خواستم انتهای غم باشی،
شعر خواندم که عاشقم باشی
گفته بودند و باز یادم رفت:
چاهکن توی چاه می افتد!
عشق مثل دونده ای گیج است
گاه در راهِ مانده می بازد
گاه هم پشتِ خطّ ِ پایانی
توی یک پرتگاه می افتد
#سید_مهدی_موسوی
#پارت446
💕اوج نفرت💕
بعد از خوردن صبحانه خداحافظی کرد و رفت. من دوباره تنها شدم با افکاری پر از استرس.
تلفن های پشت سر احمدرضا هم کلافم کرده ، امونم رو بریده. اما چون میدونم حرفش چیه دلم نمیخواد جواب بدم
دوساعتی میشد که توی خونه تنها بودم که صدای در خونه بلند شد. ایستادم روسریم رو روی سرم انداختم و سمت در رفتم از چشمی بیرون رو نگاه کردم و با دیدن احمدرضا که کلافه پشت در ایستاده کمی ترسیدم.
فوری به ساعت نگاه کردم نزدیک اومدن علیرضاست.
در رو باز کردم تو چشم هاش ذل زدم. با التماس گفت:
_ چرا نمیذاری باهات حرف بزنم؟چرا جواب تلفنت رو نمیدی؟
_حرف من همونیه که گفتم. تورو خدا برو الان علی رضا میاد.
_بیاد. دیگه هیچ اهمیتی نداره. اصلا می خوام با صدای بلند فریاد بزنم بگم که تو هنوز زنمی.
_خواهش می کنم برو
تو چشم هام نگاه کردو تاکیدی گفت:
_ باید باهات حرف بزنم باشه.
چاره ای جز قبول کردن نداشتم.
_باشه میام.برو
_جواب تلفنم بده محبورم نکن بیام پایین
سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم
معنی دار نگاهم کرد. به سمت راه پله پا کج کرد و رفت.
در رو بستم به دیوار تکیه دادم نفس راحتی کشیدم
خداروشکر که علیرضا خونه نبود
حرف مهمی که احمدرضا باید به من بگه چیه که انقدر نسبت بهش اصرار داره.
هرچی که بود قبول کردم تا فردا برم پارک و باهاش صحبت کنم.
ذهنم درگیره و حوصله غذا درست کردن ندارم. اما با حرفهایی که علیرضا شب پیش بهم زده بود کمی احساس مسئولیت کردم.
وارد آشپزخونه شدم سعی کردم با سلیقه باشم اما استرس هایی که دارم اجازه نداد. ماکارونی درست کردم و دوباره به حال برگشتم.
روی مبل نشستم و به روبرو خیره شدم.
چرا الان که بعد از سال ها به احمدرضا که واقعاً دوستش دارم رسیدم باید انقدر مشکلات سدِّ را هم باشه و نتونم به راحتی بهش ابراز علاقه کنم یا در کنارش به آرامش برسم.
با صدای پیچیدن کلید اوی در ایستادم.
بلند شدم. علیرضا به محض ورودش نفس عمیقی به خاطر بوی غذا توی خونه کشید و ابروهاش رو بالا داد و همراه با لبخند گفت
_ باور کنم بوی غذا از خونه ماست.
سلامی گفتم و وارد آشپزخونه شدم. مطمعن شدم دم کشیده. زیر گاز رو خاموش کردم
به علیرضا که کیفش رو روی اپن گذاشت. نگاه کردم و گفتم
_ درست می کنم یه چیزی میگی درست نمی کنم یه چیز دیگه.
_ آخه واقعا جای تعجب داره هم بوی غذا توی خونه پیچیده هم بوی سوختگی توی خونه نپیچیده.
صدای گوشی همراهم از روی اپن بلند شد. علیرضا به گوشیم نزدیک بود و ترس و دلهره سراغم اوم
با چشمهای گرد بهش نگاه کردم گوشی رو برداشت به صفحش نگاه کرد سمتم گرفت
_ شماره غریبس
آب دهنم رو قورت دادم
_ شماره جدید پروانه س هنوز ذخیره نکردم.
_امروز هم دانشگاه نیومده بودن هم خودش هم شوهرش. صبح گفت کجان؟
یادم نبود که صبح چی گفتم. عمو اقا همیشه میگه که دروغگو فراموش کاره.
_نمی دونم یادم نمیاد.
