ریحانه 🌱
#پارت69 ❣زبان عشق❣ صدای بابا که از اتاق می اومد حواسم رو به خودش جلب کرد _من فعلا اونجا نمیرم .
#پارت70
❣زبان عشق❣
پشت سرش راه افتادم مطمعن بودم اونجا هم مورد سرزنش بابا قرار میگیرم کنار در ایستادیم بابا تیز برگشت سمتم
_اون اشک هات رو پاک کن . دنیا یک کلمه حرف نمیزنی. فهمیدی
با سر بله گفتم
مامان نگاه مضطربش بین من و بابا جا به جا میشد فکر کنم اونم از آبرو ریزی که قرار بود بشه می ترسید
بابا چند بار اروم با دستش به در ضربه زد که علی در رو باز کرد با لبخندی که دندون هاش رو نشون میداد سلام کرد ولی با دیدن قیافه ی در هم بابا و چشم های گریون من و نگاه مضطرب مامان لبخندش رو جمع کرد و خیلی اروم گفت
_خوش اومدید
سرش رو چرخوند داخل خونه و با صدای بلندی گفت
_مامان یاالله عمو اینان
چند ثانیه بعد با بفرمایید گفتن عمو رفتیم داخل به محض ورودمون همه متوجه عصبانیت بابا شدن نشستیم روی مبل علی و زهرا پذیرایی می کردن همه همدیگرو نگاه می کردیم خبری از پریسا و امیر هم نبود عمو که علت ناراحتی بابا رو می دونست گفت
_آقا رضا خدا هیچ پدر و مادری رو شرمنده ی کار اشتباه اولادش نکنه، من شرمندم
_الان خودش کجاست که شرمندگیش مال شماست
عمو نفس عمیقی کشید و گفت
_رفته پیش آقاجون الان زنگ میزنم میگم بیاد
رو به علی گفت
_بابا اون گوشی رو بده من
علی ظرف بزرگ میوه دستش بود زهرا اومد سمت تلفن و گفت
_من میدم
گوشی رو به عمو داد شماره ی امیر رو گرفت و گوشی رو کنار گوشش گذاشت
_زود بیا خونه مهمون داریم
_به اقاجون بگو یه ساعت دیگه دوباره میری
_زود باش امیر
گوشی رو قطع کرد و رو به بابا گفت
تا شما یه چی بخورید الان میاد
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
#پارت70
💕اوج نفرت💕
تمام وجودم پر از هیجان شد. حس لعنتیه نرو، به خاطر اون محرمیت توی مغزم فعال شده.
بی اهمیت به حسم به استاد نگاه کردم.
با نگاهش رفتن پروانه رو دنبال کرد وقتی از نبودش مطمعن شد رو به من گفت:
_می تونم ازتون دعوت کنم نهار رو با من باشید.
دلم میخواد بگم بله، ولی عمو اقا رو چی کار کنم. اب دهنم رو قورت دادم بر خلاف میل باطنیم گفتم:
_ببخشید استاد نمی تونم درخواستتون رو قبول کنم. این رو رو حساب بی ادبیه من نزارید، پدر من خیلی سختگیره اگر حتی متوجه این مکالمه ی من با شما بشه امیدی ندارم که فردا اجازه بده من بیام دانشگاه و کلا باید با درس خوندن خداحافظی کنم.
حس کردم لبخند رضایت بخشی خیلی نامحسوس گوشه ی لبش ظاهر شد.
_بله، دیروز متوجه سختگیر بودنشون شدم. توی بیمارستان به جهت تشکر از لطف شما چند بار صداشون کردم ولی ایشون پاسخ ندادن. حتی احساس کردم شاید نشنیدن دوباره با صدای بلند تری گفتم اقای صولتی، ولی ایشون باز هم اهمیت ندادن.
ای وای عمو اقا که فامیلیش صولتی نیست.
_نه دیگه در این حد هم سختگیر نیستن. حتما حواسشون نبوده.
_بله خودم هم این حدس رو زدم. چون جلوی در بیمارستان خیلی گرم با من خداحافظی کردن ولی گفتم شاید فقط موقع خداحافظی...
دوست داشتم این بحثی که باعث خجالتم بود رو تموم کنم وسط حرفش پریدم.
_دیروز مشکلتون چی بود استاد.
نگاه معنا داری بهم کرد. انگار متوجه شد که دوست ندارم اون بحث رو ادامه بده نفس عمیقی کشید.
_این مشکل از کودکی با منه، اصلا دوست ندارم تو دانشگاه کسی متوجه بیماریم بشه. دیروز حالم بد شد، انداختم از خیابون پشت دانشگاه برم که اونجا از اسپره استفاده کنم که شدت بیماریم اجازه نداد. خدا شما رو رسوند. امروز میخواستم دو تا مطلب رو بهتون بگم اول اینکه تشکر کنم بابت کمکتون، که زندگیم رو نجات داد. بعد هم ازتون خواهش کنم کسی از بیماریم تو دانشگاه مطلع نشه.
