eitaa logo
ریحانه 🌱
12.4هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
541 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_97 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم م
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ گوشی را که قطع کردم صدایی از پشت سرم گفت _گلی ؟ به سمت صدا چرخیدم مونا گفت _دوست پسرت بود؟ از حرفش جاخوردم وگفتم _نه، شوهرم بود. _تو متأهلی؟ _بله _وای خدای من ؟ چرا اینقدر زود ازدواج کردی؟ کمی به او نگاه کردم و گفتم _قسمت اینطوری بود گوشی اش را در اورد، عکس پسر جوانی را نشانم دادو گفت _این دوست پسر منه سپس دستش را روی گوشی کشید عکس ها را ورق زد و گفت _یکساله با هم دوستیم لبخند زدم مونا گفت _عکس شوهرتو ببینم. عکس فرهاد را نشانش دادم و اوگفت _به به ، چه شوهر خوشتیپی داری لبخند روی لبهایم نشست،مونا روی چهره اش زوم کردو گفت _بد اخلاقه؟ از حرفش جا خوردم وگفتم _چطور _از قیافه اخموش معلومه _نه خوبه _باهم دوست بودید؟ _نه _پس چطوری اشنا شدید؟ یاد اشنایی ام با فرهاد افتادم، نفس عمیقی کشیدم وگفتم _همینطوری اشنا شدیم مونا دستش را روی صفحه کشید و با ذوق گفت _این تویی؟ نگاهی به عکسی که کنار استخر انداخته بودم موهایم را دورم ریخته بودم و از گلهای حیاط برای خودم تاج درست کرده بودم انداختم و گفتم _بله منم _موهای خودته؟ _اره مونا دستش را زیر مقنعه ام بردو گفت _تو خیلی خوشگلی ها خندیدم وگفتم _مرسی توهم خوشگلی سرگرم دیدن عکس ها شدیم لحظه ایی به خودم امدم و گفتم _وای مونا .... _چی شده؟ _کلاسمون نگاهی به ساعت انداختم ده دقیقه از کلاس رفته بود ، سراسیمه وارد سالن شدیم پشت در ایستادیم مونا در زدو گفت _خدا کنه راهمون بده استاد در راباز کرد مونا گفت _ببخشید استاد میشه بیاییم داخل؟ استاد که مرد مسنی بود گفت _نخیر _مونا را کنار زدم اشک در چشمانم حدقه زد و گفتم _استاد خواهش میکنم استاد پوزخندی به من زدو گفت _نمیشه _خواهش میکنم ، اجازه بدید من بیام داخل _این قانون کلاس منه، من یک ثانیه تأخیر راهم نمیپذیرم ، _ولی استاد.... _استاد بی استاد ، امروز غیبت میخوری ، اما یاد میگیری از این به بعد دیر نیای. سپس در رابست ، اشک از چشمانم جاری شد.مونا نزدیکم امدو گفت _اشکال نداره، سه جلسه غیبت ازاده با ناامیدی روی نیمکت سالن نشستم، 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_99 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم گو
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ روبه مونا گفتم _خیلی بد شد _نه خیلی هم خوب شد، بیا بریم بستنی بخوریم من چون پول نداشتم گفتم _نه من میل ندارم فدای سرم که رامون نداد . پاشو بریم تو حیاط وارد حیاط شدیم ، مونا گفت _گلی _جانم _شمارتو بهم بده مکثی کردم و گفتم _ببخشید مونا ، نمیتونم مونا که انگار کمی ناراحت شده بود گفت _باشه ، هر طور راحتی نمیخواستم دل مونا را بشکنم، لبم را گزیدم و گفتم _میدونی مونا، من شوهرم ادم سختگیریه، دوست نداره من بیام دانشگاه، به زور راضیش کردم، اونم برام شرط و شروط گذاشته مونا چهره اش را در هم کردوگفت _مثلا چه شرطی؟ _با کسی دوست نشم، به کسی شماره ندم مونا به فکر فرو رفت وگفت _چه مستبد، چرا اعتراض نمیکنی؟ _اگر اعتراض کنم، نمیزاره بیام دانشگاه مونا اهی کشید وگفت _اشکال نداره گوشی اش زنگ خورد ، صفحه را لمس کردو گفت _سلام عشقم مونا گوشی اش را روی ایفن گذاشت و گفت _خوبی ؟ صدای مرد جوان پخش شد _مگه میشه تو نباشی من خوب باشم؟ الان تو پیشمی که خوب باشم؟ مونا خندید، صدایش را کشید وگفت _عاشقتم _به من که نمیرسی خانم خانم ها مونا مکثی کردو گفت _ارش _جان ارش _ظهر میای دنبالم _چرا که نه حتما میام جوجوی من مونا با خنده گفت _دیشب عکسمو دیدی؟ _خیلی ناز شده بودی.اگر پیشم بودی بو*س*ت میکردم . _ظهر میام پیشت دیگه _منم می*بو*س*مت دیگه _باشه عشقم کاری نداری؟ _نه فدات شم _بای بای مونا تلفن را قطع کرد یاد تماس خودم با فرهاد افتادم صدایش در گوشم پیچید "تو غلط کردی گوشیتو سایلنت کردی" اهی کشیدم و با خودم گفتم خوش بحال مونا ، چقد پسره دوسش داره سپس رو به مونا گفتم _اون تورو می*بو*س*ه؟ مونا سر مثبت تکان داد من با لب گزیده گفتم _ولی اون نامحرمه مونا خندیدو گفت _به به ، چه مومنی تو سپس قهقهه ای زد و ادامه داد _دوست پسرمه، دوسش دارم، مگه بو*سی*دن جرمه _به هر حال اون نامحرمه _من اعتقادی به این حرفها ندارم سکوت کردم زمان به کندی ولی بلاخره گذشت فرهاد رأس ساعت پایان کلاسم زنگ زد صفحه را لمس کردم وگفتم _الو _جلو درم ارتباط قطع شد مونا گفت _وا.... این چه مکالمه ایی بود؟ _ببخشید من باید برم، خداحافظ از دانشگاه خارج شدم فرهاد جلوی در از ماشین پیاده شده بود نزدیکش رفتم و گفتم _سلام اخمی کردو گفت _بریم بدنبالش روان شدم سوار ماشین شدیم ، اخم کرده بود . ارام گفتم _فرهاد _بله _چرا ناراحتی؟ _دوست ندارم تو بیای دانشگاه _چرا؟ _همش اعصابم خورده، ذهنم در گیر توإ _چرا؟ من که بچه نیستم _اتفاقا چون بچه ایی نگرانم _ولی تو به من قول دادی _زیر قولم نزدم که ، دارم حسمو میگم، از صبح به هیچ کاری نرسیدم.فقط دلشوره تورو داشتم 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_99 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم رو
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ وارد خانه شدیم موهایم را باز کردم ومشغول شانه زدن موهایم شدم .فرهاد وارد اتاق خواب شدو گفت _گرسنمه ، نهار چی داریم؟ متعجب گفتم نهار؟ فرهاد با اخم گفت _بله نهار ساعت یک ونیمه _الان درست میکنم _الان درست میکنی؟بعد کی غذا بخوریم؟ساعت پنج؟ برخاستم موهایم را جمع کردم وگفتم _خوب ، من خونه نبودم که غذا درست کنم، الان اومدیم خانه باید صبر کنی دیگه یک بسته ماهی از فریزر در اوردم برنج گذاشتم و مشغول سرخ کردن شدم. یک ساعت گذشت ، فرهاد را سر میز فراخواندم، فرهاد وارد اشپزخانه شدو گفت ساعت سه بعد از ظهره تازه باید نهار بخوریم. معترض شدم و گفتم _موقع ها که خودت کار داری ساعت سه و چهار میای چی؟ من امروز روز اول دانشگاهم بوده ، از فردا غذامو درست میکنم بعد میرم. فرهاد برای خودش غذا کشید سپس یک قاشق از غذا را خوردو با پوزخند گفت _از فردا به غذات نمک هم بزن یک قاشق از غذارا خوردم نمک برنج به کلی فراموشم شده بود. برخاستم که نمکدان بیاورم در کابینت را باز کردم، دستم به قندان خوردو قندان افتاد با صدای شکستنش فرهاد یکه ای خورد و گفت _میزاری کوفتمو بخورم؟ با شرمندگی نمک دان را سر میز گذاشتم فرهاد به غذایش نمک زد سرم را بالا گرفتم نگاهمان به هم خورد ، سر تاسفی برایم تکان داد وسکوت کرد. پس از صرف نهار فرهاد روی کاناپه ها دراز کشید. تلفنش زنگ خورد گوشی را از جیبش در اورد صفحه را لمس کردو گفت _بله، خونه م ، نه حوصله ندارم.گوشی سپس گوشی را سمتم گرفت و گفت _مرجانه گوشی را گرفتم و گفتم _سلام _سلام دانشجو ، خوبی؟ _ممنون شما خوبی؟ _مرسی ، دانشگاه خوب بود ؟ _اره خداراشکر _به فرهاد میگم بیا خونمون،شهرام نیست،تنهام ،میگه حوصله ندارم. _خوب تو بیا _مزاحم نیستم؟ _نه عزیزم این چه حرفیه _باشه الان میام تلفن را که قطع کردم فرهاد با خونسردی گفت _عسل _جانم؟ _حوصله ندارم یعنی چی؟ از سوالش جاخوردم و گفتم _چی؟ _وقتی من به مرجان میگم حوصله ندارم بیام خونتون، این چه معنی ای میده؟ در پی سکوت من گفت _جواب نمیدی؟ نشست پاکت سیگارش را برداشت ، یک نخ روشن کردو گفت _لالی؟ _نه لال نیستم. _پس چرا جواب نمیدی؟ _زنگ بزن بهش بگو نیاد فرهاد کامی از سیگارش گرفت و گفت _داری رو اعصابم راه میری _من کاری نکردم ، شما داری به من گیر میدی ، دنبال دعوا میگردی؟ سپس برخاستم و به اتاق خواب پناه بردم 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_100 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم و
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ لحظاتی بعد فرهاد با گوشی من وارد اتاق شدو گفت _فایل عکسهات چرا بازه؟ _یعنی چی؟ _پاشو بیا برخاستم قلبم تندتند میزد فرهاد گوشی را مقابلم گرفت و گفت _سر کلاس عکس میدیدی؟ _نه _پس چرا فایل عکس هات بازه؟ به دنبال سکوت من صدایش رابالا بردو گفت _اخه مگه من با تو حرف نمیزنم؟ لالمونی گرفتی منو نگاه میکنی؟ از ترس یکه ایی خوردم چشمانم را بستم و ارام گفتم _خوب من الان نمیدونم چی باید بگم _راستشو بگو ، چون من صبح گوشیتو نگاه کردم بعد کل برنامه هاتو بستم . بدنبال راه فرار بودم . از فرهاد به شدت میترسیدم و چهره عصبی اش وحشتم را افزون میکرد. کتفم راهل دادو گفت _میدونم چیکار کردی ، رفتی دوست پیداکردی، بهت گفتند چقدر خوشگلی، گفتی حالا کجاشو دیدی بیا موهام و ببین ، بیا بقیه عکس هامو ببین. صدای زنگ ایفن مرا نجات داد فرهاد نگاهی به در انداخت و گفت _فعلا نجاتت داد. صبر کن بره پوستتو میکنم. سپس در حالی که به سمت در میرفت با لحن تهدید امیز گفت _عسل هر زمان که پارو قوانین من بزاری همون موقع باید با دانشگاه خداحافظی کنی. راجع به این موضوع هم بعد از رفتن مرجان به حسابت رسیدگی میکنم. لبم را گزیدم و به فرهاد خیره ماندم. مرجان وارد خانه شدو گفت _سلام سپس به فرهاد متعجب گفت _چته؟ _هیچی جلو امدو گفت _تو چته؟ _چیزی نیست مرجان خندیدو گفت _فرهاد گفتی حوصله نداری بیای خونه ما باخودوگفتم لابد میخواهید جیک جیک کنید ، نمیدونستم دارید ...... سپس قهقهه ای زدو گفت _دارید واق واق میکنید. فرهاد خندیدو گفت _خیلی ممنون _فرهاد زغال میزاری تا شهرام نیست من یه قلیون بکشم خیلی هوس کردم، شما مردها اینقدر فضولید به همه چی دخالت میکنید. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_101 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم ل
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ فرهاد قلیانش را اورد صبرکردم از اشپزخانه که خارج شد رفتم و با چای و میوه بازگشتم فرهاد نگاه چپی به من انداخت و گفت _عسل صاف نشستم و با لب گزیده گفتم _بله _برو لپ تابتو بیار ، شارژرتم بیار اوامر فرهاد را اطاعت کردم گوشی ام را به لپ تاب وصل کردو سپس عکس ها و فیلم هایم را به لپ تاب انتقال داد. مرجان شلنگ قلیان را رو به من گرفت و گفت _توأم بکش _نه من دوست ندارم _حالا یه ذره بکش شلنگ را که از مرجان گرفتم متوجه اخم فرهاد شدم و گفتم _نه سرم درد میگیره ممنون سپس شلنگ را به مرجان برگرداندم مرجان پوفی کردو گفت _باشه با صدای زنگ ایفن برخاستم در را به روی شهرام گشودم صدای مرجان می امد که می گفت _شهرامه، پاشو جمعش کن قلیونتو ، الان قلیونو ببینه میفهمه من کشیدم، دیشب سرهمین بحثمون بود. فرهاد قلیان را جمع کردو گفت _چرا؟ _با دوستام رفتم سفره خونه، اون دهن لق ریتارو هم بردم، رسیدیم خونه گذاشت کف دست باباش. _الان کجاست؟ _ریتا؟ _اره _خصوصی گذاشتمش زبان، معلم میاد خونه یادش میده _بگو بیاد به عسل هم یاد بده اخم هایم در هم رفت از زبان خوشم نمی امد ، عمه هم به زور خودش به من زبان یاد میداد. روسری ام را پوشیدم شهرام وارد خانه شد مشغول سلام و احوالپرسی شدم که دستم توسط فرهاد گرفته شد. نگاه پر استرس مرا که دید ارام گفت _یه لحظه بیا بدنبالش به اتاق خواب رفتم ، فرهاد در را بست و گفت _سرم داره منفجر میشه، زودو سریع بگو جریان عکس هات چیه؟ ملتمسانه دستش را گرفتم وگفتم _خواهش میکنم جلوی اینها ابرو ریزی راه ننداز _من ساکت میمونم فقط گوش میدم بگو کمی فکر کردم وگفتم _توکه زنگ زدی با من حرف زدی بغل دستیم ازم پرسید دوستت بود؟ اخم های فرهاد به هم گره خورد ناخواسته اشک هایم روی گونه ام غلطید ،برای یک دانشگاه رفتن چقدر مؤاخذه ام میکند، این از روز اولم خدا بخیر کند بقیه را. فرهادبا کلافگی گفت _خوب؟ _گفتم نه شوهرم بود، بعد عکستو نشونش دادم _مگه بهت نگفتم با کسی دوست نشو؟ _میشه اینها رفتن صحبت کنیم؟ _نه، الان بگو،گفتم یا نگفتم؟ _چرا گفتی ، اما من که باهاش دوست نشدم _پس چرا عکس نشونش دادی..... فکری کرد و ادامه داد _صبر کن ببینم تو اون موقع تو حیاط بودی ،کدوم بغل دستی بغل دستی سرکلاسم فرهاد لبش را گزیدو گفت _اشکهاتو پاک کن، گورتو گم کن برو اونور بشین تا اینها برن ،ادمت می کنم ،تو اخلاق منو فراموش کردی ،باید یاد آوری بشه بهت 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_102 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 103 به قلم ✍️⁩ از اتاق خارج شدم و به سرویس رفتم صورتم راشستم و به جمع بازگشتم شهرام گفت _چیزی شده عسل؟ بالبخند گفتم _نه _چرا؟ رنگت پریده _نه خوبم فرهاد در مورد کارخانه بحث با شهرام را شروع کرد مرجان با گوشه چشم گفت _چی شده؟ لبم را گزیدم وسر تاسف تکان دادم مرجان نگاهی به ساعتش انداخت و گفت _ای وای مربی ریتا الان میره شهرام ارام گفت _بریم فرهادرو به شهرام گفت _بروریتارو بیار اینجا ، شام درست کنیم نه،میخوام بخوابم.شب بریم بیرون؟ فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت ما _اگر اومدنی شدیم بهتون خبر میدیم مرجان و شهرام برخاستند تمام وجودم پر از استرس بود هراتفاقی دوست داشتم بیفتد الا منع از دانشگاه رفتن. از خانه خارج شدند فرهاد رفتن انهارا از پشت شیشه نگریست ، من به دیوار اشپزخانه تکیه داده بودم و منتظر سوال های سخت و بی جواب فرهادبودم. مقابلم ایستادوکمی بلند گفت _اخه توکه اینقدر ترسویی،داری سکته میکنی، چرا حرف گوش نمیدی؟ اشک روی گونه ام غلطید همان طور که سرم پایین بود گفتم _غلط کردم _اون که سرجای خودشه، غلط که کردی،چرا دروغ میگی؟ سرم رابالا اوردم و گفتم _دروغ نگفتم _مگه تو توحیاط نبودی؟ _بغل دستی کلاسم اومد تو حیاط پشتم وایساده بود. گفت گلی با کی حرف میزنی؟ _گلی؟ _من و اونجا با اسم خودم صدا میزنند نه اسمی که تو روم گذاشتی _هرکس ازت سوال کنه ..... حرفش را قطع کردم وگفتم _میشه لطفا بس کنی؟مگه من بیچاره چیکار کردم؟ فرهاد با دستش چانه م را هل داد و گفت _خفه شو، دیگه چیکار باید بکنی؟ هینی کشیدم و از ترس پاهایم را به زمین چسباندم. سرم را پایین انداختم تا چشمان عصبی اش را نبینم. و او با صدایی کلفت شده گفت تو حالیت نیست من چی میگم ، تو بچه ایی،گولت میزنن،دانشگاه محیطش خوب نیست. چند لحظه سکوت کردو ادامه داد _ اینهمه من برات خط و نشون کشیدم یکروز نتونستی درست رفتار کنی نیمه نگاهی به او انداختم. چشمانم پر از اشک بود. اخمش را تشدید کرد و گفت تو غلط اضافه کردی با کسی صحبت کردی سپس انگشت خطابه اش را توی صورتم اورد و گفت .این قضیه دانشگاه رفتنت تو مخ منه، یه بار دیگه گوشهاتو باز کن ،با کسی دوست شی یا هم کلام شی دانشگاه بی دانشگاه فهمیدی ؟ سریع سرم را به علامت تایید تکان دادم. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_ 103 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ از من گذشت و به طرف کاناپه ها رفت. سرجایش پشت به من نشست. به دیوار تکیه کردم. از زور استرس دل پیچه گرفته بودم. خم شدم و شکمم را در دستم فشردم. فرهاد سیگاری روشن کردو در همان حالت گفت _دوست داری باشهرام شام بریم بیرون؟ مثل بهت زده ها به او نگاه میکردم و انگار لال بودم. به طرفم چرخید و گفت با تو بودم ها _نه امرو زود بیدار شدم، فردا هم باید زود بیدار شم ، میترسم سرکلاس خوابم بگیره صبح شد فرهاد مرا مقابل دانشگاه پیاده کرد و رفت کلاس اولم برگزار شد تصمیم داشتم بیشتر به حرفهای فرهاد گوش بدهم. سر کلاس دوم موناهم امد گرم به سمتم امدو گفت _سلام ناخواسته لبخند زدم وگفتم _سلام خوبی؟ _ممنون ، دیروز شوهرتو دیدم،چقدر خوشتیپه، عجب ماشینی داشت ، چیکاره س _کارخونه داره _بابا شانست تو حلقم خندیدم مونا گفت _گلی جون من، اینو از کجا گیرش اوردی؟ _من اونو گیر نیاوردم ،اون منو گیر اورد _یعنی عاشقت بوده برای فرار از سوالات مونا سر تایید تکان دادم مونا گفت _منم تورو دیدم عاشقت شدم. ازحرف مونا خندیدم استاد امدو کلاس شروع شد همین که ساعت پایان کلاس شد هنوز حرف استاد تمام نشده بود که گوشی من زنگ خورد کل کلاس به سمتم چرخیدند گوشی را سایلنت کردم استاد در حالی که وسایلش راجمع میکرد گفت _گوشیاتون باید سرکلاس سایلنت باشه، شما خانم اسمتون چیه با شرمندگی گفتم _شهسواری هستم استاد از کلاس خارج شد همهمه افتاد و بچه ها مشغول رفتن شدند دوباره گوشی ام زنگ خورد صفحه را لمس کردم وگفتم _الو _چرا جواب ندادی؟ _فرهاد استاد داشت هنوز درس میداد تو زنگ زدی، به من تذکر داد که چرا گوشیم سایلنت نبوده _ من روی ساعت بهت زنگ زدم _ولی استاد روی ساعت کلاس و تعطیل نکرد _خیلی خوب کاری نداری؟ _نه ارتباط را قطع کرد مونا گفت _بریم یه چیزی بخوریم؟ دوباره کارتم را فراموش کرده بودم و به شدت گرسنه بودم. اما هر طور شده خودم را کنترل کردم و گفتم _نه من چیزی نمیخورم _چرا؟ ضعف نکردی؟ _نه سیرم _ساعت دوازده و نیمه ، کلاس بعدیمون سه تموم میشه . _ممنون من گرسنه نیستم ، مونا رفت و با دو ساندویچ امد و گفت _بیا عزیزم _ممنون چرا زحمت میکشی ساندویچ را با اشتها خوردم، مونا به سالن رفت و سپس برگست و گفت استاد نیومده ، کلاس برگزار نمیشه _پاشو بریم تو حیاط به مونا خیره ماندم یاد اوری استرس دیروز و ترس از فرهاد باعث شد نیز بگویم. نه من باید برم خونه م سپس گوشی را در اوردم شماره فرهاد را گرفتم بلافاصله گفت _الو _سلام _چیشده؟ چرا سر کلاس نیستی؟ فرهاد جان کلاسمون تشکیل نشده _چرا _استاد نیومده _الان میام دنبالت 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
📣📣 دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇 @onix12 در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ 📣📣 دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇 @Fafaom در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ سلام🌹 اعضا محترم و خوب کانال بنده رمان رو از نویسنده خریدم و نحوه پارت گذاری در اختیار بنده است و نویسنده هیچ نقشی در این کار نداره اینکه گاهی پارت گذاشته نمیشه نویسنده در جریان نیست خواهش میکنم پی وی ایشون نرید ایدی نویسنده فقط به جهت خرید رمان در کانال گذاشته میشه🌹
