل سفره را آوردم، ناهار خوردیم، جمع کردم بردم شستم، اومدم اتاق خودم، یه چند تا دامن کوچیک دوختم، آخریه از همه قشنگ تره، خواب چشمهام رو. گرفت، رفتم توی تختم خوابیدم،
اماده شدم از در حیاط برم بیرون که برادر شوهرم بی هوا اومد جلوم، ترسیدم هینی کشیدم دستم رو گذاشتم رو قلبم، معترض گفتم، چیکار میکنی علی رضا ترسیدم، گفت، ببخشید مجبور شدم، متعجب گفتم، وااا چه اجباری، گفت با من ازدواج میکنی؟ انتظار همچین پیشنهادی رو ازش نداشتم، در جا خشکم زد، نفسم توی سینم حبس شد، مات زده فقط نگاهش کردم، گفت چیه؟ چرا اینطوری نگاهم میکنی؟ مگه حرف خلاف شرعی زدم، همه توانم رو جمع کردم، هر چی ان من کردم که بگم چرا این کار رو کردی نتونستم حرف بزنم، هراسون از خواب پریدم، خیس عرق شدم، خدای من علیرضا توی خواب هم دست از سر من بر نمیداره، از تخت اومدم پایین، دست و صورتم رو شستم، یاد ختم قرآنم افتادم، وضو گرفتم، نشستم به قرآن خوندن، یه جز قران خوندم، وسایلهایی که باید فردا ببرم رو اماده کردم، از دست نگاها و رفتارهای علیرضا پام نمیکشه برم اتاق مادر شوهرم برای شام، ایکاش این دو ماه زود تموم شه بره سربازی من از دستش راحت شم.
به خودم گفتم، جلو جلو برم به مادر شوهرم بگم که من شام نمیام، که دیگه منتظر من نمونن، هم یه وقت نیاد، دنبالم، از اتاقم اومدم بیرون به کفشها نگاه کردم، خدا رو شکر کفش علیرضا پشت در نیست، نیست، چند تقه به در اتاق زدم، وارد شدم
رو کردم به مادر شوهرم، مامان من امروز زود از خواب بیدار شدم، شب میخوام زود بخوابم شامم اشتها ندارم ببخشید نمیام اینجا پیش شم
باشه عزیزم هر طور که راحتی...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
وی ای پی رمان حرمت عشق
رمان کامله😍
۷۸۹ پارت داره
۵۰ هزار تومن
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳
انصار لواسانی
بعد ارسال فیش اسم رمان رو حتما بگید
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@shahid_abdoli
فیش رو همون روز ارسال کنید
بعد از واریز هم فقط خودتون میتونید بخونید و نباید لینک رو به کسی بدید❌
شوهرم میخواست زن بگیره، گفت پول دارم چرا نگیرم.بی اهمیت به من با محضر زد و بند کرد و عقدش کرد.همه بهم گفتن طلاق بگیر ولی حس انتقام توی من خیلی بیشتر از طلاق و تمام شدن، در حال رشد بود
برگشتمسر خونه زندگیم. به شوهرم گفتم حق با توعه و این اشتباه رو بزار به پای حسادت زنانه اما از فردای اون روز....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
📢 آغاز ثبت نام متقضیان دریافت چکاپ رایگان سلامتی در منزل!
🔹با اجرای این طرح برای انجام انواع آزمایشات پزشکی بدون نیاز به مراجعه پزشک یا آزمایشگاه در هر نقطه ای از کشور صرفا با ثبت درخواست در سامانه ،می توانید "در منزل خود آزمایش داده" و نتیجه آن را به صورت آنلاین دریافت کنید.
🔸 این طرح به صورت کامل تحت پوشش بیمه بوده و بدون نیاز به پرداخت هزینه اضافی و به صورت رایگان انجام می شود .
❌ ظرفیت ثبت نام بسیار محدود است ❌
👈🏻 کسب اطلاعات بیشتر و ثبت درخواست
◍⃟♥️
بالاخره اون روزی میاد که روزهامون،
قشنگتر از اُمیدِ توی دلامون میشه...
