معلم زیست💯
تنها معلم مرد مدرسه، هر روز کنار میزم میایستاد و درس میداد. تمام توجهش توی کلاس به من بود اوایل بدم میاومد تا اینکه محبتهاش زیاد شد و خیال خام به سرم زد حتما میخواد بیاد خواستگاریمتو ذهنم باهاش ازدواج هم کردم تا اینکه یک روز از یکی شنیدم....😢
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
سرآغاز یک شورش؟!
🔴 سربازان صهیونیست با یونیفرم نظامی در تظاهرات علیه نتانیاهو شرکت کردند
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
« پرستار فرشتهی رحمت بیمار است»
روز پرستار مبارک ❤️
#رهبری
#روز_پرستار
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
بابام شریکش رو زیاد میآورد خونه ما و از طرز نگاهش متوجه شده بودم که به من علاقه داره اما من اصلاً دوستش نداشتم با پسری نامزد کردم که بعد از یه مدت گم شد خونوادهاش تمام بیمارستانها و سردخونهها رو گشتند اما پیداش نکردند یک روز پدرم حالش بد شد و مادرم بردش بیمارستان و منو شریک پدرم در خونه تنها موندیم از اینکه با یک مرد تو خونه تنها بودم خیلی میترسیدم. احمد یک قدم برداشت سمت...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_48
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
گوشی خاله کبری زنگ خورد، احمد رضا از توی آینه ماشین، نگاه کرد، گفت
کیه خاله؟
_محمودِِ
_خاله جواب نده، اصلا شما هم گوشیت رو خاموش کن
_میترسم بچه هام زنگ بزنن کارم داشته باشند
_پس خواهش میکنم جواب آقا محمود رو ندید، خیلی ببخشید کلا شماره ناشناس رو جواب ندید، چون ممکنه برای اینکه باهاتون حرف بزنن، با یه شماره ای که شما ندارید زنگ بزنن
_احمد رضا جان، منم دلِ خوشی از محمود و زنش ندارم ولی این کارم درست نیست که شما جواب نمیدید، شاید یه کار واجبی داشته باشه
احمد رضا سرش رو انداخت بالا
_هیچ کار واجبی جز روی مخ من و مریم راه برن ندارن، ولشون کن جوابشونو ندید، این اولین سفر من با مریمِ، میخوام خیلی بهمون خوش بگذره، اگر جواب بدید، اینها خوشیمون رو بهم میزنن
گوشی خاله اینقدر زنگ خورد تا قطعشد.
درسته که من از دست داداشم ناراحتم، ولی اصلا دلم راضی نیست که اینجوری زنگ بزنه ولی ماها جواب ندیم، ضایع بشه، از طرفی هم نمیخوام روی حرف احمد رضا حرف بیارم
رسیدیم کنکاور، رفتیم خونه خاله، یاد مامانم افتادم، چقدر ما میومدیم اینجا، چه خاطرهایی اینجا از مامانم دارم، رو. کردم به خاله
مدل خونتون رو عوض نکردید، همون جوری که بوده هست
نه دوست ندارم تغییرش بدم، احساس میکنم اگر تغیر بدم، گذشته ام از بین میره، خدا بیامرزه مش رحمت رو گوشه گوشه این خونه من از مش رحمت و بزرگ شدن بچه هام، خاطره دارم.
مریم جان طبقه بالا برای تو و احمد رضا، برید بالا وسایلهاتون رو بزارید، تا شما یه استراحتی کنید منم ناهار بزارم
با احمد رضا رفتیم طبقه بالا، احمد رضا رو کرد به من
کسی این بالا زندگی نمیکنه؟
نه، خاله سه تا پسر داره دو تا دخیر، همشونم ازدواج کردن، حتما این بالا رو گذاشته، هر مهمونی که براش میاد، بگه این چند روز راحت باشند.