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_105 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم ا
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ سوار ماشین فرهاد شدم ، فرهاد لبخند به لب داشت و گفت _افرین که کلاس نداشتی گفتی اومدم دنبالت. به خانه که رفتیم سمت کمدم رفتم. از لابه لای وسیله هایی که از خانه عمه اورده بودم کارت عابر بانکم را برداشتم و لای کتابم گذاشتم، یاد جمله فرهاد در خانه عمه افتادم "از این کارت حق نداری یک ریال خرج کنی" خودشم که به من تاحالا پول نداده ، خوب من ازگرسنگی بمیرم؟ *** دوهفته گذشت داخل حیاط با مونا سرگرم صحبت بودم و بستنی میخوردم منتظر فرهاد بودم که تماس بگیرد و اعلام کند که مقابل در رسیده چوب بستنی ام را داخل سطل انداختم مونا گفت _گلی _جانم مرا چرخاند و گفت _شوهرت نفسم حبس شدو گفتم _چی؟ _بخدا شوهرت اونجاست داره میره سمت سالن _چیکار کنم مونا ؟ _نمیدونم سریع گفتم مونا خداحافظ. به طرف پله ها پا تند کردم و بالا رفتم و وارد سالن شدم گوشی ام را در اوردم شماره فرهاد را گرفتم و گفتم _الو _جانم صدایم را مظلوم کردم و گفتم _نرسیدی فرهاد ؟ _تو الان دقیقا کجایی؟ _یواش یواش راه افتادم بیام بیرون _الان کجایی؟ _جلوی در سالن _همونجا وایسا ایستادم فرهاد از روبرویم امد لبخندی زدم و گفتم _تو اومدی داخل؟ _میخواستم غافل گیرت کنم، پیدات نکردم من خندیدم فرهاد دستم را گرفت و از حیاط دانشگاه بیرون امدیم ، مونا را دیدم که داشت سوار ماشین ارش میشد لبخندی به من زد من هم لبخند اورا با نگاه پاسخ دادم سوار ماشین شدیم فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت _لبهات چرا این رنگیه ؟ سایبان را پایین دادم ، ای وای لعنت برمن بستنی شاتوتی رنگ لبم را سرخ کرده بود فرهاد با اخم گفت _رژ زدی؟ _نه بستنی خوردم متعجب گفت _بستنی از کجا اوردی؟ _یکی از همکلاسی هام تولدش بود بهمون بستنی داد فرهاد اخم کردو گفت _دوست پیدا کردی؟ _نه تو کلاس به همه تعارف کرد به منم داد استاد هم خورد. فرهاد راه افتاد لیست خریدم را به فرهاد دادم و گفتم _ اینهارو لازم دارم. فرهاد مقابل فروشگاه ایستادو گفت _پیاده شو بریم بخریم وارد فروشگاه شدم وسایل مورد نیازم را خریدم ، فرهاد حساب کرد و گفت _بریم ساندویچ بخوریم؟ _بریم وارد ساندویچی شدیم و مشغول ساندویچ خوردن شدیم فرهاد گفت _هوس کردم یه شمال بریم _امروز شنبه بود فرهاد ، چهارشنبه ظهر که کلاسم تموم شد میریم تا جمعه غروب . _عالیه ، با شهرام اینا یا نه؟ _اونها هم باشن خوش میگذره به خانه که امدیم فرهاد روی صندلی اشپزخانه نشست و گفت _میخوای برای خونه یه خدمتکار بگیرم؟ هاج و واج اطرافم را نگریستم و گفتم _چرا؟ _تودرس داری ،کار داری، به کارهات برس.اونم خونه رو تمیز میکنه نهار میزاره ظهر که میاییم میره _خیلی ممنون میشم اگر اینکارو کنی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