#پارت68
💕اوج نفرت💕
_تو برو بشین تو ماشین.
_ماشین اقا ?
_من ماشین نیاوردم.
_اخه ...من...میترسم.
سرش رو تکون داد و رفت سمت ماشین احمد رضا دست به سینه به ماشین تکیه داده بود و یک پاش رو از پشت به لاستیک چسبونده بود وقتی عمو اقا بهش نزدیک شد پاش رو انداخت و صاف ایستاد.
عمو اقا در عقب رو باز کرد با سر اشاره کرد به من با احتیاط و حفظ فاصله از احمد رضا زیر نگاه عصبی و پر از حرصش توی ماشین نشستم در رو بست و جلوی احمد رضا ایستاد دلم میخواست بشنوم که چی بهش میگه اروم شیشه ی ماشین رو یکم پایین دادم.
_برای چی زدی توصورتش?
_عمو تو روی مامانم بهش میگه مار
_جواب های هوی شکوه خودش باید احترام خودش رو حفظ کنه مثل اینکه واقعا بی کس و کار گیر اوردید.
_عه عمو این چه حرفیه هر کی ندونه شما می دونید که حس من به نگار چیه
_برای همین وقتی مادرت بهش میگه گدا گشنه ساکت میمونی?
احمد رضا سرش رو پایین انداخت.
_ازت انتظار دارم تمام و کمال پناه این دختر باشی، یه بار دیگم بهت گفتم این دختر خودش سقف داره الان حمایت لازم داره. اینو نگه داشتی تو خونه مادرت حرف بارش کنه بهش میگی جواب نده. احمدرضا اینی که الان من فهمیدم چیزی جز بیکس و کار پیدا کردن این دختر نیست. میخوام ببینم اگه پدر و مادرش زنده بودن هم این حرف ها رو اجازه میدادی بهش بزنه قرار نیست شخصیتش خورد بشه که چون تو...
بقیه ی حرفش رو خورد و زیر لب لا اله الله الهی گفت
احمد رضا شرمنده گفت:
_ببخشید عمو.
_ اونی که باید ببخشه من نیستم .وایسا جلوش بهش بگو بابت رفتار زشت مادرم ازت معذرت میخوان .دفعه اخرم هست که دست روش بلند میکنی. فهمیدی?
اب دهنش رو قورت داد و اروم گفت:
_بله.
_چه الان چه در اینده که قراره...
احمد رضا کلافه گفت:
_چشم عمو، چشم.
_الان هم که رفتیم خونه حق نداری بهش حرف بزنی.
_اخه عمو این کارش خیلی اشتباه بوده
_ اشتباه بوده. ولی بی دلیل نبوده نمیگم به مادرت بی احترامی کن ولی برای احترام نگار جلوش محکم بایست .اینم بچس نفهمی کرده اذیتش کردید روزگار براش تنگ شده، از سر خوشی که اینکار رو نکرده.
_چشم، چیزی بهش نمی گم.
خیلی خوشحال بودم از حرف های عمو اقا. احساس شعف میکردم از اینکه ازم دفاع کرده. حس کردم یه پناه دارم
احمد رضا رو کنار زد در ماشین رو باز کرد و نشست روی صندلی جلو احمد رضا هم ماشین رو دور زد و سر جاش نشست. هنوز از کلانتری دور نشده بودیم که عمو اقا گفت
_نگار این غلطی که کردی رو به خاطر حرف هایی که شنیدی ندیده میگیرم. اگه تکرار بشه با خودم طرفی فهمیدی?
سرم پایین انداختم و اروم لب زدم:
_چشم.
دیگه تا خونه هیچ کس حرف نزد فقط دعا میکردم. عمو اقا هم با ما به خونه بیاد. یا حداقل رامین بیدار باشه.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت69
💕اوج نفرت💕
رسیدن به خونه برابر با بالا رفتن تپش قلب من بود. ماشین رو توی حیاط پارک کرد هر سه پیاده شدیم. وقتی مطمعن شدم که عمو اقا هم با ما میاد ارامش یکم بهم برگشت.
در رو باز کرد و داخل رفتیم.
این اولین باری بود که عمو اقا تقریبا جلوی خودم ازم حمایت میکرد.
وارد خونه شدیم هیچ کس تو حال نبود پا تند کردم برم اتاق مرجان که احمد رضا صدام کرد.
_نگار.
ایستادم فاصله ام با عمو اقا زیاد بود. لبم رو به دندون گرفتم و برگشتم سمتش.
_الان فقط به خاطر عمو اقا چیزی بهت نمی گم.
سرم رو پایین انداختم زیر لب ببخشیدی گفتم.
نگاهم به عمو اقا افتاد دیگه خبری از اون قیافه ی جدی خشک نبود به من هم مثل مرجان بامحبت نگاه میکرد. هر چند ترحم بود ولی یه جور حمایت بود و من راضی.
_می تونم برم.
با حرص گفت:
_برو.
وارد اتاق مرجان شدم روی تخت خوابیده بود اروم سمت کاناپه رفتم و با همون لباس ها خوابیدم.
پروانه دستم رو گرفت.
_کارت خیلی بد بود. نباید فرار میکردی.