_علت غیبتشون رو بپرس.
گوشی رو ازش گرفتم و باشه ای گفتم انگشتم رو روی صفحه کشیدم صدای گوشی رو از پهلو کم کردم و گفتم
_ سلام پروانه جان.
_نگار تو رو خدا بگو که با من میای تهران
لبخند زورکی زدم و به علیرضا نگاه کردم
_استاد میگن چرا غیبت داشتید؟
_علی رضا خونس؟
لبخندم رو پهن تر کردم
_بله. مبارک باشه
رو به علیرضا گفتم
_عقد خواهر شوهرشه
مبارک باشه ای گفت کیفش رو برداشت و سمت اتاقش رفت اروم و عصبی گفتم
_میشه انقدر زنگ نزنی؟
_نه نمیشه. نگار من حالم خرابه تو هم داری ناز میکنی.
_نه خیر ناز نیست . اصلا تو کی ناز خریدی که من بخوام این کار رو بکنم.من از تو جز اون شب تو انباری...
_منظورم این نبود عزیزم. به خدا تو بد شرایطی هستم. یکم درکم کن
_نوبت درک کردن توعه. نوبت من تو تهران تموم شد.
_باشه هر چی تو بگی فقط بزار فردا حرف هام رو بزنم به در اتاق علیرضا نگاه کردم
_گفتم که باشه. فعلا خونس خواهش میکنم زنگ نزن
_باشه عزیزم. دوستت دارم
جمله ی اخرش ته دلم رو خالی کرد اهسته لب زدم
_خداحافظ
تماس رو قطع کردم
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت447
💕اوج نفرت💕
گوشی رو روی اپن گذاشتم. ماکارانی رو توی دیس کشیدم .علیرضا پشت میز نشست.
_چی میگید با افشار هی با هم حرف میزنید
از اینکه مجبورم هر لحظه به خاطر پنهان کاری راستش رو بهش نگم عذاب وجدان دارم.
_هیچی حرف خودمون
_اخه هر وقت دیدمت داشتی باهاش حرف میزدی!
دست دراز کردم سمت بشقابش
_بده برات بکشم.
بشقابش رو دستم داد.
_فردا رو که یادت نرفته
_چه خبره فردا؟
_عه بهت گفتم که میخوایم بریم ازمایشگاه دوست ندارم تا محرم نیستیم تنها باشیم. تو هم باهامون بیا
چرا یادم نبود. قرارم با احمدرضا رو چیکار کنم.
_چی شد؟
_هیچی یادم نبود با پروانه قرار گذاشته بودم بریم یه طرفی
_زنگ بزن بهش کنسلش کن
_حالا میگم بهش بخور از دهن نیافته
قاشقش رو پر کرد تو دهنش گذاشت. ابرو هاش بابا رفت و لبخند کجی زد و گفت
_نه دستپختت خوبه اگه نسوزونی
_زیاد دلنبد باید به دستپخت ناهید عادت کنی
_دل که نبستم. ولی بیچاره شوهر تو اول کار باید بهش بگم اگر میخوای شام و نهارت اماده باشه باید یکم بداخلاق بشی.
_خوبه ادم یه برادر مثل تو داشته باشه. دیگه دشمن نمیخواد
با صدای بلند خندید
_جان تو نمیخوام بری برت گردونن. از اول راستش رو بگیم بدونن
پشت چشمی نازک کردم و مشغول خوردن شدم. اگه به احمدرضا بگم که فردا نمیتونم چه عکس العملی نشون میده.
_نگار جدا از شوخی. غذات عالی بود لذت بردم.
_نوش جونت
_فقط وقتی اشپز جلوی ادم بره تو فکر اشتهای ادم کور میشه.به چی فکر میکنی؟
نفس عمیقی کشیدم
_به هیچی.
_هیچی لینجوری بهمت ریخته؟
_نمیدونم. خیلی دلم گرفته. همش دوست دارم تنها باشم. دلم میخواد اگه به هیچی هم فکر نمیکنم به روبرو خیره شم پلک هم نزنم.
ناراحت نگاهم کرد
_این که خوب نیست. نشونه های افسردگیه. من خودم این دوران رو تجربه کردم. نگار جان تنها کسی که میتونه بهت کمک کنه خودتی سعی کن از این حالت بیای بیرون.
_میدونم ولی دست خودم نیست.
