eitaa logo
ریحانه 🌱
12.2هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
552 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
قلبم برایت انچنان میزند! که همه جا را قلب می بینم! قلبی پر از تو پر از یادتو! اما یاد در خاطر قلب است! نبودت درذهن خیلی وقت است جای گرفته است!اخرتو هیچ وقت جایی نداشتی در دل من!.. مهردخت✍🏻
❓⚠️ کاش بشه فهمید اینایی که خوشحالن از شکست تیم کشورشون چه مدل واکسنی زدن😎 ‼️ حسین_زمانی_میقان 📡 @heiat_14masoum
مدتی است سارق شده ام و از چشمانت نگاه می دزدم به گمانم در آخر گیر می افتم و محکوم می شوم به اشدّ مجازات محکوم به عاشقی ات اما محکوم به داشتنت... نمی دانم! هیما🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️هرزگی روشنفکری نیست ❗️ 💠امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام: آنان که دوست می‌دارند در میان اهل ایمان، کار منکری اشاعه و شهرت یابد، آنها را در دنیا و آخرت عذابی دردناک خواهد بود و خدا (فتنه‌گری و دروغشان را) می‌داند و شما نمی‌دانید.❝ 📚 غررالحکم، حدیث ۴۹۷۰ . ✅ الا بذکرالله تطمئن القلوب
خواستم انتهای غم باشی، شعر خواندم که عاشقم باشی گفته بودند و باز یادم رفت: چاهکن توی چاه می افتد! عشق مثل دونده ای گیج است گاه در راهِ مانده می بازد گاه هم پشتِ خطّ ِ پایانی توی یک پرتگاه می افتد
افرادی که از اعتماد به‌ نفس واقعی برخوردارند، 🍃🌷 به دیگران امید و انرژی می‌دهند اما افرادی که اعتماد به‌ نفس کاذب دارند، دیگران را تحقیر می‌کنند تا خودشان به‌ زور بالا بمانند.🍃🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ 💕اوج نفرت💕 بعد از خوردن صبحانه خداحافظی کرد و رفت. من دوباره تنها شدم با افکاری پر از استرس. تلفن های پشت سر احمدرضا هم کلافم کرده ، امونم رو بریده. اما چون میدونم حرفش چیه دلم نمیخواد جواب بدم دوساعتی می‌شد که توی خونه تنها بودم که صدای در خونه بلند شد. ایستادم روسریم رو روی سرم انداختم و سمت در رفتم از چشمی بیرون رو نگاه کردم و با دیدن احمدرضا که کلافه پشت در ایستاده کمی ترسیدم. فوری به ساعت نگاه کردم نزدیک اومدن علیرضاست. در رو باز کردم تو چشم هاش ذل زدم. با التماس گفت: _ چرا نمیذاری باهات حرف بزنم؟چرا جواب تلفنت رو نمیدی؟ _حرف من همونیه که گفتم. تورو خدا برو الان علی رضا میاد. _بیاد. دیگه هیچ اهمیتی نداره. اصلا می خوام با صدای بلند فریاد بزنم بگم که تو هنوز زنمی. _خواهش می کنم برو تو چشم هام نگاه کردو تاکیدی گفت: _ باید باهات حرف بزنم باشه. چاره ای جز قبول کردن نداشتم. _باشه میام.برو _جواب تلفنم بده محبورم نکن بیام پایین سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم معنی دار نگاهم کرد. به سمت راه پله پا کج کرد و رفت. در رو بستم به دیوار تکیه دادم نفس راحتی کشیدم خداروشکر که علیرضا خونه نبود حرف مهمی که احمدرضا باید به من بگه چیه که انقدر نسبت بهش اصرار داره. هرچی که بود قبول کردم تا فردا برم پارک و باهاش صحبت کنم. ذهنم درگیره و حوصله غذا درست کردن ندارم. اما با حرفهایی که علیرضا شب پیش بهم زده بود کمی احساس مسئولیت کردم. وارد آشپزخونه شدم سعی کردم با سلیقه باشم اما