_می دونم، ولی خیلی بهم برخورده بود.
به ساعت روی مچ دستم نگاه کردم.
_دیگه بریم برای امروز کافیه .
_نه بگو، نگار خیلی کنجکاوم .
_الان عمو اقا میاد دنبالم برام دردسر میشه.
_خب زنگ بزن بهش بگو خودت میری مثل دیروز.
نفس سنگینی کشیدم.
_دیروز هم تو یه دردسر بزرگ افتادم که خدا رو شکر حل شد.
سمت در خروجی دانشگاه حرکت کردیم. پروانه مدام تو خاطرات من کنجکاوی میکرد تا شاید بتونه چیز بیشتری بفهمه. وارد حیاط شدیم هم قدم بودیم و پروانه هم دیگه سوال نمی پرسید با شنیدن صدای اشنایی ایستادم.
تمام بدنم یک آن یخ کرد، باورم نمی شد که من رو صدا کرده باشه. با لبخند برگشتم و به چهره ی جذاب استاد امینی که از صبح منتظرش بودم نگاه کردم.
_سلام استاد.
نیم نگاهی به پروانه انداخت رو به روم ایستاد.
_خوب هستید خانم صولتی.
توی وجودم جشن و پایکوبی بود.
تمام سلول های صورتم از مغز فرمان خوشحالی رو دریافت کردند. خودم رو کنترل کردم و با لبخند کمرنگی گفتم:
_خیلی ممنون استاد.
_یه چند لحظه وقت دارید با هاتون صحبت کنم.
پروانه دستم رو گرفت.
_نه استاد ایشون دیرشون شده.
فوری به پروانه نگاه کردم.
_نه، هنوز نیم ساعت وقت دارم.
نگاهم رو به لبخند استاد دادم.
_بله استاد در خدمتم.
لبخندش رو جمع کرد و رو به پروانه که با چشم های گشاد و دهن باز نگاهم میکرد گفت:
_میخوام خصوصی حرف بزنم.
پروانه به خودش اومد ولی هنوز مات بود لبش رو با زبونش خیس کرد.
_بله من الان میرم.
بدون خداحافظی دستم رو رها کرد و رفت.
سلام
عزیزانرمان اوج نفرت کامل شده
۸۲۷ پارت داره😍
قیمتش ۳۰ تومن هست.
هر کس دوست داره رمان رو یکجا بخونه هزینه رو اریز کنه و بفرسته برای اینآیدی.
هر کسی جز خرید بهشون پیامبده متاسفانه مجبور به ریپورت میشن🌹
شماره کارت
6037997239519771
آیدی
@onix12
پیامکفعاله پس از ارسال فیش جعلی خودداری کنید❤️
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت70
💕اوج نفرت💕
تمام وجودم پر از هیجان شد. حس لعنتیه نرو، به خاطر اون محرمیت توی مغزم فعال شده.
بی اهمیت به حسم به استاد نگاه کردم.
با نگاهش رفتن پروانه رو دنبال کرد وقتی از نبودش مطمعن شد رو به من گفت:
_می تونم ازتون دعوت کنم نهار رو با من باشید.
دلم میخواد بگم بله، ولی عمو اقا رو چی کار کنم. اب دهنم رو قورت دادم بر خلاف میل باطنیم گفتم:
_ببخشید استاد نمی تونم درخواستتون رو قبول کنم. این رو رو حساب بی ادبیه من نزارید، پدر من خیلی سختگیره اگر حتی متوجه این مکالمه ی من با شما بشه امیدی ندارم که فردا اجازه بده من بیام دانشگاه و کلا باید با درس خوندن خداحافظی کنم.
حس کردم لبخند رضایت بخشی خیلی نامحسوس گوشه ی لبش ظاهر شد.
_بله، دیروز متوجه سختگیر بودنشون شدم. توی بیمارستان به جهت تشکر از لطف شما چند بار صداشون کردم ولی ایشون پاسخ ندادن. حتی احساس کردم شاید نشنیدن دوباره با صدای بلند تری گفتم اقای صولتی، ولی ایشون باز هم اهمیت ندادن.
ای وای عمو اقا که فامیلیش صولتی نیست.
_نه دیگه در این حد هم سختگیر نیستن. حتما حواسشون نبوده.
_بله خودم هم این حدس رو زدم. چون جلوی در بیمارستان خیلی گرم با من خداحافظی کردن ولی گفتم شاید فقط موقع خداحافظی...
دوست داشتم این بحثی که باعث خجالتم بود رو تموم کنم وسط حرفش پریدم.
_دیروز مشکلتون چی بود استاد.
نگاه معنا داری بهم کرد. انگار متوجه شد که دوست ندارم اون بحث رو ادامه بده نفس عمیقی کشید.
_این مشکل از کودکی با منه، اصلا دوست ندارم تو دانشگاه کسی متوجه بیماریم بشه. دیروز حالم بد شد، انداختم از خیابون پشت دانشگاه برم که اونجا از اسپره استفاده کنم که شدت بیماریم اجازه نداد. خدا شما رو رسوند. امروز میخواستم دو تا مطلب رو بهتون بگم اول اینکه تشکر کنم بابت کمکتون، که زندگیم رو نجات داد. بعد هم ازتون خواهش کنم کسی از بیماریم تو دانشگاه مطلع نشه.