لباسهامون رو عوض کردیم، بعد از یه استراحت کوتاه دوش گرفتیم، خواستیم بریم پایین، احمد رضا گفت
صبر کن اول یه زنگ به مامانم بزنم، بگم رسیدیم
شماره گرفت، گذاشت روی بلند گو، رو کرد به من
بیا تو هم گوش کن
سلام احمد رضا خوبی
سلام مامان بله خوبیم، رسیدیم گفتم یه زنگ بهت بزنم خیالت راحت شه
_ممنون مادر الهی خیر ببینی که به فکر منی، ولی مادر اصلا کار خوبی نکردی جواب محمود آقا رو ندادی
_ول کن مامان، میخواست رو مخم راه بره
_اومد در خونه ما، خیلی ناراحت بود
_داد و بی دادم کرد؟
_عصبانی بود دیگه، گفت من گفتم مریم رو نبر، پسرت گفته مریم زن منه اختیارشم دست منه
_مگه دروغ گفتم ماملن جان
_نه دروغ نگفتی، ولی هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد، محمود آقا برادر مریمِ، باید باهاش کنار بیای
•
_والا اونا با ما کنار نمیان
_مادر جون چرا من هرچی من میگم تو حرف خودت رو میزنی، بهت میگم محمود برادر و بزرگتر مریمِ، باهاش کنار بیا، اول زندگیت اختلاف درست نکن
باشه مامان چشم
امروز رو خونه خاله مریم بمون، فردا راه بیفتید بیاید
مامان من که گفتم میخوام چند روز بمونم، نمیتونم فردا بیام
برادر مریم خیلی ناراحته میگه باید بیاید
احمد رضا عصبانی شد، گوشی رو از در دهنش برداشت، ذندونهاش رو بهم فشار داد، صدای نفس هاش بلند شد، مکثی کرد، صدای الو الوی مامانش از پشت گوشی میاد، احمد رضا گوشی رو گذاشت جلوی دهنش، همه تلاشش رو میکنه که با احترام با مامانش حرف بزنه
ببین مادر عزیزم، به محمود بگو احمد رضا گفت، برنامه قبلی من برای اومدن به کنگاور چند روز بوده، من یک ساعتشم کم نمیکنم، خدا حافظ مامان جون
صدای ناامیدی از تلاشی که حاج خانم کرد تا احمد رضا رو متقائد کنه که برگرده با کلمه خدا حافظی اومد...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_49
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
احمد رضا از شدت عصبانیت لبش رو میجوه، کلافه سری تکون داد، رو به من گفت
بریم پایین
بدون اینکه حرفی بزنم باهاش اومدم پایین، رو کرد به خاله
با اجازتون من برم بیرون یه چرخی بزن، برمیگردم
منتظر جواب خاله نموند، سریع در هال رو باز کرد، کفش هاش رو پوشید رفت
خاله نگران و رنگ پریده به من گفت
چی شد، بحثتون شذ
با من نه، با مامانش
سرچی
داداشم رفته در خونه مامانش، که جرا گفتم مریم رو نبر برده، الانم بگو برگردن، اینم گفت از اولم تو برنامه ام بود چند روز کنگاور بمونم نمیام
تو چی گفتی
من هیچی فقط نگاه کردم
آفرین بهترین کار رو کردی، یکی تو عصبانیت شوهرت باهاش مخالفت نکن، یکی هر تصمیمی گرفت، تو هم باهاش همراه شو
هر تصمیمی خاله
حالا نمیگم اگر خواست آدم بکشه تو سریک قتلش بشو، توی تصمیم های اینطوری با شوهرت همراه باش
چشم خاله
اصلا من باید با تو یه خورده خرف بزنم، یکم شوهر داری یادت بدم، بیا بریم بشین تا بهت بگم
هر دو نشستیم روی مبل، بد جوری دلم شور احمد رضا رو میزنه،