استرس هایی که دارم اجازه نداد. ماکارونی درست کردم و دوباره به حال برگشتم. روی مبل نشستم و به روبرو خیره شدم. چرا الان که بعد از سال ها به احمدرضا که واقعاً دوستش دارم رسیدم باید انقدر مشکلات سدِّ را هم باشه و نتونم به راحتی بهش ابراز علاقه کنم یا در کنارش به آرامش برسم. با صدای پیچیدن کلید اوی در ایستادم. بلند شدم. علیرضا به محض ورودش نفس عمیقی به خاطر بوی غذا توی خونه کشید و ابروهاش رو بالا داد و همراه با لبخند گفت _ باور کنم بوی غذا از خونه ماست. سلامی گفتم و وارد آشپزخونه شدم. مطمعن شدم دم کشیده. زیر گاز رو خاموش کردم به علیرضا که کیفش رو روی اپن گذاشت. نگاه کردم و گفتم _ درست می کنم یه چیزی میگی درست نمی کنم یه چیز دیگه. _ آخه واقعا جای تعجب داره هم بوی غذا توی خونه پیچیده هم بوی سوختگی توی خونه نپیچیده. صدای گوشی همراهم از روی اپن بلند شد. علیرضا به گوشیم نزدیک بود و ترس و دلهره سراغم اوم با چشمهای گرد بهش نگاه کردم گوشی رو برداشت به صفحش نگاه کرد سمتم گرفت _ شماره غریبس آب دهنم رو قورت دادم _ شماره جدید پروانه س هنوز ذخیره نکردم. _امروز هم دانشگاه نیومده بودن هم خودش هم شوهرش. صبح گفت کجان؟ یادم نبود که صبح چی گفتم. عمو اقا همیشه میگه که دروغگو فراموش کاره. _نمی دونم یادم نمیاد. _علت غیبتشون رو بپرس. گوشی رو ازش گرفتم و باشه ای گفتم انگشتم رو روی صفحه کشیدم صدای گوشی رو از پهلو کم کردم و گفتم _ سلام پروانه جان. _نگار تو رو خدا بگو که با من میای تهران لبخند زورکی زدم و به علیرضا نگاه کردم _استاد میگن چرا غیبت داشتید؟ _علی رضا خونس؟ لبخندم رو پهن تر کردم _بله. مبارک باشه رو به علیرضا گفتم _عقد خواهر شوهرشه مبارک باشه ای گفت کیفش رو برداشت و سمت اتاقش رفت اروم و عصبی گفتم _میشه انقدر زنگ نزنی؟ _نه نمیشه. نگار من حالم خرابه تو هم داری ناز میکنی. _نه خیر ناز نیست . اصلا تو کی ناز خریدی که من بخوام این کار رو بکنم.من از تو جز اون شب تو انباری... _منظورم این نبود عزیزم. به خدا تو بد شرایطی هستم. یکم درکم کن _نوبت درک کردن توعه. نوبت من تو تهران تموم شد. _باشه هر چی تو بگی فقط بزار فردا حرف هام رو بزنم به در اتاق علیرضا نگاه کردم _گفتم که باشه. فعلا خونس خواهش میکنم زنگ نزن _باشه عزیزم. دوستت دارم جمله ی اخرش ته دلم رو خالی کرد اهسته لب زدم _خداحافظ تماس رو قطع کردم 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
صبور باش هم حکمت را میفهمی هم قسمت را میچشی هم معجزه را میبینی ‌ ‍‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
بعدِ تو تمام خاطراتت برایِ من ، همچو طوفانی بود که به یاد نمی‌آمد! اما، تنها به سر آوار می‌شد . . . حَـنـآ🌱
افرادی که از اعتماد به‌ نفس واقعی برخوردارند، 🍃🌷 به دیگران امید و انرژی می‌دهند اما افرادی که اعتماد به‌ نفس کاذب دارند، دیگران را تحقیر می‌کنند تا خودشان به‌ زور بالا بمانند.🍃🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