_خیالتون راحت استاد من به کسی نگفتم کاری هم که کردم وظیفه ی انسانیم بود.
_خانم صولتی این اخلاقتون باعث شده تا نوع نگاهم به شما با بقیه فرق داشته باشه.
لبخندم ناخواسته روی صورتم پهن شد.
_کدوم اخلاق استاد?
_اصلا اهل چاپلوسی و تملق نیستید.
_شاید به خاطر شرایطیه که توش بزرگ شدم.
_خیلی دوست دارم ازتون بیشتر بدونم.
توی چشم هاش نگاه کردم خدایا این حس لعنتی چیه? این دوست داشتن نیست یه چیری تو وجود استاد من رو سمت خودش می کشونه. حسی بالا تر از عشق این حس رو به هیچ کس نداشتم. یه حس جدید. با اینکه به خاطر شرایطم عذاب وجدان دارم ولی درونم بهم میگه که این حس پاکه. میگه که می تونم با استاد حرف بزنم.
_خانم صولتی خوبید?
به خودم اومدم چند لحظه ای رو بی اختیار بهش ذل زده بودم سرم رو پایین انداختم.
_بله خوبم.
_در هر صورت بابت دیروز خیلی ممنونم و اینکه دوست دارم بیشتر باهاتون اشنا بشم. البته دلم نمی خواد تو دردسر بندازمتون. بازم روی پیشنهاد من برای دعوت نهار در روز های اینده فکر کنید.
_چشم.
_خداحافظ خانوم.
_خدا نگهدارتون.
استاد از من دور شد و من محو تماشاش از پشت بودم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت71
💕اوج نفرت💕
انقدر نگاهش کردم تا از دیدم خارج شد.
از اینکه دیدمش خیلی خوشحال شدم انگار انرژیم صد برابر شد.
با خوشحالی به سمت خروجی دانشگاه حرکت کردم خروجم همزمان با رسیدن عمو اقا یکی شد. بدون معطلی سوار ماشین شدم
_سلام.
نگاه پر از محبتی بهم هدیه داد.
_سلام، چیه کبکت خروس میخونه?
_همینجوری.
لبخند رضایت بخشی زد و راه افتاد
هوش و حواسم به استاد بود گاهن روز های خوشم تو اون خونه جلوی چشمم میاومد. که ناخواسته پسش میزدم و حرف های استاد رو تو ذهنم مرور میکردم. من رو دعوت کرد به نهار در روز های اینده گفت که دوست داره از من بیشتر باهام اشنا بشه.
_پیاده شو دیگه!
به عمو اقا نگاه کردم
_مگه رسیدیم?
سوییچ رو دراورد و در رو باز کرد.
_حالت خوبه نگار تو پارکینگیم!
انقدر حالم خوبه که تاریکی پارکینک برام روشنه.
سوار اسانسور شدم. رو به اینه ایستادم.
کاش عمو اقا اجازه میداد یکم به خودم برسم. انگشتم رو به ابروهای پهنم کشیدم.یاد اولین روزی افتادم که اصلاح کردم خیلی خوشحال بودم ولی شکوه خانم از دماغم دراورد.
_من واقعا دارم نگرانت میشم.
به عمو اقا که در اسانسور رو باز نگه داشته بود تا من بیرون برم نگاه کردم فوری بیرون رفتم.
_چته تو دختر تو?
_هیچی ببخشد یکم تو فکردم.
در اسانسور رو رها کرد سمت در خونه تنها واحد طبقه ی دو رفت. کلید رو توی در چرخوند بازش کرد خودش داخل رفت و من هم دنبال.
در رو بستم خواستم سمت اتاقم برم. که با صداش ایستادم.
_یه چایی بزار بعد برو لباس عوض کن.
_چشم.
وارد اشپزخونه شدم کتری رو پر اب کردم. صدای زنگ خونه بلند شد.
عمو اقا سرش رو از اتاقش بیرون اورد و دلخور گفت:
_منتظر کسی هستی?
با سر گفتم نه.
لبش رو جلو داد و سمت در رفت در رو باز کرد صدای پروانه باعث شد تا یکم یخ کنم.
_سلام.
بر عکس تصور من عمو اقا با خوش رویی جوابش رو داد.
_سلام دخترم حالت خوبه
_خیلی ممنون.نگار هست?
عمو.از جلوی در کنار رفت و گفت
_بله هست بفرمایید داخل.
پروانه وارد خونه شد استرس سراغم اومد. نکنه جلوی عمو اقا حرفی از استاد بزنه. نگاه پروانه به من افتاد نیشش باز شد و اومد سمتم.
_سلام.
_سلام. اینجا چی کار میکنی?
با صدای سرفه ی عمو اقا نگاهش کردم با اخم بهم خیره بود فوری نگاهم روبه پروانه دادم.
_عزیزم.خوش اومدی.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت72
💕اوج نفرت💕
پروانه رو به عمو اقا گفت
_عمو فکر کنم اگه شما نبودید الان بیرونم میکرد.
اروم به دستش زدم تا ساکت شه ولی پروانه دست بردار نبود.