خاله گفت، باز کن اون چهره گرفته ات رو، نکزان نامزدتم نباش، اون حالش خوبه، حواست رو بده به من تا بهت بگم
سری تکون دادم، لبخند مصنوعی زدم
بگو خاله جان
الحمد لله احمد رضا بچه خوبیه، خونوادشم خیلی خوب و مومنند، ولی هرچی باشه با هم یک جا زندگی کردن اکر یه سری مسائل رو رعایت نکنی به مشگل برمیخوری
حواسم جمع حرفهای خاله شد
اول اینکه به هیچ وجه توی اختلافات خونوادگی شوهرت دخالت نکن، از هیچ مدومشون جانب داری نکن بر علیه هیچ کدومشونم نشو، حتی اگر صد در صد حق باهاش باشه، اونها خودشون مشگلشون رو حل میکنن، دوم اینکه اگر یه وقت، شوهرت سر درد دلش از خونوادش باز شد، مثلا گله ای از مادر یا پدرش داشت، نگو بتلاخره اونها پدر مادرتن و احترامشون بر تو واجبه، تو فقط گوش کن هیجی نگو، چون شوهرت عصبیه فقط میخواد باهات حرف بزنه سبک بشه، اون در مورد خونوادش از تو نظر نمیخواد
چشم خاله
قربون چشم هات برم، یادت باشه از این چشم ها مرتب به شوهرت بگی
خنده پهنی زدم
چشم خاله، یه چیز دیگه ای میخوام بهت، البته باید خیلی چیزها بهت بگم که بهش میگن سیاست زنانه، ولی برای امروز همین چند تا کافیه، چون اکر زیاد بگم تو سرت جمع میشه. گم میکنی کدوم به کدومه، ولی کم که بگم، اگر دختر خوبی باشی که هستی بهشون فکر میکنی و تو ذهنت جا میدی تا به موقع ازش استفاده کنی
ممنون خاله جون بگو، مطمئن باش من به حرفهاتون گوش میکنم
میدونم خاله، اخلاقت قشنگ شبیه مادرته اونم همینطوری آروم و حرف گوش کن بود، اما اون مطلبی که خیلی مهمه، برای حفظ زندگیت اینه...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_50
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
هیچ وقت با خانمی که طلاق گرفته و یا همسرش فوت کرده، رفت و آمد خونوادگی نکن، حتی با دختری که هنوز ازدواج نکرده، سرت رو بده به زندگی خودت، نمیگم باهاش دوستی نکن، میگم پاش رو توی خونه ات باز نکن، اگر دوست مدرسه ات هست همون تو مدرسه باهاش بگرد، اگر توی حسینه و یا بسیج باهاش دوست شدی توی همون مکان باهاش دوست باش. خونت نیارشون
البته همه رو هم نمیشه با یه چشم نگاه کرد، هستن افرادی که همسرشون فوت کرده و یا طلاق گرفتن، و دارن با شرافت زندگی میکنند، ولی از اونجایی که ما از باطن کسی خبر نداریم، پس شرط احتیاط رو توی زندگیمون میکنیم، من نمیخوام تورو نسبت به شوهرت بی اعتماد کنم، نه اصلا همچین قصدی ندارم، دارم بهت میگم، تو شرط احتیاط کن، زن باید مواظب زندگیش باشه، یه چیزی رو که خودم تجربه کردم بهت میگم، خوب گوش کن و ازش درس بگیر.
مش رحمت خدا بیامرز، از آقایی کم نداشت، من ازش راضی هستم خدا هم ازش راضی باشه، ولی بی احتیاطی من توی زندگیم، داشت بلا سرم میاورد
_چه بلایی خاله؟