#شبتوندرگیرآرامش☺️✨
18.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فروش محصولات تجاری گروه بهمن در بورس کالا
🔹کامیون فورس 8.5 تن
تاریخ عرضه: ۱۷ دی
قیمت پایه : 15.820.000.000ریال
🔹کامیون امپاور BD300C (باری)
تاریخ عرضه : ۱۸ دی
قیمت پایه : 26.850.000.000 ریال
🔹کامیون امپاور BD300D (کمپرسی)
تاریخ عرضه : ۱۹ دی
قیمت پایه : 26.260.000.000 ریال
🔹کشنده تک محور بایک X9
تاریخ عرضه : ۲۲ دی
قیمت پایه : 53.860.000.000 ریال
https://bahman.ir/post/303
من مهوام یه #دختر_موقرمز، که دختر خان هستم ولی هرچی یادم میاد خان و مادرم از من متنفر بودن و منو داخل انباری پنهان کرده بودن. یروز رعیت خونهی بابامو دیدم یک دل نه صد دل عاشق هم شدیم
درست شبی که قرار بود فرداش نامزدی خواهرم برگزار بشه منم رفتم سرقرار دیدمش و ازش ی نامه گرفتم وقتی میخواستم برگردم داخل اتاقم یدفعه خوردم زمین نامه از دستم افتاد ینفر نامه رو برداشت. با هزار ترس و لرز شب رو به صبح رسوندم که مبادا به خان چیزی بگه فردا صبح خان به اتاقم که همون انباری بود اومد و گفت بجای خواهرم باید سر سفرهی عقد بشینم هرچی التماسش کردم مرغش ی پا داشت منو به زور سر سفرهی عقد نشوند
#بعد_عقد زیر چادرم داشتم گریه میکردم که داماد چادرمو کنار زد دم گوشم گفت میدونی برای چی تو رو انتخاب کردیم" بهت زده بودم. و فقط نگاش میکردم همون بود همون کسی که نامه رو برداشته بود اما با حرفی که بهم زد داشتم پس می افتادم چون اون میخواست.... 😰😱👇
https://eitaa.com/joinchat/1630798236C39949ec03b
ریحانه 🌱
من مهوام یه #دختر_موقرمز، که دختر خان هستم ولی هرچی یادم میاد خان و مادرم از من متنفر بودن و منو داخ
به جرئت میتونم بگم جز بهترین قلمهایی که تا الان خوندید😍
♨️ آیا دکتر یاسر جبرائیلی حرف غیر معقول زده است ؟نرخ واقعی دلار در ایران طبق محاسبات بینالمللی چند است؟
🔹آیا میدانید صندوقبینالمللی پول نرخ دلار در برابر ریال را بر اساس شاخص برابری قدرت خرید (براساس نرخ تورم سالهای اخیر و سبد خرید و مصرفی) در سال ۲۰۲۵ را ۱۴.۷۰۰ تومان اعلام کرده است.
🔹دلار بر اساس این مبنای محاسباتی باید ۱۴.۷۰۰ تومان باشد ولی صاحبان انحصاری دلار در کشور آن را گرانتر قیمتگذاری کرده و به ملت و دولت میفروشند
📌 #فوری_سراسری
بزرگترین کانال خبری تحلیلی در ایتا
@fori_sarasari
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🤲❤️
🌹🇮🇷🌹
✾࿐༅🍃🌼🍃🌸🍃༅࿐✾
https://eitaa.com/i_eslamshahrr
کنجکاو اومدم کنارشون ایستادم رو کردم به شهر بانو
چی شده چرا همه دور چاه جمع شدید
شهر بانو سر چرخوند سمت من
دلوی که باهاش از چاه آب میکشیدیم طنابش پاره شده افتاده تو چاه چنگک انداختن هر کاری کردن نتونستن درش بیارن میگن حتما باید یکی بره پایین تو چاه و برش داره بیارش
سرم رو کردم تو چاه چیزی ندیدم نگاهم رو دادم به شهر بانو
_اینجا که چیزی نیست
جواب داد
_چرا هست چون بالا روشن و پایین تاریک اولش نمیبینی یه خورده تو چاه نگاه کنی میبینی
یه دفعه صدای محمود آقای همسایه اومد
این بچه خوبه طناب ببندید به کمرش بره تو چاه برش داره بعد طناب رو بکشید بالا.