_ادم پدرش انقدر اجتماعی باشه بعد خودش دوستش رو وسط دانشگاه ول کنه بره.
احساس کردم اگه حرفی نزنم الان آبروم رو می بره.
_پروانه جان ناراحت نشو صد بار بهت گفتم من اجازه ی کافی شاپ رفتن ندارم.
رو به عمو اقا ادامه دادم:
_وسط دانشگاه گیر داده بیا بریم یه چی بخوریم، گفتم من نمیام، ناراحت شده.
لبخند رضایت روکه رو لب های عمو اقا دیدم جلوی پروانه ایستادم.
_عزیزم اگه از من ناراحت شدی، ببخشید.
صورتش رو بوسیدم کنار گوشش گفتم:
_الان دقیقا چته?
_من رو جلوی استاد ضایع می کنی?
_ساکت شو میریم اتاق حرف می زنیم.
ازش فاصله گرفتم .
_دخترم شما میری دانشگاه فقط درس بخونی برای خوردن قهوه و چایی، خونه وقت بسیار هست.
_اخه نگار که نمیاد خونه ی ما، منم خانوادم میگن رفت و امد. یه بار رفتی باید صبر کنی نگار بیاد بعد دوباره تو بری.
عمو سرش رو پایین انداخت و گفت:
_شرایط نگار یکم پیچیدس، من با بابات صحبت میکنم.
دست پروانه رو کشیدم سمت اتاق.
_بیا بریم اتاق.
رو به عمواقا گفت:
_ببخشید با اجازه.
عمو اقا با لبخند جوابش رو داد وارد اتاق شدیم در رو بستم رو به روش ایستادم.
_خیلی بدی، میدونی چقدر سختگیره بازم ...
_تازه اگه نگی استاد چی کارت داشت از این بد تر هم میکنم.
نفس عمیقی کشیدم نباید به کسی از حرف های استاد چیزی بگم حتی پروانه.
_گفت جزوه هات رو بده میخوام ببینم.
لب هاش رو اویزون کرد طوری که حرفم رو باور نکرده گفت:
_این خصوصی بود?
رفتم سمت تختم.
_خودمم برام سواله.
_نگار رو پیشونی من چیزی نوشته?
دلخور نگاه ازش گرفتم و به سرامیک های کف اتاق خیره شدم.
_ماشالله چقدر هم رو داری.
عکس العمل نشون ندادم اومد کنارم نشست.
_بگو نمیخوام بگم. منم چهار پا فرض نکن.
نمی دونم تو این شرایط باید چی بگم که بیشتر از این دروغ نگم. پس فقط سکوت میکنم.
پاش رو روی پاش انداخت.
_بی خیال اومدم اینجا که بقیه ی زندگیت رو بشنوم.
_زندگی غم انگیز من چرا برات جالب اومده?
_اتفاقا غم انگیز نیست خیلی هم هیجان داره.
لبخند تلخی زدم دوباره به خاطراتم سفر کردم.
چند روز بعد از اینکه برگشتم خونه همه چیز اروم بود. احمد رضا ازم دلخور بود و حتی وقت های که ازش سوال می پرسیدم بدون اینکه نگاهم کنه جوابم رو میداد.
خیلی بهم خوبی کرده بود، دلم نمیخواست ازم ناراحت باشه. از طرفی بی خودی روی من دست بلند کرده بود و این باعث دلخوری منم بود. به همین خاطر برای اینکه از دلش در بیارم اقدامی نکردم.
همه چیز اروم بود تا یک شب یکی از فامیل های شکوه خانم شام دعوتشون کرد.
تو اتاق صدای التماس های احمد رضا به مادرش برای بردن منم به مهمونی میشنیدم.
من خودم دوست نداشتم به اون مهمونی برم. ولی نظرم مهم نبود. خوشبختانه شکوه خانم قبول نکرد احمد رضا با اخم های تو هم رفت مرجان با شرمندگی اینکه قراره من رو تنها بزارن صورتم رو بوسید و رفت.
شکوه خانمم مثل همیشه نگاه پر از فخری بهم انداخت.
_دختر جان دست به وسایل خونه نمی زنی تا بیایم. فهمیدی?
سرم رو پایین انداختم.
_بله.
_بیام ببینم به غیر از این بوده جوری تنبیهت میکنم که تا عمر داری یادت نره.
دلم برای خودم میسوخت که انقدر تنها و بی کسم.
_لالی?
یه لحظه بهش نگاه کردم و دوباره سر بزیر شدم.
_چی بگم خانم?
_هیچی همون لال باشی بهتره.
رفت و در رو بهم کوبید
به اتاق مرجان برگشتم خیلی دلم گرفته بود اما حتی تو نبود احمد رضا هم جرات رفتن به خونه ی خودمون رو نداشتم. سجاده ی مرجان رو پهن کردم چادرش رو روی سرم انداختم به مهر خیره شدم.
نفهمیدم چقدر تو اون حالت بودم که با بالا و پایین شدن دستگیره اتاق تمام بدنم یخ کرد.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت73
💕اوج نفرت💕
در باز شد. با ترس برگشتم و بهش خیره شدم انتظارم برای ورود کسی که پشت دره بی فایده بود.