من دنبال یه خیاط خوب میگشتم که پارچه بدم بهش برای خودم و دخترها بدوزه، یکی بهم معرفی کرد، رفتم پیشش خیلی از کارش راضی بودم، بعدم باهاش دوست شدم، این بنده خدا همسرش فوت کرده بود، سه تا هم بچه داشت، یه دختر دو تاهم پسر، بعد از یه سری رفت آمد، به من گفت، من خیلی دوست دارم سایه یه مرد با غیرت بالای سر بچه هام باشه، حالا خودش چند تا برادر شوهر داشت که خیلی هوای زندگیش رو داشتن، نگو که چشمش مش رحمت رو گرفته، منم ساده منظورش رو متوجه نمیشدم، میگفتم، ان شاالله یکی از مش رحمت بهتر قسمتت بشه، یه چند باری هم پیش مش رحمت تعریف این خانم رو. کرده بودم
مریم جان، اینم یادت باشه، نه خوب و نه بدِ هیچ خانمی رو پیش شوهرت نگو، یکی از اشتباهات من همین بود، که خودم با تعریف و چند بارم، به مش رحمت خدا بیامرز گفتم برو لباسهای ما رو از در خونشون بگیر، با هم آشناشون کردم
حرفهای خاله کبری برام جالب اومد، دارم با دقت گوش میکنم
این گذشت، تا اینکه یه روز با مش رحمت رفتیم فروشگاه، یه نمایشگاه کتاب، کنار فروشگاه زده بودن، به مش رحمت گفتم، بیا با هم بریم توی این نمایشگاه، حرفم رو تحویل نگرفت، گفت بیا بریم کار دارم
منم دیگه اسرار نکردم، داشتیم خرید میکردیم یه دفعه گل از گل مش رحمت وا شد رو کرد به من،
کبری، خانم معینی، اونم اومده خرید، برو ببین کاری چیزی نداره، من بهم بر خورد، آخه دیدن یه زن نا محرم، که شادی و نشاط نداره، گفتم
ولش کن تو که عجله داری، اونم داره مثل ما خرید میکنه، مش رحمت دیگه حرفی نزد، ولی همه حواسش رفته بود به سمت قفسه هایی که خانم معینی داشت خرید میکرد، منم حرص میخوردم و به روی خودم نمیاوردم، مشغول خرید بودم، برگشتم به مش رحمت نشون بدم، دیدم نیست، دورو برم رو نگاه کردم، یه دفعه دیدم، داره با خانم معینی حرف میزنه، خانم معینی تا چشمش افتاد به من، اومد جلو، به حال و احوال کردن، منم از درون دارم حرص میخورم، ولی به ظاهر نشون نمیدم، اینقدر اعصابم بهم ریخت که دیگه نتونستم خرید کنم، رو. کردم به مش رحمت
همینهایی که خریدیم کافیه بیا بریم، مش رحمت گفت، حالا یه خورده توی فروشگاه بگرد، ببین چیز دیگه ای نمیخوای
گفتم نه همینها بسه، پررو، پررو تو چشمهای من نگاه کرد گفت پس صبر کن خانم معینی هم خریدهاش تموم بشه، با هم بریم،
مریم جان، دنیا روی سرم خراب شد، یه دفعه یاد حرف خانم معینی افتادم، که بهم. گفت من دوست دارم سایه یه مردی مثل مش رحمت بالای سر بچه هام باشه، با خودم گفتم، پس این خانم با منظور میگفت من ساده نمی فهمیدم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_51
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
به ناچار ایستادم، اینقدر اعصابم بهم ریخته بود که نمیتونستم بقیه خریدهام رو بکنم، مش رحمتم رفت دنبال خانم معینی، اونم بهش دستور میداد، دو حلب روغن چهار کیلویی میخوام، یه گونی برنج میخوام، منم نگاه میکردم، خانم خرید هاشون تموم شد، مش رحمت اومد، به من گفت، کبری زود باش کمک کن وسایلها رو ببریم بزاریم تو ماشین، بیام وسایلهای خانم معینی رو بیارم، وسایلهامون رو گذاشتیم توی ماشین، سریع رفت، دیدم دارن میگن و میخندن و با هم وسیله میاوردن، خانم معینی نشست عقب منم که صندلی جلو توی ماشین نشسته بودم.