نفس سنگینی کشید همزمان که ایستاد صندلیش رو هم عقب داد
_میز و جمع کن بیا با هم حرف بزنیم
لبخند بی جونی زدم و سرم رو تکون دادم. رفتنش سمت مبل رو نگاه کردم
_یه چایی هم بزار
_باشه.
_به افشار هم زود تر زنگ بزن بگو فردا نیاد.
چه جوری باید بهش بگم که دوباره نیاد پایین دلم نمیخواد با هم سر من دعواشون بشه.
ظرف ها رو داخل سینک گذاشتم.زسر کتری رو روشن کردم. گوشیم رو برداشتم و روبروی علی رضا نشستم.
صفحه ی پیام احمدرضا رو باز کردم.براش تایپ کردم.
_من فردا بعد از ظهر میتونم بیام.
به صفحه ی گوشی نگاه کردم پیامش روی صفحه ظاهر شد
_چرا بعد از ظهر
_صبح قراره با علیرضا و نامزدش بریم ازمایشگاه
_بعد از ظهر همه خونن چه جوری میخوای بیای
_حالا یه کاریش میکنم
_نگار من باید باهات حرف بزنم
_نمیشه پیام بدی
_نه باید رو در رو بگم.
_قول میدم بعد از ظهر بیام مطمعن باش
با صدای علیرضا ترسیدم و نزدیک بود گوشی از دستم بیافته
_از این اخلاق ها نداشتی!
خودم رو نباختم و لبخند زدم
_چه اخلاقی
_اینگه سرت همش تو گوشی باشه
صفحه ی گوشی رو از پهلو خاموش کردم و گوشی رو کنارم گذاشتم.
_به کی پیام میدادی حالا
_مگه نگفتی فردا رو کنسل کنم
سرش رو تکون داد
_گفتم بهش نمی تونم بیام گفت خب بعدازظهر بریم.
_بعد از ازمایش میریم صبحانه بخوریم یه خرید مختصر هم داریم باید باهامون باشی
_باشه میام . ولی بعدش میرم پیش پروانه.
_هر جو راحتی
کنترل تلوزیون رو برداشت و روشنش کرد.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت448
💕اوج نفرت💕
اگر زیادی توی فکر برم شک میکنه. فکر نکردن به اینکه چه جوری فردا بتونم برم سر قرار یا حتی اینکه فردا احمدرضا قراره از چه شرایطی حرف بزنه که عمو آقا هم بهش تاکید داشت کار سختیه.
مدام فکرم سمت این دو موضوع منحرف میشه. اما باید خودم رو عادی نشون بدم.
تا شام کنار علیرضا بودم و در نهایت برای خواب به اتاقم برگشتم. قبل از اینکه وارد اتاقم بشم علیرضا گفت که ساعت هفت صبح باید آزمایشگاه باشیم. این یعنی بعد از نماز دیگه نمیتونم بخوابم.
هرچند که چند روزه بعد از نماز به سختی خوابم میبره و خوابهای کوتاه و پر از استرس دارم.
روی تخت دراز کشیدم تنها کاری که این شب ها باعث آرامشم میشه فرو کردن انگشتر طلایی رنگ زیر بالشتمه. انگشتر رو بیرون آوردم دوباره توی دستم کردم بهش خیره شدم
یعنی زندگی من با احمدرضا سرانجام داره یا نه. شرایط احمدرضا چی باید باشه که اینطور تاکید کرده.
من که هیچ جوره حاضر نمی شم برای زندگی برم تهران. یعنی احمدرضا قبول میکنه که شیراز بمونه.
دستم رو مشت کردم و روی قلبم گذاشتم.
پتو رو روی سرم کشیدم باید بخوابم تا صبح بتونم زودتر بیدار بشم. فکر و خیالم در رابطه با احمدرضا انقدر طکل کشید که پشت پلک هام سنگین شد و بالاخره خواب رفت.
با تکون های ریز دست علیرضا آروم چشم هام رو باز کردم.
_ نگار بلند شو دیر میشه
کش و قوسی به بدنم دادم و پرسیدم
_ مگه ساعت چنده
_پنج و نیم بلند شو تا صبحانت رو آماده کنم نمازتو بخونی حاضر شی طول میکشه. دوست ندارم دیر برسم.