دور و برم رو نگاه کردم ببینم چه بچه ای اونجا هست که اینها میگن بره پایین از نگاههایی که به من دوخته شد فهمیدم که اون بچه خودم هستم. ترس همه جونم رو گرفت یه قدم از از چاه فاصله گرفتم و گفتم
_نه من نه میترسم
اسماعیل آقا دستم رو گرفت
ترس نداره پسر جون ما اینجا هستیم مواظبتیم
زدم زیر گریه و رو کردم به شهر بانو و ملتمسانه گفتم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
داستانی جذاب و خوندنی و واقعی👌
این شخصیت داستان ما که یه رزمنده شجاع در جبهه های نبرد حق علیه باطل هست عاشقانههای پاکم داره❤️
🤣دیدن #کلیپ_های_دست_اول_اینستا🤣
🤣این کانال برا خندیدن از ته دل عالیه 🤣
حقیقتا هر چی گشتم کانال طنزی که بشه با خانواده و راحت دنبالش کرد، ندیدم !🤭
برا همین خودم دست به کار شدم یه کانال زدم 😃
مطالب جالبی از شوخی های حلال میزارم 🤌🏻😂
برای شادی شما عزیزان کلی کلیپ و جوک داریم😁
https://eitaa.com/joinchat/4235854786C3b2f490f7d
این کانال ارزش دیدن داره 👆🏻😂😎
در بدو ورود دل و رودت میاد تو حلقت 🥕🤣
🎓 کاردانی و کارشناسی معتبر برای شاغلین
(بدون آزمون)
✅ ثبتنام رسمی سازمان سنجش
فرم مشاوره رایگان
https://mat-pnu.ir/4
ایدی پشتیبانی🆔
@hamrahanfarda_admin
برای پاسخ دهی بهتر به دلیل حجم زیاد پیام ها لطفا فرم ثبت نام را تکمیل کنید تا کارشناسان ما با شما تماس بگیرند
بعد از فوت شوهرم تمام درد جاریهام این بود که من و پسرم چرا اونجا موندیم من رو به چشم یک شوهر دزد می دیدن
فکر میکردن چون بیوه ام میخوام زن برادر شوهرم بشم. گاهی اوقات وسط روز میومدن در خونه ام رو خیلی بد میزدن میگفتن شوهر ما این جاست
هر چی میگفتم اینجا نیست قبول نمیکردن. تا اینکه...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
👌عصاره طبیعی گیاهان دارویی
💐صددرصد طبیعی
💐جایگزین عرقیات گیاهی
💧هر بطری معادل ۲ لیتر عرقیات
💧یک قطره در یک لیوان
💧هر بطری حاوی ۵۰۰ قطره
🌹عصاره گل محمدی 110 تومان
💐عصاره هل 110 تومان
🌱عصاره نعنا ۴۹ تومان
✅پاسخگویی و سفارش 👇
@Anooshtamadmin
📞۰۹۱۳۸۵۴۵۶۷۲
✅لینک کانال رسمی
@Anooshtam
هدایت شده از رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
بعد از فوت شوهرم تمام درد جاریهام این بود که من و پسرم چرا اونجا موندیم من رو به چشم یک شوهر دزد می دیدن
فکر میکردن چون بیوه ام میخوام زن برادر شوهرم بشم. گاهی اوقات وسط روز میومدن در خونه ام رو خیلی بد میزدن میگفتن شوهر ما این جاست
هر چی میگفتم اینجا نیست قبول نمیکردن. تا اینکه...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_153
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
به خودم گفتم، جلو جلو برم به مادر شوهرم بگم که من شام نمیام، که دیگه منتظر من نمونن، هم یه وقت نیاد در اتاقم، اومدم توی ایون به کفشها نگاه کردم، خدا رو شکر علیرضا نیست، چند تقه به در اتاق زدم، وارد شدم
مامان من امروز زود از خواب بیدار شدم، شب میخوام زود بخوابم شامم اشتها ندارم ببخشید نمیام اینجا پیش شما
چون که من صبح زود میرم شما خوابید، یه خورده نون پنیر میبرم صبح میخورم میرم
_ما اذیت نمیشم ولی بازم هرطور راحتی
رفتم تو آشپزخونه سراغ جانونی، سه تا نون، از یخچالم پنیر و گوجه خیار برداشتم، اومدم اتاقم، به خودم گفتم، خوبه اصلا یه مقدار خوراکی برای خودم بخرم، تو زمانهایی که علیرضا خونهاست، کمتر برم اتاق مادر شوهرم، اذان مغرب رو. گفتن، نمازم رو خوندم، برای پدر مادرم و احمد رضا هم نماز خوندم، قرآن رو باز کردم، دو جز هم قرآن خوندم.
