eitaa logo
ریحانه 🌱
12.4هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
541 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 (ع) هيچ ثروتى چون عقل نیست و هيچ فقرى چون نادانى نيست. هيچ ارثى چون ادب و هيچ پشتيبانى چون مشورت نيست. حکمت ۵۴ نهج‌ البلاغه
🔴۲جا اصلا تصمیم نگیر! 1️⃣ زمانیکه خیلی خوشحال هستی 2️⃣ زمانیکه خیلی ناراحت یا عصبانی هستی 🔹توی این زمان‌ها، چون تصمیماتتون از دریچه هیجان و احساساته، تصمیم درستی نمی‌گیرید. چه حرف‌هایی که موقع خوشحالی زده میشه و بهش عمل نمیشه و چه حرف‌هایی که توی ناراحتی و غم و عصبانیت زده میشه و پشیمونی و حسرت به دنبال داره... 🔹 پس زمانیکه خُلقتون خیلی بالا یا خیلی پایین هست، تصمیم نگیرید که بعدش یا نمیتونید اون انتظار رو برطرف کنید یا باعث میشه در نهایت حسرت بخورید. ✍ مهدی مقصودی
مـہربـانے ات،روشـنے قلبـمان حضۅرت، شـادی بخـش لحظہ هایـمان ۅظہۅرت... دۅاے تمـامے درد هایـمان..!💔 یـاصاحـبـ💚الـزمان ³¹³🌱
خـزان شـد ۅ... نیـامدے! عزیزِ لحـظہ هـاے مـن💔 یـاصاحـبـ💚الـزمان ³¹³🌱
در این راه تاریک بی انتها به یک ماه تابان رسد منتها وظاهر پر از عشق و زیبایی است به بطنش نهفته در اژدها کمی ترس دارد، کمی لذت است به مثل همین زندگیِ رها گمان میکنم من که تنها شدم میان شب و بین کفتار ها ز غم پر شده غصه ی زندگی فزون میشود لشکر درد ها از این غصه ها استخوانم شکست بر این درد ها من چه دادم بها؟! بهایش گذشتن پر از درد بود جوانی ز کف رفت بس بی بها و افسوس بگذشته آن روز ها به این زندگی عمر شد خون بها 🍃صبرا
🌊 دارم آن آتش به دل ڪز روے چندین پیرهن دود برخیزد،گرم بر سینه افشانے سپند 🖋 🍃
🌊 ڪوه خاطراتِ تلخمان را شڪستم ... از تڪه هاے آن... دو صنـدلے ساخـتم از جنس امـید امشب، نشسته رو به مهتاب و خیره به صندلے خالیت ... انتظارم را تاب میدهم ،،، 🖋 🍃
💕اوج نفرت💕 حضور عموآقا باعث شد تا متوجه بشم چقدر یه بزرگتر می تونه برای پیش بردن کارها تو خاستگاری نقش موثری داشته باشه. تقریبا تموم حرف‌ها زده شد. علیرضا و ناهید یکبار دیگه با هم صحبت کردن هر دو لبخند به لب از اتاق بیرون اومدن . عمو اقا که از قبل با علیرضا هماهنگ بود با پدر ناهید قرار مدار های آزمایش خون و عقد و محضر رو هم گذاشتن. پدررناهید به شوخی گفت _اردشیر خان شما خودت محضر نداری وکیل درجه ی یک عمو اقا خندید _نه من انقدر که شرکتی و محدود کار کردم همه چیز رو به جز قوانینی که هر روز درگیرشم فراموش کردم. مادر ناهید گفت _نگار جان شما چقدر کم حرفی لبخند تلخی زدم. حرف های عمو اقا حسابی بهم استرس داده. چون میدونم ساعات خوشی رو پیش رو ندارم. _دیگه وقتی بزرگ تر ها حرف میزنن من چی بگم. _بالاخره خواهر دامادی به علیرضا نگاه کردم _اگه همدیگرو پسندیده باشن و به تفاهم رسیده باشن . ان شالله مبارکه لبخند پهنی زد و بالاخره دست از سوال پرسیدن برداشت. همه چیز خیلی زود اتفاق افتاد و قرار شد که تا آخر هفته همه ی کار ها رو انجام بدن. خرید قبل از عقد هم برن. در نهایت مجلس دوم خاستگاری هم تموم شد. و به خونه برگشتیم. جلوی در آسانسور عمو اقا گفت _الان دیگه دیر وقته. ولی صبح میام پیشت علیرضا گفت _زیاد سخت نگیرید اردشیر خان نگار قول داده بار اخرش باشه هرچی التماس داشتم تو نگاهم ریختم و به عمواقا خیره شدم نفس سنگینی کشید و گفت _قولی که به من میده فرق میکنه صبح میام پایین . 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