بلند شدم و سمت در رفتم که صدای رامین باعث شد سر جام بایستم.
_نگار خانم.
نمیدونستم باید بهش اعتماد کنم یا نه، سابقه ی خوبی نداشت. یه چند هفته ای بود که رفتار موجه از خودش نشون می داد. قبل از اون همیشه سعی داشت اذیتم کنه، حتی چند بار دست درازی هم سمتم کرده بود که هر بار با ورود احمد رضا و مرجان ناکام مونده بود.
اروم پشت در رفتم و پام رو جلوش گذاشتم لب زدم:
_بله.
_عه هستی، هر چی صدات کردم جواب ندادی.
-نشنیدم.کاری دارید ?
-میتونم بیام داخل?
تپش قلبم بالا رفت. اب دهنم رو قورت دادم.
-دارم میخوابم، ببخشید.
-باشه نمیام، فقط فردا کارت دارم جلوی مدرسه صبر کن تا بیام.
میخواستم بپرسم چه کاری ولی ترجیح دادم سوال نپرسم تا زود تر بره. وقتی دیدم حرفی نمی زنه در رو بستم. که صدای احمد رضا رو از پشت در شنیدم عصبی بود و کلافه:
-رامین وشت در اتاق دخترا چی کار داری?
استرس وجودم رو گرفت. الان پیش خودش چی فکر میکنه. رامین با خونسردی تمام گفت:
-کار خاصی نداشتم.
از در فاصله گرفتم دوباره به سجاده پناه بردم که در اتاق با شتاب باز شد. ترسیده برگشتم. سمت در و به احمد رضا که با چشم های قرمز و رگ های بیرون زده ی گرنش به من خیره بود نگاه کردم. دیدنم سر سجاده و با چادر نماز انگار اب سردی بود روی اتشفشان در حال خروشش.
سرش رو پایین انداخت، ببخشیدی زیر لب گفت رفت.
صدای بلند رامین تو خونه پخش شد.
-خودتو به یه روانپزشک نشون بده.
احمد رضا جواب نداد رامین ادامه داد:
-کافر همه را به کیش خود پندارد.
-رامین خفه می شی یا نه.
-نخوام خفه شم چی کار میکی?
سمت در رفتم تا صدا ها رو بهتر بشنوم.
-پرتت میکنم از این خونه بیرون تا مثل گذشته اواره ی کوچه و خیابون بشی.
به حالت مسخره گفت:
-کی؟ تو! حواست باشه تو خودت مهمون اردشیر خانی، انقدر توت ندید که اینحا رو بزنه به نامت.
احمد رضا با فریاد گفت:
-به تو ربطی نداره.
صدای قدم های محکمشون بعد هم افتادن گلدون از روی میز شکستنش و بد بیراه هایی که بهم میگفتن باعث شد تا در اتاق رو باز کنم و نگاهشون کنم.
هر دو با هم گل اویز بودن
چند قدم جلو رفتم. احمد رضا قد و هیکلش از رامین بزرگ تر بود، روی سینه ی رامین نشست و با مشت تو صورت رامین کوبید. یک لحظه تنها چیزی که دیدم صورت غرق به خون رامین بود انقدر ترسیدم که همونجا نشستم و فقط جیغ کشیدم
احمد رضا ایستادو سمتم اومد.
-بس کن همه رو خبر دار کردی.
با همون تن صدای جیغم رامین رو نشون دادم.
_خون.
بازوم رو گرفت برم گردوند سمت خودش.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت74
💕اوج نفرت💕
خیلی محکم گفت:
-برگرد تو اتاقت.
یکم از حالتش ترسیدم اروم گفتم:
-اخه خون!
-اون خودش بلده از پس خودش بر بیاد. برو تو اتاقت دیگم بیرون نیا.
خودش ایستاد و منم بلند کرد بازوم رو رها کرد با سر اشاره کرد به در
-برو.
سمت در اتاق رفتم هنوز به در نرسیده بودم که صدای شکوه خانم باعث شد تا بایستم.
-چه خبره اینجا?
برگشتم سمتش چپ چپ به من نگاه می کرد پشت چشمی نازک کرد. نگاهش رو به رامین داد با دست توی صورتش زد و دوید سمتش.
-خدا مرگم بده، چی شدی تو?
چند تا دستمال از روی میز برداشت و روی صورت رامین گذاشت و با نگرانی گفت:
-چی شده?
رامین با دستمال ها بینیش رو محکم رو نگه داشت و با سر به احمد رضا اشاره کرد.
-از قلچماغت بپرس.
شکوه خانم دلخور به پسرش نگاه کرد.
-دعوا کردید?
احمد رضا دستش رو بالااورد و رو به رامین ادامه داد:
-اگه نگار نترسیده بود الان نمی تونستی حرف بزنی. برو خدا رو شکر کن که به دادت رسید.
شکوه خانم طلب کار ایستاد.
-صبر کنید ببینم، دعوا سر این بوده.
منظورش از این من بودم.
-نخیر دعوا سر نگاه هرز و هیز رامینه، که معلوم نیست چرا یه شبه تغییر کرده.
-هیز تویی که چهار چشمی مواظبی به غیر خودت کسی دید نزنه.