_خیالتون راحت استاد من به کسی نگفتم کاری هم که کردم وظیفه ی انسانیم بود.
_خانم صولتی این اخلاقتون باعث شده تا نوع نگاهم به شما با بقیه فرق داشته باشه.
لبخندم ناخواسته روی صورتم پهن شد.
_کدوم اخلاق استاد?
_اصلا اهل چاپلوسی و تملق نیستید.
_شاید به خاطر شرایطیه که توش بزرگ شدم.
_خیلی دوست دارم ازتون بیشتر بدونم.
توی چشم هاش نگاه کردم خدایا این حس لعنتی چیه? این دوست داشتن نیست یه چیری تو وجود استاد من رو سمت خودش می کشونه. حسی بالا تر از عشق این حس رو به هیچ کس نداشتم. یه حس جدید. با اینکه به خاطر شرایطم عذاب وجدان دارم ولی درونم بهم میگه که این حس پاکه. میگه که می تونم با استاد حرف بزنم.
_خانم صولتی خوبید?
به خودم اومدم چند لحظه ای رو بی اختیار بهش ذل زده بودم سرم رو پایین انداختم.
_بله خوبم.
_در هر صورت بابت دیروز خیلی ممنونم و اینکه دوست دارم بیشتر باهاتون اشنا بشم. البته دلم نمی خواد تو دردسر بندازمتون. بازم روی پیشنهاد من برای دعوت نهار در روز های اینده فکر کنید.
_چشم.
_خداحافظ خانوم.
_خدا نگهدارتون.
استاد از من دور شد و من محو تماشاش از پشت بودم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت70
🍀منتهای عشق💞
ضعف و گرسنگی بهم فشار آورد. روسریم رو روی سرم مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم.
در اتاق رضا باز بود و صدای آهنگش توی خونه پخش شده بود.
وارد آشپزخونه شدم. دو قاشق غذایی که توی قابلمه، خاله برام گذاشته بود رو همونجوری سرد خوردم.
اشتهایی به خوردن غذا ندارم. این دوتا قاشق رو هم خوردم تا جلوی ضعفم رو بگیره.
گوشهی آشپزخونه نشستم و زانوهام رو بغل کردم. چه خوب شد که حاضر شدن و رفتن علی، برای خواستگاری رو ندیدم. خدا رو شکر میکنم که خوابم برد.
صدای بسته شدن در خونه اومد و آه از نهادم بلند شد. در اتاق باز شد و میلاد با عجله از پلهها بالا رفت.
_ مامان دخترِ خودش تو اتاق، جوابش رو به من داد؛ شما بیخود قراره جواب گرفتن گذاشتی!
_ مریم دختر خوبیه، نباید با یه بار نه گفتن از دستش بدی!
با شنیدن این جمله، توی دلم جشن و پایکوبی برپا شد. مریم جواب منفی داده.
_ برای تو ناز کرده. دفعه دیگه که بریم سراغش، جواب مثبت رو میده.
_ حالا هی من میگم، شما حرف خودت رو بزن.
ایستادم و توی چهار چوب دَر نگاهشون کردم.
_ سلام.
خاله نگران گفت:
_ سلام عزیزم! نهار خوردی؟
_ الان یکم خوردم.
_ بهتری!
نفس سنگینی کشیدم.
_ بله.
_ دوتا چایی بریز بیار.
_ چشم.
به آشپزخونه برگشتم.
_ علی جان! من با مریم صحبت کردم؛ نسبت به این ازدواج نظر مثبت داشت.
من نمیدونم تو اتاق چه حرفی بهش زدی که بهت اون جور گفته. از اتاق اومد بیرون، کنار من که نشسته بود میخندید.
_ برای حفظ آبرو بوده.
_ تو اشتباه میکنی! خودم باهاش حرف زدم. اون اخلاقت رو میدونم دیگه، زود عصبانی میشی.
_ من اصلاً عصبی نشدم! شرایطم رو که گفتم، برگشت گفت فکر نکنم بتونم باهاتون کنار بیام.
_ خب شرایطت رو عوض کن! دختر خوبیه.
_ مامان فقط حرف خودت رو میزنی!
خوشحالی که توی وجودم بر پا شده بود، از بین رفت. خاله چیز دیگهای میگفت و علی حرف دیگهای میزد. چایی رو جلوشون گذاشتم و سمت حیاط رفتم.
_ هوا سرده!
_ زود برمیگردم خاله. سرم درد میکنه، شاید تو هوای آزاد بهتر بشم.
_ پس زود بیا که سرما نخوری.
_ چشم.
وارد حیاط شدم. روی پله نشستم و به روبرو خیره شدم.
کاش پدر و مادرم هیچ وقت نمیمردند. من دختر عموی علی میموندم و علی به من به چشم یک دختر نگاه میکرد نه خواهر.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