مریم جان تا برسیم در خونه خانم معینی، این دوتا توی ماشین باهم حرف زدن، یکی دوبار من اومدم حرف بزنم مش رحمت محلم نداد، فرداش رفتم خونه مامانم با گریه هرچی شده بود براش گفتم، مامانم گفت، من صد بار گفتم با غریبه ها با زنهایی که طلاق گرفتن و یا همسرشون فوت کرده رفت و امد نکن به حرفم گوش نکردی، اصلا مگه یه زن عاقل زن جووون رو با شوهرش آشنا میکنه، گفتم مامان دیگه شده، حالا بگو چیکار کنم، گفت برو با شوهرت خوش رفتاری کن به روی خودتم نیا، بعدشم برو پارچه هاتم از اون زنیکه معینی بگیر دیگه ام محلش نده
گفتم فقط یه چادر توی خونه ای پیشش دارم، گفت برو همون رو بگیر
اسمش چی بود خاله شما همش فامیلیش رو میگید
اسمش آذر بود ولی همه بهش میگفتن خانم معینی، شب مش رحمت اومد خونه گفت
کبری امروز داشتم میومدم خونه، خانم معینی سر خیابون وایساده بود رسوندمش خونشون، دو باره فردا شب همین رو.گفت، با خودم گفتم مگه میشه هرشب اتفاقی این زنه سر راه شوهر من باشه، این نقشه ش هست مخصوصا ساعتی که مش رحمت میخواد بیاد خونه میره سر راهش وامیسته که با شوهر من به بهانه بره خونشون، حرف بزنه تا اینکه خودش رو اویزون شوهر من کنه، شبها تا صبح دعا میکردم و از خدا میخواستم، شرش رو از سر زندگیم کم کنه
خاله چرا با مش رحمت حرف نمیزدی
یه بار گفتم، مش رحمت اولش به شوخی مسخرم کرد، بعدم به جدی حسابی باهام دعوا کرد که تو بد بینی، گردن نگرفت،
یه روز دیدم مش رحمت ناراحت و گرفته اومد خونه، گفتم چی شده، گفت
گفت امروز یکی با ماشین پیچید جلوم نزدیک بود بزنم به جدول، از ماشین پیاده شد هرچی از دهنش در اومد به من گفت، با تعحب گفتم کی بود، آخه برای چی، گفت از اون آقا پرسیدم، شما کی هستی، بگو من چیکار کردم که داری به من بد و بی راه میگی، گفت من برادر آذر معینی هستم، اگر یه بار دیگه ببینم خواهر من توی ماشین تو نشسته، ماشینت رو آتیش میزنم.
مریم جان اینقدر از ته دلم شاد شدم که حد و اندازه نداشت، ولی همینطور مونده بودم که چی شده که داداشش جلوی مش رحمت رو.گرفته، فرداش رفتم خونه مامانم، براش تعریف کردم، مامان پوز خندی زد گفت کار من بوده، رفتم به داداشش گفتم خواهرت داره زندگی بچه من رو بهم میریزه، گفت حاج خانم شما برو کاریت نباشه،
آهی از ته دلم کشیدم گفتم
خاله خوش به حالت مادر داشتی تونستی باهاش درد دل کنی اونم کمکت کرده، من خیلی تنهایم خاله
من رو بغل کرد، در گوشم زمزمه کرد
کّس و کار آدم خداست، توکلت به خدا باشه، ایکاش نزدیک من بودی، ولی به نظرم مادر شوهر خوبی داری، ان شاالله که هوات رو داره...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
وی ای پی رمان حرمت عشق
رمان کامله😍
۷۸۹ پارت داره
۵۰ هزار تومن
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳
انصار لواسانی
بعد ارسال فیش اسم رمان رو حتما بگید
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@Mahdis1234
فیش رو همون روز ارسال کنید
بعد از واریز هم فقط خودتون میتونید بخونید و نباید لینک رو به کسی بدید❌
بابام شریکش رو زیاد میآورد خونه ما و از طرز نگاهش متوجه شده بودم که به من علاقه داره اما من اصلاً دوستش نداشتم با پسری نامزد کردم که بعد از یه مدت گم شد خونوادهاش تمام بیمارستانها و سردخونهها رو گشتند اما پیداش نکردند یک روز پدرم حالش بد شد و مادرم بردش بیمارستان و منو شریک پدرم در خونه تنها موندیم از اینکه با یک مرد تو خونه تنها بودم خیلی میترسیدم. احمد یک قدم برداشت سمت...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
هدایت شده از ریحانه 🌱