پتو رو روی سرم کشیدم و غرغر کنون گفتم
_ علیرضا زوه من شیش بلند میشم.
اروم پتو رو از روم کنار زد
_ نگار استرس دارم خواهش می کنم بلند شو.
دلم برای لحن پر از التماسش سوخت
نشستم. چشم هام رو مالیدم پام رو از تخت پایین گذاشتم.
درد مچ پام خیلی کم شده اما همچنان همراهمه. فقط شدتش طوری نیست تو راه رفتنم تغییری ایجاد کنه.
پشت سر علیرضا راه افتادم.
علیرضا سمت آشپزخونه رفت و من وارد سرویس بهداشتی شدم. وضو گرفتم برگشتم به مخض خروجم گوشیم رو دست علررضا دیدم که به صفحش نگاه می کرد.
_پروانه این وقت صبح چیکار داره.
ته دلم خالی شد چرا احمدرضا باید این وقت صبح زنگ بزنه اگر علیرضا گوشی رو جواب بده من چیکار کنم جلو رفتم و گوشی رو ازش گرفتم. لبخند بی جونی زدم
_بیشتر مواقع این وقت زنگ میزنه. میدونه برا نماز بیدارم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت449
💕اوج نفرت💕
یک قدم عقب رفتم
_جواب بده دیگه!
با این فاصله نزدیک حتما صداش رو میشنوه.
_ جواب میدم حالا.
لبش رو پایین داد و سمت آشپزخانه رفت چرا دیشب فراموش کردم گوشیم رو روی حالت سکوت بزارم.
انگشتم رو روی صفحه کشیدم کنار گوشم گذاشتم
_ سلام
_سلام عزیزم صبح بخیر
متوجه نگاه علی رضا شدم
_ خوبی پروانه جان
_بیداره
اره
سمت اتاقم قدم برداشتم وارد شدم در رو نیمه باز گذاشتم با صدای آرومی گفتم
_برای چی این وقت صبح زنگ زدی؟
_ نگار من نمیدونم چی شده دیشب یه نفر زنگ زد به عمو آقا یه چی گفت که عمو خیلی ناراحت شد. اخرش تاکید داشت که تو فعلا نفهمی. دلم شور افتاده کی تو اینجا میشناسه که به اسم کوچیک صدات میکنه.
_ کسی من رو نمیشناسه، نفهمیدی چی گفتن
_ نه ولی بعدش خیلی ناراحت بود پ.
_یعنی چی شده؟
نمی دونم احساس کردم باید ازت بپرسم . نگار جان اگر حرفی هست بهم بگو
_نه به خدا نمیدونم کی بوده. رابطه ی من فقط با همونی بود که تو پارک دیدی اونم در حد خاستگاری رسمی در حضور خانوادهامون بوده.
سکوت کرد و بعد از چند لحظه گفت
_باشه. نگار من بعد از ظهر منتظرت هستما خواهش می کنم حتما بیا
_ باشه میام فقط یه سوال
_جانم عزیزم بپرس
_میگم نمیشه بگی در چه رابطه ای میخوای باهام حرف بزنی و این شرایط موضوعش چیه؟ چون از دیشب تا حالا ذهنم رو درگیر کرده و یک لحظه هم رهام نمیکنه.
مکث چند ثانیه کرد و گفت
_ مادرم
نفس سنگینی کشیدم. سایه شکوه تا آخر با منِ و این حرفها در واقع اتمام حجتِ نه شرایط.
سکوتم رو که دید گفت
_ الو
_ میشنوم
_ به خاطر همین نمیخوام تلفنی یا پیامی بگم. باید رو در رو تو چشم هات نگاه کنم برات بگم.
باید شرایطم رو درک کنی.
_ دیشب هم بهت گفتم برای درک دیگه نوبت من نیست نوبت توئه.
_ حالا تو حرفام رو بشنو...
صدای نگار گفتن علیرضا باعث شد تا حرفش رو قطع کنم.
_خداحافظ باید برم.
_ باشه عزیزم خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم و توی کیفم انداختم بیرون رفتم نمازم رو خوندم و کناره برادرم صبحانم رو خوردم.
_ افشار چی می گفت
_ در رابطه با قراره بعد از ظهر صحبت می کردیم.
_این قرار چیه که بابتش انقدر حرف میزنید
_عقد خواهر شوهرش تموم شده دیشب کلی بهشون خوش گذشته بود داشت برام تعریف میکرد.