احساس گرسنگی کردم، سفره انداختم، نون و گوجه خیار آوردم خوردم، تلوزیونم رو روشن کردم، صداش رو کم کم کردم، خواب چشمم رو گرفت، خوابیدم، صدای احمد رضا رو شنیدم
چه زود خوابیدی، برگشتم سمت صدا
سلام حالت خوبه
من خوبِ خوبم، چقدر زود خوابیدی
چیکار کنم دیگه
خواستم بگم علیرضا اذیتم میکنم، دلم نیومد
میای بریم پیش مامانت، خیلی دلش برای تو تنگ شده
بعدن میرم الان اومدم تورو ببینم
با دستم اشاره کردم به کنارم
بیا بشین پیش من
نشست کنارم، دستم رو گرفت، از خواب پریدم، نشستم دور و برم رو نگاه کردم، نیست، فهمیدم خواب دیدم، خودم رو پرت کردم روی بالشت، آهی از حسرت کشیدم، به خودم گفتم، ایکاش بیدار نشده بودم، چشمهام رو گذاشتم روی هم که خوابم ببره، شاید دوباره ببینمش، ولی ندیدم، با صدای اذان گوشی بیدار شدم، بعد از نماز و فریضه دعا و قرآن خوندن، برای خودم چایی گذاشتم، صبحونم رو خوردم، هفت و ربع اماده شدم، کتونیم رو از توی کشو کمد در آوردم، در اتاقم رو باز کردم، خیلی اروم بستم، کتونی رو پوشیدم، پاورچین، پاورچین اومدم، اومدم بیرون، در رو خیلی آهسته بستم، پا تند کردم به سمت آموزشگاه...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_154
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
رسیدم به اموزشگاه، داخل شدم، بعد از من هانیه اومد، تا چشمش افتاد به من دستش رو گرفت بالا، با خنده گفت
سلام حالت خوبه
به پاش بلند شدم
سلام ممنون خوبم
مریم خانم میگم، شمارههای همدیگر رو. داشته باشیم، یه وقت سوالی چیزی در مورد خیاطی داشتیم از هم بپرسیم
خوبه منم موافقم، شماره من رو یاداشت کن
توی گوشیش شماره من رو ذخیره کرد، رو. کرد به من
تو هم شماره من رو ذخیره کن
شمارش رو توی گوشیم ثبت کردم
مریم دامنت رو دوختی
آره، صبر کن نشونت بدم
دامن آخری که توی تمرینهام دوختم رو در آوردم، از دستم گرفت، نگاهش کرد
واااای چه قشنگ دوختی، خوش بحالت، اگر برای من رو ببینی، افتضاح دوختم
دامنش رو از توی کیفش در اورد، رو کرد به من
برای من رو ببین
خیلی تلاش کردم که نخندم، شبیه یه کیسه بود تا دامن
ببین چرا اینطوری دوختی؟ مگه الگو نکشیدی؟
چرا بابا الگو کشیدم، نمی دونم چرا این, طوری شد
تمرینی، چند تا دوختی؟
سه تا دوختم هر سه تا شم، همینطوری شد، میگم ایکاش میشد باهم تمرین میکردیم
با هم که نمیتونیم، چون هم دو تو داداش بزرگ توی خونه داری، هم من
آره راست میگی نمیشه
عجله نکن یاد میگیری، چشمم افتاد به خانم شمسی که وارد سالن شد، همگی به احترامش ایستادیم،
سلام بچهها کارهاتون رو بگذارید روی میز
یکی یکی دوختها رو چک کرد تا رسید به من، دامن رو برداشت، یه خورده نگاهش کرد، گفت
آفرین خوب دوختی
دامن هانیه رو گرفت، نگاهی انداخت، رو. کرد به هانیه
بیشتر تمرین کن
از سر میزمون که رفت
هانیه دستش رو. گذاشت روی قلبش
وااای چه خوب هیچی نگفت، چه استرسی گرفتم
گوشیم زنگ خورد، نگاه کردم به صفحه گوشی، علیرضات، صورتم رو مشمیز کردم، برو بابا، چیکار من داری، گوشیم رو. گذاشتم روی سکوت، دوباره زنگ زد، جواب ندادم، چند بار دیگه زنگ زد جواب ندادم، کلاس تموم شد، وسیلهام رو جمع کردم با هانیه اومدیم بیرن، چشمم افتاد به علیرضا، از شدت عصبانیت صورتش قرمز شده، به خودم گفتم، یا حسین مظلوم به دادم برس...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
وی ای پی رمان حرمت عشق
رمان کامله😍
۷۸۹ پارت داره
۵۰ هزار تومن
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳
انصار لواسانی
بعد ارسال فیش اسم رمان رو حتما بگید
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@shahid_abdoli
فیش رو همون روز ارسال کنید
بعد از واریز هم فقط خودتون میتونید بخونید و نباید لینک رو به کسی بدید❌
یه ماشین جلوم پبچید و مردی عصبانی ازش پیاده شد سمتم اومد و از ترس در رو قفل کردم. دیوانه وار به شیشه میکوبید که باز کن در رو و فقط فحش میداد انقدر ترسیده بودم که خشکم زد.متوجه زنش شدم کاملا بی حجاب بود اونم بهم فحش میداد . مردم دورمون جمع شدن و یکی پرسید چی شده و اون مرد گفت این زن از همسرم فیلم گرفته ...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
ازش شکایت کردم و اون به جرم....