وقتی که مجرد بودم خواستگار های زیادی به خاطر زیباییم داشتم گاهی اوقات آدم دلش پیش اونی گیر میکنه که نباید، مثل من که ناخواسته عاشق یکی شدم، اما یه خواستگار داشتم که وضع مالیش از همه بهتر بود به خاطر کچل بودنش و شکم بزرگش ازش بدم میومد چقدر به پدرم التماس کردم منو به این نده بابام گوش نکرد شب عروسی وقتی کنار اصلان شوهرم نشسته بودم که....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
و موج مکزیکی رفتیم?🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_52
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
صدای زنگ خونه اومد، آیفون رو برداشتم
کیه؟
صدای احمد رضا اومد
_باز کن منم
دکمه ایفون رو زدم، در باز شد اومد تو خونه ناهار خوردیم، سفره رو جمع کردم، یه سینی چایی ریختم گذاشتم روی میز، نشستم کنار احمد رضا، سر چرخوند سمت من لبخند زد با صدای ملیحی گفت
خوبی
خوشحال از طرز حرف زدنش جواب دادم
ممنون، تو خوبی
تو. که خوب باشی منم خوبم، فردا بریم جوانرود،
خنده پهنی زدم، کش دار گفتم
آره بریم
_تا به حال رفتی؟
_یه بار، با مامانم رفتم، اون موقع هفت، هشت سالم بود، خیلی بهم خوش گذشت
احمد رضا رو کرد به خاله
خاله ما فردا میخوایم بریم جوانرود شما هم با ما بیا
_نه خاله جون من نمیام خودتون برید
_خاله نمیشه که شما نیاید به ما خوش نمیگذره
_چرا خوش میگذره، اصرار نکن خاله جون من نمیام
نماز صبحمون رو که خوندیم نخوابیدیم، یه فلاکس چای از خاله گرفتم، با آب جوش پرش کردم، خاله چای کیسه ای هم بهمون داد، هوا که یه کم روشن شد، حرکت کردیم به سمت جوانرود
خیلی بهمون خوش گذشت، کلی از لوازم آرایش و لباس و لوازم آشپزخونه و وسایل برقی خرید کردیم، صندوق عقب ماشین و صندلی پشت، پر شد از خرید ما، احمد رضا برای خونوادش سوغات خرید منم برای زن داداشم و داداشم و بچه هاشونو الهه دوستم خرید کردم، یه سینی خیلی قشنگ سیلور هم برای خاله کبری خریدیم.
برگشتنه توی ماشین، با احمد رضا گفتیم و خندیدیم و دو تایی ترانه خوندیم و موج مکزیکی رفتیم، کلی خوش گذروندیم
غروب رسیدیم خونه خاله، احمد رضا گفت،
خاله ما فردا میخواهیم بریم کرمانشاه تاریکه بازار، دیگه اینجا رو شما با ما بیا
نه خاله جون، من خودم تازه ازدواج کرده بودم دوست داشتم با مش رحمت دودتایی بریم بیرون بگردیم، که متاسفانه نمیشد، حسرتشم همیشه به دل من موند، الانم شماها تازه نامزدید، برید خودتون بگردید، خرید کنید و خوش بگذرونید، اصرار هم نکنید چون من نمیام
خاله، رانندگی زیاد من رو خسته کرده، یه دوش بگیرم خستگیم در بره،
برو خاله جون
از جاش بلند شد رفت حموم، خاله رو. کرد به من
پاشو بیا بشین پیش من، بقیه حرفهام و یه خورده هم سیاست زندگی بهت بگم، به دردت میخوره
نشستم کنارش، دیگه خاله هم چه طوری با مادر شوهر و. پدر شوهرو جاری و برادر شوهر رفتار کنی، و کلی تر فندهای شوهر داری، تا خصوصی ترین نکات زن و شوهری رو به من گفت، منم با دقت گوش کردم، و به حافظم سپردم، احمد رضا از حموم اومد، نماز مغرب و عشا رو خوند، نشستیم دور هم، به صحبت کردن، تو دلم گفتم، مامان عجب دوستی پیدا کردی، آدم از کنارش بودن و هم صحبتی باهاش لذت میبره، تو فکرم گفتم، راستی مامان این زن داداش من انتخاب کی بوده؟ شما؟ بابا؟ یا خود محمود؟ خیلی من رو اذیت میکنه، کلا بد جنسه، گاهی برای اینکه من رو بچزونه بچه خودش فرزانه رو هم اذیت میکنه
گوشی احمد رضا زنگ خورد، نگاه کرد به صفحه گوشی، سرش رو به علامت تاسف تکون داد، بلند شد رفت توی حیاط در رو هم بست، به حرف زدن، صداش نمیومد، رفتم. کنار پنجره، گوشه پرده رو زدم کنار، دیدم عصبی هی دستش رو بالا و. پایین میکنه حرف میزنه، صحبتش تموم شد، داره میاد سمت در هال، تیز برگشتم سر جام نشستم، احمد رضا اومد تو هال، صورتش از شدت حرصی که خورده، قرمز شده، یه کم نشست، یه خورده که حالش جا اومد، رو. کرد به خاله...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