احمد رضا برگشت سمت من یک قدم اومد جلو و با حرص گفت:
-مگه نگفتم برو تو اتاقت.
فوری برگشتم سمت اتاق مرجان لای درگاه در ایستاده بود و به ما نگاه می کرد. وارد اتاق شدم روی کاناپه نشستم چند لحظه بعد مرجان هم اومد و در رو بست رو به من گفت:
_چی شده؟
-همه چیز رو براش تعریف کردم به غیر از اون قسمتی که رامین پشت در بود و باهام حرف زد.
نمی دونم چرا به حسی بهم می گفت رامین رو با خودت نگه دار.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت75
💕اوج نفرت💕
_تو کی اومدی?
_اخر دعوا، صدای جیغت اومد با مامانم ته حیاط بودیم. احمد رضا فهمید رامین مهمونی رو پیچونده، یهو قاطی کرد. سفره هنوز پهن بود گفت پاشید بریم.
با تردید نگاهم کرد.
_داییم کاریت داشت?
_نه بابا بیچاره، من از صدای اقا فهمیدم که خونس.
لب هاش رو پایین داد.
_من داییم رو دوست دارم. ولی احمد رضا میگه نگاهش پاک نیست.
لباسش رو عوض کرد در رو باز کرد و به بیرون سرک کشید اهسته بستش و سمت کیفش رفت گوشی همراهش رو دراورد روی تخت دراز کشید و سرگرم شد.
_این رو از کجا اوردی?
_گفتم که داییم برام خریده.
_اقا بفهمه ناراحت میشه.
همون طور که سرگرم بود گفت:
_از کجا می خواد بفهمه.
_کار دیگه، یهو دستت ببینه.
_حواسم هست.
صدای در اتاق باعث شد تا مرجان از ترس گوشی رو پایین تختش پرت کنه. بعد هم به من خیره بشه.
پر استرس گفت:
_چی کار کنم?
خواستم حرف بزنم که صدای احمد رضا اومد.
_بیدارید?
اب دهنم رو قورت دادم و پشت در رفتم.
_بله
_یه لحظه روسریت رو سرت کن کار دارم.
_چشم.
مرجان هنوز نگاهم میکرد، با سر به گوشیش اشاره کردم فوری زیر بالشت پنهانش کرد. روسری رو روی سرم انداختم و در رو باز کردم
اومد داخل و کلیدی رو سمتم گرفت.
_از این به بعد در این اتاق باید فقل باشه، همیشه.
کلید رو گرفتم چشمی زیر لب گفتم
سوالی گفت:
_پشت در اتاق چی کار داشت?
_کی?
مشکوک نگاهم کرد.
_اقا باور کنید نمی دونم کی رو می گید.
نفس سنگینی کشید.
_پشت سر من در رو قفل کن.
این رو گفت و رفت .
_خیلی تابلو دروغ گفتی.
نگاهم رو به چشم هاش دوختم هنوز رنگ و روش به خاطر گوشیش جا نیومده بود.
_دروغ نگفتم.
_اخه دعوا به این بزرگی با اون همه سر و صدا که ما از ته باغ شنیدیم، تو نفهمیدی سر چی بود!
_شما که شنیدید مامانت پس چرا پرسید دعوا کردید ?
_مامان از سر سیاستش اونجوری گفت، چون فکر کرد احمد رضا داره تو رو می زنه تو هم داری جیغ می کشی. بعد اومد دید داداشش کتک خورده.
در رو قفل کردم روی کاناپم دراز کشیدم.
_حداقل میگفتی هیچی نگفت اینجوری به تو هم شک می کنه.
مرجان راست میگفت اون دروغ پیش زمینه شر بزرگی برام شد.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت76
💕اوج نفرت💕
اون شب برای من پر از استرس تموم شد. صبح مثل همیشه به مدرسه رفتیم سر کلاس تمام حواسم به قرارم با رامین بود.
چهار زنگ طولانی بالاخره تموم شد زنگ اخر به صدا دراومد. جلوی در مدرسه کمی ایستادم با نگاه دنبالش میگشتم. اون ور خیابون جلوی درختی که همیشه می ایستاد با لبخند نگاهم می کرد. دو تا شاخه گل دستش بود یکی سفید، یکی قرمز، دستش رو بالا اورد و برامون تکون داد. مرجان مثل همیشه با ذوق سمت داییش دوید من ولی اروم می رفتم.
اون قدم های اهسته نشونه از ارامشم نبود برای ترسی بود که توش احساس خوبی نداشتم.
بالاخره به رامین رسیدم. گل سفید رو سمت مرجان گرفت.
مرجان قیافش رو در هم کرد.
_عه دایی اون مال کیه? من قرمزرو میخوام.
رامین نگاهش رو به چشم هام دوخت. نوع نگاهش با همیشه متفاوت بود. با لبخند مهربونی گل رو سمت من گرفت و کمی سرش رو خم کرد.
_تقدیم به شما.
یه لحظه تمام اطرافم سفید شد فقط رامین رو می دیدم.
حسابی ذوق کرده بود محبتی کاملا متفاوت از محبتی که پدر و مادرم بهم داشتن، بود. خیلی خاص و زیبا خواستنی و جذاب.