💕اوج نفرت💕 گوشی رو روی اپن گذاشتم. ماکارانی رو توی دیس کشیدم .علیرضا پشت میز نشست. _چی میگید با افشار هی با هم حرف میزنید از اینکه مجبورم هر لحظه به خاطر پنهان کاری راستش رو بهش نگم عذاب وجدان دارم. _هیچی حرف خودمون _اخه هر وقت دیدمت داشتی باهاش حرف میزدی! دست دراز کردم سمت بشقابش _بده برات بکشم. بشقابش رو دستم داد. _فردا رو که یادت نرفته _چه خبره فردا؟ _عه بهت گفتم که میخوایم بریم ازمایشگاه دوست ندارم تا محرم نیستیم تنها باشیم. تو هم باهامون بیا چرا یادم نبود. قرارم با احمدرضا رو چیکار کنم. _چی شد؟ _هیچی یادم نبود با پروانه قرار گذاشته بودم بریم یه طرفی _زنگ بزن بهش کنسلش کن _حالا میگم بهش بخور از دهن نیافته قاشقش رو پر کرد تو دهنش گذاشت. ابرو هاش بابا رفت و لبخند کجی زد و گفت _نه دستپختت خوبه اگه نسوزونی _زیاد دلنبد باید به دستپخت ناهید عادت کنی _دل که نبستم. ولی بیچاره شوهر تو اول کار باید بهش بگم اگر میخوای شام و نهارت اماده باشه باید یکم بداخلاق بشی. _خوبه ادم یه برادر مثل تو داشته باشه. دیگه دشمن نمیخواد با صدای بلند خندید _جان تو نمیخوام بری برت گردونن. از اول راستش رو بگیم بدونن پشت چشمی نازک کردم و مشغول خوردن شدم. اگه به احمدرضا بگم که فردا نمیتونم چه عکس العملی نشون میده. _نگار جدا از شوخی. غذات عالی بود لذت بردم. _نوش جونت _فقط وقتی اشپز جلوی ادم بره تو فکر اشتهای ادم کور میشه.به چی فکر میکنی؟ نفس عمیقی کشیدم _به هیچی. _هیچی لینجوری بهمت ریخته؟ _نمیدونم. خیلی دلم گرفته. همش دوست دارم تنها باشم. دلم میخواد اگه به هیچی هم فکر نمیکنم به روبرو خیره شم پلک هم نزنم. ناراحت نگاهم کرد _این که خوب نیست. نشونه های افسردگیه. من خودم این دوران رو تجربه کردم. نگار جان تنها کسی که میتونه بهت کمک کنه خودتی سعی کن از این حالت بیای بیرون. _میدونم ولی دست خودم نیست. نفس سنگینی کشید همزمان که ایستاد صندلیش رو هم عقب داد _میز و جمع کن بیا با هم حرف بزنیم لبخند بی جونی زدم و سرم رو تکون دادم. رفتنش سمت مبل رو نگاه کردم _یه چایی هم بزار _باشه. _به افشار هم زود تر زنگ بزن بگو فردا نیاد. چه جوری باید بهش بگم که دوباره نیاد پایین دلم نمیخواد با هم سر من دعواشون بشه. ظرف ها رو داخل سینک گذاشتم.زسر کتری رو روشن کردم. گوشیم رو برداشتم و روبروی علی رضا نشستم. صفحه ی پیام احمدرضا رو باز کردم.براش تایپ کردم. _من فردا بعد از ظهر میتونم بیام. به صفحه ی گوشی نگاه کردم پیامش روی صفحه ظاهر شد _چرا بعد از ظهر _صبح قراره با علیرضا و نامزدش بریم ازمایشگاه _بعد از ظهر همه خونن چه جوری میخوای بیای _حالا یه کاریش میکنم _نگار من باید باهات حرف بزنم _نمیشه پیام بدی _نه باید رو در رو بگم. _قول میدم بعد از ظهر بیام مطمعن باش با صدای علیرضا ترسیدم و نزدیک بود گوشی از دستم بیافته _از این اخلاق ها نداشتی! خودم رو نباختم و لبخند زدم _چه اخلاقی _اینگه سرت همش تو گوشی باشه صفحه ی گوشی رو از پهلو خاموش کردم و گوشی رو کنارم گذاشتم. _به کی پیام میدادی حالا _مگه نگفتی فردا رو کنسل کنم سرش رو تکون داد _گفتم بهش نمی تونم بیام گفت خب بعدازظهر بریم. _بعد از ازمایش میریم صبحانه بخوریم یه خرید مختصر هم داریم باید باهامون باشی _باشه میام . ولی بعدش میرم پیش پروانه. _هر جو راحتی کنترل تلوزیون رو برداشت و روشنش کرد. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