به نون روی میز اشاره کردم
_چرا نمیخوری
_من باید ناشتا باشم.
_ حالا یه چایی که اشکال نداره
_نه گفتن هیچی نخورید، پاشو حاضر شو
ته مونده چاییم رو خوردم و مانتوم رو پوشیدم.
علیرضا کفش هاش رو پوشیده بود کیفش رو دستش گرفته بود جلوی درب من نگاه میکرد.
_چه عجله ای هم داری!
نگران و مضطرب گفت
_ زود باش نگار استرس دارم
هم قدم شدیم از ساختمان بیرون رفتیم سوار ماشین شدیم مسیری که میرفت مسیر خونه ناهید نبود
_ مگه خونه ناهید نمیریم.
_ نه چون مسیرمون دور بود گفت که برادرش قراره برسونش جلوی آزمایشگاه تا زودتر به کار هامون برسیم، به خاطر همین استرس دارم دلم نمیخواد جلوی آزمایشگاه این وقت صبح تنها بمونه.
ابروهامو بالا رفت و به شوخی گفتم:
_ اوه چه غیرتی هم داره واسه خانومشون
با ادای خودش ادامه دادم
_ دلشون نمیخواد خانمشون جلوی آزمایشگاه تنها باشن.
استرس علیرضا بالا بود و تنها به لبخندی ساده در برابر رفتار شوخیم بسنده کرد.
سلام
عزیزانرمان اوج نفرت کامل شده
۸۲۷ پارت داره😍
قیمت ۳۰ تومن
هر کس دوست داره رمان رو یکجا بخونه هزینه رو واریز کنه و بفرسته برای اینآیدی.
هر کسی جز خرید بهشون پیامبده متاسفانه مجبور به ریپورت میشن🌹
شماره کارت
فاطمه علیکرم
6037997239519771
آیدی
@onix12
پیامکفعاله پس از ارسال فیش جعلی خودداری کنید❤️
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ﯾﮏ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ "ﺳﺮ" ﺩﺍﺭﺩ ﻭﻟﯽ "ﻣﻐﺰ"ﻧﺪﺍﺭﺩ ...
ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻤﯽ ﺍﺻﻄﮑﺎﮎ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ
ﺑﺎﺷﺪ، ﻓﻮﺭﺍ ﻣﺸﺘﻌﻞ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ.
ﺍﺛﺮﺍﺕ ﺍﯾﻦ ﺍﺷﺘﻌﺎﻝ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ "ﻭﯾﺮﺍﻧﮕﺮ" ﺑﺎﺷﺪ.
ﻫﻤﻪ ﻣﺎ "ﺳﺮ" ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺑﺮ ﺧﻼﻑ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ "ﻣﻐﺰ" ﻫﻢ ﺩﺍﺭﯾﻢ.
ﻋﺎﻗﻼﻧﻪ ﺁﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ "ﻭﺍﮐﻨﺶ" نشان ﻧﺪﻫﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻋﺎﺩﺗﯽ ﮔﺮﺍﻧﻘﺪﺭ ﺍﺳﺖ....
بهترین جواب بدگویی:سکوت
بهترین جواب خشم :صبر
بهترین جواب درد:تحمل
بهترین جواب تنهایی:تلاش
بهترین جواب سختی:توکل
بهترین جواب خوبی:تشکر
بهترین جواب زندگی:قناعت
بهترین جواب شکست:امیدواری..
برای جبران اشتباهات، به دوستانت همانقدر زمان بده که برای خودت فرصت قائل میشوی.
متنی بسیار زیبا
از مرحوم استاد محمد بهمن بیگی،
بنیانگذار آموزش عشایری ایران:
آری از پشت کوه آمده ام
چه می دانستم اینور کوه باید
برای ثروت، حرام خورد..
برای عشق، خیانت کرد..
برای خوب دیده شدن، دیگری را بد نشان داد..
وبرای به عرش رسیدن، باید دیگری را به فرش کشاند.....
وقتی هم با تمام سادگی دلیلش را می پرسم ، می گویند:
"از پشت کوه آمده ای!"....
ترجیح می دهم به پشت کوه برگردم وتنها دغدغه ام سالم بازگرداندن گوسفندان از دست گرگها باشد تا اینکه اینور کوه باشم و گرگ وار انسانیت را بدرم !