حس دیده شدن داشتم. حس خوبی بود. حسی که دیگه درکش نکردم.
گل رو گرفتم طوری که خودم به سختی شنیدم گفتم:
_مرسی.
برای همین یک کلمه تپش قلبم دیوانه وار بالا رفته بود و صدای نفس کشیدنم رو می شنیدم
گل رو بالا اوردم و بو کردم. بوی کمی داشت ولی برای من بوی بهشت رو می داد.
رامین به ماشینی که گوشه ی خیابون پارک بود اشاره کرد.
_افتخار می دید چند ساعتی با هم باشیم.
کلا لال شده بودم مرجان گفت:
_بی خیال دایی!
تازه حواسم به حضور مرجان جمع شد رامین گفت:
_چرا? مگه چی میشه.
_اگه رفتار خاص الانتون رو بی خیال شیم. احمدرضا پوستمونو میکنه.
_با ابجی شکوه هماهنگم. بهش گفتم راضیش کنه.
مرجان با چشم های گشاد گفت:
_مامان راضی شده تو نگار رو ببری بگردونی.
نیم.نگاهی به من کرد و گفت:
_نگار رو که نگفتم تو رو گفتم.
سرم رو پایین انداختم.که ادامه داد
_ولی امروز به افتخار نگاره.
اشک توی چشم هام جمع شد به افتخار من، باورم نمیشد. کسی انقدر بهم اهمیت بده با خودم گفتم شاید رامین راست نگه ولی من به خاطر این لحظات ممنونش هستم.
هیچ کس تا حالا انقدر من رو ندیده بود. حس انسان بودن داشتم. حسی که از وقتی مادرم رو از دست داده بودم دیگه نداشتم.
مهم شده بودم. برای یک نفر به حساب می اومدم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت77
💕اوج نفرت💕
باورم.نمی شد برای کسی انقدر مهم باشم. به گل توی دستم خیره بودم که مرجان بازوم رو تکون داد.
_کجایی تو?
_بله.
به حالت مسخره ولی شوخی گفت:
_جنبه ی یه گل رو نداری?
_چی شده مگه?
_میگم بریم با داییم یا نه?
_مگه نمیگه با خانم هماهنگ کرده?
به رامین که در ماشین رو باز کرده بود و به ما نگاه میکرد نیم نگاهی انداخت.
_می ترسم از احمد رضا.
_اقا غروب میاد اصلا نمی فهمه.
طلب کار نگاهم کرد.
_نه مثل اینکه خیلی مشتاقی!
نگاهم رو به زمین دادم.
_اصلا به من چه، هر کار دوست داری بکن.
کیفش رو روی شونش جابه جا کرد.
_چی رو به توچه، به افتخار شماست این دعوت.
دستم رو گرفت و کشید سمت ماشین.
_بیا بریم ببینم ته شما دو تا چی میشه.
مرجان صندلی جلو نشست و من هم عقب، پست سر مرجان. ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
خیلی سنم پایین بود، دختر چشم و گوش بسته ای بودم. معنی خیلی چیز ها رو نمی دونستم. حاصل تربیت یه پدر شیرین عقل و یه مادر ناشنوا بودم. اون یکم اداب و معاشرتی هم که بلد بودم صدقه سر خانواده ی پروا بود.
بعد از یه مسیر نیم ساعته ماشین رو جلوی یه باغچه رستوران پارک کرد.
من بار اولم بود که به یک رستوران میرفتم. اصلا تمایل به رفتن نداشتم، چون معذب بودم. حس می کردم همه دارن نگاهم می کنن می دونن که من بار اولمه ولی حسم رو بروز ندادم و باهاشون همقدم شدم.
رستوران قشنگی بود یه حیاط بزرگ پر از الاچیق های چوبی. زمستون بود و هوا سرد، ولی اونجا پر بود از گل های رنگارنگ که معلوم.بود همشون گلخونه ای بودن.
مات و مبهوت اون همه زیبایی بودم که صدای رامین کنار گوشم نشست.
_تو بگو کجا بشینیم.
سرم رو از صورتش که کنار گوشم بود و زیادی نزدیک بود فاصله دادم. اب دهنم رو قورت دادم گفتم:
_من اقا!
قیافش رو مشمعز کرد.
_اقا چیه? بگو رامین.
نگاهم رو به انگشت هام دادم که توی هم میپیچوندمشون.
با مهربونی گفت:
_خیلی خب هر چی دوست داری بگو. فقط الان بگو کجا بشینیم که حسابی یخ کردم.
تا اومدم انتخاب کنم مرجان که از ما فاصله داشت اومد جلو.
_دایی اونجا بریم که گل رز گذاشته رو پله هاشه.
_اینبار هر جا نگار، بگه دفعه بعد تو انتخاب کن.
مرجان دلخور و طلب کارگفت:
_چرا? خب منم نظر دارم.
با حرفی که زدم به بحثشون خاتمه دادم.
_همونجا که مرجان میگه خوبه.
مرجان به حالت قهر سمت الاچیق رفت و من هم بدنبالش.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت78
💕اوج نفرت💕
وارد الاچیق شدیم. هنوز نشسته بودیم که پسر جوونی در رو باز کرد و منو غذا رو دست رامین داد و رفت.
مرجان با قیافه ای درهم که مثلا هنوز قهره رو به رامین گفت:
_دستشویی کجاست?
رامین جلو رفت و سرش رو تو اغوش گرفت. چیزی کنار گوشش گفت که مرجان با صدای بلند گفت:
_بله، بله فهمیدم.
بعد هم از الاچیق بیرون رفت. نشستم و به یکی از پشتی های قرمزی که اونجا بود تکیه دادم. کمی از تنها شدن با رامین ترسیدم.
_نگار.
خیره نگاهش کردم مضطرب و نگران بود.
_الان بهترین فرصته برای اینکه بتونم باهات حرف بزنم. اجازه می دی ?
گونه هام از خجالت داشت اتیش می گرفت به سختی لب زدم.
_بفرمایید.
_من ... من از روزی که شناختمت، دوس...دوستت داشتم. ولی همیشه احمد رضا مانع میشد که بگم .
نگار من شاید گذشته ی خوبی نداشته باشم، ولی راهم رو عوض کردم، به خدا عوض کردم . مشکل اینجاست که هیچ کس باورم نداره
همه میگن حتما ...
کلافه ادامه داد:
_چه می دونم میگن معلوم نیست چی تو سرته.
سرم رو بالا اوردم و به چشم هاش نگاه کردم.
_اون اوایل بچه بودم نادون بودم ازسر نادونی یه چند بار خواستم بهت...
سرش رو پایین انداخت و لبش رو به دندون گرفت.
_ولی به خدا از سر علاقه بود، نمی دونستم چه جوری عنوان کنم. ابجی شکوه که کلا از تو بدش میاد، احمد رضا هم فکر میکنه صاحبه توعه، من اخه به کی می گفتم که بهت بگه. فکر می کردم اونجوری خودت می فهمی، بعد فهمیدم که دوست نداری ازت فاصله گرفتم.
یه مدت ابجیم ازت بد گفت سعی کردم فراموشت کنم.
ذل زد تو چشم هام حلقه ی اشک رو توی چشم هاش دیدم.
_بعد دیدم نمی شه بد جور تو قلبم جا داری.
اشک روی گونش ریخت با کف دست فوری پاکش کرد.
_نگار تو بهم اعتماد کن بزار خودمو با تو به همه ثابت کنم.
سوالی و ملتمس نگاهم کرد.
_خواهش می کنم. یه چیزی بگو.
اب دهنم خشک شده بود به خاطر من داشت گریه می کرد به زحمت گفتم:
_چی ...بگم?
_بهم اعتماد میکنی?
حرف هاش رو باور کرده بودم.
_نگار من اینده ای برات بسازم که همه حسرتش رو بخورن. کاری به مال و اموال هیچ کس ندارم یه جا کار پیدا کردم میرم اونجا یکم پس انداز می کنم بعد عقدت میکنم.
خشکی از زبونم به لب هام هم رسیده بود با التماس گفت:
_حرف بزن.
رامین بهم ابراز عشق کرد، برام گریه کرد قسم خدا رو خورد، گفت که راهشو عوض کرده، حرف هاش به عمق وجودم نشست. اروم گفتم:
_اعتماد میکنم.
از شوق اشکش بند نمی اومد و مدام پاکشون می کرد. دستش رو توی جیب کتش کرد و جعبه ی کوچیکی رو سمتم گرفت.
_اینو.برای تو خریدم.
سرش رو پایین انداخت.
_ ببخش، من زیاد پول ندارم طلا بخرم، نقره است ولی قول میدم بعدا طلاشو برات بخرم.
نمی دونستم باید هدیه اش رو قبول کنم یانه، مضطرب از پنجره ی قدی الاچیق بیرون رو نگاه کرد.
_بگیرش دیگه، الان مرجان میاد.
دست دراز کردم و جعبه رو ازش گرفتم لرزش دستم انقدر بالا بود که جعبه رو به سختی نگه داشته بودم فوری توی کیفم انداختم. ممنونی زیر لب گفتم.
رفتار رامین تغییر کرد دیگه خبری از نگرانی تو صورتش نبود. با محبت نگاهم می کرد. ولی من نمی تونستم نگاهش رو با محبت جواب بدم.
هم خجالت می کشیدم هم یه حسی مدام بهم تذکر می داد که اون نامحرمه. از علاقه ی احمد رضا به خودم با خبر بودم ولی اون روی من دست بلند کرده بود حسابی ازش دلخور بودم ترجیح دادم محبت رامین توی دلم جا داشته باشه.
مرجان هم اومد و کنارمون نشست.
من اولین نهارم رو توی رستوران رو در کنار محبتی متفاوت و پر از هیجان و حسی عجیب با مردی که قرار بود همسر آیندم باشه، خوردم.
اون روز از بهترین روز های زندگیم بود.
بعد از خوردن نهار و یه خرید کوچیک برای من و مرجان حدود ساعت پنج بعد از ظهر رامین ما رو سر کوچه پیاده کرد گفت که به خاطر دعوای دیشب دوست نداره به این زودی ها با احمد رضا رو به رو بشه.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